https://gowharin.ir/gowhar/134523
می زند عشق تو هر شب شعله در جانم چو شمع روزگاری شد به کار خویش حیرانم چو شمع گفته بودی خانه ات را می کنم روشن شبی شد سفید از انتظارات چشم گریانم چو شمع شعله درد تو هر شب بر سرم روز آورد نیست غیر از سوختن تا صبح درمانم چو شمع داغ سودای تو خواهد سوخت بنیاد مرا گیرد این آتش در آخر از گریبانم چو شمع بر مزار خضر هر شب می کنم روشن چراغ تا شود آن دلبر نوخط به فرمانم چو شمع شعله آتش نیم از پشت خس روزی کنم دایم از پهلو بود رزق فراوانم چو شمع در بساطم سیدا جز مشت خاکستر نماند شعله سودایش آخر سوخت سامانم چو شمع سیدای نسفی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۳۵۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/134523