مجله هنرى ژوان
232K subscribers
34.2K photos
4.52K videos
69 files
4.13K links
❤️كانال مجله هنرى ژوان ❤️

تنها راه ارتباطى و تنها ادمين:
@zhuan

@zhuanbot
Instagram.com/zhuaan
Download Telegram
حال و احوال ۲۵ اردیبهشت

@Zhuanchannel

امروز قشنگه و قشنگ تر هم میشه
تو یه دلیل این قشنگی هستی
🔹نوشتن از دین و دینداری در زمانه‌ای که به نام دین انسان را قربانی جاه‌طلبی و قدرت‌مداری کرده‌اند، آسان نیست.
نوشتن از دین و دینداری در زمانه‌ای که خشم انباشته از فشارهای روحی و مادی نسبت به دین هر لحظه در انتظار فوران است، کار آسانی نیست.
اما درست همین لحظه است که گفتن و نوشتن به کار می‌آید.
اگر امروز نباید گفت، پس کی زمانش فرا می‌رسد؟
لحظه‌ای حساس تر از اکنونِ ما؟
اینجا درست «آنِ گفتن» است. گفتن و نوشتن از چیزی که دریافته‌ای برای آنانی که دوستشان داری، آنانی که «انسان»اند و دریغ میدانی که نچشند طعم نیایش و دلدادگی را در روزگارِ دین‌گریزی...

📔نیایشِ ما: گزارشی از رویه و درون‌مایه نماز

🖋نویسنده: ایمان پورنصیر

📚انتشارات: کتاب طه

نویسنده در این کتاب، گام به گام و با نگاهی نو بخشْ‌بخشِ نماز را از آغاز تا انجام بررسی کرده و با گزارش رویه و درون‌مایۀ هر یک، چیستی و چرایی آن‌ها را بازگو نموده است.

کتاب نیایش ما را می‌توانید با تخفیف در نمایشگاه کتاب تهران خریداری کنید.

خرید حضوری:

راهرو ۲۰، غرفه ۱۳، انتشارات کتاب طه

خرید اینترنتی:

https://book.icfi.ir/book/466635/نیایش-ما-گزارشی-از-رویه-و-درون-مایه-نماز
@zhuanchannel

۸۵ درصد شغل‌هایِ سال ۲۰۳۰ هنوز به وجود نیامده‌اند.

این شغل ها را دانش آموزان امروز قرار است تصاحب کنند. چه کسی، چگونه این بچه ها را آموزش خواهد داد؟

پی نوشت: به کسانی که دغدغه ای جهت پاسخ به سوال فوق دارند، پیشنهاد می کنیم بجای تلاش بی‌فایده برای بهبود نظام آموزشی فرسوده فعلی (که بنیان‌های فکری آن از عصر صنعتی به ارث رسیده)، آکادمی‌های آموزشی مدرن خود را با رویکردی کاملا جدید راه اندازی کنند.

@eastartups
@zhuanchannel

تومورهای سرطان پستان نمک دوست دارند

هر چه یک تومور سرطان پستان بدخیم‌تر و فعال‌تر باشد غلظت سدیم درون آن بیشتر است.

پژوهشگران دانشگاه های یورک و کمبریج با استفاده از تکنولوژی sodium MRI غلظت درون تومورهای سرطان پستان را اندازه‌گیری کردند. نتایج نشان می‌دهد تومورهای سرطان پستان سدیم را به درون خود می‌کشند و غلظت سدیم داخل آنها بالاست.

جالب این که هر چه تومور فعال تر باشد غلظت سدیم درون آن بیشتر است.
پس از انجام شیمی درمانی و کاهش فعالیت تومور، غلظت سدیم داخل تومور هم کم می‌شود.

این پژوهش ممکن است راه های تازه افزایش تاثیر درمان‌های ضدسرطانی را در آینده روشن سازد.

تازه های پزشکی
@zhuanchannel
خرد جمعی

فرانسيس گالتون در سال ۱۹۰۶ از یک مسابقه تفریحی توانست نتایج بزرگی بگیرد. در این مسابقه افراد در مقابل ۶ پنس می‌توانستند وزن گاوی را که می‌دیدند، حدس بزنند.
بهترین حدسی که به واقعيت نزدیک بود، برنده مسابقه بود.مجموعا ٧٨٧ نظر داده شده بود.
گالتون می‌خواست ببیند «خرد جمعی» چه قضاوتی کرده . او فکر می‌کرد عدد میانگین پیش‌بینی، فرسنگ‌ها از واقعیت فاصله داشته باشد، چرا که از ديد او اکثريت قاطع افراد ناتوان از تخمین وزن گاو بودند.
ميانگينِ نظرات جمعيت ۱۲۱۲پوند بود و وزن واقعی گاو ۱۲۰۸پوند!
گالتون نوشت: «قضاوت‌های جمعی و دموکراتيک از اعتباری بيش از انتظار برخوردارند».
درحقیقت ما چاره‌ای نداریم تا باورکنیم خرد جمعی بهتر از ۹۹.۹ درصد تک تک ماها برآورد می‌کند!چرا که حتی اگر برآیند جمع اشتباه کند و مثلا اولویت‌های نادرستی را برای جامعه‌اش انتخاب کند، به واسطه همان جمعی‌بودن‌اش، آن‌چنان مشروعیت اولویت‌گذاری اشتباه خود را بالا می‌برد که بیش از هر اولویت دیگری برای سیاست‌گذاری مناسب است

آموزه های سازمانی
@zhuanchannel

مادرم یک‌بار موقع تعریف کردن از چالش‌‌های کارش (مایلم برای هزارمین‌بار و با افتخار بگویم که مادرم به‌عنوان یک مددکار اجتماعی، مدیر یک مرکز نگهداری از کودکان بی‌سرپرست و بدسرپرست در جنوبی‌ترین منطقهٔ تهران است) گفت: «می‌دانی! همهٔ غصه‌های آدم‌های آنجا، فقر و بدبختی نیست.
گاهی گرفتاری‌ها بیشتر و وسیع‌تر از پول‌نداشتن برای خرید یک نان است.»

گفتم: «پس درد اصلی اگر دردِ نان نیست؛ پس دقیقاً چه دردی است؟»

گفت: «تنهایی! جداافتادگی! این‌که خیال کنی تنهاترین آدم روی زمینی. در حاشیه به‌دنیا آمده‌ای، در حاشیه روزگار می‌گذرانی و در حاشیه خواهی مُرد.»

گفت دردشان بیشتر از هر چیزی تنهایی و جداافتادگی از آدم‌های دیگر است. گاهی اصلا فقر برایشان موضوعیت ندارد‌.

دردشان این است که کسی نیست شاهد رنج‌شان باشد و به‌ آن‌ها امید رهایی بدهد یا نقطه روشنی را پیش چشم‌شان به‌نمایش بگذارد.

دیدم حق می‌گوید.
آدمی به‌واسطهٔ فقر، طور متفاوتی این جداافتادگی را تجربه می‌کند.
‌ فقر که زورش بیشتر می‌شود، آدم‌ها خودشان را پایینِ شکاف بزرگی می‌بینند که روز به روز بیشتر می‌شود. درواقع، در دنیایی که همهٔ هویت ما با پول ساخته و معرفی می‌شوند، آدم‌های زاغه‌های دورترین جای شهر حق دارند که خودشان را بدون هویت، جداافتاده و طردشده تلقی کنند.

گاهی همه درد و رنج ما، ابتلا به افسردگی، مشکل جسمی، ورشکستگی، جدایی، از دست دادن عزیز و... نیست.

اندوه اصلی ما نداشتن جوابی برای این سوال است که یعنی من در این تجربه تماماً تنها هستم؟ دیگری شاهد این رنج من است؟
دیگرانی قبل و بعد من این تلخی را تاب آورده‌اند؟

به‌گمانم آگاهی و تجربه این‌‌که ما شاهدانی برای تحمل و تاب‌آوردن تمام این رنج‌ها داریم و در تجربه و درک این شکست‌ها و تلخی‌ها تنها نیستیم، تا حدودی ما را از رنج احساس جداافتادگی و طردشدن به‌واسطه چیزی که درحال تجربه‌اش هستیم، نجات می‌دهد.


همهٔ این‌ها را گفتم تا بگویم ساختاری که با شعار به‌رسمیت‌شناختن مستضعفین و رنج‌های آن‌ها قوت گرفت، چطور این روزها توانست تمام ارزش‌های انسانی مردُمانش را به‌حاشیه براند و این‌همه احساس جداافتادگی، تنهایی و... را در آن‌ها قوت ببخشد؟

چراکه همهٔ ما به‌واسطه نداری و فقری که در ساحت خودمان تجربه می‌کنیم، خودمان را بیشتر از قبل حاشیه‌ای، درمانده و طردشده می‌بینیم.

و از طرفی، دوام‌آوردن و تلاش برای بقا و معیشت آن‌قدر برای همهٔ ما پررنگ شده که مدت‌هاست هم‌دردی و فهم رنج دیگری را تمرین نمی‌کنیم و به مرحلهٔ سِرشدگی رسیده‌ایم.

ما شبیه آدم‌های کوکی‌ای شده‌ایم که روز به روز از تمام ساحت‌های فردی و اجتماعی به پایین شکاف سقوط می‌کنیم.

برای همین است که نمی‌توانم بفهمم بعضی‌ها چطور بعد از رویارویی و مواجهه با رنج همسایهٔ دیوار به دیوارشان نه‌تنها آستینی بالا نمی‌زنند، بلکه همچنان از ساختاری دفاع می‌کند که همه‌چیز را از ما گرفت!
همه‌چیز را!
@fatemehbehruzfakhr
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
@zhuanchannel
ماشین ژاپنی در امارات ارزان تر از همه ماشینای چینی موجود در ایران

میتسوبیشی کلا تو خیلی کشورا محبوبه. چون واقعا فنی خوبی داره.
الانم این مدلش تو امارات خیلی بین جوانها محبوب شده و فروشش بالاست. بعد ما اینجا باید چینی سوار شیم 🖐
@zhuanchannel

استادی داشتیم که تو خارج از ایران هیات علمی بود و به دلایلی یک سال اومده بود ایران.

یه بار گفت: من اون‌ور ۸ ساعت کار می‌کنم، باشگاه میرم، گیتار تمرین می‌کنم، فیلم می‌بینم، پیاده‌روی می‌کنم، ۸ ساعت هم می‌خوابم.
تو ایران فقط کلاس شما رو دارم ولی به هیچ کار دیگه‌ای نمی‌رسم! چرا این‌طوریه؟!

دلایل زیادی داشت:
مثل ترافیک، آلودگی، و البته خستگی تصمیم. ما هر روز باید تصمیمات زیادی بگیریم که از نظر شناختی بار سنگینی بهمون وارد می‌کنه.

HRKeshavarz
تکنیکی برای کنترل خشم

https://www.instagram.com/tv/CdgLrDgIwJ5/
@zhuanchannel

هیچوقت مثل شما مرتب و خوش لباس و قد بلند و خوش قیافه نشدم.
این چیزها ذاتی است.حتی مرتب بودن.
اما از شما چیزهای زیادی یاد گرفتم
سی و شش سال گذشته.

من دانش آموز کلاس چهارم ریاضی دبیرستان دکتر نصیری بودم که حالا دیگر اسمش شده بود حسن قدمی و صورت خیلی از معلم هایش را ریش پرپشتی پوشانده بود و یقه ی پیراهن هاشان بدون کراوات شده بود و کمی هم روغنی.

منطقه ده تصمیم گرفته بود برای بچه های آن تکه از شهر که خیلی هاشان دست و بالشان باز نبود کلاس کنکور ارزانقیمتی راه بیندازد.
همانجا بود که با او آشنا شدم.

معلم شیمی مردی جوان و قد بلند بود که کاپشن خوش دوخت و دستمال گردن خوش رنگش، او را از جهان آن روزها متمایز می کرد.

از لحظه ی ورود به کلاس یک بند درس می داد.طوری که دلت نمی خواست پلک بزنی و زمان طوری عبور می کرد که انگار برای رفتن عجله دارد.

پدرم می گفت نصف طعم چای به زمانیست که برای دم کردنش می گذاری
و نصف دیگرش به جنس و شمایل استکانی که سر می کشی.

معلم شیمی، فرمول های نچسب شیمی را طوری با حوصله و عشق به خوردت می داد که انگار در استکان بلور، چای خوب دم کشیده ی دارجیلینگ را نم نمک سر می کشی.

جنگ بود و مجتبی شهید شده بود و علی رضا قصد رفتن به جبهه داشت.
به قرار همواره، در پنج دقیقه ی پایان کلاس روی میز نشسته بود و پا روی پا انداخته بود و نگاهش انگار به سرنوشت علی رضا راه کشیده بود که سه هفته ی بعد با چهره ی بی خون درون گورستان شهر آرام می گرفت.

در جواب علی رضا که حالا لباسی خاکی رنگ به تن داشت و از رفتن و جنگیدن گفته بود، گفت:

نمی خواهم نصحیت کنم.می دانم که فایده ای هم ندارد.اما ای کاش هر کس لباس خودش را بپوشد و کاری را بکند که می داند و می تواند.

من کاری را که برایش تربیت شده ام انجام می دهم.کاری را که بلدم.بی مزد و منت و برای به به گفتن این و آن هم کار نمی کنم.رعیت کسی هم نیستم.نمی دانم چقدر جنگیدن بلدی.
اما ای کاش هر کاری را که می خواهی بکنی بلد باشی و درست و بجا انجام بدهی و ببینی آیا نفعی هم برای خودت و دیگران دارد یا نه...

اسفند سال شصت و شش بود و موشک باران.کلاس های کنکور تعطیل شده بودند.
پشت کنکوری بودم و به دبیرستان رفته بودم تا اگر می شود جزوه ی ریاضی یکی از معروف ترین اساتید ریاضی آن دوران -که دبیر دبیرستان قدمی هم بود - را تهیه کنم.

دبیر ریاضی با نگاه خشک و سبیل سپید ماهوت پاک کنی پوزخندی زد که؛ حالا؟... دیگر خیلی دیر است پسر.
دبیر شیمی که شاهد چشم های خجالتی و صورت به هم ریخته ام بود اسمم را پرسید و تسلای کوتاهی داد و وارد دفتر شد.

هفته ی دوم فروردین ماه، جزوه ی ریاضی و شیمی کنکور برایم پست شده بود.

با رعشه و التهاب خبر قبولی ام را گفته بودم و از معرفت و مردانگی اش تعریف کرده بودم.اما او‌ با چشم هایی که حوض آرام ظهر تابستان بود نگاهم کرده بود و گفته بود:

معرفت و مردانگی و این چیزها همه حرف است.لابد برایم نفعی داشت که این کار را کردم.گول این چیزها را نخور.درست را خوب بخوان.کارت را درست انجام بده و حقت را بگیر.

در باد تعریف های خشک و خالی هم نخواب.

آقای ناصر ضیغمی، دبیر برجسته ی شیمی دبیرستان های تهران:

می دانم که حالا دیگر چند سال است که کلاس ها و کوچه ها و لحظه های این شهر را از صدا و قدم ها و حضور خودتان محروم کرده اید اما شما به من آموختید که می شود به خود وفادار ماند و تن به رنگ به رنگ شدن نداد.

می شود شعار نداد اما موثر و پرفایده عمل کرد.نمی دانم که چرا آن روز به من آن لطف بزرگ را کردید و نفع من برای شما چه بود؟

اما همینجا با صدای بلند نام شما و تمام کسانی را که به انسان وفادار ماندند و سر خم نکردند و نقش خود را به تمامی و بی نقص بازی کردند، فریاد می زنم و به احترام تمام معلمان کاربلد و بی هیاهو تمام قد می ایستم.❤️

دکتر امیدمرجمکی
@raheomid
@zhuanchannel

امروز با پسرم رفته بودیم پارک نزدیک خانه. از آن روزهای نسبتا شلوغ بود امروز و کمی بیشتر از روزهای قبل توی صف سوار شدن تاب منتظر ماندیم. من داشتم آسمان آبی و خورشیدی که پرتوهاش از بین ابرها بیرون زده بود را برای پسرک توصیف می‌کردم که پدر و دختری از دور به سمت ما آمدند.

ظاهر مرد، ظاهر مناسبی نبود. برای نگاه ظاهربین من مناسب نبود البته. مرد تکیده‌ای که صورت آفتاب سوخته‌اش توی ذوق می‌زد در نگاه اول. دخترک شاید ۷ سال یا کمتر سن داشت. لباس‌هایی پوشیده بود که هم‌سن‌هاش نمی‌پوشند، بزرگ‌تر از سنش!

پدر و دختر ایستادند در صف انتظار برای خالی شدن تاب. نگاه‌ها همه چرخیده بود روی سر و وضع‌شان و ذهن‌هایی که داشت قضاوت می‌بافت که این پدر و دختر سطح فرهنگ‌شان هم پایین است لابد و الان‌هاست که بزنند توی صف!

دخترک هر چند لحظه یکبار با چشمانی که توش ذوق داشت رو به پدر می‌کرد و می‌خندید. پدر اما هربار لبخندش پهن‌تر می‌شد از دفعه‌ی قبل. نوبت من و پسرک رسید. سوارش کردم و آرام آرام تابش دادم. هربار که حواسش را از محیط شلوغ دور و بر و آن‌همه محرک جدید ذهنی، می‌دهد به من، لبخند می‌زند. این یعنی اینکه راضی‌‌ام مامان و بسیار خوشحالم از تاب تاب بازی! نوبت آن دختر شد و پدرش. بی‌آنکه بزنند توی صف! پدر دختر را بغل کرد. توی تاب گذاشت. بوسیدش و گفت: حاضری؟ دختر بلند خندید! انگار که موعد یک قرار قبلی رسیده باشد. پدر شروع کرد به تاب دادن دختر. هربار با شتاب بیشتر. خنده‌ی دخترک هربار بیشتر از قبل. آن‌چنان با شور و ذوق که آدم‌ها را به خنده وامی‌داشت.

همین ما آدم‌ها که رشته‌ی قضاوت‌ها داشت پاره می‌شد توی ذهن‌مان! با هر شتاب، دخترک بلند می‌خندید و می‌گفت: بابا بیشترررر! چیزی نمونده تا برم روی ابرا! و پدر می‌خندید و می‌گفت: گفتم بهت که! تو دختر آسمونی! جات روی ابراست. و برایش شعری را با لهجه‌ای خواند که نفهمیدمش! به گمانم کس دیگری هم نفهمیدش!

از دیدن حال خوش این پدر و دختر سیر نشدم امروز! اما نگاه ظاهربینم را گذاشتم روی کولم و پسرکم را که بغل کردم، یادم ماند تا امشب برایش قصه بخوانم! قصه‌ی پدر و دختری که زمینی نبودند و لباس‌هاشان به نگاه ظاهربین زمینی‌ها خوش نبود و به جاش، روی ابرها خانه داشتند و گاهی که به زمین می‌آمدند، بی‌آنکه بزنند توی صف، خنده را از توی شیشه‌‌ی قلب‌هاشان، با سخاوت بسیار، پخش اهالی آن نزدیک می‌کردن

@Naargesrad
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
محققان دانشگاه فلوریدا برای اولین بار موفق شدن در خاک ماه گیاه پرورش بدن.

این خاک از ماموریتهای اپولوی ناسا در دهه 70 میلادی به دست اومده و ناسا به این محققان 12 گرم خاک ماه داده بود تا ازمایشاتشون رو انجام بدن.

با اینکه این گیاهان تلاش زیادی کردن تا در این خاک رشد کنن ولی این موفقیت باعث میشه به اینکه فضانوردان در اینده بتونن خودشون روی ماه کشاورزی کنن، امیدوار کنن.

Wired.com

@TechTube
@zhuanchannel
۱۵ علامت هشدار دهنده فوری که نشان می‌دهند شما با یک فرد سمی سر و کار دارید
نوشته: علیرضا مجیدی

شما می‌توانید با دانستن خصوصیات یک فرد سمی، از بسیاری از مشکلات جلوگیری کنید.

۱. شخصی که خیلی زیاد صحبت می‌کند و خیلی کم گوش می‌دهد
ترجیح همیشگی سخن گفتن و وقت نگذاشتن برای گوش دادن نشانه، خود محوری یا خودشیفتگی است.

۲. همیشه باید حق با او باشد
مهم نیست موضوع چقدر بزرگ یا کوچک باشد، فرد سمی احترامی برای نظرات متفاوت قائل نیست و بحث را نوعی تغییر می‌دهد که برنده باشد.


۳. همیشه مولد و بازگوی درام‌های زندگی هستند
برخی از افراد درگیری و سر و صدا را دوست دارند. به نظر می رسد که آنها به داشتن آشفتگی خو گرفته‌اند و یک زندگی با روال آرام، ناراحتشان می‌کند.

۴. حقیقت گویی اولویت برایشان نیست
آنها عادت دارند که با مهارت بخشی از حقیقت را بپوشانند و روایت نکنند.

۵. علائم اعتیاد یا وابستگی دارند
آنها به چیزهایی مانند الکل، مواد مخدر، قمار، پورنوگرافی وابستگی دارند

۶. تنها به دلیل تنهایی یا نیاز با شما ارتباط برفرار می‌کنند

۷. شوخ طبعی‌شان خیلی زود به تحقیر یا به رخ کشیدن برتری‌های دیگران تبدیل می‌شود

۸. پاسخ های مستقیم کم به سوالات شما می‌دهند
شما همیشه از آنها پیام‌های متناقض دریافت می‌کنید.

۹. این افراد دارای ذهنیت قربانی بودن هستند
عنوان می‌کنند که همه مشکلات آنها، تقصیر شخص دیگری است: رئیس نامعقول، والدین بی محبت، هم اتاقی بدجنس، دولت ناکارآمد دارند!

۱۰.با زیردست خود خیلی بی‌ادبانه و متکبرانه رفتار می‌کنند.

۱۱. دوست دارند غیبت کنند
۱۲. در مورد شریک زندگی یا دوست سابق خود خیلی بد حرف می‌زننند

۱۳. لاف زدن و اغراق کردن در ماجراهای زندگی ، نشانه عزت نفس پایین آنهاست

۱۴. سعی می‌کنند ماهرانه طوری شما را زیرپوستی به خشم آورند که در جهت مورد علاقه آنها رفتار کنید و تکانه‌ای با دیگران درگیر شوید

۱۵. غریزه شما می‌گوید که با آدم درستی روبرو نیستید
ما به تدریج با گذشت زندگی در درک زبان بدن و نشانه‌های کوچک آنقدر مهارت پیدا می‌کنیم که می‌توانیم حدس بزنیم که با آدم درستی روبرو نیستیم.
🌿حال خوب
🌿سبك زندگي نوين
🌿انرژي مثبت

و همه آنچه كه بهتراست بدانيم براي زندگي بهتر

با ما همراه باشید💚

روانشناس زهره تهوری
دانشجوی دکتری تخصصی روانشناسی

T.me/ZohrehTahavoripsy
T.me/ZohrehTahavoripsy
@zhuanchannel

‏سال ۸۹ تصمیم گرفتم معلمی را شروع کنم. دلم می‌خواست وارد آموزش و پرورش شوم و در مدارس دولتی معلمی کنم.

در آزمون استخدامی ثبت‌نام کردم و روز مصاحبه رسید. وارد جمع متقاضیان که شدم دیدم همه چادری‌اند. با دیدن من تعجب کردند و گفتند چطور فکر کردی بدون چادر می‌توانی پذیرفته شوی.

‏فهمیدم اغلب آن‌ها هم چادری نیستند و برای مصاحبه چادر سرشان کرده‌اند. پیش خودم گفتم من معلمی بلدم. روانشناسی خوانده بودم و همه‌ی پژوهش‌های لیسانس و فوقم در حوزه‌ی کودک و آموزش بود و با بچه‌های دبستانی هم کار کرده بودم.
پس جای نگرانی نبود.

‏وارد اتاق مصاحبه شدم. سوال‌هایی درباره‌ی موقعیت‌های چالش‌برانگیز در کلاس پرسیدند و جواب دادم و همه چیز خوب پیش رفت.

بعد یک پرسشنامه‌ی مذهبی دادند که آن‌ را هم با اتکا به تربیت مذهبی‌ام درست جواب دادم.

‏در آخر خانمی صدایم کرد. گفت حجابت بیرون از اینجا چه‌جوریه. گفتم معمولی. گفت استشهاد محلی کردیم و گفتن همیشه چند سانت از موهات بیرونه. گفتم بله. و رفت. جواب آزمون آمد و رد شده بودم.

‏روز مصاحبه باقی متقاضیانی که با چادر آمده بودند می‌گفتند مهم نیست حجابت بیرون از اینجا چگونه است.

مهم این است که برای این مصاحبه با چادر بیایی. یعنی حتی مهم نبود باحجاب باشی، مهم این بود که بدانی کجا باید تظاهر کنی.

از توئیتر
namie_kashunian
@zhuanchannel

یکی از بهترین سکانس‌های تاریخ سینما:ساکنان یک تیمارستان قرار بوده مسابقه‌ی بیسبالی را تماشا کنند و سرپرستار این حق را از آن‌ها گرفته است.
یکی از دیوانه‌ها با خشم به تلویزیون خاموش نگاه می‌کند و شروع می‌کند به گزارشِ پرشورِ مسابقه‌ای که پخش نمی‌شود.

یک گستاخی بزرگ علیه رنج.کم‌کم همه‌ی دیوانه‌ها می‌رسند و در یک صفحه‌ی خاموش و تاریک،هیجان‌انگیز‌ترین مسابقه‌ی بیسبال زندگیشان را می‌سازند و می‌بینند.

گاهی اوقات زندگی فقط خیره شدن به یک صفحه‌ی تاریک و سرد است.

گاهی حتی برفکی از امید هم پیدا نیست.

گاهی رنج با تمام قدرت به ما حمله می‌کند و ما می‌فهمیم این جهان نسبت به ما بی‌تفاوت است.

این‌جور وقت‌ها باید جلو رفت،و خیره شد به قلب تاریکی،به این صفحه‌ی تاریک و‌ خاموش

و آنجاست که فقط انعکاس تصویر خودت را می‌بینی.میبینی تنهایی و تنها نجات‌دهنده‌ی خودت هستی.

گاهی باید به خاموشیِ ترسناکِ جهان چشم دوخت و شروع کردن به خیال بافتن.خیال، گستاخی علیه واقعیت است.

گاهی باید گستاخ بود.
گاهی «جهان دریا دریا امید است،اما نه برای ما».این‌جور وقت‌ها باید مثل بچه‌گی‌ها بلندبلند با خودمان حرف بزنیم تا کمتر بترسیم.درد بکشیم، ولی در گوشِ وحشت فریاد بکشیم
«اصلا هم درد نداشت».داد بکشیم:
هی! تنهایی اصلا هم درد نداشت،گندیدن آرزوها،پوشک کردن پدر و مادرها،سوراخ سوراخ شدن با سرنگ‌ها،دفن کردن عشق‌ها اصلا هم درد نداشت.

در این جهان،امید یافتنی نیست،«ساختنی» است.

خدا همه‌ی صفات است، اما بیش از هرچیز خدا برای شخصِ من، یک آرزوست.

آرزوی این‌که باشد و ببیند.خدا یک آغوش است،یک گوش.یک گوش که بتوانی برایش بگویی«پیش خودمان بماند؛ ولی، درد داشت».

خدا گاهی مثل یک مسابقه‌ی بیسبال است که ما در یک تلویزیونِ خاموش، در یک دیوانه‌خانه‌ی دورافتاده و محقر آرزویش می‌کنیم، تا زنده بمانیم.و این آرزو عالی است.خدا عالی است.

مجتبی شکوری
@zhuanchannel

اگر قرار است روزی از زندگی لذت ببریم
امروز همان روز است
امروز
باید همواره شگفت‌انگیزترین روز زندگی ما باشد.

توماس دریر
🎨 «هنــــر»،

واژه ی كم صدایِ ديروز
رشته ی پر طرفدارِ امروز...

به خاص ترین بانک اطلاعاتِ مفید هنـــری خوش اومدی 👇🏻

https://t.me/+U3MhPSpBGlbohNBg