https://gowharin.ir/gowhar/107872
ز خویش برده مرا چشم باده پیمایی نگاه بر طرفی رفته و دلم جایی چسان به کار دگر رو کنم که کس نشنید به دست دور زمان غیر جام و مینایی همین نه جور و جفا کار دلبری است و بس که گاه ناز و عتاب و گهی دل آسایی رسیده است به جایی نزاکت طبعم که چون نسیم ز خود می روم به ایمایی چو تار و پود محبت به عمر پیچیده است مراست بر سر زلف تو طرفه سودایی گرفتم آن که نماید جمال خود لیکن که راست طاقت نظاره ای تماشایی؟ ز رنگ و خوی تو پیداست هر که را چشم است که آفتاب نهادی و ماه سیمایی چه غم ز درد دلم گر خبر نمی گیری همین بس است که در جمله حال، دانایی چه مور و پشه که در کارخانهٔ عالم به کوی عشق ندیدم کم از سعیدایی سعیدا : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۵۷۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/107872