https://gowharin.ir/gowhar/120534
بلای دل بسی دارم دوای دل نمی دانم بلای دل مرا روزی بریزد خون همی دانم غمی کز غمگسار آید چو شادی خوشگوار آید دلم زو شرمسار آید غمش را گر غمی دانم چنان بر درد دادم تن که از بدخواه بر دشمن اگر زخمی رسد بر من من آن را مرهمی دانم غم شب حسرت روزم نمی بیند دل افروزم اگر زینسان بود سوزم بسوزد عالمی دانم ز جانم شعله ها خیزد که صد دوزخ برانگیزد چو چشمم سیل خون ریزد دو صد دریا نمی دانم از آن ترسم که جانانم نه جان ماند نه ایمانم نیاز نازنین جانم برآرد درد می دانم حدیثش آنچنان گویم که از جان هم زبان گویم غم دل آن زمان گویم که خود را محرمی دانم بدیدم امتزاج دل تباه آمد مزاج دل مسلمانان علاج دل نمی دانم نمی دانم مجد همگر : دیوان اشعار : غزلیات : غزلیات : شمارهٔ ۶۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/120534