ذوالفقار
281 subscribers
276 photos
51 videos
4 files
145 links
یا صاحبِ ذوالفقار، وقتِ مدد است...

t.me/HidenChat_Bot?start=5537488419
Download Telegram
سخت درمانده ام از شکرِ همین یک نعمت
که رسید از تو همه عمر به من نانِ حلال
عاشقم کردی و این عشق بها داده به من
به أبالفضل بدهکارِ توام در هر حال ..
نیست لطف تو که محدود به این چند صباح
محضِ توصیف‌ِ گداپروری ات نیست مَجال
بُگذر از خبط و خطاهایم و آقا نَگُذار
دور از صَحن و سَرایت بروم رو به زوال ..
خواستن با تشر از ساحتِ تو بی ادبی‌ست
عرضِ حاجت به تو با حجب و حیا اوجِ کمال
تا ابد بسته شود راهِ حریم تو اگر...
اگر ای وای محقق شود این فرضِ محال؛
ذوالفقار
تا ابد بسته شود راهِ حریم تو اگر... اگر ای وای محقق شود این فرضِ محال؛
باز فریاد زنان پای عَلَم می‌گویم:
"بِأبي أنتَ و اُمي" نرسد بر تو مَلال!

مرضیه عاطفی🌿
به ماه آسمون می‌گفت؛
محمود کریمی
-قفلیِ جدید.

به ماهِ آسمون می‌گفت
شمعِ شبستونِ منی
یاد عمو بخیر که تو
مثلِ عمو جونِ منی

راستی تو از تو آسمون
ببین بابایِ من کجاست؟
بهش بگو که دخترت
ساکنِ تو خرابه هاست ..

امشبو برین با این به یاد حضرت رقیه و جاموندگی خودتون گریه کنید، منم دعا کنید.🤍
صباح‌الخیر‌شیعه‌ٔعلی💚
•نقش پذیری•
استاد علیرضا پناهیان
🎧| حتما #بشنوید
- در وصف نگنجد.

هر کسی در این دنیا یک نقشی دارد. نقش‌های این دنیا تقسیم شده است و کسی نمی‌تواند نقش دیگری را بگیرد. خدا از هر کسی یک نقشی می‌خواهد. خیلی مهم است که ما طبق نقش‌مان عمل کنیم. همه دنیا می‌گویند براساس استعداد خودت عمل کن، اما زهرای اطهر سلام‌الله‌علیها به ما می‌فرمایند طبق نقشی که خداوند برایت معین کرده است، عمل کن. طبق نقشه‌ای که خدا برایت کشیده!
توی این صوت استاد پناهیان می‌گفت خدا
برای هرکی یه نقشی گذاشته. یکی ممکنه بر
حسبِ نقشش شهرت اجتماعی هم پیدا کنه و
همه اونو بشناسند، اما یکی نه. ممکنه فقط توی
اهل آسمون شهرت داشته باشه و کسی از اهل
زمین اونو نشناسه. مثلا شهید صدر زاده رو
خیلی از ما می‌شناسیم اما مادرش رو نه. چه
بسا مقام این مادر از خود شهید صدر زاده
بالاتر باشه ولیکن که خدا اینجور نقش براش
چیده باشه که فقط توی عالمِ بالا شهرت پیدا
کنه، ولی شهید صدر زاده تو هر دو عالم.
یکی دیگه از بانو هایی که می‌تونه برای ما الگو
باشه،
همسر علامه طباطبایی؛ قمرالسادات
مهدوی‌ه. این بانو مصداقِ همون شهرتِ تویِ
عالم بالا و آسمونه که زمینی ها کمتر
می‌شناسنش ولی چه بسا مقام‌ش قابل وصف
در دنیا نباشه! این بانو کسی بود که علامه
طباطبایی با اون همه درجات معنویِ بالا در
وصفش می‌گه: این زن بود که مرا به اینجا
رسانید. او شریک من در کارهای علمی است و
هرچه نوشته ‏ام نصفش مالِ این خانم است.

حتی علامه تو پاسخ به نامه تسلیت یکی از
شاگرداش اینطوری می‌نویسه: با رفتن او
برای همیشه خط بطلان بر زندگانیِ خوش
و آرامی که داشتیم کشیده شد!

-خدای من مگه کی بود این زن که علامه
خودش رو اینقدر مدیونش می‌دونه؟!
بله عزیزان. این بانو کسی بود که علامه بعد از فوت‌ش میگه: من برای مرگِ همسرم گریه نمی‌کنم. گریه من برایِ صفا، کدبانوگری و محبت هایِ خانم است. ما زندگی پر فراز و نشیبی داشته ایم. در نجف اشرف با سختی هایی مواجه می‌شدیم که من از حوائج زندگی و چگونگی اداره آن بی‌اطلاع بودم. در طول مدت زندگی ما هیچگاه نشد که خانم کاری بکند که من حداقل در دل بگویم کاش این کار را نمی‌کرد! (خیلی حرفه هااا.) حتی دختر علامه میگن: مادرم مشکلات را از پدرم پنهان می‌‌کرد و معتقد بود حتی یک ساعت اشتغالِ ذهنِ پدرم به مسائلِ زندگی، برایِ مادر گناه محسوب خواهد شد و تمامی مشکلات زندگی را از پدر پنهان می‌‌کردند تا ایشان با خیالِ آسوده به تحصیل و تدریس بپردازند.
یه خاطره هست که همسر شهید مطهری تعریف
می‌کنه: من روزی مهمون خونه‌یِ علامه بودم.
لباس های قمرالسادات خیلی کهنه شده بود و
نیاز بود لباس جدیدی برای خودش بدوزه.
وقتی که علامه بیرون رفت بهش گفت سرِ راه
برام پارچه بگیر. علامه سه متر پارچه خرید.
پارچه رو که دیدم مناسب برای پیرهن نبود، به
قمرالسادات هم گفتم، اما با یه لبخند بهم گفت
اینو حاج آقا خریدند و اون چیزی رو که حاج
آقا بخره حتما خوبه. چرا نباید به درد پیرهن
نخوره؟! همون روز بدون خم به ابرو آوردنی با
اون پارچه برای خودش لباس دوخت و تن کرد.
(یعنی تاریخ به خودش کمتر یه همچین بانو
هایِ قانع به مادیات دیده!)
ذوالفقار
یه خاطره هست که همسر شهید مطهری تعریف می‌کنه: من روزی مهمون خونه‌یِ علامه بودم. لباس های قمرالسادات خیلی کهنه شده بود و نیاز بود لباس جدیدی برای خودش بدوزه. وقتی که علامه بیرون رفت بهش گفت سرِ راه برام پارچه بگیر. علامه سه متر پارچه خرید. پارچه رو که…
بله. بایدم علامه بگن وقتی قمرالسادات به حضرت معصومه سلام می‌داد، من جواب حضرت رو می شنیدم. بایدم بگن وقتی قمرالسادات زیارت عاشورا میخوند، من جواب سلام امام حسین رو می‌شنیدم.

کاش خدایا به حق این بنده های برگزیده خودت به ما هم توفیق بدی رسالت واقعی یک زن رو بفهمیم.
وَ أُریدُ أَنْ أتَنَفَّسَ آخِرَ أَنْفاٰسِیَ فی النَّجَفْ ..
توروخدا :)
ذوالفقار
Photo
تو دوره زمونه ای که همه اهلِ دنیان، همه اهلِ این‌اند که ردی از خودشون به جا بزارن، نه از کارشون، همه اهل این‌اند که خودشون بمونند نه اینکه کاری بکنند که اثرش بمونه، همه اهلِ شهوتِ دیده شدن و اعتبار پیش اهل زمین اند؛ چند نفری پیدا میشن که از جنس آدمای عادی دیگه نیستند! از جنس آدمای زمینی نیستند، بلکه آسمونی اند، خاص‌اند! مصداقِ همون حدیثِ پیامبرند: "خوشا به حالِ بنده گمنامی که خدا او را می‌شناسد و مردم او را نمی‌شناسند." دنبالِ یکی از این مصداق ها بودم. اولین بار دیدارم با خودش نبود، با مزارش هم نبود، با پیراهنش بود! اونم نه یک لباسِ نظامی یا پاسداری و سبزِ ارتشی، یه لباس شخصیِ ساده. اسمش رو روی کاغذ بسته بندی پیراهنش خوندم، سربازِ گمنامِ امام زمان، شهید حسن عشوری. معروف نبود مثل خیلی از شهدای دیگه. مدافع حرم هم نبود، تو وزارت اطلاعات کار می‌کرد. یه اطلاعاتی بود اما سیسِ اطلاعاتی بودن و تظاهر بر نمی‌داشت. از اونایی بود که واقعا سربازِ گمنامِ امام زمان بودند! نه اونایی که تنها عکس پروفایل یا اسم اکانتشون گمنامه. آخرین مأموریتی که توش به شهادت رسید، قرار بود چند تا انفجار توی مسجد جامع و سپاه چابهار اتفاق بیفته، اما قبلش حسن عشوری کشفش کرده بود و منهدمش کرد. اما خب یه گلوله توی اون درگیری قسمتش میشه و اونو به جایگاه حقیقی‌اش یعنی همون آسمون می‌بره. چند درصد از مردم چابهار الان اغراق می‌کنند که امنیتِ خودشون رو مدیون حسن عشوری اند؟ تقریبا هیچکس. چون حسن با مردم نبسته بود با خدا بسته بود. با خدا که ببندی، گمنام که باشی، کسی که نشناستت، همین میشه که مثل حسن توی خواب اباعبدالله رو می‌بینی که بهت نویدِ شهادتت رو میده. خیلی جالبه! خواهر خودش میگه من بعد شهادتش فهمیدم حسن سرباز گمنام امام زمان بود. و چه خوبه کسی نشناستت. نه تنها تو دنیا گمنام زندگی می‌کرد، بلکه وصیت کرده بود مدیونید تا حضرت زهرا مزارش مشخص نشده شما برای من سنگِ قبر بزارین! تازه بعد ها توی وصیت نامه‌ش فهمیدن همیشه یه بخش حقوقش مختص به بچه های یتیمِ زیر نظر کمیته امداد بوده. بازم کسی نمیدونست. خدایا چقدر این بنده های گمنامت خوبن. اونا هیچوقت دیده نشدن، همیشه پشت پرده نقششون رو بازی می‌کردند اما خیلی از خیر ها و نعمت ها رو به وسیله اونا برامون می‌فرستی، مثل امنیت. خدایا چقدر خوبن که تو دوسشون داری. چقدر خوبن که با مادر سادات سنخیت دارن. خدایا چی شد که ما اینقدر از گمنامی فاصله گرفتیم؟ خدایا چرا شهوت دیده شدن رو از ما نمی‌گیری؟!

+از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه.
پ‌ن: مزار شهید، استان گیلان، شهرستان رودسر، گلزار شهدای کلاچای.
ذوالفقار
می‌خواید خوشحالم کنید فضیلت برام بفرستید ؛) اینو خوندم یاد یه داستانی هم افتادم. ان‌شاءالله یه شب طلبتون یادم باشه.
الوعده وفا. بیاین این داستانو براتون تعریف کنم. سندش صحیحه و علامه طباطبایی از استادشون آیت الله قاضی نقل کردن.
روایت شده که آقای قاضی تعریف میکنند توی نجف همسایه ای داشتن از طایفه اَفَندی ها. (سنی مذهب های دولت عثمانی) مادر یکی از دختر هایِ همسایشون فوت می‌کنه و اون دختر کلا بهم میریزه و ناله و زاری هایِ خیلی جانسوزی می‌کنه.