@zhuanchannel
مطالعه کن، وقتی که دیگران در خوابند.
تصمیم بگیر، وقتی که دیگران مُرَددند.
خود را آماده کن، وقتی که دیگران در خیال پردازیاند.
شروع کن، وقتی که دیگران در حال تعللاند.
کار کن، وقتی که دیگران در حال آرزو کردناند.
صرفه جویی کن، وقتی که دیگران در حال تلف کردناند.
گوش کن، وقتی که دیگران در حال صحبت کردناند.
پافشاری کن، وقتی که دیگران در حال رها کردناند.
مطالعه کن، وقتی که دیگران در خوابند.
تصمیم بگیر، وقتی که دیگران مُرَددند.
خود را آماده کن، وقتی که دیگران در خیال پردازیاند.
شروع کن، وقتی که دیگران در حال تعللاند.
کار کن، وقتی که دیگران در حال آرزو کردناند.
صرفه جویی کن، وقتی که دیگران در حال تلف کردناند.
گوش کن، وقتی که دیگران در حال صحبت کردناند.
پافشاری کن، وقتی که دیگران در حال رها کردناند.
@zhuanchannel
میگه الان بیشتر ازدواجا از روی قیافه و ظاهره و بیشتر طلاقها به خاطر اخلاق!
میگه الان بیشتر ازدواجا از روی قیافه و ظاهره و بیشتر طلاقها به خاطر اخلاق!
@zhuanchannel
چه واژهی گنگ و محدودی ست رابطه.
و چقدر این سوال کلی است که: «آیا هماکنون در رابطهای هستی؟»
«رابطه» فقط نشان میدهد که تو به کسی «ربط» داری!
اما نوع ربط را نشان نمیدهد.
بعضی رابطهها مثل قهوهاند.
هر از چندی، احساس نیاز به آنها میکنی و وقتی طعم آنها را چشیدی تا مدتها احساس نیاز در تو میمیرد.
بگذریم از آنها که وقتی هوس قهوه میکنند، چند لیوانی قهوه میخورند.
یکی پس از دیگری اما نه در یک کافه!
بعضی رابطهها مثل سلول انفرادی هستند.
راه ورود دارند. اما راه خروج ندارند.
وقتی در آن رابطه هستی، باید به دور از تمام دنیا، باشی و زندگی کنی. نمیدانی که در آن بیرون، حکومت تغییر کرده یا نه.
میگویند در سلول انفرادی گاهی حتی به زنده بودن خود هم شک میکنی.
بعضی رابطهها مثل یک خانهی شیشهای هستند.
همیشه به تو گفتهاند و خود نیز احساس میکنی که آزادانه در دنیا میچرخی.
نخستین بار که به دیوار خوردی میفهمی که زندانی یک خانهی شیشهای هستی.
بعضی رابطهها مثل لباس هستند.
کمک میکنند تا در میانهی جمع، عریانی خود را پنهان کنی.
کمک میکنند که تو خود را ثروتمندتر، سادهتر، چاقتر، لاغرتر، زیباتر، شادتر، جوانتر یا مسنتر، از آنچه هستی نشان دهی.
لباس وقتی از مهمانی به خانه بازگشت، زود میآموزد که جایگاهش در کمد لباسهاست، نه جای دیگر
بعضی رابطهها نیز، مانند هوا هستند.
تا هستند دیده نمیشوند. اما نخستین لحظهای که نبودند، میتوانی نیاز به بودنشان را با تک تک سلولهای تنات لمس کنی.
و تو در بعضی رابطهها... و تو در بعضی رابطهها مثل یک کفش هستی.
به محض آنکه به مقصد رسیدند، در کنارهی درب ورودی تنها خواهی ماند و صاحب کفش به تنهایی وارد خانه خواهد شد...
و تو در بعضی رابطهها مثل یک موبایل هستی.
احساس میکنی که مهمی و همیشه در دستان او.
دیر زمانی طول میکشد تا بیاموزی که مهم «تو» نبودهای.
بلکه «آنهایی» بودهاند که اتصال به آنان، از طریق «تو» ایجاد میشده.
و تو در بعضی رابطهها مثل یک نیمکت هستی. به مسافر تنخستهای که روی تو نشسته دل میبندی و میگویی: «این بار، او هم به من دل بسته است». و نخستین سرما یا گرما یا باد یا باران، دیر یا زود به تو اثبات میکند که «نیکمت» باز هم فریب مسافری دیگر را خورده است...
#ناشناس
#روانشناسی
چه واژهی گنگ و محدودی ست رابطه.
و چقدر این سوال کلی است که: «آیا هماکنون در رابطهای هستی؟»
«رابطه» فقط نشان میدهد که تو به کسی «ربط» داری!
اما نوع ربط را نشان نمیدهد.
بعضی رابطهها مثل قهوهاند.
هر از چندی، احساس نیاز به آنها میکنی و وقتی طعم آنها را چشیدی تا مدتها احساس نیاز در تو میمیرد.
بگذریم از آنها که وقتی هوس قهوه میکنند، چند لیوانی قهوه میخورند.
یکی پس از دیگری اما نه در یک کافه!
بعضی رابطهها مثل سلول انفرادی هستند.
راه ورود دارند. اما راه خروج ندارند.
وقتی در آن رابطه هستی، باید به دور از تمام دنیا، باشی و زندگی کنی. نمیدانی که در آن بیرون، حکومت تغییر کرده یا نه.
میگویند در سلول انفرادی گاهی حتی به زنده بودن خود هم شک میکنی.
بعضی رابطهها مثل یک خانهی شیشهای هستند.
همیشه به تو گفتهاند و خود نیز احساس میکنی که آزادانه در دنیا میچرخی.
نخستین بار که به دیوار خوردی میفهمی که زندانی یک خانهی شیشهای هستی.
بعضی رابطهها مثل لباس هستند.
کمک میکنند تا در میانهی جمع، عریانی خود را پنهان کنی.
کمک میکنند که تو خود را ثروتمندتر، سادهتر، چاقتر، لاغرتر، زیباتر، شادتر، جوانتر یا مسنتر، از آنچه هستی نشان دهی.
لباس وقتی از مهمانی به خانه بازگشت، زود میآموزد که جایگاهش در کمد لباسهاست، نه جای دیگر
بعضی رابطهها نیز، مانند هوا هستند.
تا هستند دیده نمیشوند. اما نخستین لحظهای که نبودند، میتوانی نیاز به بودنشان را با تک تک سلولهای تنات لمس کنی.
و تو در بعضی رابطهها... و تو در بعضی رابطهها مثل یک کفش هستی.
به محض آنکه به مقصد رسیدند، در کنارهی درب ورودی تنها خواهی ماند و صاحب کفش به تنهایی وارد خانه خواهد شد...
و تو در بعضی رابطهها مثل یک موبایل هستی.
احساس میکنی که مهمی و همیشه در دستان او.
دیر زمانی طول میکشد تا بیاموزی که مهم «تو» نبودهای.
بلکه «آنهایی» بودهاند که اتصال به آنان، از طریق «تو» ایجاد میشده.
و تو در بعضی رابطهها مثل یک نیمکت هستی. به مسافر تنخستهای که روی تو نشسته دل میبندی و میگویی: «این بار، او هم به من دل بسته است». و نخستین سرما یا گرما یا باد یا باران، دیر یا زود به تو اثبات میکند که «نیکمت» باز هم فریب مسافری دیگر را خورده است...
#ناشناس
#روانشناسی
@zhuanchannel
“خاطرات بد جزئی از زندگی ما هستند و واقعیت ها را نمی شود پاک یا حذف یا انکار نمود بلکه می توان آزار خاطرات بد را با هیپنوتیزم برطرف و یا کم نمود اما خود خاطره به عنوان بخشی از زندگی بی ضرر باقی خواهد ماند .
کلاً پاک کردن و حذف کردن خاطرات بد نه امکان پذیر است و نه صحیح است چون به فرض پاک کردن آن به مجرد شنیدن یک اسم ، دیدن یک صحنه ، استشمام یک عطر ، عبور از یک مکان و… مجدداً آن خاطره به وضوح در ذهن زنده می شود .
بسیار پیش میآید که نمیتوانیم خیلی از چیزها را فراموش کنیم بهخصوص اگر خاطرات خوبی با آن داشته باشید.
به هر صورت بخشی از آن خاطرات همیشه همراه ما خواهد بود.
برای رها شدن از گذشته باید یاد بگیرید که ذهن را مدیریت کنید و هرلحظه نسبت بهخودتان آگاه باشید و نگذارید ذهن هرگاه که خواست به گذشته سفر کند. اگر دقت کردهباشید بیشتر اوقات ذهن یا در گذشته سیر میکند یا در آینده و کمتر پیش میآید که ذهن به همان زمان حال فکر کند.
خب ،حالا چگونه میتوان ذهن را به زمان حال آورد؟
باید اول یاد بگیرید ذهنتان را ببینید و حواستان باشد الان ذهنتان در کجاست؟
ذهن مثل کودکی بازیگوش مرتب بین گذشته و آینده گردش میکند، با آموختن روشهای بدست گرفتن افسار ذهن میتوانید مانع سفر آن به گذشتههای نامطلوب شوید.
دستور ایست دهید
روانشناسان این روش را روش ایست ذهنی می نامند ، یعنی لازم است خیلی محکم و مقتدر به ذهنتان ایست بدهید تا نتواند به هرکجا خواست برود.
شاید برای همه ما پیش آمده باشد که هنگام تماشای تلویزیون یا در تاکسی یا… یک دفعه ذهن به سمت موضوعی در گذشته منحرف میشودو برای دقایقی یا ساعاتی یا حتی چند روز کنترل ذهن از دست میرود.
در حقیقت اگر آگاه نباشید و نبینید که ذهنتان در حال سفر به گذشته است نمیتوانید جلوی آن را بگیرید اما اگر حواستان باشد به محض اینکه ذهن بخواهد به گذشته سفر کند به آن یک ایست محکم میدهیدو از پیشروی آن جلوگیری میکنید.
میتوانید بهخود بگویید: «ساکت، دیگر نمیخواهم بیشتر فکر کنم! یاهیس» یا در ذهنمان روی این فکرها ضربدر بزنیم و جلوی آنها را بگیریم.
چطور ذهنتان را خالی کنید
گاهی هم پیش میآید که ذهن ما آنقدر ازوقایع گذشته و اتفاقات پیش آمده پر است که انگار ظرف ذهن پرشده و در حال لبریز شدن است و مرتب وقایع در ذهن مرور میشود و نمیتوان به موضوع دیگری فکر کرد.
ذهن تا حد معینی گنجایش دارد و باید به نوعی از افکار نامطلوب و دوست نداشتنی خالی شود.
بهترین کار در این زمان نوشتن است، کافی است هرچه در ذهن دارید بدون هیچگونه انتخابی روی کاغذ بیاورید و هیچچیزی را جا نیندازید، باید کاملا بدون سانسور و صادقانه بنویسید تا ذهن کاملا تخلیه شود.
بعد وقتی ذهن کاملا خالی شد، آن کاغذها را دور بیندازید یا حتی بسوزانید.
#دکتر_محمد_جواد_حریری
#روانشناسی
“خاطرات بد جزئی از زندگی ما هستند و واقعیت ها را نمی شود پاک یا حذف یا انکار نمود بلکه می توان آزار خاطرات بد را با هیپنوتیزم برطرف و یا کم نمود اما خود خاطره به عنوان بخشی از زندگی بی ضرر باقی خواهد ماند .
کلاً پاک کردن و حذف کردن خاطرات بد نه امکان پذیر است و نه صحیح است چون به فرض پاک کردن آن به مجرد شنیدن یک اسم ، دیدن یک صحنه ، استشمام یک عطر ، عبور از یک مکان و… مجدداً آن خاطره به وضوح در ذهن زنده می شود .
بسیار پیش میآید که نمیتوانیم خیلی از چیزها را فراموش کنیم بهخصوص اگر خاطرات خوبی با آن داشته باشید.
به هر صورت بخشی از آن خاطرات همیشه همراه ما خواهد بود.
برای رها شدن از گذشته باید یاد بگیرید که ذهن را مدیریت کنید و هرلحظه نسبت بهخودتان آگاه باشید و نگذارید ذهن هرگاه که خواست به گذشته سفر کند. اگر دقت کردهباشید بیشتر اوقات ذهن یا در گذشته سیر میکند یا در آینده و کمتر پیش میآید که ذهن به همان زمان حال فکر کند.
خب ،حالا چگونه میتوان ذهن را به زمان حال آورد؟
باید اول یاد بگیرید ذهنتان را ببینید و حواستان باشد الان ذهنتان در کجاست؟
ذهن مثل کودکی بازیگوش مرتب بین گذشته و آینده گردش میکند، با آموختن روشهای بدست گرفتن افسار ذهن میتوانید مانع سفر آن به گذشتههای نامطلوب شوید.
دستور ایست دهید
روانشناسان این روش را روش ایست ذهنی می نامند ، یعنی لازم است خیلی محکم و مقتدر به ذهنتان ایست بدهید تا نتواند به هرکجا خواست برود.
شاید برای همه ما پیش آمده باشد که هنگام تماشای تلویزیون یا در تاکسی یا… یک دفعه ذهن به سمت موضوعی در گذشته منحرف میشودو برای دقایقی یا ساعاتی یا حتی چند روز کنترل ذهن از دست میرود.
در حقیقت اگر آگاه نباشید و نبینید که ذهنتان در حال سفر به گذشته است نمیتوانید جلوی آن را بگیرید اما اگر حواستان باشد به محض اینکه ذهن بخواهد به گذشته سفر کند به آن یک ایست محکم میدهیدو از پیشروی آن جلوگیری میکنید.
میتوانید بهخود بگویید: «ساکت، دیگر نمیخواهم بیشتر فکر کنم! یاهیس» یا در ذهنمان روی این فکرها ضربدر بزنیم و جلوی آنها را بگیریم.
چطور ذهنتان را خالی کنید
گاهی هم پیش میآید که ذهن ما آنقدر ازوقایع گذشته و اتفاقات پیش آمده پر است که انگار ظرف ذهن پرشده و در حال لبریز شدن است و مرتب وقایع در ذهن مرور میشود و نمیتوان به موضوع دیگری فکر کرد.
ذهن تا حد معینی گنجایش دارد و باید به نوعی از افکار نامطلوب و دوست نداشتنی خالی شود.
بهترین کار در این زمان نوشتن است، کافی است هرچه در ذهن دارید بدون هیچگونه انتخابی روی کاغذ بیاورید و هیچچیزی را جا نیندازید، باید کاملا بدون سانسور و صادقانه بنویسید تا ذهن کاملا تخلیه شود.
بعد وقتی ذهن کاملا خالی شد، آن کاغذها را دور بیندازید یا حتی بسوزانید.
#دکتر_محمد_جواد_حریری
#روانشناسی
@zhuanchannel
آدمیان به لبخندی که بر لب مینشانند
و به احساس خوبی که بر جا می نهند
و به دردی که از یکدیگر میکاهند
می ارزند
آدمیان به لبخندی که بر لب مینشانند
و به احساس خوبی که بر جا می نهند
و به دردی که از یکدیگر میکاهند
می ارزند
@zhuanchannel
بیش از نیم قرن پیش که او را ساختند چنین روزهایی را در بدترین کابوسهایش هم نمیدید.بلند و بزرگ بود با اسکلتی از آهن و فولاد.از جایی که او تهران را میدید همه ساختمانها کوتوله هایی حقیر و ناچیز بودند واوغول آهنی بزرگ زیبا و تنهایی بود که بر تارک اَبَر شهر پارسی قد برافراشته بود.هیبتی آنچنان بلند که جلوی نور خورشید را میگرفت و آدمها هنگام دیدنش کلاه از سرشان می افتاد.اونماد شهری بود که میخواست با اوخود را بر زمینه ی قرن بیستم تثبیت کند و به داشتن چون اویی برخود ببالد.او فکرمیکرد که همیشه یکتا و بی همتا خواهد ماند و همچنان برشهر فرمانروایی خواهد کرد.ولی روزهای شکوه کم کم داشت به پایان میرسید.شهر بزرگ دیگر چندان به او وفادار نبود.کوتوله های دیروز کم کم قد میکشیدند و عرض اندام میکردند.ظاهر زیبایش داشت در میان دود و ترافیک و چرک و کثافت بی ریخت میشد. پا که به سن گذاشت دیگر انگار کسی او را نمیدید.نه سردرزیبایی داشت نه با سنگهای سپید و درخشان و صیقل خورده پوشیده شده بود.کم کم شبیه غول بد هیبت پیر و تنها و کثیفی شده بود که قبای ژنده ای بر سر کشیده و خسته و سر خورده برکرانه ی جمهوری دندان خشم بر هم میسائید و انتظار مرگی را میکشید که از هیچ سمتی نمیرسید.کسی چه میداند شاید این قلبش بود که آتش گرفت از بی مهری همشهریان.شاید او آخرین نبرد را خودش با خودش آغاز کرد وهمانند غولی خورد و خراب و زخمی بر درگاه خویش زانو زد.حالا همان مردمی که روزی تحسینش میکردند با هرچه که دارند به جانش افتاده اند تا عزیزان خویش را که او در خویش محبوس کرده است مرده یا زنده پس بگیرند.ولی او مقاومت میکند پهلو هایش را سوراخ میکنند گوشتهای تنش را با چنگکها و بیلهای مکانیکی میکنند,ولی او هنوز از دهان خویش آتش بیرون میدهد . او هنوز نمرده هنوز زوزه میکشد وآماده ی نبرد نهایی میشود. خدا میداند میخواهد چند نفر دیگر را بکام خویش بکشد.خدا میداند کدامین کسان را میخواهد داغدارکند. او میداند که کارش تمام است. میداند که دیگر نمیتواند برپای بایستاد.میداند که این آخرین نفسهای اوست.ولی آنقدرکینه بر دل دارد که هنوز خون میطلبد....غول پلاسکو هنوزخون میخواهد.
#محمد_عشقی
بیش از نیم قرن پیش که او را ساختند چنین روزهایی را در بدترین کابوسهایش هم نمیدید.بلند و بزرگ بود با اسکلتی از آهن و فولاد.از جایی که او تهران را میدید همه ساختمانها کوتوله هایی حقیر و ناچیز بودند واوغول آهنی بزرگ زیبا و تنهایی بود که بر تارک اَبَر شهر پارسی قد برافراشته بود.هیبتی آنچنان بلند که جلوی نور خورشید را میگرفت و آدمها هنگام دیدنش کلاه از سرشان می افتاد.اونماد شهری بود که میخواست با اوخود را بر زمینه ی قرن بیستم تثبیت کند و به داشتن چون اویی برخود ببالد.او فکرمیکرد که همیشه یکتا و بی همتا خواهد ماند و همچنان برشهر فرمانروایی خواهد کرد.ولی روزهای شکوه کم کم داشت به پایان میرسید.شهر بزرگ دیگر چندان به او وفادار نبود.کوتوله های دیروز کم کم قد میکشیدند و عرض اندام میکردند.ظاهر زیبایش داشت در میان دود و ترافیک و چرک و کثافت بی ریخت میشد. پا که به سن گذاشت دیگر انگار کسی او را نمیدید.نه سردرزیبایی داشت نه با سنگهای سپید و درخشان و صیقل خورده پوشیده شده بود.کم کم شبیه غول بد هیبت پیر و تنها و کثیفی شده بود که قبای ژنده ای بر سر کشیده و خسته و سر خورده برکرانه ی جمهوری دندان خشم بر هم میسائید و انتظار مرگی را میکشید که از هیچ سمتی نمیرسید.کسی چه میداند شاید این قلبش بود که آتش گرفت از بی مهری همشهریان.شاید او آخرین نبرد را خودش با خودش آغاز کرد وهمانند غولی خورد و خراب و زخمی بر درگاه خویش زانو زد.حالا همان مردمی که روزی تحسینش میکردند با هرچه که دارند به جانش افتاده اند تا عزیزان خویش را که او در خویش محبوس کرده است مرده یا زنده پس بگیرند.ولی او مقاومت میکند پهلو هایش را سوراخ میکنند گوشتهای تنش را با چنگکها و بیلهای مکانیکی میکنند,ولی او هنوز از دهان خویش آتش بیرون میدهد . او هنوز نمرده هنوز زوزه میکشد وآماده ی نبرد نهایی میشود. خدا میداند میخواهد چند نفر دیگر را بکام خویش بکشد.خدا میداند کدامین کسان را میخواهد داغدارکند. او میداند که کارش تمام است. میداند که دیگر نمیتواند برپای بایستاد.میداند که این آخرین نفسهای اوست.ولی آنقدرکینه بر دل دارد که هنوز خون میطلبد....غول پلاسکو هنوزخون میخواهد.
#محمد_عشقی
@zhuanchannel
سه دفعه که آفتاب بیفته سر اون دیفال و سه دفعه که اذون مغرب و بگن همه یادشون می ره که تهران يه ساختمان پلاسكويى داشت و يه عده آتشنشان جونشون رو گذاشتن براى نجات جان و مال مردم اين شهر … يادشون ميره كه اين شهر پر است از ساختمانهايي شبيه پلاسكو و باز خطر در كمين ... يادشون ميره تا اتفاق بعدى و باز اشك و آه و حسرت ... نه درسى، نه تجربه اى و نه قدمى جهت پيشگيرى از اتفاق مشابه
#علیرضا_البرزی
سه دفعه که آفتاب بیفته سر اون دیفال و سه دفعه که اذون مغرب و بگن همه یادشون می ره که تهران يه ساختمان پلاسكويى داشت و يه عده آتشنشان جونشون رو گذاشتن براى نجات جان و مال مردم اين شهر … يادشون ميره كه اين شهر پر است از ساختمانهايي شبيه پلاسكو و باز خطر در كمين ... يادشون ميره تا اتفاق بعدى و باز اشك و آه و حسرت ... نه درسى، نه تجربه اى و نه قدمى جهت پيشگيرى از اتفاق مشابه
#علیرضا_البرزی
@zhuanchannel
در تحقیقی به انسان هیپنوتیزم شده ای
تکه ای یخ دادند، اما به او القا کردند تکه ای فلز داغ است، به طور باورنکردنی محل تماس آن تکه یخ تاول زد. این اعتقاد بود، نه واقعیت، هر دستوری که به مغز بدهید انجامش می دهد.
چرا به کارمان اعتقاد نداریم؟
چرا نباید ما بتوانیم دنیا را دگرگون کنیم؟
تا کی باید اسیر هجوم افکار منفی به مغزمان باشیم؟
قدرت یک انسان معتقد، بیش از 99 نفر فرد علاقه مند است
به یاد داشته باشیم این اعتقاد صرف اعتقاد مذهبی نیست
بلکه ایمان و اشتیاق به کاری است که انجام می دهید،
لذت بردن از کارتان است
این اعتقاد به ما کمک می کند تا از ثروتمندترین منابع و استعدادهایمان بهره مند شویم و این منابع و استعدادها در راه حمایت از نتایج دلخواه زندگی مان استفاده کنیم.
در تحقیقی به انسان هیپنوتیزم شده ای
تکه ای یخ دادند، اما به او القا کردند تکه ای فلز داغ است، به طور باورنکردنی محل تماس آن تکه یخ تاول زد. این اعتقاد بود، نه واقعیت، هر دستوری که به مغز بدهید انجامش می دهد.
چرا به کارمان اعتقاد نداریم؟
چرا نباید ما بتوانیم دنیا را دگرگون کنیم؟
تا کی باید اسیر هجوم افکار منفی به مغزمان باشیم؟
قدرت یک انسان معتقد، بیش از 99 نفر فرد علاقه مند است
به یاد داشته باشیم این اعتقاد صرف اعتقاد مذهبی نیست
بلکه ایمان و اشتیاق به کاری است که انجام می دهید،
لذت بردن از کارتان است
این اعتقاد به ما کمک می کند تا از ثروتمندترین منابع و استعدادهایمان بهره مند شویم و این منابع و استعدادها در راه حمایت از نتایج دلخواه زندگی مان استفاده کنیم.
@zhuanchannel
شرافت یعنی همیشه کارِدرست را انجام دهید حتی اگر کسی شما را نگاه نکند
شرافت یعنی همیشه کارِدرست را انجام دهید حتی اگر کسی شما را نگاه نکند
@zhuanchannel
دولت ژاپن یک ایستگاه دورافتاده قطار در شمالی ترین نقطه کشور بنام کامی شیراتاکی را فقط به خاطر اینکه یک دختر دبیرستانی از آن استفاده می کند باز نگه داشته است.
این ایستگاه قرار بود 3 سال پیش بسته شود اما شرکت راه آهن ژاپن بعد از اینکه متوجه شد یک دختر دبیرستانی هر صبح و عصر از آن برای رفت و آمد به مدرسه استفاده می کند از تصمیم خود منصرف شد و ایستگاه تا ماه مارس امسال که دختر فارغ التحصیل می شود باز می ماند.
این ایستگاه در بین دو شهر قرار دارد و قطار فقط 8 صبح و 4بعد از ظهر یکبار در آن توقف می کند. زمان توقف قطار بر اساس برنامه رفت و برگشت دختر تنظیم شده است.
و این چنین است که دولت ژاپن مورد تکریم ملتش می باشد چرا که آموزش، اولویت اول دولت می باشد و مسئولین حاضرند برای حفظ منافع حتی یک دانش آموز متحمل هزینه های سنگین شوند.
در صفحه فیسبوک یک شهروند ژاپنی چنین نوشته است:
" من حاضرم در راه چنین دولتی جانم را فدا کنم ، چون هیچ کودکی بحال خود رها نمی شود "
#روانشناسی #مدیریت
دولت ژاپن یک ایستگاه دورافتاده قطار در شمالی ترین نقطه کشور بنام کامی شیراتاکی را فقط به خاطر اینکه یک دختر دبیرستانی از آن استفاده می کند باز نگه داشته است.
این ایستگاه قرار بود 3 سال پیش بسته شود اما شرکت راه آهن ژاپن بعد از اینکه متوجه شد یک دختر دبیرستانی هر صبح و عصر از آن برای رفت و آمد به مدرسه استفاده می کند از تصمیم خود منصرف شد و ایستگاه تا ماه مارس امسال که دختر فارغ التحصیل می شود باز می ماند.
این ایستگاه در بین دو شهر قرار دارد و قطار فقط 8 صبح و 4بعد از ظهر یکبار در آن توقف می کند. زمان توقف قطار بر اساس برنامه رفت و برگشت دختر تنظیم شده است.
و این چنین است که دولت ژاپن مورد تکریم ملتش می باشد چرا که آموزش، اولویت اول دولت می باشد و مسئولین حاضرند برای حفظ منافع حتی یک دانش آموز متحمل هزینه های سنگین شوند.
در صفحه فیسبوک یک شهروند ژاپنی چنین نوشته است:
" من حاضرم در راه چنین دولتی جانم را فدا کنم ، چون هیچ کودکی بحال خود رها نمی شود "
#روانشناسی #مدیریت
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
@zhuanchannel
برای ازبین بردن کامل استرس ۷ حرکت بالا رو انجام بدید
برای ازبین بردن کامل استرس ۷ حرکت بالا رو انجام بدید