Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
قدرت یک گفتگوی ساده و صمیمانه را دستکم نگیرید. با استفاده از عبارات معجزهگری چون «دوست دارم بیشتر از خودت برایم بگویی»، «منتظر شنیدن صدای زیبایت هستم»، «من به حرفهایت علاقهمندم»، «دلت میخواهد راجع به چه چیزی با هم صحبت کنیم» و... میتوانید همسرتان را به یک گفتگوی دوستانه و عاشقانه دعوت کنید.
@BanooMalakeBash
قدرت یک گفتگوی ساده و صمیمانه را دستکم نگیرید. با استفاده از عبارات معجزهگری چون «دوست دارم بیشتر از خودت برایم بگویی»، «منتظر شنیدن صدای زیبایت هستم»، «من به حرفهایت علاقهمندم»، «دلت میخواهد راجع به چه چیزی با هم صحبت کنیم» و... میتوانید همسرتان را به یک گفتگوی دوستانه و عاشقانه دعوت کنید.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
یادتان باشد فقط به گفتههای شیرین یا تلخ همسرتان گوش بسپارید. سعی کنید تا وقتی همسرتان از شما راهحلی نخواسته، چیزی نگویید و حل مساله نکنید، چون همسرتان به دنبال کلیدی برای حل مسائلش نیست، بلکه او فقط دو گوش شنوا میخواهد و یک همدل.
@BanooMalakeBash
یادتان باشد فقط به گفتههای شیرین یا تلخ همسرتان گوش بسپارید. سعی کنید تا وقتی همسرتان از شما راهحلی نخواسته، چیزی نگویید و حل مساله نکنید، چون همسرتان به دنبال کلیدی برای حل مسائلش نیست، بلکه او فقط دو گوش شنوا میخواهد و یک همدل.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
رای درک بهتر احساسات همسرتان بهتر است علت سکوت و خاموشی او را جویا شوید. با بیان عبارات معجزهآسایی چون «عزیزم چه چیزی باعث ناراحتیات شده؟»، «در ذهنت چه میگذرد؟»، «از این که دلخوری، متاسفم» و... احساسات همسرتان را دریابید و تمام تلاش خود را برای درک شرایط روحی و روانیاش به کار گیرید.
@BanooMalakeBash
رای درک بهتر احساسات همسرتان بهتر است علت سکوت و خاموشی او را جویا شوید. با بیان عبارات معجزهآسایی چون «عزیزم چه چیزی باعث ناراحتیات شده؟»، «در ذهنت چه میگذرد؟»، «از این که دلخوری، متاسفم» و... احساسات همسرتان را دریابید و تمام تلاش خود را برای درک شرایط روحی و روانیاش به کار گیرید.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
گفتگوی صمیمانه فراموش نشود
برای یک زن، ارتباطاتش باارزش ترین داراییهای زندگی است. از همان دوستیهای کودکی گرفته تا روابط خانوادگی و بعد هم ارتباط عاطفی، همه و همه برای زنها از هر داشته دیگری باارزشتر است. بنابراین بهتر است.
@BanooMalakeBash
گفتگوی صمیمانه فراموش نشود
برای یک زن، ارتباطاتش باارزش ترین داراییهای زندگی است. از همان دوستیهای کودکی گرفته تا روابط خانوادگی و بعد هم ارتباط عاطفی، همه و همه برای زنها از هر داشته دیگری باارزشتر است. بنابراین بهتر است.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
تصور کنید که همسرتان یک تانکر عشق در خودش دارد که به او دیکته میکند در هر موقعیت چطور رفتار کند. وقتی تانکر درونیاش پر شده باشد، عشق زیادی دارد که به شما بدهد. او این عشق را به شکل خنده، مهربانی و حرکات محبتآمیز به شما نشان میدهد. اما وقتی این تانکر درونی خالی باشد، بدون سوخت خواهد ماند و عشقی که به شما و دنیا دارد کمکم تمام میشود.
@BanooMalakeBash
تصور کنید که همسرتان یک تانکر عشق در خودش دارد که به او دیکته میکند در هر موقعیت چطور رفتار کند. وقتی تانکر درونیاش پر شده باشد، عشق زیادی دارد که به شما بدهد. او این عشق را به شکل خنده، مهربانی و حرکات محبتآمیز به شما نشان میدهد. اما وقتی این تانکر درونی خالی باشد، بدون سوخت خواهد ماند و عشقی که به شما و دنیا دارد کمکم تمام میشود.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
🟣 فایل اموزشی🟣👆
🛑 مرز تو و آدم ها چیه؟
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
دریافت پکیج آموزشی ملکه شو 👇
@Admiin_moj
دریافت پکیج رایگان
👇👇👇
🆔 @Admiin_moj
اگر کارات دقیقه ۹۰ خراب میشه
اگر افسرده ای
اگر جذب عشق نداری
بیا بهت یاد بدم در#موسسه_تحول_درون
👇👇
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
.
🛑 مرز تو و آدم ها چیه؟
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
دریافت پکیج آموزشی ملکه شو 👇
@Admiin_moj
دریافت پکیج رایگان
👇👇👇
🆔 @Admiin_moj
اگر کارات دقیقه ۹۰ خراب میشه
اگر افسرده ای
اگر جذب عشق نداری
بیا بهت یاد بدم در#موسسه_تحول_درون
👇👇
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
.
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
☘🌺☘
#رهایی_از_شب_104
#قسمت_صد_و_چهارم
سوار ماشین حامد شدیم.فاطمه اصرار داشت من به خانه ی پدریش برم تا اونجا ازم مراقبت کنه.
اما من میدونستم که تنها یک هفته تا عروسی او زمان باقیه و نمیخواستم به هیچ صورتی برای او مزاحمتی ایجاد کنم.
گفتم:
خوبم..وخونه ی خودم راحت ترم.
حاج مهدوی گفت:شمادر اطرافتون آشنایی، کس وکاری یا احیانا همسایه ای ندارید که امروز مراقبتون باشند؟
فاطمه بجای من جواب داد:نه حاج آقا ایشون بعد از خدا فقط مارو دارند.
حاج مهدوی گفت:همون خدا کافیست. .
به دم آپارتمان رسیدیم.هوا هنوز تاریک بود.فاطمه هم با من پیاده شد.
گفت :بزاربیام پیشت بمونم خیالم راحت شه.برخلاف میلم گفتم:من خوبم.تو برو به کارهای عروسیت برس وقت نداری.
حاج مهدوی وحامد هم از ماشین پیاده شدند.
نمیدونستم باچه رویی از اونها تشکر کنم.ازشون عذرخواهی کردم و یک نگاه مظلومانه به حاج مهدوی انداختم وگفتم:شما رو هم از نماز جماعت انداختم. حلالم کنید..
حاج مهدوی سرش پایین بود.محجوبانه گفت:
خواهش میکنم.ان شالله خدا عافیت بده..
فاطمه رو در آغوش کشیدم و خداحافظی کردم و وارد آپارتمانم شدم.
تا ساعات گذشته لبریزاز حس مرگ بودم.ولی الان بهترین احساسات عالم در من جمع شده بود.حاج مهدوی بالاخره با من حرف زد.از خودش گفت.دیگه با نفرت به من نگاه نمیکرد.او منو دلداری داد..
تسبیح سبز رنگ رو از کیفم در آوردم و به سینه ام فشردم:
ممنونم ازت الهاااام...
نفهمیدم کی خوابم برد.وقتی بیدارشدم از ظهر گذشته بود.از دیشب تا به اون لحظه به اندازه ی ده سال خاطره داشتم.
خاطرات تلخ و هولناکی که بخاطرش تب کردم و اتفاقی شیرین ورویایی که جراحت روحم را کمی التیام بخشید.
فاطمه بهم زنگ زد.
نگرانم بود.
پرسید:داروهاتو خوردی؟! شوخی نگیری تبت رو.
تنم هنوز داغ بود و سرم درد میکرد ولی روحم آرام بود.گفتم:خوبم نگرانم نباش.
اوهنوز نگران بود.پرسید:دیگه گریه نکردی که؟؟
خندیدم:نه
گفت:قول بده دیگه وقتی خونه تنهایی گریه نکنی.وقول بده اگه دیدی حالت داره بدمیشه به یکی از همسایه هات خبر بدی..
دلم گرفت.
گفتم:همسایه های من مدتیه برعلیه من شدن. اونا از خداشونه من نباشم.
فاطمه گفت:این حرفونزن.واسه چی باید این آرزوشون باشه؟!!! اصلا چرا باید برعلیهت بشن؟
دستم رو لای موهام بردم و جمجمه ام رو فشار دادم.
_نمیدونم!! خودم هم گیج شدم..از وقتی توبه کردم همه چی ریخته به هم .عالمو آدم برعلیهم شدن جز تو..
فاطمه سکوت کرد.فکر کردم قطع شده..
پرسیدم:هنوز پشت خطی؟
گفت:ببینم همسایه هات قبلن رابطشون باهات چطوری بود؟!
گفتم:رابطه ای با هیچ کدومشون نداشتم.البته سالهای اول همسایه ی واحد اول یک پیرمرد پیرزن بودند که با اونها خیلی خوب بودم ولی اونا رفتن تبریز..اینم بگم من اصلن هیچ وقت خونه نبودم که بخوام کسی رو بشناسم! آدرس خونمم فقط نسیم داشت که اونم سالی چندبار بیشتر نمی اومد.
فاطمه گفت:بنظرت یک کم عجیب نیس؟ چرا همه دارن یهو باهات چپ میفتن؟!همسایه هات که میگی بهت شناختی هم ندارن پس چرا باید برعلیهت شن؟
برای فاطمه ماجرای اونروز همسایه و حرفهای نیمه کاره ش رو تعریف کردم و گفتم:من خیلی وقته که متوجه این جریان عجیب شدم وفکر میکنم جوابشم میدونم..
فاطمه با تردید گفت:یعنی بنظرت کار کامرانه؟
گفتم:نه مطمئنم کار مسعود یا نسیمه.مسعود یه روز اومد اینجا و گفت اگه به کار قبلم برنگردم نمیزاره راحت وبا آبرو تومحل زندگی کنم.همون موقع هم یکی از همسایه ها دیدش واون به عمد برام بوسه فرستاد که منو خراب جلوه بده.
فاطمه با ناراحتی گفت:الله اکبر.. یعنی دنبالت میکردن تامسجد؟!
گفتم:آره
فاطمه آهی کشید:چی بگم والله.خدا عاقبت ما رو بااین قوم الظامین بخیر بگذرونه.پس حالا که این شک وداری نباید بیکار بشینی.باید اعتماد همسایه ها ومسجدیها رو به خودت جلب کنی
باتعحب گفتم:چرا باید همچین کاری کنم؟؟بزار اونا هرچی دوست دارن فکر کنن.برای چی باید خودمو بهشون اثبات کنم؟مهم خداست!!
فاطمه با مهربانی گفت:حرفت درست ولی به هرحال اونجا خونته..باید برای آرامش وامنیت خودتم که شده یک حرکتی کنی..
نجوا کردم:چشم آبجی.
ادامه دارد..
#رهایی_از_شب_104
#قسمت_صد_و_چهارم
سوار ماشین حامد شدیم.فاطمه اصرار داشت من به خانه ی پدریش برم تا اونجا ازم مراقبت کنه.
اما من میدونستم که تنها یک هفته تا عروسی او زمان باقیه و نمیخواستم به هیچ صورتی برای او مزاحمتی ایجاد کنم.
گفتم:
خوبم..وخونه ی خودم راحت ترم.
حاج مهدوی گفت:شمادر اطرافتون آشنایی، کس وکاری یا احیانا همسایه ای ندارید که امروز مراقبتون باشند؟
فاطمه بجای من جواب داد:نه حاج آقا ایشون بعد از خدا فقط مارو دارند.
حاج مهدوی گفت:همون خدا کافیست. .
به دم آپارتمان رسیدیم.هوا هنوز تاریک بود.فاطمه هم با من پیاده شد.
گفت :بزاربیام پیشت بمونم خیالم راحت شه.برخلاف میلم گفتم:من خوبم.تو برو به کارهای عروسیت برس وقت نداری.
حاج مهدوی وحامد هم از ماشین پیاده شدند.
نمیدونستم باچه رویی از اونها تشکر کنم.ازشون عذرخواهی کردم و یک نگاه مظلومانه به حاج مهدوی انداختم وگفتم:شما رو هم از نماز جماعت انداختم. حلالم کنید..
حاج مهدوی سرش پایین بود.محجوبانه گفت:
خواهش میکنم.ان شالله خدا عافیت بده..
فاطمه رو در آغوش کشیدم و خداحافظی کردم و وارد آپارتمانم شدم.
تا ساعات گذشته لبریزاز حس مرگ بودم.ولی الان بهترین احساسات عالم در من جمع شده بود.حاج مهدوی بالاخره با من حرف زد.از خودش گفت.دیگه با نفرت به من نگاه نمیکرد.او منو دلداری داد..
تسبیح سبز رنگ رو از کیفم در آوردم و به سینه ام فشردم:
ممنونم ازت الهاااام...
نفهمیدم کی خوابم برد.وقتی بیدارشدم از ظهر گذشته بود.از دیشب تا به اون لحظه به اندازه ی ده سال خاطره داشتم.
خاطرات تلخ و هولناکی که بخاطرش تب کردم و اتفاقی شیرین ورویایی که جراحت روحم را کمی التیام بخشید.
فاطمه بهم زنگ زد.
نگرانم بود.
پرسید:داروهاتو خوردی؟! شوخی نگیری تبت رو.
تنم هنوز داغ بود و سرم درد میکرد ولی روحم آرام بود.گفتم:خوبم نگرانم نباش.
اوهنوز نگران بود.پرسید:دیگه گریه نکردی که؟؟
خندیدم:نه
گفت:قول بده دیگه وقتی خونه تنهایی گریه نکنی.وقول بده اگه دیدی حالت داره بدمیشه به یکی از همسایه هات خبر بدی..
دلم گرفت.
گفتم:همسایه های من مدتیه برعلیه من شدن. اونا از خداشونه من نباشم.
فاطمه گفت:این حرفونزن.واسه چی باید این آرزوشون باشه؟!!! اصلا چرا باید برعلیهت بشن؟
دستم رو لای موهام بردم و جمجمه ام رو فشار دادم.
_نمیدونم!! خودم هم گیج شدم..از وقتی توبه کردم همه چی ریخته به هم .عالمو آدم برعلیهم شدن جز تو..
فاطمه سکوت کرد.فکر کردم قطع شده..
پرسیدم:هنوز پشت خطی؟
گفت:ببینم همسایه هات قبلن رابطشون باهات چطوری بود؟!
گفتم:رابطه ای با هیچ کدومشون نداشتم.البته سالهای اول همسایه ی واحد اول یک پیرمرد پیرزن بودند که با اونها خیلی خوب بودم ولی اونا رفتن تبریز..اینم بگم من اصلن هیچ وقت خونه نبودم که بخوام کسی رو بشناسم! آدرس خونمم فقط نسیم داشت که اونم سالی چندبار بیشتر نمی اومد.
فاطمه گفت:بنظرت یک کم عجیب نیس؟ چرا همه دارن یهو باهات چپ میفتن؟!همسایه هات که میگی بهت شناختی هم ندارن پس چرا باید برعلیهت شن؟
برای فاطمه ماجرای اونروز همسایه و حرفهای نیمه کاره ش رو تعریف کردم و گفتم:من خیلی وقته که متوجه این جریان عجیب شدم وفکر میکنم جوابشم میدونم..
فاطمه با تردید گفت:یعنی بنظرت کار کامرانه؟
گفتم:نه مطمئنم کار مسعود یا نسیمه.مسعود یه روز اومد اینجا و گفت اگه به کار قبلم برنگردم نمیزاره راحت وبا آبرو تومحل زندگی کنم.همون موقع هم یکی از همسایه ها دیدش واون به عمد برام بوسه فرستاد که منو خراب جلوه بده.
فاطمه با ناراحتی گفت:الله اکبر.. یعنی دنبالت میکردن تامسجد؟!
گفتم:آره
فاطمه آهی کشید:چی بگم والله.خدا عاقبت ما رو بااین قوم الظامین بخیر بگذرونه.پس حالا که این شک وداری نباید بیکار بشینی.باید اعتماد همسایه ها ومسجدیها رو به خودت جلب کنی
باتعحب گفتم:چرا باید همچین کاری کنم؟؟بزار اونا هرچی دوست دارن فکر کنن.برای چی باید خودمو بهشون اثبات کنم؟مهم خداست!!
فاطمه با مهربانی گفت:حرفت درست ولی به هرحال اونجا خونته..باید برای آرامش وامنیت خودتم که شده یک حرکتی کنی..
نجوا کردم:چشم آبجی.
ادامه دارد..
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
چشمها خيلي راحتتر از كلام ميتوانند احساسات عميق و هيجانات شما را به همسرتان
منتقل کنند. نگاه پر مهر شما انرژي مثبت زيادي را به او هديه ميدهد و همسرتان را به صحبت با
شما دل گرم می کند.از حالت چشمهاي همسرتان
به احساسات او پی ببرید:وقتي پاي صحبت همسرتان مينشينيد ، به
چشم های او بنگرید.
@BanooMalakeBash
چشمها خيلي راحتتر از كلام ميتوانند احساسات عميق و هيجانات شما را به همسرتان
منتقل کنند. نگاه پر مهر شما انرژي مثبت زيادي را به او هديه ميدهد و همسرتان را به صحبت با
شما دل گرم می کند.از حالت چشمهاي همسرتان
به احساسات او پی ببرید:وقتي پاي صحبت همسرتان مينشينيد ، به
چشم های او بنگرید.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
وقتی همسر شما از چیزی ناراحت و عصبانی هست او را با مهر و محبت آرام کنید و برای او تکیه گاه مناسبی باشید، بگویید که شرایط او را به خوبی درک می کنید و آنچه در توان دارید بکار می برید و او را حمایت می کنید. به این صورت او احساس غرور می کند از پشتوانه عاطفی محکمی که دارد.
@BanooMalakeBash
وقتی همسر شما از چیزی ناراحت و عصبانی هست او را با مهر و محبت آرام کنید و برای او تکیه گاه مناسبی باشید، بگویید که شرایط او را به خوبی درک می کنید و آنچه در توان دارید بکار می برید و او را حمایت می کنید. به این صورت او احساس غرور می کند از پشتوانه عاطفی محکمی که دارد.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#تربیت_فرزند #مادرنمونه
از کودک توقع رفتار احترام آمیز داشته باشید
معمولا کودکان همان رفتاری را از خود نشان می دهند که شما به عنوان والدین از آنها انتظار دارید. از کودک توقع داشته باشید همیشه با احترام رفتار کند. برای گوشزد کردن رفتارهای غیرمحترمانه همیشه آماده باشید. این امکان هر زمانی وجود دارد که کودکان به شکل نامحترمانه رفتار کنند اما شما نباید رفتارهای بی ادبانه کودک را به عنوان رفتارهای طبیعی بپذیرید.
@BanooMalakeBash
از کودک توقع رفتار احترام آمیز داشته باشید
معمولا کودکان همان رفتاری را از خود نشان می دهند که شما به عنوان والدین از آنها انتظار دارید. از کودک توقع داشته باشید همیشه با احترام رفتار کند. برای گوشزد کردن رفتارهای غیرمحترمانه همیشه آماده باشید. این امکان هر زمانی وجود دارد که کودکان به شکل نامحترمانه رفتار کنند اما شما نباید رفتارهای بی ادبانه کودک را به عنوان رفتارهای طبیعی بپذیرید.
@BanooMalakeBash
🌿💦🌿💦🌿💦🌿💦🌿
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_پنجم
شب فاطمه، کارت عروسیش رو آورد. همدیگر رو در آغوش گرفتیم.
گفت: امیدوارم روزی تو بشه.
آه از نهادم بلند شد:بعید میدونم!
_قرار شد دیگه آه نکشی.! من سر قولم هستما.هرشب دارم برات نماز شب میخونم.تا خدا به حاجتت هم نرسونت کوتاه بیا نیستم.
گفتم:ممنونم دوست خوبم.اگه من عروسیت نیام ناراحت میشی؟
فاطمه اخم کرد.
_معلومه که ناراحت میشم.تو صمیمی ترین وبهترین دوست من هستی باید باشی!
سرم رو پایین انداختم و آهسته گفتم:آخه توی عروسیت همه ی مسجدی ها هستن..روم نمیشه بیام.
فاطمه دستم رو به گرمی فشرد.
_کاملا درکت میکنم ولی نباید میدونو خالی کنی.نگران نباش.امشب وقت نکردم برم مسجد ولی اعظم وباقی بچه ها میگفتن حاج مهدوی درمورد افتضاح دیشب سخنرانی تند وکوبنده ای کرده.
چشمم گرد شد.
_جدی؟؟؟!''چی گفته؟
_هنوز دقیق اطلاعی ندارم.ولی میگفت سخنرانیش خیلی تو مسجد صدا کرده و حساب کار دست همه اومده.
امروز هم حاج آقا زنگ زدن به من جویای حالت شدن.
بغض کردم.
فاطمه دستش رو روی صورتم گذاشت و آروم گفت:
و اینکه گفتن بهت بگم مسجد و بخاطر یک تهمت ترک نکنی!
بغضم رو قورت دادم و نگاهش کردم.
فاطمه نگاه معناداری کرد و گفت:
_تسبیح و چطوری کش رفتی؟؟!
اشکم جاری شد ولبهام خندید! مغزم هم دیگر به خوبی فرمان نمیداد!!
گفتم:حاج اقا خواستن حلالشون کنم منم گفتم به یک شرط...
فاطمه اخم کرد:بدجنس!!! اون تسبیح یادگار الهام بود..
لبم رو کج کردم!
_بالاخره اینطوری شد خواهر...
_چی بگم والاااا ...رقیه ساداتی دیگه!
گونه ام رو بوسید و عاشقانه نگاهم کرد.
_لباس خشگلاتو آماده کن..اگرم نداری لباس نو بخر.میخوام اولین کسی رو که میبینم تو سالن، تو باشی!
خدایا چرا وقتی اسم این مرد میاد ضربان قلبم تند میشه. چرا دلم میخواد اون لحظه دورو برم خلوت شه و دستمال گلدوزی شده رو روی صورتم بزارم؟!
از این حال خوب و رویایی بیزارم چون یادم میندازه که چقدر گنهکارم و چقدر از او دورم.
من من کنان پرسیدم: اون نامه. .حاج آقا اون نامه رو خونده بودند.
فاطمه با دلخوری گفت:الان مثلن حرف وعوض کردی که باز از زیر عروسی اومدن در بری؟
معلومه که نه!! من فقط وقتی اسم حاج مهدوی میاد نمیتونم رو مطلب دیگری متمرکز بشم!
خنده ی شرمگینانه ای کردم وگفتم.
_چشم عزیزم.حتما میام.
فاطمه خندید:جدی؟؟! همون که پاره ش کردی؟؟ توش حرف بدی نوشته بودی؟
فکر کردم:نه گمون نکنم..نمیدونم! !
روز عروسی شد.تنها دلیل رفتنم به عروسی فقط و فقط شخص فاطمه بود و ترسی عجیب نسبت به دیدار باقی هم محلیها داشتم.
فاطمه در لباس عروسی مثل یک فرشته، زیبا و دوست داشتنی میدرخشید.با همه ی مهمانها میگفت ومیخندید و این قدر عروسی رو یک تنه شاد کرده بود که شاد ترین عروسی زندگیم رو رقم زد.او با خوشحالی به سمت میز ما که اکثرمون دخترهای مجرد بودیم اومد و با ذوق وشوق کودکانه والبته شوخ طبعانه ای خطاب به ما گفت:
_بچه هاااا بالاخره شوهر کردم چشمتون درآد!
بچه ها هم میخندیدند ومیگفتن کوفتت بشه..ایشالا از گلوت پایین نره..
فاطمه هم با همان حال میگفت:نوووش جونم! میدونید چقدر دخیل بستم نترشم؟! شما هم زرنگ باشید جای حسادت از خدا شوهر بخواین..اونم خوبشو..دل ندید به دعاتون یه وقت مثل اون محبوبه ی بخت برگشته میشید شوهرتون عملی از آب در میادا!!! بچه ها هم خنده کنان میگفتن به ما هم یادبده دیگه بدجنس!
فاطمه میون خنده های اونها از پشت منو محکم در آغوش کشید و گفت:همتون یکی یه شب برید خونه رقیه سادات دورکعت نماز بخونید یک کمم براش های های و وای وای بخونید بعد ظرف چهل وهشت ساعت شوهر دم در خونتونه!
بچه ها با تعجب یک نگاهی به من و فاطمه کردن و درحالیکه باقی مونده های قطرات اشک رو از چشمشون پاک میکردن گفتن.جدی؟!!
فاطمه گفت:د ..کی!!! مگه شوخی دارم باهاتون.! همین دیگه.. همه چی رو به شوخی میگیرین دارین میترشین دیگه..!!بشتابید بشتابید که میگن وقت ظهور هر یه مرد چهل تا زنو میگیره ها..حالاهی دست دست کنید تا اون موقع از راه برسه مجبورشید هووی هم شید.
ما به حدی از بیان شیرین فاطمه وشوخ طبعیهای دلنشینش غرق ریسه رفتن بودیم که میزهای اطراف از خنده ی ما میخندیدند! .من که شخصا فکم از خنده ی زیاد دردم گرفته بود.
شاید اگر کسی فاطمه رو نمیشناخت ازشوخیهاش ناراحت میشد ولی ما همه میدونستیم که فاطمه شیرین ترین و خیرخواه ترین دختر عالمه!
ادامه
دارد.
🌿💦🌿💦🌿💦🌿💦🌿
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_پنجم
شب فاطمه، کارت عروسیش رو آورد. همدیگر رو در آغوش گرفتیم.
گفت: امیدوارم روزی تو بشه.
آه از نهادم بلند شد:بعید میدونم!
_قرار شد دیگه آه نکشی.! من سر قولم هستما.هرشب دارم برات نماز شب میخونم.تا خدا به حاجتت هم نرسونت کوتاه بیا نیستم.
گفتم:ممنونم دوست خوبم.اگه من عروسیت نیام ناراحت میشی؟
فاطمه اخم کرد.
_معلومه که ناراحت میشم.تو صمیمی ترین وبهترین دوست من هستی باید باشی!
سرم رو پایین انداختم و آهسته گفتم:آخه توی عروسیت همه ی مسجدی ها هستن..روم نمیشه بیام.
فاطمه دستم رو به گرمی فشرد.
_کاملا درکت میکنم ولی نباید میدونو خالی کنی.نگران نباش.امشب وقت نکردم برم مسجد ولی اعظم وباقی بچه ها میگفتن حاج مهدوی درمورد افتضاح دیشب سخنرانی تند وکوبنده ای کرده.
چشمم گرد شد.
_جدی؟؟؟!''چی گفته؟
_هنوز دقیق اطلاعی ندارم.ولی میگفت سخنرانیش خیلی تو مسجد صدا کرده و حساب کار دست همه اومده.
امروز هم حاج آقا زنگ زدن به من جویای حالت شدن.
بغض کردم.
فاطمه دستش رو روی صورتم گذاشت و آروم گفت:
و اینکه گفتن بهت بگم مسجد و بخاطر یک تهمت ترک نکنی!
بغضم رو قورت دادم و نگاهش کردم.
فاطمه نگاه معناداری کرد و گفت:
_تسبیح و چطوری کش رفتی؟؟!
اشکم جاری شد ولبهام خندید! مغزم هم دیگر به خوبی فرمان نمیداد!!
گفتم:حاج اقا خواستن حلالشون کنم منم گفتم به یک شرط...
فاطمه اخم کرد:بدجنس!!! اون تسبیح یادگار الهام بود..
لبم رو کج کردم!
_بالاخره اینطوری شد خواهر...
_چی بگم والاااا ...رقیه ساداتی دیگه!
گونه ام رو بوسید و عاشقانه نگاهم کرد.
_لباس خشگلاتو آماده کن..اگرم نداری لباس نو بخر.میخوام اولین کسی رو که میبینم تو سالن، تو باشی!
خدایا چرا وقتی اسم این مرد میاد ضربان قلبم تند میشه. چرا دلم میخواد اون لحظه دورو برم خلوت شه و دستمال گلدوزی شده رو روی صورتم بزارم؟!
از این حال خوب و رویایی بیزارم چون یادم میندازه که چقدر گنهکارم و چقدر از او دورم.
من من کنان پرسیدم: اون نامه. .حاج آقا اون نامه رو خونده بودند.
فاطمه با دلخوری گفت:الان مثلن حرف وعوض کردی که باز از زیر عروسی اومدن در بری؟
معلومه که نه!! من فقط وقتی اسم حاج مهدوی میاد نمیتونم رو مطلب دیگری متمرکز بشم!
خنده ی شرمگینانه ای کردم وگفتم.
_چشم عزیزم.حتما میام.
فاطمه خندید:جدی؟؟! همون که پاره ش کردی؟؟ توش حرف بدی نوشته بودی؟
فکر کردم:نه گمون نکنم..نمیدونم! !
روز عروسی شد.تنها دلیل رفتنم به عروسی فقط و فقط شخص فاطمه بود و ترسی عجیب نسبت به دیدار باقی هم محلیها داشتم.
فاطمه در لباس عروسی مثل یک فرشته، زیبا و دوست داشتنی میدرخشید.با همه ی مهمانها میگفت ومیخندید و این قدر عروسی رو یک تنه شاد کرده بود که شاد ترین عروسی زندگیم رو رقم زد.او با خوشحالی به سمت میز ما که اکثرمون دخترهای مجرد بودیم اومد و با ذوق وشوق کودکانه والبته شوخ طبعانه ای خطاب به ما گفت:
_بچه هاااا بالاخره شوهر کردم چشمتون درآد!
بچه ها هم میخندیدند ومیگفتن کوفتت بشه..ایشالا از گلوت پایین نره..
فاطمه هم با همان حال میگفت:نوووش جونم! میدونید چقدر دخیل بستم نترشم؟! شما هم زرنگ باشید جای حسادت از خدا شوهر بخواین..اونم خوبشو..دل ندید به دعاتون یه وقت مثل اون محبوبه ی بخت برگشته میشید شوهرتون عملی از آب در میادا!!! بچه ها هم خنده کنان میگفتن به ما هم یادبده دیگه بدجنس!
فاطمه میون خنده های اونها از پشت منو محکم در آغوش کشید و گفت:همتون یکی یه شب برید خونه رقیه سادات دورکعت نماز بخونید یک کمم براش های های و وای وای بخونید بعد ظرف چهل وهشت ساعت شوهر دم در خونتونه!
بچه ها با تعجب یک نگاهی به من و فاطمه کردن و درحالیکه باقی مونده های قطرات اشک رو از چشمشون پاک میکردن گفتن.جدی؟!!
فاطمه گفت:د ..کی!!! مگه شوخی دارم باهاتون.! همین دیگه.. همه چی رو به شوخی میگیرین دارین میترشین دیگه..!!بشتابید بشتابید که میگن وقت ظهور هر یه مرد چهل تا زنو میگیره ها..حالاهی دست دست کنید تا اون موقع از راه برسه مجبورشید هووی هم شید.
ما به حدی از بیان شیرین فاطمه وشوخ طبعیهای دلنشینش غرق ریسه رفتن بودیم که میزهای اطراف از خنده ی ما میخندیدند! .من که شخصا فکم از خنده ی زیاد دردم گرفته بود.
شاید اگر کسی فاطمه رو نمیشناخت ازشوخیهاش ناراحت میشد ولی ما همه میدونستیم که فاطمه شیرین ترین و خیرخواه ترین دختر عالمه!
ادامه
دارد.
🌿💦🌿💦🌿💦🌿💦🌿
#همسرانه
آیا همسرتان را سر ذوق میآورید؟ باید سعی کنید در پیشنوازی، تحریککننده باشید تا همسرتان را بیشتر جذب کنید. اگر همسرتان از سروکله زدن روزانه با فرزندانتان خسته است، سعی کنید کارهایی انجام دهید که از فشار روانی همسرتان کاسته شود. مثلا آخر شب میتوانید.خودتان فرزندانتان را به رختخواب بفرستید. حتی با کوچکترین رفتار هم میتوانید به نظر همسرتان رومانتیک بیایید.
@BanooMalakeBash
آیا همسرتان را سر ذوق میآورید؟ باید سعی کنید در پیشنوازی، تحریککننده باشید تا همسرتان را بیشتر جذب کنید. اگر همسرتان از سروکله زدن روزانه با فرزندانتان خسته است، سعی کنید کارهایی انجام دهید که از فشار روانی همسرتان کاسته شود. مثلا آخر شب میتوانید.خودتان فرزندانتان را به رختخواب بفرستید. حتی با کوچکترین رفتار هم میتوانید به نظر همسرتان رومانتیک بیایید.
@BanooMalakeBash
#ترببت_فرزند #مادرنمونه
برچسب های بد به کودک تان نزنید
یکی دیگر از معضلاتی که در خانواده ها دیده می شود برچسب زدن به کودکان است. مثلا به او لقب خپل، شکمو، تنبل، بی دست و پا و نازنازی را می دهند. کودکانی که در محدوده سنی 2 تا 5 سال قرار دارند، نمی توانند تمایزی بین شوخی و جدی بودن قائل شوند. بنابراین آنچه که از سوی والدین به آن ها نسبت داده می شود را واقعیت می پندارند.
@BanooMalakeBash
برچسب های بد به کودک تان نزنید
یکی دیگر از معضلاتی که در خانواده ها دیده می شود برچسب زدن به کودکان است. مثلا به او لقب خپل، شکمو، تنبل، بی دست و پا و نازنازی را می دهند. کودکانی که در محدوده سنی 2 تا 5 سال قرار دارند، نمی توانند تمایزی بین شوخی و جدی بودن قائل شوند. بنابراین آنچه که از سوی والدین به آن ها نسبت داده می شود را واقعیت می پندارند.
@BanooMalakeBash
#تربیت_فرزند #مادرنمونه
گر مادری بخواهد با گفتن جمله هایی مثل اینکه «من دیگه مامانت نیستم چون تو عمه یا خاله رو بیشتر دوست داری» توجه کودک را به خود جلب کند، ممکن است چه آسیب هایی از نظر روانی به او بزند.
به هبچ وجه مادر نباید احساساتی رفتار کند و چنین کارهایی انجام دهد زیرا این رفتارها روی کودک تاثیر منفی می گذارد.
@BanooMalakeBash
گر مادری بخواهد با گفتن جمله هایی مثل اینکه «من دیگه مامانت نیستم چون تو عمه یا خاله رو بیشتر دوست داری» توجه کودک را به خود جلب کند، ممکن است چه آسیب هایی از نظر روانی به او بزند.
به هبچ وجه مادر نباید احساساتی رفتار کند و چنین کارهایی انجام دهد زیرا این رفتارها روی کودک تاثیر منفی می گذارد.
@BanooMalakeBash
#تربیت_فرزند #مادرنمونه
چرا وابستگی برخی بچه ها به اقوام بیشتر از پدر و مادرشان است؟
وقتی پدر و مادر ارتباط اجتماعی خوب و مثبتی با بچه برقرار نمی کنند، طبیعی است به بستگان نزدیک مثل خاله، مادربزرگ، عمو، دایی و… گرایش پیدا کند و آنها را حتی گاهی بیشتر از پدر و مادر دوست داشته باشد.
@BanooMalakeBash
چرا وابستگی برخی بچه ها به اقوام بیشتر از پدر و مادرشان است؟
وقتی پدر و مادر ارتباط اجتماعی خوب و مثبتی با بچه برقرار نمی کنند، طبیعی است به بستگان نزدیک مثل خاله، مادربزرگ، عمو، دایی و… گرایش پیدا کند و آنها را حتی گاهی بیشتر از پدر و مادر دوست داشته باشد.
@BanooMalakeBash
#همسرانه
همدیگر را ببوسید
می دانید چرا خانم ها دوست دارند که پیشانی آنها را ببوسید؟ چون این بوسه منجر به رابطه زناشویی نمی شود و او می داند که شما تنها از روی عشق و علاقه این کار را کرده اید. بوسیدن سر همسرتان زیباترین بوسه از نظر او است.
@BanooMalakeBash
همدیگر را ببوسید
می دانید چرا خانم ها دوست دارند که پیشانی آنها را ببوسید؟ چون این بوسه منجر به رابطه زناشویی نمی شود و او می داند که شما تنها از روی عشق و علاقه این کار را کرده اید. بوسیدن سر همسرتان زیباترین بوسه از نظر او است.
@BanooMalakeBash
🟣 فایل اموزشی🟣👆
🛑 نمیخواد ...سرد شده
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
دریافت پکیج آموزشی ملکه شو 👇
@Admiin_moj
دریافت پکیج رایگان
👇👇👇
🆔 @Admiin_moj
اگر افسرده ای و کارات گره داره
اگر جذب عشق نداری
بیا بهت یاد بدم در#موسسه_تحول_درون
👇👇
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
.
🛑 نمیخواد ...سرد شده
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
دریافت پکیج آموزشی ملکه شو 👇
@Admiin_moj
دریافت پکیج رایگان
👇👇👇
🆔 @Admiin_moj
اگر افسرده ای و کارات گره داره
اگر جذب عشق نداری
بیا بهت یاد بدم در#موسسه_تحول_درون
👇👇
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
.
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
🌿💦🌿💦🌿💦🌿💦🌿
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_پنجم
شب فاطمه، کارت عروسیش رو آورد. همدیگر رو در آغوش گرفتیم.
گفت: امیدوارم روزی تو بشه.
آه از نهادم بلند شد:بعید میدونم!
_قرار شد دیگه آه نکشی.! من سر قولم هستما.هرشب دارم برات نماز شب میخونم.تا خدا به حاجتت هم نرسونت کوتاه بیا نیستم.
گفتم:ممنونم دوست خوبم.اگه من عروسیت نیام ناراحت میشی؟
فاطمه اخم کرد.
_معلومه که ناراحت میشم.تو صمیمی ترین وبهترین دوست من هستی باید باشی!
سرم رو پایین انداختم و آهسته گفتم:آخه توی عروسیت همه ی مسجدی ها هستن..روم نمیشه بیام.
فاطمه دستم رو به گرمی فشرد.
_کاملا درکت میکنم ولی نباید میدونو خالی کنی.نگران نباش.امشب وقت نکردم برم مسجد ولی اعظم وباقی بچه ها میگفتن حاج مهدوی درمورد افتضاح دیشب سخنرانی تند وکوبنده ای کرده.
چشمم گرد شد.
_جدی؟؟؟!''چی گفته؟
_هنوز دقیق اطلاعی ندارم.ولی میگفت سخنرانیش خیلی تو مسجد صدا کرده و حساب کار دست همه اومده.
امروز هم حاج آقا زنگ زدن به من جویای حالت شدن.
بغض کردم.
فاطمه دستش رو روی صورتم گذاشت و آروم گفت:
و اینکه گفتن بهت بگم مسجد و بخاطر یک تهمت ترک نکنی!
بغضم رو قورت دادم و نگاهش کردم.
فاطمه نگاه معناداری کرد و گفت:
_تسبیح و چطوری کش رفتی؟؟!
اشکم جاری شد ولبهام خندید! مغزم هم دیگر به خوبی فرمان نمیداد!!
گفتم:حاج اقا خواستن حلالشون کنم منم گفتم به یک شرط...
فاطمه اخم کرد:بدجنس!!! اون تسبیح یادگار الهام بود..
لبم رو کج کردم!
_بالاخره اینطوری شد خواهر...
_چی بگم والاااا ...رقیه ساداتی دیگه!
گونه ام رو بوسید و عاشقانه نگاهم کرد.
_لباس خشگلاتو آماده کن..اگرم نداری لباس نو بخر.میخوام اولین کسی رو که میبینم تو سالن، تو باشی!
خدایا چرا وقتی اسم این مرد میاد ضربان قلبم تند میشه. چرا دلم میخواد اون لحظه دورو برم خلوت شه و دستمال گلدوزی شده رو روی صورتم بزارم؟!
از این حال خوب و رویایی بیزارم چون یادم میندازه که چقدر گنهکارم و چقدر از او دورم.
من من کنان پرسیدم: اون نامه. .حاج آقا اون نامه رو خونده بودند.
فاطمه با دلخوری گفت:الان مثلن حرف وعوض کردی که باز از زیر عروسی اومدن در بری؟
معلومه که نه!! من فقط وقتی اسم حاج مهدوی میاد نمیتونم رو مطلب دیگری متمرکز بشم!
خنده ی شرمگینانه ای کردم وگفتم.
_چشم عزیزم.حتما میام.
فاطمه خندید:جدی؟؟! همون که پاره ش کردی؟؟ توش حرف بدی نوشته بودی؟
فکر کردم:نه گمون نکنم..نمیدونم! !
روز عروسی شد.تنها دلیل رفتنم به عروسی فقط و فقط شخص فاطمه بود و ترسی عجیب نسبت به دیدار باقی هم محلیها داشتم.
فاطمه در لباس عروسی مثل یک فرشته، زیبا و دوست داشتنی میدرخشید.با همه ی مهمانها میگفت ومیخندید و این قدر عروسی رو یک تنه شاد کرده بود که شاد ترین عروسی زندگیم رو رقم زد.او با خوشحالی به سمت میز ما که اکثرمون دخترهای مجرد بودیم اومد و با ذوق وشوق کودکانه والبته شوخ طبعانه ای خطاب به ما گفت:
_بچه هاااا بالاخره شوهر کردم چشمتون درآد!
بچه ها هم میخندیدند ومیگفتن کوفتت بشه..ایشالا از گلوت پایین نره..
فاطمه هم با همان حال میگفت:نوووش جونم! میدونید چقدر دخیل بستم نترشم؟! شما هم زرنگ باشید جای حسادت از خدا شوهر بخواین..اونم خوبشو..دل ندید به دعاتون یه وقت مثل اون محبوبه ی بخت برگشته میشید شوهرتون عملی از آب در میادا!!! بچه ها هم خنده کنان میگفتن به ما هم یادبده دیگه بدجنس!
فاطمه میون خنده های اونها از پشت منو محکم در آغوش کشید و گفت:همتون یکی یه شب برید خونه رقیه سادات دورکعت نماز بخونید یک کمم براش های های و وای وای بخونید بعد ظرف چهل وهشت ساعت شوهر دم در خونتونه!
بچه ها با تعجب یک نگاهی به من و فاطمه کردن و درحالیکه باقی مونده های قطرات اشک رو از چشمشون پاک میکردن گفتن.جدی؟!!
فاطمه گفت:د ..کی!!! مگه شوخی دارم باهاتون.! همین دیگه.. همه چی رو به شوخی میگیرین دارین میترشین دیگه..!!بشتابید بشتابید که میگن وقت ظهور هر یه مرد چهل تا زنو میگیره ها..حالاهی دست دست کنید تا اون موقع از راه برسه مجبورشید هووی هم شید.
ما به حدی از بیان شیرین فاطمه وشوخ طبعیهای دلنشینش غرق ریسه رفتن بودیم که میزهای اطراف از خنده ی ما میخندیدند! .من که شخصا فکم از خنده ی زیاد دردم گرفته بود.
شاید اگر کسی فاطمه رو نمیشناخت ازشوخیهاش ناراحت میشد ولی ما همه میدونستیم که فاطمه شیرین ترین و خیرخواه ترین دختر عالمه!
ادامه
دارد.
🌿💦🌿💦🌿💦🌿💦🌿
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_پنجم
شب فاطمه، کارت عروسیش رو آورد. همدیگر رو در آغوش گرفتیم.
گفت: امیدوارم روزی تو بشه.
آه از نهادم بلند شد:بعید میدونم!
_قرار شد دیگه آه نکشی.! من سر قولم هستما.هرشب دارم برات نماز شب میخونم.تا خدا به حاجتت هم نرسونت کوتاه بیا نیستم.
گفتم:ممنونم دوست خوبم.اگه من عروسیت نیام ناراحت میشی؟
فاطمه اخم کرد.
_معلومه که ناراحت میشم.تو صمیمی ترین وبهترین دوست من هستی باید باشی!
سرم رو پایین انداختم و آهسته گفتم:آخه توی عروسیت همه ی مسجدی ها هستن..روم نمیشه بیام.
فاطمه دستم رو به گرمی فشرد.
_کاملا درکت میکنم ولی نباید میدونو خالی کنی.نگران نباش.امشب وقت نکردم برم مسجد ولی اعظم وباقی بچه ها میگفتن حاج مهدوی درمورد افتضاح دیشب سخنرانی تند وکوبنده ای کرده.
چشمم گرد شد.
_جدی؟؟؟!''چی گفته؟
_هنوز دقیق اطلاعی ندارم.ولی میگفت سخنرانیش خیلی تو مسجد صدا کرده و حساب کار دست همه اومده.
امروز هم حاج آقا زنگ زدن به من جویای حالت شدن.
بغض کردم.
فاطمه دستش رو روی صورتم گذاشت و آروم گفت:
و اینکه گفتن بهت بگم مسجد و بخاطر یک تهمت ترک نکنی!
بغضم رو قورت دادم و نگاهش کردم.
فاطمه نگاه معناداری کرد و گفت:
_تسبیح و چطوری کش رفتی؟؟!
اشکم جاری شد ولبهام خندید! مغزم هم دیگر به خوبی فرمان نمیداد!!
گفتم:حاج اقا خواستن حلالشون کنم منم گفتم به یک شرط...
فاطمه اخم کرد:بدجنس!!! اون تسبیح یادگار الهام بود..
لبم رو کج کردم!
_بالاخره اینطوری شد خواهر...
_چی بگم والاااا ...رقیه ساداتی دیگه!
گونه ام رو بوسید و عاشقانه نگاهم کرد.
_لباس خشگلاتو آماده کن..اگرم نداری لباس نو بخر.میخوام اولین کسی رو که میبینم تو سالن، تو باشی!
خدایا چرا وقتی اسم این مرد میاد ضربان قلبم تند میشه. چرا دلم میخواد اون لحظه دورو برم خلوت شه و دستمال گلدوزی شده رو روی صورتم بزارم؟!
از این حال خوب و رویایی بیزارم چون یادم میندازه که چقدر گنهکارم و چقدر از او دورم.
من من کنان پرسیدم: اون نامه. .حاج آقا اون نامه رو خونده بودند.
فاطمه با دلخوری گفت:الان مثلن حرف وعوض کردی که باز از زیر عروسی اومدن در بری؟
معلومه که نه!! من فقط وقتی اسم حاج مهدوی میاد نمیتونم رو مطلب دیگری متمرکز بشم!
خنده ی شرمگینانه ای کردم وگفتم.
_چشم عزیزم.حتما میام.
فاطمه خندید:جدی؟؟! همون که پاره ش کردی؟؟ توش حرف بدی نوشته بودی؟
فکر کردم:نه گمون نکنم..نمیدونم! !
روز عروسی شد.تنها دلیل رفتنم به عروسی فقط و فقط شخص فاطمه بود و ترسی عجیب نسبت به دیدار باقی هم محلیها داشتم.
فاطمه در لباس عروسی مثل یک فرشته، زیبا و دوست داشتنی میدرخشید.با همه ی مهمانها میگفت ومیخندید و این قدر عروسی رو یک تنه شاد کرده بود که شاد ترین عروسی زندگیم رو رقم زد.او با خوشحالی به سمت میز ما که اکثرمون دخترهای مجرد بودیم اومد و با ذوق وشوق کودکانه والبته شوخ طبعانه ای خطاب به ما گفت:
_بچه هاااا بالاخره شوهر کردم چشمتون درآد!
بچه ها هم میخندیدند ومیگفتن کوفتت بشه..ایشالا از گلوت پایین نره..
فاطمه هم با همان حال میگفت:نوووش جونم! میدونید چقدر دخیل بستم نترشم؟! شما هم زرنگ باشید جای حسادت از خدا شوهر بخواین..اونم خوبشو..دل ندید به دعاتون یه وقت مثل اون محبوبه ی بخت برگشته میشید شوهرتون عملی از آب در میادا!!! بچه ها هم خنده کنان میگفتن به ما هم یادبده دیگه بدجنس!
فاطمه میون خنده های اونها از پشت منو محکم در آغوش کشید و گفت:همتون یکی یه شب برید خونه رقیه سادات دورکعت نماز بخونید یک کمم براش های های و وای وای بخونید بعد ظرف چهل وهشت ساعت شوهر دم در خونتونه!
بچه ها با تعجب یک نگاهی به من و فاطمه کردن و درحالیکه باقی مونده های قطرات اشک رو از چشمشون پاک میکردن گفتن.جدی؟!!
فاطمه گفت:د ..کی!!! مگه شوخی دارم باهاتون.! همین دیگه.. همه چی رو به شوخی میگیرین دارین میترشین دیگه..!!بشتابید بشتابید که میگن وقت ظهور هر یه مرد چهل تا زنو میگیره ها..حالاهی دست دست کنید تا اون موقع از راه برسه مجبورشید هووی هم شید.
ما به حدی از بیان شیرین فاطمه وشوخ طبعیهای دلنشینش غرق ریسه رفتن بودیم که میزهای اطراف از خنده ی ما میخندیدند! .من که شخصا فکم از خنده ی زیاد دردم گرفته بود.
شاید اگر کسی فاطمه رو نمیشناخت ازشوخیهاش ناراحت میشد ولی ما همه میدونستیم که فاطمه شیرین ترین و خیرخواه ترین دختر عالمه!
ادامه
دارد.
🌿💦🌿💦🌿💦🌿💦🌿
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
به چشم های همسرتان نگاه کنید.
شاید زل زدن به چشم های دیگری هنگام صحبت کردن برایتان سخت باشد اما اگر می خواهید به شریک زندگی تان احساس نزدیکی کنید، عاشقانه به چشم های او نگاه کنید. آنوقت می فهمید که به همین سادگی چه اتفاق های خوشایندی میان شما خواهد افتاد.
@BanooMalakeBash
به چشم های همسرتان نگاه کنید.
شاید زل زدن به چشم های دیگری هنگام صحبت کردن برایتان سخت باشد اما اگر می خواهید به شریک زندگی تان احساس نزدیکی کنید، عاشقانه به چشم های او نگاه کنید. آنوقت می فهمید که به همین سادگی چه اتفاق های خوشایندی میان شما خواهد افتاد.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
سکوت کنید.
اگر به معجزه سکوت اعتقادی ندارید، کافی است این بار که در کنار همسرتان نشسته اید، زمانی را در سکوت کنار او بگذرانید. این کار نه تنها به هر دوی شما آرامش می دهد بلکه صمیمیتی بین شما ایجاد می کند که گاهی با هزار حرف هم به دست نمی آید.
@BanooMalakeBash
سکوت کنید.
اگر به معجزه سکوت اعتقادی ندارید، کافی است این بار که در کنار همسرتان نشسته اید، زمانی را در سکوت کنار او بگذرانید. این کار نه تنها به هر دوی شما آرامش می دهد بلکه صمیمیتی بین شما ایجاد می کند که گاهی با هزار حرف هم به دست نمی آید.
@BanooMalakeBash