https://gowharin.ir/gowhar/135575
زلف از شانه بروی چو قمر میریزد یا که بر برگ سمن سنبل تر میریزد هر دلی کی هدف ناوک نازش گردد غمزه اش خون دل اهل نظر میریزد گر نقاب افکند از روی جود آنزهره جبین حسن او آبروی شمس و قمر میریزد با که گویم که همی کام مرا دارد تلخ آنکه از قند لبش تنگ شکر میریزد دامنم رشگ گلستان شده بس دیده بر آن با خیال رخ او خون جگر میریزد کی شوم شاد که هر دم پی آزردن من فلک بوقلمون رنگ دگر میریزد افتد از قدر چو از مرد هنر گردد دور می شود زشت ز طاوس چو پر میریزد گنج بیند چو نشد مایهٔ خود از خجلت رو نهان می‌کند و خاک به سر میریزد حرص دزدیست که او را نکنی گر زندان خون عیسی ز پی بردن خر میریزد بحر رحمت متلاطم کند آنقطرهٔ اشگ که ز چشم تو بهنگام سحر میریزد تا ثنا خوان شهنشاه نجف گشته صغیر سخنش آب بر روی در و گهر می‌ریزد صغیر اصفهانی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۲۰۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/135575