https://gowharin.ir/gowhar/46629
خواجهٔ غافل برفت و جان سپرد بی خبر از معرفت چیزی نبرد بود مخموری و مستی می فروخت صاف می پنداشت می نوشید درد شیشهٔ پندار می بودش به دست اوفتاد و شیشه اش شد خرد و مرد صوفیان پوشند صوف خدمتش صوفئی بودی که می پوشید برد هر نفس نوعی دگر گفتی سرود گه ز لر گفتی سخن گاهی ز کرد عاشقانه جان سپاری کن چو ما زانکه عاشق جان خود را می سپرد نعمت الله جان به جانان داد و رفت رحمت الله علیه آن مرد ، مُرد شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات : غزل شمارهٔ ۶۵۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/46629