Forwarded from ایده
زنان با سیاست 👆
❤️ فایل مهم اموزشی
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
مدیر موسسه تحول درون
دریافت پکیج رایگان
👇👇👇👇👇
🆔 @Admiin_moj
تکنیک پدیدار نوری
سابلیمینال احیا رابطه
چله های رویش سبز
بیا بهت یاد بدم در#موسسه_تحول_درون
👇👇
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
.
❤️ فایل مهم اموزشی
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
مدیر موسسه تحول درون
دریافت پکیج رایگان
👇👇👇👇👇
🆔 @Admiin_moj
تکنیک پدیدار نوری
سابلیمینال احیا رابطه
چله های رویش سبز
بیا بهت یاد بدم در#موسسه_تحول_درون
👇👇
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🗓۱۴۰۳/۲/۲۰
جهان به کسانی که برای کوچکترین
داشتهها شاکرند و بر نداشتهها کمتر غر
میزنند، بیشتر میبخشد. آنها نعمات
بیشتری را از هستی جذب میکنند.
بیاین امروز شکرگزار داشتههایمان باشیم.
سلام صبح بخیر
پنجشنبهتون گلباران و زیبا🌹
جهان به کسانی که برای کوچکترین
داشتهها شاکرند و بر نداشتهها کمتر غر
میزنند، بیشتر میبخشد. آنها نعمات
بیشتری را از هستی جذب میکنند.
بیاین امروز شکرگزار داشتههایمان باشیم.
سلام صبح بخیر
پنجشنبهتون گلباران و زیبا🌹
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسزانه
وقتی همسر از افکار، احساسات و آرزوهای خود حرف میزند زن احساس میکند همسر اجازه ورود به دنیای خودش را به او داده است. وقتی شوهری مدتهای طولانی درباره احساساتش حرف نمیزند، زن احساس میکند که همسر رابطهاش را با او قطع کرده و در نتیجه، زن احساس انزوا و تنهایی میکند.
@BanooMalakeBash
وقتی همسر از افکار، احساسات و آرزوهای خود حرف میزند زن احساس میکند همسر اجازه ورود به دنیای خودش را به او داده است. وقتی شوهری مدتهای طولانی درباره احساساتش حرف نمیزند، زن احساس میکند که همسر رابطهاش را با او قطع کرده و در نتیجه، زن احساس انزوا و تنهایی میکند.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
زنان، مردانی که خیلی تودار هستند را نمیپسندند و در عوض دوست دارند شریکشان درمورد احساسات و باورهایش با آنها صحبت کند. آنها از مردان مرموز بیزار هستند.
@BanooMalakeBash
زنان، مردانی که خیلی تودار هستند را نمیپسندند و در عوض دوست دارند شریکشان درمورد احساسات و باورهایش با آنها صحبت کند. آنها از مردان مرموز بیزار هستند.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
زناشویی،نیازهای روزانه همسرتان را بشناسید،درک متقابل برای شادی و سلامت رابطه عاطفی در بلند مدت ضروری است. اگر چه فهرستی که در اینجا برایتان نام برده ایم، برای تمام زوج ها یکسان عمل نمی کند (زیرا هر یک از ما شخصیت خاص خود را داریم) اما برای اکثر مردها صادق است.
@BanooMalakeBash
زناشویی،نیازهای روزانه همسرتان را بشناسید،درک متقابل برای شادی و سلامت رابطه عاطفی در بلند مدت ضروری است. اگر چه فهرستی که در اینجا برایتان نام برده ایم، برای تمام زوج ها یکسان عمل نمی کند (زیرا هر یک از ما شخصیت خاص خود را داریم) اما برای اکثر مردها صادق است.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
تصور کردن همسر ایدهآل باتوجه به آرزوهایتان نسبتا راحت است. همیشه از خودتان بپرسید: «آیا من برای شخصی که بهعنوان همسر ایدهآلم تصور کردهام، همسر ایدهآلی هستم؟» خیلی ساده است، هر ترازویی دو کفه دارد. اگر میخواهید کفه طرف مقابلتان سنگین باشد، ابتدا باید کفه طرف خودتان را سنگین کنید.
@BanooMalakeBash
تصور کردن همسر ایدهآل باتوجه به آرزوهایتان نسبتا راحت است. همیشه از خودتان بپرسید: «آیا من برای شخصی که بهعنوان همسر ایدهآلم تصور کردهام، همسر ایدهآلی هستم؟» خیلی ساده است، هر ترازویی دو کفه دارد. اگر میخواهید کفه طرف مقابلتان سنگین باشد، ابتدا باید کفه طرف خودتان را سنگین کنید.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
ادم هارو نابود نکن👆
❤️ فایل مهم اموزشی
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
مدیر موسسه تحول درون
دریافت پکیج رایگان
👇👇👇👇👇
🆔 @Admiin_moj
تکنیک پدیدار نوری
سابلیمینال احیا رابطه
چله های رویش سبز
بیا بهت یاد بدم در#موسسه_تحول_درون
👇👇
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
.
❤️ فایل مهم اموزشی
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
مدیر موسسه تحول درون
دریافت پکیج رایگان
👇👇👇👇👇
🆔 @Admiin_moj
تکنیک پدیدار نوری
سابلیمینال احیا رابطه
چله های رویش سبز
بیا بهت یاد بدم در#موسسه_تحول_درون
👇👇
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
.
💦💜💜💜💜💜💜💜💦
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_یکم
وقتی چشم وا کردم دوباره فاطمه مقابلم بود.
سرم هنوز درد میکرد.ولی دیگه سردم نبود.فاطمه چشمهاش از گریه پف کرده بود.
_رقیه سادات؟؟ بیدارشدی؟؟ تو که منوکشتی آخه!
رفت بیرون. دقایقی بعد با یک پرستار برگشت.
پرستار فشارم رو گرفت و حالم رو پرسید.
گفت: خداروشکر الان دیگه خیلی بهتری..
تبتم که پایین اومده.!! چت شده بود دختر؟
تازه همه چیز به خاطرم اومد.
گفتم:خوبم.
فاطمه از پرستارپرسید: الان یعنی جای نگرانی نیست؟
پرستار گفت:خداروشکر همه چیزش خوبه.ولی باز بهتره تا صبح صبر کنید از سرش یه اسکنم بگیریم بفهمیم علت اصلی تشنج فقط تب بوده یا دلایل دیگه ای هم داشته!
اونها از چی حرف میزدند؟؟؟ تشنج؟مگه من چه اتفاقی برام افتاده بود؟!
پرستارکه بیرون رفت از فاطمه پرسیدم:چه اتفاقی افتاده برام؟
فاطمه دستم و گرفت.
_یادت نمیاد؟! گرفتی خوابیدی..ده دیقه بعدش تنت شد کوره ی آتیش! همش تو خواب هزیون میگفتی.جیغ میکشیدی..من که دیگه داشتم سکته میکردم.زنگ زدم به حامد ببریمت دکتر.ولی اینقدر حالت بد بود مجبورشدیم زنگ بزنیم اورژانس..اینا بهت اکسیژن وصل کردن ..کلی بهت رسیدگی کردن تا الان تبت یکم پایین اومده.
با صدایی گرفته گفتم:یجیزایی یادمه..ولی اسکن دیگه برای چی؟
_چمیدونم.!! لابد میخوان خیالشون راحت شه.تو به این چیزا فک نکن.فقط استراحت کن.من اینجا هستم.
پرسیدم:ساعت چنده؟
_نزدیکای چهار..
با شرمندگی گفتم:تو هم تو زحمت انداختم! برو خونه بگیر بخواب.من حالم خوبه.
_نه من خوابم نمیاد.خیلی خوشحالم که الان هوشیاری.فک کردم دیگه هیچ وقت..
چشمش پراز اشک شد.
کمی خودم رو بالا کشیدم.
_معذرت میخوام اگه اذیت شدی..من تابحال اینطوری نشده بودم!
گفت:دکتر میگفت شوک عصبی به این روزت انداخته.
آهی کشیدم و دوباره خاطره ی شوم دیشب از خاطرم رد شد.
پرسیدم:الان آقا حامد کجاست؟
_بیرون با حاج مهدوی نشسته!
قلبم هری ریخت.
گفتم:حاج مهدوی اینجا چیکار میکنن؟
گفت:وقتی که من به حامد زنگ زدم حاج مهدوی کنارش بود.حاجی وقتی فهمید بیمارستانیم خودشونو رسوندن .من تا حالا هیچ وقت حاجی رو اینقدر عصبانی ندیده بودم اون زن باحرفهایی که زده خیلی حاجی رو ریخته به هم..مخصوصا وقتی فهمید بخاطر اون چه بلایی سرت اومده!
گلوم از شدت ناراحتی و بغض میسوخت.سرم رو به طرفی دیگر برگردوندم تا فاطمه متوجه حالم نشود.
فاطمه گفت:حاجی گفت اگه بیدارشدی بهشون خبر بدم تا ببینتت.الان حالت خوبه؟بهشون بگم بهوش اومدی؟
نمیدونستم چی بگم.همه چیز مثل کابوس بود.با اتفاقات اخیر روی دیدن حاج مهدوی رو نداشتم.چشمم رو بستم و آهسته اشک ریختم.تلفن فاطمه زنگ خورد.او به حامد خبرداد که بهوش اومدم.و جمله ی آخرش این بود:هرطور خودشون صلاح میدونن.
فاطمه خطاب به من گفت:حاج آقا مصمم هستن باهات صحبت کنن.خواهش میکنم با آرامش به حرفهاشون گوش کن.من از اتاق بیرون میرم که راحت باشی.
دستش رو گرفتم.با بغص گفتم:
چیکارم دارن؟
او اشکام رو پاک کرد و مهربانانه گفت:نمیدونم.
گفتم:من روم نمیشه نگاهشون کنم.
فاطمه با خونسردی گفت:خب نگاهشون نکن.
همانموقع حاج مهدوی با یک یا الله بلند وارد اتاق شد وفاطمه از اتاق بیرون رفت.
من با قلبی نا آروم و چشمی بارونی صورتم رو به سمت مخالف ایشون متمایل کردم.و ملافه رو روی سرم انداختم.
حاج مهدوی روی صندلی کنار تخت نشست و با یک بسم الله شروع کرد به حرف زدن.
_میدونم الان وقت مناسبی برای صحبت کردن نیست ولی شاید حرفهای حقیر یک التیام کوچیک باشه واسه دل شکسته ی شما! الان حالتون بهتره؟
سرم رو تکون دادم.
_خب الحمدالله.او نفسی عمیق کشید و با صدایی زیبا و دلنشین گفت: امشب با دیدن حال و روز شما خیلی از خودم ناراحت وعصبانی شدم.شاید عملکرد اشتباه من منجر به این اتفاق شد.اول اینکه سیده خانوم ملاک برتری و مقیاس ایمان هرکسی برمیگرده به اینکه چه جایگاهی پیش خدا داره نه خلق خدا.خلق خدا رو هیچ رقمه نمیتونی راضی نگه داری حتی اگه خوب وکامل باشی!
و..نکته ی دیگه اینکه شما درمورد من دچار سوتفاهم شدید.هرگز قصدم این نبوده که شما رو از مسجد و بسیج، اون هم به دلایلی که خودتون فرمودید بیرون کنم.اتفاقا بالعکس از نظر من شما یک سادات بزرگوار و متدین هستید که البته بنده براتون احترام خاصی قائلم. ولی ظهر همان روزی که بهتون عرض کردم در بسیج این ناحیه نباشید حرفها وحدیثهایی به گوشم رسید که یقین کردم پخش شدنش در مسجد به ضرر شماست.
ادامه دارد...
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_یکم
وقتی چشم وا کردم دوباره فاطمه مقابلم بود.
سرم هنوز درد میکرد.ولی دیگه سردم نبود.فاطمه چشمهاش از گریه پف کرده بود.
_رقیه سادات؟؟ بیدارشدی؟؟ تو که منوکشتی آخه!
رفت بیرون. دقایقی بعد با یک پرستار برگشت.
پرستار فشارم رو گرفت و حالم رو پرسید.
گفت: خداروشکر الان دیگه خیلی بهتری..
تبتم که پایین اومده.!! چت شده بود دختر؟
تازه همه چیز به خاطرم اومد.
گفتم:خوبم.
فاطمه از پرستارپرسید: الان یعنی جای نگرانی نیست؟
پرستار گفت:خداروشکر همه چیزش خوبه.ولی باز بهتره تا صبح صبر کنید از سرش یه اسکنم بگیریم بفهمیم علت اصلی تشنج فقط تب بوده یا دلایل دیگه ای هم داشته!
اونها از چی حرف میزدند؟؟؟ تشنج؟مگه من چه اتفاقی برام افتاده بود؟!
پرستارکه بیرون رفت از فاطمه پرسیدم:چه اتفاقی افتاده برام؟
فاطمه دستم و گرفت.
_یادت نمیاد؟! گرفتی خوابیدی..ده دیقه بعدش تنت شد کوره ی آتیش! همش تو خواب هزیون میگفتی.جیغ میکشیدی..من که دیگه داشتم سکته میکردم.زنگ زدم به حامد ببریمت دکتر.ولی اینقدر حالت بد بود مجبورشدیم زنگ بزنیم اورژانس..اینا بهت اکسیژن وصل کردن ..کلی بهت رسیدگی کردن تا الان تبت یکم پایین اومده.
با صدایی گرفته گفتم:یجیزایی یادمه..ولی اسکن دیگه برای چی؟
_چمیدونم.!! لابد میخوان خیالشون راحت شه.تو به این چیزا فک نکن.فقط استراحت کن.من اینجا هستم.
پرسیدم:ساعت چنده؟
_نزدیکای چهار..
با شرمندگی گفتم:تو هم تو زحمت انداختم! برو خونه بگیر بخواب.من حالم خوبه.
_نه من خوابم نمیاد.خیلی خوشحالم که الان هوشیاری.فک کردم دیگه هیچ وقت..
چشمش پراز اشک شد.
کمی خودم رو بالا کشیدم.
_معذرت میخوام اگه اذیت شدی..من تابحال اینطوری نشده بودم!
گفت:دکتر میگفت شوک عصبی به این روزت انداخته.
آهی کشیدم و دوباره خاطره ی شوم دیشب از خاطرم رد شد.
پرسیدم:الان آقا حامد کجاست؟
_بیرون با حاج مهدوی نشسته!
قلبم هری ریخت.
گفتم:حاج مهدوی اینجا چیکار میکنن؟
گفت:وقتی که من به حامد زنگ زدم حاج مهدوی کنارش بود.حاجی وقتی فهمید بیمارستانیم خودشونو رسوندن .من تا حالا هیچ وقت حاجی رو اینقدر عصبانی ندیده بودم اون زن باحرفهایی که زده خیلی حاجی رو ریخته به هم..مخصوصا وقتی فهمید بخاطر اون چه بلایی سرت اومده!
گلوم از شدت ناراحتی و بغض میسوخت.سرم رو به طرفی دیگر برگردوندم تا فاطمه متوجه حالم نشود.
فاطمه گفت:حاجی گفت اگه بیدارشدی بهشون خبر بدم تا ببینتت.الان حالت خوبه؟بهشون بگم بهوش اومدی؟
نمیدونستم چی بگم.همه چیز مثل کابوس بود.با اتفاقات اخیر روی دیدن حاج مهدوی رو نداشتم.چشمم رو بستم و آهسته اشک ریختم.تلفن فاطمه زنگ خورد.او به حامد خبرداد که بهوش اومدم.و جمله ی آخرش این بود:هرطور خودشون صلاح میدونن.
فاطمه خطاب به من گفت:حاج آقا مصمم هستن باهات صحبت کنن.خواهش میکنم با آرامش به حرفهاشون گوش کن.من از اتاق بیرون میرم که راحت باشی.
دستش رو گرفتم.با بغص گفتم:
چیکارم دارن؟
او اشکام رو پاک کرد و مهربانانه گفت:نمیدونم.
گفتم:من روم نمیشه نگاهشون کنم.
فاطمه با خونسردی گفت:خب نگاهشون نکن.
همانموقع حاج مهدوی با یک یا الله بلند وارد اتاق شد وفاطمه از اتاق بیرون رفت.
من با قلبی نا آروم و چشمی بارونی صورتم رو به سمت مخالف ایشون متمایل کردم.و ملافه رو روی سرم انداختم.
حاج مهدوی روی صندلی کنار تخت نشست و با یک بسم الله شروع کرد به حرف زدن.
_میدونم الان وقت مناسبی برای صحبت کردن نیست ولی شاید حرفهای حقیر یک التیام کوچیک باشه واسه دل شکسته ی شما! الان حالتون بهتره؟
سرم رو تکون دادم.
_خب الحمدالله.او نفسی عمیق کشید و با صدایی زیبا و دلنشین گفت: امشب با دیدن حال و روز شما خیلی از خودم ناراحت وعصبانی شدم.شاید عملکرد اشتباه من منجر به این اتفاق شد.اول اینکه سیده خانوم ملاک برتری و مقیاس ایمان هرکسی برمیگرده به اینکه چه جایگاهی پیش خدا داره نه خلق خدا.خلق خدا رو هیچ رقمه نمیتونی راضی نگه داری حتی اگه خوب وکامل باشی!
و..نکته ی دیگه اینکه شما درمورد من دچار سوتفاهم شدید.هرگز قصدم این نبوده که شما رو از مسجد و بسیج، اون هم به دلایلی که خودتون فرمودید بیرون کنم.اتفاقا بالعکس از نظر من شما یک سادات بزرگوار و متدین هستید که البته بنده براتون احترام خاصی قائلم. ولی ظهر همان روزی که بهتون عرض کردم در بسیج این ناحیه نباشید حرفها وحدیثهایی به گوشم رسید که یقین کردم پخش شدنش در مسجد به ضرر شماست.
ادامه دارد...
#همسرانه
زن ها توانایی مخصوصی دارند که از کوچک ترین موارد زندگی به همان اندازه موارد بزرگ قدردانی می کنند. این برای مردها نعمتی است. بیشتر مردها برای موفقیت بیشتر تلاش می کنند، زیرا معتقدند که موفقیت به آنها شایستگیِ داشتن عشق و محبت را می دهد.
@BanooMalakeBash
زن ها توانایی مخصوصی دارند که از کوچک ترین موارد زندگی به همان اندازه موارد بزرگ قدردانی می کنند. این برای مردها نعمتی است. بیشتر مردها برای موفقیت بیشتر تلاش می کنند، زیرا معتقدند که موفقیت به آنها شایستگیِ داشتن عشق و محبت را می دهد.
@BanooMalakeBash
#همسرانه
توجه: زوجین باید توجه کنند، برای نوع برخورد با همسرتان، معیارهای بالایی تعیین نکنید، هر تلاشی که از او می بینید بپذیرید. به این قانون طبیعت اعتماد کنید: پاسخ موافق به خواسته ها، به برآورده کردن بیشتری می انجامد.
@BanooMalakeBash
توجه: زوجین باید توجه کنند، برای نوع برخورد با همسرتان، معیارهای بالایی تعیین نکنید، هر تلاشی که از او می بینید بپذیرید. به این قانون طبیعت اعتماد کنید: پاسخ موافق به خواسته ها، به برآورده کردن بیشتری می انجامد.
@BanooMalakeBash
#همسرانه
درخواست همسرتان را، در تحقق بخشیدن به خواسته هایش، به عنوان اتهام خطایی که شما در گذشته کرده اید، تعبیر نکنید، بلکه بدانید همسر شما خواهان لطف بیشتر شماست.
@BanooMalakeBash
درخواست همسرتان را، در تحقق بخشیدن به خواسته هایش، به عنوان اتهام خطایی که شما در گذشته کرده اید، تعبیر نکنید، بلکه بدانید همسر شما خواهان لطف بیشتر شماست.
@BanooMalakeBash
#همسرانه
کارهای کوچکی مثل این که دست همدیگر را بگیرید، یکدیگر را در آغوش بکشید یا دست دور شانه هم بیندازید احساس نزدیکی را بین شما زیاد کرده و یکی از عوامل مهم یک زندگی موفق زناشویی هستند. وقتی سال ها در کنار هم باشید خیلی راحت ممکن است نزدیکی و صمیمیت بین شما از بین برود. وقتی دست در دست هم در خیابان قدم می زنید به همدیگر و به همینطور به دیگران این پیام را منتقل می کنید.
@BanooMalakeBash
کارهای کوچکی مثل این که دست همدیگر را بگیرید، یکدیگر را در آغوش بکشید یا دست دور شانه هم بیندازید احساس نزدیکی را بین شما زیاد کرده و یکی از عوامل مهم یک زندگی موفق زناشویی هستند. وقتی سال ها در کنار هم باشید خیلی راحت ممکن است نزدیکی و صمیمیت بین شما از بین برود. وقتی دست در دست هم در خیابان قدم می زنید به همدیگر و به همینطور به دیگران این پیام را منتقل می کنید.
@BanooMalakeBash
#همسرانه
بیشتر خانم ها مردی می خواهند که از آنها محافظت کند و به آنها احساس امنیت دهد اما به دنبال دیکتاتوری که به آنها دستور دهد چه بکنند و کجا بروند و با کی حرف بزنند و یا چه بپوشند نیستند. زنان از مردانی که قصد کنترل دارند می ترسند و از آنها فرار می کنند.
@BanooMalakeBash
بیشتر خانم ها مردی می خواهند که از آنها محافظت کند و به آنها احساس امنیت دهد اما به دنبال دیکتاتوری که به آنها دستور دهد چه بکنند و کجا بروند و با کی حرف بزنند و یا چه بپوشند نیستند. زنان از مردانی که قصد کنترل دارند می ترسند و از آنها فرار می کنند.
@BanooMalakeBash
تکنیک رزق و روزی 👆
❤️ فایل مهم اموزشی
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
مدیر موسسه تحول درون
دریافت پکیج رایگان
👇👇👇👇👇
🆔 @Admiin_moj
تکنیک پدیدار نوری
سابلیمینال احیا رابطه
چله های رویش سبز
بیا بهت یاد بدم در#موسسه_تحول_درون
👇👇
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
.
❤️ فایل مهم اموزشی
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
مدیر موسسه تحول درون
دریافت پکیج رایگان
👇👇👇👇👇
🆔 @Admiin_moj
تکنیک پدیدار نوری
سابلیمینال احیا رابطه
چله های رویش سبز
بیا بهت یاد بدم در#موسسه_تحول_درون
👇👇
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
.
#خـواص_پـیازچه :
کـاهش قـند خـون
کـاهش کـلسترول خـون
کـاهش فـشار خـون بـالا
کـاهش خـطر پـیشرفت سـرطان کـولون
@BanooMalakeBash
کـاهش قـند خـون
کـاهش کـلسترول خـون
کـاهش فـشار خـون بـالا
کـاهش خـطر پـیشرفت سـرطان کـولون
@BanooMalakeBash
💦💜💜💜💜💜💜💜💦
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_دوم
ملافه رو از روی صورتم کنار کشیدم و با اضطراب نگاهش کردم.
او از حرکتم لبخند خفیفی بر لبش نشست.
پرسیدم:چه حرف وحدیثی؟
_شاید درست نباشه بحث رو باز کرد.ولی دوتا اقا اومدن و به بهونه ی مشاوره از من نشونی های شما رو دادند و گفتند که شما احساسات اونها رو به بازی گرفتید و به من خرده گرفتن که چرا من شما رو تو مسجد راه میدم و مواخذه تون نمیکنم.
حدس اینکه اون دو جوون کی بودند اصلا سخت نبود.
حاج مهدوی گفت:خب بنده حسابی با این بنده خداها جرو بحث کردم و گفتم ما همچین کسی در مسجد نداریم.یک کدومشون با بی ادبی گفت:همونی که همیشه دنبالتون تا دم خونه میاد..ویک سری حرفها و تهمتها که اصلا جاش نیست درموردش صحبت کنم.
ببینید خواهر خوبم.من اصلا دنبال راست یا دروغ حرف اون دونفر نبودم ونیستم.حتی دنبال موقعیت خودمم نبودم .به این وقت وساعت عزیز اگر گفتم دربسیج مسجد ما نباشید فقط بخاطر خودتون بود.چون در چشمهای این دو جوون بذر کینه رو دیدم و حدس زدم اینها هدفشون بی آبرو کردن یک مومنه!
اشکهام یکی بعد از دیگری صورتم رو میسوزوند.گفتم:حاج اقا..بخدا من..بخدا ..
او با مهربانی گفت:نیازی به قسم و آیه نیست.من همه چیز رو درمورد شما میدونم.حتی درموررد پدر خدابیامرزتون.مگه میشه دختر اون خدا بیامرز تو غفلت و بیخبری باقی بمونه؟
روی تخت نشستم و با اشکهای ناباورانه به حاج مهدوی که حالا نگاه محجوب و محترمانه ای بهم میکرد خیره شدم.
او لبخندی زد.
گفتم: من آبروی پدرم و بردم.هر چقدرم سعی کنم باز لکه ی ننگم دنباله اسم آقامه..امشب حسابی آقام شرمنده شد.ولی منصفانه نبود که منو به چیزهایی نسبت بدن که نیستم! من همه چیزم رو باختم..همه چیزمو.آدمهایی مثل من اگه پاشون بلغزه دیگه مثل اول نمیشن.نه پیش خدا نه پیش خلقش!
پرسیدم:پس درمورد آقام از مسجدیها پرس و جو کردید؟ فهمیدید آقام کی بود؟
دوباره لبخند خفیفی به لبش نشست.
گفت:حوصله میکنید یک قصه ای تعریف کنم؟
آهسته اشک ریختم و سرم رو پایین انداختم.
_پدر بزرگ بنده پیش نماز مسجد بودند.من بچه ی سرکش و پرسرو صدایی بودم که هیچ وقت آروم نمیگرفتم! خدا رحمت کنه پدرو مادرشما رو.پدربزرگم هروقت مسجد میرفتند دست منم میگرفتند و با خودشون میبردند.من سر نماز جماعت هم دست بردار نبودم.
ناگهان خنده ی کوتاه ومحجوبی کرد و گفت:
کار من این بود که سر نماز جماعت ،مهر تک تک آقایون رو برمیداشتم و نمازشونو خراب میکردم.اگر نوه ی حاج آقا ابراهیمی نبودم قطعا یک گوشمالی میشدم. یه شب که طبق عادت این کارو میکردم یک دختر بچه وسط نماز
با اخم و عصبانیت محکم کوبید پشت دستم و با لحن کودکانه ای گفت:خجالت نمیکشی این کارو میکنی؟اینا مال نمازه.گناه داره..
منم با همه ی تخسیم گفتم :به توچه.!! مسجد خودمونه.
دختربچه دست به کمر گفت:مسجد مال همه ست.و رفت مهر همه رو سرجاش گذاشت و دست به سینه واستاد مواظب باشه من دست از پا خطا نکنم.مابین دونماز رفتم سمتش یدونه به تلافی ضربه ی قبلی زدم رو بازوش و گفتم:اصلن تو واسه چی اینجایی؟ اینجا مال مرداست.تو دختری برو اونور..
همونجا پدر اون دختر خانوم که یک آقای مهربون وخوشرویی بودن یک شکلات بهم دادن و گفتن:
عمو جون..این دختره..لطیفه..نازکه..سید اولاد پیغمبره نباید بزنیش.
گفتم:خوب میکنم میزنمش.اول اون زد..
قصه ش به اینجا که رسید هق هق گریه ام بلند شد و حضرت زهرا رو صدا کردم.
حاج مهدوی صبر کرد تا کمی آروم بگیرم و بعد گفت:منو به خاطر آوردید؟! دنیا خیلی کوچیکه خانوم حسینی.بعد ازاونروز باهم دوست شدیم.قشنگ یادمه چطوری..شما داناتر از من بودین.من فقط پی شیطنت وخرابکاری بودم..ههههه یادمه عین مامانا یک بسته چیپس و پفک با خودتون میاوردین و بین نماز به من میدادید بخورم تا حواسم پرت شه شیطنت نکنم.پدر بزرگ خدا بیامرزم خیلی شما رو دوست داشت و همیشه شما رو برای من مثال میزدن.
میون گریه تکرار میکردم :باورم نمیشه..باورم نمیشه..
حاجی با لبخندی محجوب گفت:یه چیزی میگم بین خودمون میمونه؟
با گریه گفتم:بله..
اون روزا، از وقتی رقیه سادات مسجد نیومد منم دیگه دایم به مسجدنرفتم.مسجد بدون رقیه سادات تو بچگیها صفانداشت.
_بااشک وآه گفتم:رقیه سادات خیلی خراب کرد حاج آقا..شما..شماکه نمازگزازها رو اذیت میکردید شدید حاج مهدوی چون سایهی پدرو مادر بالاسرتون بود ولی من که بقول شما دانا تر بودم از خط خارج شدم..درسته توبه کردم وبه خودم اومدم ولی از خودم و جدم و آقام شرمنده ام.
او تسبیح سبز رنگش رو بین انگشتانش چرخوند و با نوایی حزین گفت:هر پرهیزکاری گذشته ای دارد و هر گنهکاری آینده ای..
نامه تون رو خوندم. چندبارهم خوندم.
ادامه دارد.
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_دوم
ملافه رو از روی صورتم کنار کشیدم و با اضطراب نگاهش کردم.
او از حرکتم لبخند خفیفی بر لبش نشست.
پرسیدم:چه حرف وحدیثی؟
_شاید درست نباشه بحث رو باز کرد.ولی دوتا اقا اومدن و به بهونه ی مشاوره از من نشونی های شما رو دادند و گفتند که شما احساسات اونها رو به بازی گرفتید و به من خرده گرفتن که چرا من شما رو تو مسجد راه میدم و مواخذه تون نمیکنم.
حدس اینکه اون دو جوون کی بودند اصلا سخت نبود.
حاج مهدوی گفت:خب بنده حسابی با این بنده خداها جرو بحث کردم و گفتم ما همچین کسی در مسجد نداریم.یک کدومشون با بی ادبی گفت:همونی که همیشه دنبالتون تا دم خونه میاد..ویک سری حرفها و تهمتها که اصلا جاش نیست درموردش صحبت کنم.
ببینید خواهر خوبم.من اصلا دنبال راست یا دروغ حرف اون دونفر نبودم ونیستم.حتی دنبال موقعیت خودمم نبودم .به این وقت وساعت عزیز اگر گفتم دربسیج مسجد ما نباشید فقط بخاطر خودتون بود.چون در چشمهای این دو جوون بذر کینه رو دیدم و حدس زدم اینها هدفشون بی آبرو کردن یک مومنه!
اشکهام یکی بعد از دیگری صورتم رو میسوزوند.گفتم:حاج اقا..بخدا من..بخدا ..
او با مهربانی گفت:نیازی به قسم و آیه نیست.من همه چیز رو درمورد شما میدونم.حتی درموررد پدر خدابیامرزتون.مگه میشه دختر اون خدا بیامرز تو غفلت و بیخبری باقی بمونه؟
روی تخت نشستم و با اشکهای ناباورانه به حاج مهدوی که حالا نگاه محجوب و محترمانه ای بهم میکرد خیره شدم.
او لبخندی زد.
گفتم: من آبروی پدرم و بردم.هر چقدرم سعی کنم باز لکه ی ننگم دنباله اسم آقامه..امشب حسابی آقام شرمنده شد.ولی منصفانه نبود که منو به چیزهایی نسبت بدن که نیستم! من همه چیزم رو باختم..همه چیزمو.آدمهایی مثل من اگه پاشون بلغزه دیگه مثل اول نمیشن.نه پیش خدا نه پیش خلقش!
پرسیدم:پس درمورد آقام از مسجدیها پرس و جو کردید؟ فهمیدید آقام کی بود؟
دوباره لبخند خفیفی به لبش نشست.
گفت:حوصله میکنید یک قصه ای تعریف کنم؟
آهسته اشک ریختم و سرم رو پایین انداختم.
_پدر بزرگ بنده پیش نماز مسجد بودند.من بچه ی سرکش و پرسرو صدایی بودم که هیچ وقت آروم نمیگرفتم! خدا رحمت کنه پدرو مادرشما رو.پدربزرگم هروقت مسجد میرفتند دست منم میگرفتند و با خودشون میبردند.من سر نماز جماعت هم دست بردار نبودم.
ناگهان خنده ی کوتاه ومحجوبی کرد و گفت:
کار من این بود که سر نماز جماعت ،مهر تک تک آقایون رو برمیداشتم و نمازشونو خراب میکردم.اگر نوه ی حاج آقا ابراهیمی نبودم قطعا یک گوشمالی میشدم. یه شب که طبق عادت این کارو میکردم یک دختر بچه وسط نماز
با اخم و عصبانیت محکم کوبید پشت دستم و با لحن کودکانه ای گفت:خجالت نمیکشی این کارو میکنی؟اینا مال نمازه.گناه داره..
منم با همه ی تخسیم گفتم :به توچه.!! مسجد خودمونه.
دختربچه دست به کمر گفت:مسجد مال همه ست.و رفت مهر همه رو سرجاش گذاشت و دست به سینه واستاد مواظب باشه من دست از پا خطا نکنم.مابین دونماز رفتم سمتش یدونه به تلافی ضربه ی قبلی زدم رو بازوش و گفتم:اصلن تو واسه چی اینجایی؟ اینجا مال مرداست.تو دختری برو اونور..
همونجا پدر اون دختر خانوم که یک آقای مهربون وخوشرویی بودن یک شکلات بهم دادن و گفتن:
عمو جون..این دختره..لطیفه..نازکه..سید اولاد پیغمبره نباید بزنیش.
گفتم:خوب میکنم میزنمش.اول اون زد..
قصه ش به اینجا که رسید هق هق گریه ام بلند شد و حضرت زهرا رو صدا کردم.
حاج مهدوی صبر کرد تا کمی آروم بگیرم و بعد گفت:منو به خاطر آوردید؟! دنیا خیلی کوچیکه خانوم حسینی.بعد ازاونروز باهم دوست شدیم.قشنگ یادمه چطوری..شما داناتر از من بودین.من فقط پی شیطنت وخرابکاری بودم..ههههه یادمه عین مامانا یک بسته چیپس و پفک با خودتون میاوردین و بین نماز به من میدادید بخورم تا حواسم پرت شه شیطنت نکنم.پدر بزرگ خدا بیامرزم خیلی شما رو دوست داشت و همیشه شما رو برای من مثال میزدن.
میون گریه تکرار میکردم :باورم نمیشه..باورم نمیشه..
حاجی با لبخندی محجوب گفت:یه چیزی میگم بین خودمون میمونه؟
با گریه گفتم:بله..
اون روزا، از وقتی رقیه سادات مسجد نیومد منم دیگه دایم به مسجدنرفتم.مسجد بدون رقیه سادات تو بچگیها صفانداشت.
_بااشک وآه گفتم:رقیه سادات خیلی خراب کرد حاج آقا..شما..شماکه نمازگزازها رو اذیت میکردید شدید حاج مهدوی چون سایهی پدرو مادر بالاسرتون بود ولی من که بقول شما دانا تر بودم از خط خارج شدم..درسته توبه کردم وبه خودم اومدم ولی از خودم و جدم و آقام شرمنده ام.
او تسبیح سبز رنگش رو بین انگشتانش چرخوند و با نوایی حزین گفت:هر پرهیزکاری گذشته ای دارد و هر گنهکاری آینده ای..
نامه تون رو خوندم. چندبارهم خوندم.
ادامه دارد.
#همسرانه
وقتی از خانم ها می پرسید که از چه چیزهایی درمورد مردها بدشان می آید، لیستی بی انتها جلو رویتان می گذارند. چیزهایی که زن ها درمورد مردها بدشان می آید ترکیبی از ویژگی های کوچک و بزرگ است،
@BanooMalakeBash
وقتی از خانم ها می پرسید که از چه چیزهایی درمورد مردها بدشان می آید، لیستی بی انتها جلو رویتان می گذارند. چیزهایی که زن ها درمورد مردها بدشان می آید ترکیبی از ویژگی های کوچک و بزرگ است،
@BanooMalakeBash
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🗓۱۴۰۳/۲/۲۲
زندگی هدیهای است که
من هر روز صبح که
از خواب بیدار میشوم،
عاشقانه روبانهای
دور آن را به آرامی باز میکنم...
سلام صبح بخیر
زندگی هدیهای است که
من هر روز صبح که
از خواب بیدار میشوم،
عاشقانه روبانهای
دور آن را به آرامی باز میکنم...
سلام صبح بخیر
#همسرانه
زناشویی ، آنچه خانم ها آرزو دارند، مردان به آن توجه کنند ، مردها ادعا دارند که زن ها بسیار پیچیده هستند اما غافلند از این موضوع که خوشحال کردن یک زن کار بسیار ساده ای است.
@BanooMalakeBash
زناشویی ، آنچه خانم ها آرزو دارند، مردان به آن توجه کنند ، مردها ادعا دارند که زن ها بسیار پیچیده هستند اما غافلند از این موضوع که خوشحال کردن یک زن کار بسیار ساده ای است.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
زناشویی,زن ها از مردها چه می خواهند،شاید بگویید هیچ کسی نیست که هیچ نقصی نداشته باشد و بتواند تمام این ویژگی ها را با هم داشته باشد، اما این واقعیت ندارد. مردان زیادی هستند که این ویژگی ها را به حد کمال ندارند، ولی به اندازه ای دارند که بتوانند زن زندگیشان را خوشحال کنند. و این همان حدی است که شما به داشتن این ویژگی ها نیاز دارید. به حدی که همسرتان را خوشحال و شاد نگه دارید.
@BanooMalakeBash
زناشویی,زن ها از مردها چه می خواهند،شاید بگویید هیچ کسی نیست که هیچ نقصی نداشته باشد و بتواند تمام این ویژگی ها را با هم داشته باشد، اما این واقعیت ندارد. مردان زیادی هستند که این ویژگی ها را به حد کمال ندارند، ولی به اندازه ای دارند که بتوانند زن زندگیشان را خوشحال کنند. و این همان حدی است که شما به داشتن این ویژگی ها نیاز دارید. به حدی که همسرتان را خوشحال و شاد نگه دارید.
@BanooMalakeBash