https://gowharin.ir/gowhar/118803
اشک من کآب زلالی است که نتوان گفتن تازگی بخش نهالی است که نتوان گفتن برده ای چون دلم از دست، مپرس از حالم حال دل باخته، حالی است که نتوان گفتن سرکش افتاده بسی گلبن این باغ، ولی بلبلش را پروبالی است که نتوان گفتن! درد دل من، همه این است که بوسم پایت؛ در دل غیر خیالی است که نتوان گفتن بزم هر کس، ز چراغی است فروزان و زمن روشن از شمع جمالی است که نتوان گفتن ننشیند بسر سرو، که مرغ دل من سایه پرورد نهالی است که نتوان گفتن! گفتی: آذر که سگ کوی بتان بود چه شد؟! پی رم کرده غزالی است که نتوان گفتن آذر بیگدلی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۱۵۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/118803