#همسرانه
یک عبارت است که می تواند برای خانم ها معجزه کند: «برای من از خودت بیشتر بگو» و اگر شما می خواهید واقعا او را خوشحال کنید، بگویید: « من به حرف هایت علاقه مندم.
@BanooMalakeBash
یک عبارت است که می تواند برای خانم ها معجزه کند: «برای من از خودت بیشتر بگو» و اگر شما می خواهید واقعا او را خوشحال کنید، بگویید: « من به حرف هایت علاقه مندم.
@BanooMalakeBash
فرمول شادی 👆
پکیج زنان هیما پر قدرتترین پکیج روابط
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
مدیر موسسه تحول درون
🔰🔰 پکیج رایگان👇
@Admiin_moj
دریافت پکیج رایگان 👆
.
🛑💫بیش از ۴۵۰ فایل دیگه اینجا گوش کن
👇👇👇
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
پکیج زنان هیما پر قدرتترین پکیج روابط
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
مدیر موسسه تحول درون
🔰🔰 پکیج رایگان👇
@Admiin_moj
دریافت پکیج رایگان 👆
.
🛑💫بیش از ۴۵۰ فایل دیگه اینجا گوش کن
👇👇👇
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
#همسرانه
چه زیبا است که زن و شوهر فارغ از مشکلات کاری وزندگی ، لحظاتی ( حتی چند دقیقه ) را در کنار هم بنشینندو عاشقانه به صورت هم نگاه نمایند ودست های یکدیگر را به آرامی وبا محبت بفشارند ؛ این عمل موجب رفع کدورت های بین آنها خواهدشد و عشق ومحبت آنها نسبت به یکدیگر افزایش می یابد.
@BanooMalakeBash
چه زیبا است که زن و شوهر فارغ از مشکلات کاری وزندگی ، لحظاتی ( حتی چند دقیقه ) را در کنار هم بنشینندو عاشقانه به صورت هم نگاه نمایند ودست های یکدیگر را به آرامی وبا محبت بفشارند ؛ این عمل موجب رفع کدورت های بین آنها خواهدشد و عشق ومحبت آنها نسبت به یکدیگر افزایش می یابد.
@BanooMalakeBash
🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_چهل_و_یکم
حاج مهدوی اون جمله ی همیشگی رو تکرار میکرد و من مدام این حرفها رو در ذهنم مرور میکردم تا تمرین بندگی کنم..
اما سخت بود.
بین حرف تا عمل خیلی فاصله بود.
اون هم برای کسی مثل من که تازه خدا رو پیدا کرده بودم و دنبال آدمیت بودم.
گاهی کم میآوردم گریه میکردم...شک میکردم..قضاوت میکردم..
اما حاج کمیل درست در همون لحظات بیشتر کنارم بود.کنار گوشم عاشقانه ها میخوند..تصنیف های آرامش بخش و امیدوارانه بر لب میروند و به همه ی اضطرابهای من میخندید.
آپارتمانم رو برای فروش گذاشته بودم و مدتی بود که خریدار جدیدش قصد سکونت در آنجا رو داشت. من به ناچار در اون بحبوحه ی آزار دهنده مجبور بودم جا به جا بشم و به آپارتمانی که حاج احمدی برایم پیدا کرده بود نقل مکان کنم اما حواشی اون محله و آدمهاش دل سردم کرده بود که ساکن اونجا بشم.
حاج کمیل وقتی دلسردی ام رو میدید با مهربانی میگفت:شما علی الحساب اثاثیه رو به منزل جدید ببرید ان شالله بعد از ازدواج ،به منزل بنده نقل مکان میکنیم وجای نگرانی نیست.
حاج کمیل بعد از فوت الهام خانه اش رو به یک زوج اجاره داده بود و با خانواده اش زندگی میکرد.او بعد از فوت الهام پیش نماز مسجد شد واز کار تبلیغ فاصله گرفت و تدریس میکرد.
اگرچه ایشون اصرار داشت که زمان عقدمون محدود باشه و ما هرچه سریعتر ازدواج کنیم ولی بخاطر دودلیها و ترسهای من بهم فرصت دادند تا یک دل بشم.
من حتی دیگر به اون مسجد نمیرفتم و در خانه ی خودم نمازهام رو میخوندم که دیگرشاهد حرفهای زشت دیگرون نباشم ولی همین کارم هم موجب شد که همان عده پشت سرم بگویند حاج مهدوی رو تور کرد دیگه مسجد بیاد چیکار؟!!!
یک شب حاج کمیل تماس گرفت و گفت:
خانوووم خودم چطوره؟
هنوز هم عادت نکرده بودم که او را مالک خودم بدونم!
از وقتی این مشکلات پدیدار شده بود
فکر میکردم عمر این بهشتی شدن کوتاهه و بالاخره یک روز حاج کمیل تحت تاثیر حرفهای دیگرون قرار میگیره و با من سرد میشه.
گفتم:وقتی صدای شما رو میشنوم خوبم.
گفت:حالا این که صداست..فکر کن اگر امشب منو ملاقات کنید چه انقلابی ایجاد میشه..
خندیدم..
با خوشحالی گفتم:واقعا قراره شما رو ببینم؟!
گفت:بله..تا چند دیقه ی دیگه آماده باشید دارم میام دنبالتون بریم بیخیال دنیا و بی مهریهاش خودمون باشیم و خداا.
حدس میزدم که او قراره منو به یک محل زیارتی ببره.برای من مهم نبود کجا.. او هرجا بود من خوش بودم.
سریع آماده شدم و تا او زنگ خانه رو زد با شوق بی اندازه از پله ها پایین رفتم.
آقای رحمتی در راه پله بهم برخورد کرد و سلام گفت.
از وقتی که به عقد حاج کمیل در آمده بودم دیگر از هیچ کس دلگیر نبودم حتی از او.
جواب سلامش رو دادم و با عجله قصد رفتن کردم که گفت:اون حاج آقایی که پایینه با شماکار داره؟
من بااینکه میدونستم اوبعد از مراسم عقد قطعا خبر داشته که اون حاج آقا همسر فعلی من بوده ولی بازجواب دادم:بله
اوبا مکث پرسید:ایشون باهاتون نسبتی دارن؟با افتخارگفتم:به. همسرم هستن!
اوابروها روبالا انداخت و لبهاش رو پایین آورد وگفت: عجیبه!! ایشالاکه خیره...
من ازغیض دندانهاموروی هم فشار دادم و از پله ها پایین رفتم.
وقتی سوارماشین شدم عصبانیت درصدام موج میزد وباهمون خشم به مقابل نگاه میکردم.
سنگینی نگاه حاج کمیل رو حس میکردم.
پرسید:چیزی شده رقیه سادات خانوم؟
نفس حبس شده م روبیرون دادم و با حرص گفتم:نه...
اوداشت همینطوری نگاهم میکردکه با عصبانیت به سمتش چرخیدم وگفتم:مردک با اینکه میدونه شماهمسرمن هستی ولی بازازم میپرسه نسبتم باهاتون چیه؟ وقتی هم که میگم شماهمسرمید..تاج سرمید بهم باتمسخر میگه عجیبه!!! خیر باشه ...
اوبی خبر ازماجرا با ابروانی بالا رفته از تعجب، با لذت به خشم من خندید و گفت:
ازکی حرف میزنید سادات خانوم؟
گفتم:رحمتی.
اوهمچنان با لذت وسرگرمی نگاهم میکرد.
خندید وگفت:خب راست میگه بنده ی خدا عجیبه..!!
اخم کردم.
_کجاش عجیبه؟!
گفت:اینکه یه خانوم خوش اخلاق و
مهربون که قراره همه ی سعیش روکنه خدایی زندگی کنه اینقدرعصبانی وبداخلاق باشه!
بادلخوری گفتم:حاج کمیل قبول کنید عصبانیت داره..تا قبل از این وصلت یک جور آزارم میدادن بعد از وصلت جور دیگه...بعضیها مثل این آقاشهامتشون زیاده جلو روی خودم میگن بعضیهاهم پشت سر..من تحمل شنیدن این حرفها رو ندارم..
او خیره به چشمان عصبانی من دستم رو گرفت و بوسید.
داشتم لمس لبهاشوبه روی پشت دستم مرور میکردم که بالحنی که دلم رومیلرزوند گفت:چقدر زیبایی!چشمهایی به این زیبایی تا حالا ندیدم.خداکنه اگر اولاد دار شدیم چشمهاشون شبیه شما بشه ..
ادامه دارد..
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_چهل_و_یکم
حاج مهدوی اون جمله ی همیشگی رو تکرار میکرد و من مدام این حرفها رو در ذهنم مرور میکردم تا تمرین بندگی کنم..
اما سخت بود.
بین حرف تا عمل خیلی فاصله بود.
اون هم برای کسی مثل من که تازه خدا رو پیدا کرده بودم و دنبال آدمیت بودم.
گاهی کم میآوردم گریه میکردم...شک میکردم..قضاوت میکردم..
اما حاج کمیل درست در همون لحظات بیشتر کنارم بود.کنار گوشم عاشقانه ها میخوند..تصنیف های آرامش بخش و امیدوارانه بر لب میروند و به همه ی اضطرابهای من میخندید.
آپارتمانم رو برای فروش گذاشته بودم و مدتی بود که خریدار جدیدش قصد سکونت در آنجا رو داشت. من به ناچار در اون بحبوحه ی آزار دهنده مجبور بودم جا به جا بشم و به آپارتمانی که حاج احمدی برایم پیدا کرده بود نقل مکان کنم اما حواشی اون محله و آدمهاش دل سردم کرده بود که ساکن اونجا بشم.
حاج کمیل وقتی دلسردی ام رو میدید با مهربانی میگفت:شما علی الحساب اثاثیه رو به منزل جدید ببرید ان شالله بعد از ازدواج ،به منزل بنده نقل مکان میکنیم وجای نگرانی نیست.
حاج کمیل بعد از فوت الهام خانه اش رو به یک زوج اجاره داده بود و با خانواده اش زندگی میکرد.او بعد از فوت الهام پیش نماز مسجد شد واز کار تبلیغ فاصله گرفت و تدریس میکرد.
اگرچه ایشون اصرار داشت که زمان عقدمون محدود باشه و ما هرچه سریعتر ازدواج کنیم ولی بخاطر دودلیها و ترسهای من بهم فرصت دادند تا یک دل بشم.
من حتی دیگر به اون مسجد نمیرفتم و در خانه ی خودم نمازهام رو میخوندم که دیگرشاهد حرفهای زشت دیگرون نباشم ولی همین کارم هم موجب شد که همان عده پشت سرم بگویند حاج مهدوی رو تور کرد دیگه مسجد بیاد چیکار؟!!!
یک شب حاج کمیل تماس گرفت و گفت:
خانوووم خودم چطوره؟
هنوز هم عادت نکرده بودم که او را مالک خودم بدونم!
از وقتی این مشکلات پدیدار شده بود
فکر میکردم عمر این بهشتی شدن کوتاهه و بالاخره یک روز حاج کمیل تحت تاثیر حرفهای دیگرون قرار میگیره و با من سرد میشه.
گفتم:وقتی صدای شما رو میشنوم خوبم.
گفت:حالا این که صداست..فکر کن اگر امشب منو ملاقات کنید چه انقلابی ایجاد میشه..
خندیدم..
با خوشحالی گفتم:واقعا قراره شما رو ببینم؟!
گفت:بله..تا چند دیقه ی دیگه آماده باشید دارم میام دنبالتون بریم بیخیال دنیا و بی مهریهاش خودمون باشیم و خداا.
حدس میزدم که او قراره منو به یک محل زیارتی ببره.برای من مهم نبود کجا.. او هرجا بود من خوش بودم.
سریع آماده شدم و تا او زنگ خانه رو زد با شوق بی اندازه از پله ها پایین رفتم.
آقای رحمتی در راه پله بهم برخورد کرد و سلام گفت.
از وقتی که به عقد حاج کمیل در آمده بودم دیگر از هیچ کس دلگیر نبودم حتی از او.
جواب سلامش رو دادم و با عجله قصد رفتن کردم که گفت:اون حاج آقایی که پایینه با شماکار داره؟
من بااینکه میدونستم اوبعد از مراسم عقد قطعا خبر داشته که اون حاج آقا همسر فعلی من بوده ولی بازجواب دادم:بله
اوبا مکث پرسید:ایشون باهاتون نسبتی دارن؟با افتخارگفتم:به. همسرم هستن!
اوابروها روبالا انداخت و لبهاش رو پایین آورد وگفت: عجیبه!! ایشالاکه خیره...
من ازغیض دندانهاموروی هم فشار دادم و از پله ها پایین رفتم.
وقتی سوارماشین شدم عصبانیت درصدام موج میزد وباهمون خشم به مقابل نگاه میکردم.
سنگینی نگاه حاج کمیل رو حس میکردم.
پرسید:چیزی شده رقیه سادات خانوم؟
نفس حبس شده م روبیرون دادم و با حرص گفتم:نه...
اوداشت همینطوری نگاهم میکردکه با عصبانیت به سمتش چرخیدم وگفتم:مردک با اینکه میدونه شماهمسرمن هستی ولی بازازم میپرسه نسبتم باهاتون چیه؟ وقتی هم که میگم شماهمسرمید..تاج سرمید بهم باتمسخر میگه عجیبه!!! خیر باشه ...
اوبی خبر ازماجرا با ابروانی بالا رفته از تعجب، با لذت به خشم من خندید و گفت:
ازکی حرف میزنید سادات خانوم؟
گفتم:رحمتی.
اوهمچنان با لذت وسرگرمی نگاهم میکرد.
خندید وگفت:خب راست میگه بنده ی خدا عجیبه..!!
اخم کردم.
_کجاش عجیبه؟!
گفت:اینکه یه خانوم خوش اخلاق و
مهربون که قراره همه ی سعیش روکنه خدایی زندگی کنه اینقدرعصبانی وبداخلاق باشه!
بادلخوری گفتم:حاج کمیل قبول کنید عصبانیت داره..تا قبل از این وصلت یک جور آزارم میدادن بعد از وصلت جور دیگه...بعضیها مثل این آقاشهامتشون زیاده جلو روی خودم میگن بعضیهاهم پشت سر..من تحمل شنیدن این حرفها رو ندارم..
او خیره به چشمان عصبانی من دستم رو گرفت و بوسید.
داشتم لمس لبهاشوبه روی پشت دستم مرور میکردم که بالحنی که دلم رومیلرزوند گفت:چقدر زیبایی!چشمهایی به این زیبایی تا حالا ندیدم.خداکنه اگر اولاد دار شدیم چشمهاشون شبیه شما بشه ..
ادامه دارد..
#همسرانه #زناشویی
اگر چه از رابطه ی جنسی، زوجین هر دو لذت می برند، اما برخی از ویژگیهای خاص، التذاذ (لذت بردن) زنان را کمتر از مردان کرده که با عدم مراعات های لازم، این تفاوتها می تواند مشکلات ناراحت کننده ای ایجاد کند.
@ZanMitone
اگر چه از رابطه ی جنسی، زوجین هر دو لذت می برند، اما برخی از ویژگیهای خاص، التذاذ (لذت بردن) زنان را کمتر از مردان کرده که با عدم مراعات های لازم، این تفاوتها می تواند مشکلات ناراحت کننده ای ایجاد کند.
@ZanMitone
#همسرانه
خانم ها حرف می زنند تنها برای این که احساس کنند به طرف مقابل وصل هستند، ولی بسیاری از مردها فکر می کنند که همسرشان حرف می زند که خواسته اش را مطرح کند.
@ZanMitone
خانم ها حرف می زنند تنها برای این که احساس کنند به طرف مقابل وصل هستند، ولی بسیاری از مردها فکر می کنند که همسرشان حرف می زند که خواسته اش را مطرح کند.
@ZanMitone
#همسرانه
مردها به طور غریزی می خواهند مشکلات همسرشان را حل کنند، حتی اگر خانم از او کمک نخواسته باشد.
@ZanMitone
مردها به طور غریزی می خواهند مشکلات همسرشان را حل کنند، حتی اگر خانم از او کمک نخواسته باشد.
@ZanMitone
#همسرانه
همسر شما باید بتواند تا آخر عمر شوهر خوبی برای شما و پدر خوبی برای فرزندانتان باشد.
@ZanMitone
همسر شما باید بتواند تا آخر عمر شوهر خوبی برای شما و پدر خوبی برای فرزندانتان باشد.
@ZanMitone
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌹سلام و درود، روزتون بخیر عزیزان🌹
🗓۱۴۰۳/۴/۲
آمدن هر صبح پیام خداوند برای
آغاز یک فرصت تازه است
برخیز و در این هوای دلچسب
زندگی را زندگی کن تغییر مثبتی ایجاد کن
و از یک روز دوست داشتنی خـــداوند
لذت ببر و قدر زندگیتو بدون
✅ آرامشبخشترین جملات جهان اینجاست👇
@SOBHbe
🗓۱۴۰۳/۴/۲
آمدن هر صبح پیام خداوند برای
آغاز یک فرصت تازه است
برخیز و در این هوای دلچسب
زندگی را زندگی کن تغییر مثبتی ایجاد کن
و از یک روز دوست داشتنی خـــداوند
لذت ببر و قدر زندگیتو بدون
✅ آرامشبخشترین جملات جهان اینجاست👇
@SOBHbe
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
زنان فهمیده نمیگذارند رابطه احترامی که برای خودشان قائل هستند را از آنها بگیرد. آنها به همسرشان اجازه نمیدهند با لحنی منفی و غیرمحترمانه با آنها حرف بزند و از طرفشان توقع دارند که مثل همه آدمها با آنها رفتار کند.
@BanooMalakeBash
زنان فهمیده نمیگذارند رابطه احترامی که برای خودشان قائل هستند را از آنها بگیرد. آنها به همسرشان اجازه نمیدهند با لحنی منفی و غیرمحترمانه با آنها حرف بزند و از طرفشان توقع دارند که مثل همه آدمها با آنها رفتار کند.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
همسر شما باید بتواند تا آخر عمر شوهر خوبی برای شما و پدر خوبی برای فرزندانتان باشد.
@BanooMalakeBash
همسر شما باید بتواند تا آخر عمر شوهر خوبی برای شما و پدر خوبی برای فرزندانتان باشد.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
زنان فهمیده درک میکنند که تقسیم زندگی با کسی یک نعمت و هدیه است، به همین دلیل یادشان نمیرود که به این خاطر از همسرشان متشکر باشند.
@BanooMalakeBash
زنان فهمیده درک میکنند که تقسیم زندگی با کسی یک نعمت و هدیه است، به همین دلیل یادشان نمیرود که به این خاطر از همسرشان متشکر باشند.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
عشق شما میتواند روی زندگی همسرتان تاثیر بگذارد. عشق شما میتواند حمایت، امنیت، شوق و جراتی را که به آن نیاز دارد تا با دنیای درونی احساساتش روبهرو شود را به او بدهد.
@BanooMalakeBash
عشق شما میتواند روی زندگی همسرتان تاثیر بگذارد. عشق شما میتواند حمایت، امنیت، شوق و جراتی را که به آن نیاز دارد تا با دنیای درونی احساساتش روبهرو شود را به او بدهد.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه #زناشویی
مهمترین دلیل زمینههای اختلاف زناشویی، عدم برقراری ارتباط صحیح بین زوجین است و اینکه مردان یا زنان نقش خود را به درستی ایفا نمیکنند.
@BanooMalakeBash
مهمترین دلیل زمینههای اختلاف زناشویی، عدم برقراری ارتباط صحیح بین زوجین است و اینکه مردان یا زنان نقش خود را به درستی ایفا نمیکنند.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#تربیت_فرزند #مادرانه
مادر که باشد دنیا و زندگی ات شیرین
و امنیتی تمام نشدنی دارد
مادر که باشد حتی در چهل سالگی
هم بوسه اش بر روی زخم هایمان
شفابخش و مرهمی است
بر دردهایمان..
@BanooMalakeBash
مادر که باشد دنیا و زندگی ات شیرین
و امنیتی تمام نشدنی دارد
مادر که باشد حتی در چهل سالگی
هم بوسه اش بر روی زخم هایمان
شفابخش و مرهمی است
بر دردهایمان..
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
راز زنان هیما ☝️
#فایل_اموزشی_مهم
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
مدیر موسسه تحول درون
🔰🔰 پکیج رایگان👇
@Admiin_moj
🛑فقط ۵ دقیقه فایل های روانشناسی فقط بزار و گوش کن
حالت دگرگون میشه 👇
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
.
#فایل_اموزشی_مهم
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
مدیر موسسه تحول درون
🔰🔰 پکیج رایگان👇
@Admiin_moj
🛑فقط ۵ دقیقه فایل های روانشناسی فقط بزار و گوش کن
حالت دگرگون میشه 👇
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
.
🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_چهل_و_دوم
این تعریف اون قدر غیر منتظره بود که حادثه ی چند دقیقه ی پیش رافراموش کردم و باگونه هایی سرخ از شرم سرم رو پایین انداختم!
اوخنده ی ریزی کرد وماشین رو روشن کرد.
نمیدونستم منوکجا میبره؟دلمم نمیخواست بدونم من فقط به جملاتش فکرمیکردم و جای بوسه اش رودر زیرچادرسیاهم نوازش میکردم.
او بلند بلندبرام تصنیف عاشقونه میخوند ومدهوش و مستانه نگاهم میکرد..
من هرگزباورنمیکردم این مرد همان حاج مهدوی سفت وسخت چندماه پیشه.
انصافاشنیدن جملات عاشقانه ازلبهای حاج کمیل شیرین تراز شنیدن همان کلمات اززبان باقی مردهابود.نگاه های باحیا وسرد اوبعدازمحرمیت تبدیل به نگاههای عمیق وعاشقانه شد ومن روز به روزاز اینکه عاشقش شده بودم خوشحال تروراضی تر میشدم.
اوبرخلاف تصورم منوبه درکه برد!!
من باتعجب میخندیدم ومیگفتم:
_اینجا چیکارمیکنیم؟؟ اون هم تو این سرما؟!!
او درحالیکه کمربندش رو باز میکرد گفت:
غر نزنید سادات خانووم..پیاده شید.من که با شما سردم نمیشه شما هم هروقت سردتون شد میتونید رو آتیش دل من حساب کنید..
از تعبیر زیبا وشاعرانه ش غرق غرور و شادی شدم و دست در دست او از کوه بالا رفتیم.
من حتی درصدی فکر نمیکردم که حاج کمیل چنین محلی رو برای دعوت من در نظر گرفته باشه.
هرکس که مارو میدید با تعجب نگاهی میکرد و کنار گوش دیگری میخندید!
عده ای هم دستمون می انداختند و میگفتند.حاجی مواظب باش عبات گیر نکنه به پات بیفتی...
و فکر میکنید که حاج کمیل چه پاسخی میداد؟؟!
_با روی گشاده وخندان میگفت:ممنون از یادآوری تون اخوی..
یکی به تمسخر گفت:حاجی تقبل الله. .
او خندید و گفت: با این فشاری که روی زانو بنده هست و سرمای شدید قطعا قبوله از شما
هم تقبل الله. .
من از صبروحوصله ی او در حیرت بودم و گاهگاهی از جوابهای زیبا و شوخ طبعانش میخندیدم..یاد اون روزی افتادم که با کامران در ماشین نشسته بودم و او ما رو دید.اون روز هم در مقابل گزافه گوییهای کامران همینگونه رفتار میکرد بی آنکه خم به ابرو بیاره و دلخور شه.
گاهی اوقات از اینهمه صبر و بلند نظری او حیرت زده میشدم و از خودم میپرسیدم من چه عمل خوبی انجام داده بودم که خدا او را به من هدیه داده بود!؟
وقتی به پیسنهاد او به یک رستوران سنتی در همون ناحیه رفتیم تاشام وچای بخوریم.ازش پرسیدم:حاج کمیل واقعا این رفتارها و کنایه ها آزارتون نمیده؟
او که هنوز نفس نفس میزد دستهایش رواز شدت سرما زیر بغل گذاشت و بالبخندی گفت: رقیه سادات خانوم این بنده ی خداها دنبال تیکه پرونی نیستن.جوونند..دنبال شوخی وخنده اند.شاید یکی از علتهای کارشون سر به سر گذاشتن ما باشه ولی ته ته دلشون خبری نیست..اونا فقط یک کم بی اعتمادند. چون مدتیه ما رو اونطوری که باید نمیشناسند.فکر میکنند ما شبیه اون چیزی هستیم که رسانه های غربی نشون میدن..البته بعضی هامونم به این حرفها وحدیثها دامن زدیم.. من وقتی این لباس و تنم کردم یعنی در خدمت همه ام..این همه شامل این جوونها هم میشه..میخوام اونا بفهمن که من هم یکی از خودشونم..شایدتوبعضی موارد مثل اونا فکر نکنم ولی درکشون میکنم. میفهممشون..
همون موقع یکی از همون جوونها به سمت تختمون اومد ودرحالیکه نیشش تا بناگوشش باز بود گفت:بههههه سلاااام حاج آقا راه گم کردی..چه عجب از این طرفها. نبودی چند وقت..
حاج مهدوی به احترام اونیم خیز شد و دستهای اوراگرفت وصورتش رو بوسید.
اون جوون با دیدن من سرش رو پایین انداخت وباحجب وحیاسلام کرد وگفت:ببخشیدخانوم.ازذوق دیدن ایشون بی ادبی کردم سلام نگفتم.
من چادرم رو محکم تر گرفتم و با متانت جوابش رو دادم و سرم رو پایین انداختم.
جوان که اسمش آرش بود و تیپی کاملا امروزی داشت خطاب به حاج مهدوی نگاه معناداری کرد و پرسید: حاجی بله؟؟
حاج کمیل سرش روبه حالت تایید تکون داد و هردو باهم خندیدند.
جوون سروصورت اورو بوسید وگفت:خیلی خوشحال شدم حاجی..دست راستت رو سر ما
بعد رو کرد به من وگفت:خانوم یعنی خوش بسعادتتون..خداوکیلی یه دونست..ماهه..ان شالله مبارکتون باشه..
و باعذرخواهی ازکنار تختمون دور شد.
من باکلی سوال به حاج کمیل نگاه کردم.
او با لبخندی زیباسرش رو به اطراف چرخوند وگفت:دوسالی میشه میشناسمش..همینجاباهم آشنا شدیم.جوون خوبیه...ازهموناییه که ظاهرش با باطنش کلی فرق داره..
نگاهش کردم..
ودوباره فهمیدم چقدردرمقابل روح او روح ضعیفی دارم.
او ازبیحیایی نگاهم خنده ی محجوبانه ای کرد.
ولی من همچنان نگاهش میکردم..
عاشقانه وبدون هراس!
من عاشق این مردم!!بگذارهرکس هرچی میخواد بگه..
میخوام تا ابدیت کنار اوباشم.
میخوام تا همیشه نگاهش کنم..
ادامه دارد...
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_چهل_و_دوم
این تعریف اون قدر غیر منتظره بود که حادثه ی چند دقیقه ی پیش رافراموش کردم و باگونه هایی سرخ از شرم سرم رو پایین انداختم!
اوخنده ی ریزی کرد وماشین رو روشن کرد.
نمیدونستم منوکجا میبره؟دلمم نمیخواست بدونم من فقط به جملاتش فکرمیکردم و جای بوسه اش رودر زیرچادرسیاهم نوازش میکردم.
او بلند بلندبرام تصنیف عاشقونه میخوند ومدهوش و مستانه نگاهم میکرد..
من هرگزباورنمیکردم این مرد همان حاج مهدوی سفت وسخت چندماه پیشه.
انصافاشنیدن جملات عاشقانه ازلبهای حاج کمیل شیرین تراز شنیدن همان کلمات اززبان باقی مردهابود.نگاه های باحیا وسرد اوبعدازمحرمیت تبدیل به نگاههای عمیق وعاشقانه شد ومن روز به روزاز اینکه عاشقش شده بودم خوشحال تروراضی تر میشدم.
اوبرخلاف تصورم منوبه درکه برد!!
من باتعجب میخندیدم ومیگفتم:
_اینجا چیکارمیکنیم؟؟ اون هم تو این سرما؟!!
او درحالیکه کمربندش رو باز میکرد گفت:
غر نزنید سادات خانووم..پیاده شید.من که با شما سردم نمیشه شما هم هروقت سردتون شد میتونید رو آتیش دل من حساب کنید..
از تعبیر زیبا وشاعرانه ش غرق غرور و شادی شدم و دست در دست او از کوه بالا رفتیم.
من حتی درصدی فکر نمیکردم که حاج کمیل چنین محلی رو برای دعوت من در نظر گرفته باشه.
هرکس که مارو میدید با تعجب نگاهی میکرد و کنار گوش دیگری میخندید!
عده ای هم دستمون می انداختند و میگفتند.حاجی مواظب باش عبات گیر نکنه به پات بیفتی...
و فکر میکنید که حاج کمیل چه پاسخی میداد؟؟!
_با روی گشاده وخندان میگفت:ممنون از یادآوری تون اخوی..
یکی به تمسخر گفت:حاجی تقبل الله. .
او خندید و گفت: با این فشاری که روی زانو بنده هست و سرمای شدید قطعا قبوله از شما
هم تقبل الله. .
من از صبروحوصله ی او در حیرت بودم و گاهگاهی از جوابهای زیبا و شوخ طبعانش میخندیدم..یاد اون روزی افتادم که با کامران در ماشین نشسته بودم و او ما رو دید.اون روز هم در مقابل گزافه گوییهای کامران همینگونه رفتار میکرد بی آنکه خم به ابرو بیاره و دلخور شه.
گاهی اوقات از اینهمه صبر و بلند نظری او حیرت زده میشدم و از خودم میپرسیدم من چه عمل خوبی انجام داده بودم که خدا او را به من هدیه داده بود!؟
وقتی به پیسنهاد او به یک رستوران سنتی در همون ناحیه رفتیم تاشام وچای بخوریم.ازش پرسیدم:حاج کمیل واقعا این رفتارها و کنایه ها آزارتون نمیده؟
او که هنوز نفس نفس میزد دستهایش رواز شدت سرما زیر بغل گذاشت و بالبخندی گفت: رقیه سادات خانوم این بنده ی خداها دنبال تیکه پرونی نیستن.جوونند..دنبال شوخی وخنده اند.شاید یکی از علتهای کارشون سر به سر گذاشتن ما باشه ولی ته ته دلشون خبری نیست..اونا فقط یک کم بی اعتمادند. چون مدتیه ما رو اونطوری که باید نمیشناسند.فکر میکنند ما شبیه اون چیزی هستیم که رسانه های غربی نشون میدن..البته بعضی هامونم به این حرفها وحدیثها دامن زدیم.. من وقتی این لباس و تنم کردم یعنی در خدمت همه ام..این همه شامل این جوونها هم میشه..میخوام اونا بفهمن که من هم یکی از خودشونم..شایدتوبعضی موارد مثل اونا فکر نکنم ولی درکشون میکنم. میفهممشون..
همون موقع یکی از همون جوونها به سمت تختمون اومد ودرحالیکه نیشش تا بناگوشش باز بود گفت:بههههه سلاااام حاج آقا راه گم کردی..چه عجب از این طرفها. نبودی چند وقت..
حاج مهدوی به احترام اونیم خیز شد و دستهای اوراگرفت وصورتش رو بوسید.
اون جوون با دیدن من سرش رو پایین انداخت وباحجب وحیاسلام کرد وگفت:ببخشیدخانوم.ازذوق دیدن ایشون بی ادبی کردم سلام نگفتم.
من چادرم رو محکم تر گرفتم و با متانت جوابش رو دادم و سرم رو پایین انداختم.
جوان که اسمش آرش بود و تیپی کاملا امروزی داشت خطاب به حاج مهدوی نگاه معناداری کرد و پرسید: حاجی بله؟؟
حاج کمیل سرش روبه حالت تایید تکون داد و هردو باهم خندیدند.
جوون سروصورت اورو بوسید وگفت:خیلی خوشحال شدم حاجی..دست راستت رو سر ما
بعد رو کرد به من وگفت:خانوم یعنی خوش بسعادتتون..خداوکیلی یه دونست..ماهه..ان شالله مبارکتون باشه..
و باعذرخواهی ازکنار تختمون دور شد.
من باکلی سوال به حاج کمیل نگاه کردم.
او با لبخندی زیباسرش رو به اطراف چرخوند وگفت:دوسالی میشه میشناسمش..همینجاباهم آشنا شدیم.جوون خوبیه...ازهموناییه که ظاهرش با باطنش کلی فرق داره..
نگاهش کردم..
ودوباره فهمیدم چقدردرمقابل روح او روح ضعیفی دارم.
او ازبیحیایی نگاهم خنده ی محجوبانه ای کرد.
ولی من همچنان نگاهش میکردم..
عاشقانه وبدون هراس!
من عاشق این مردم!!بگذارهرکس هرچی میخواد بگه..
میخوام تا ابدیت کنار اوباشم.
میخوام تا همیشه نگاهش کنم..
ادامه دارد...
#همسرانه_خانم_آقا
گاهی هم لازم است برای ایجاد رابطه عاطفی بهتر به خودتان استراحت بدهید. وقتی خسته و کلافه و ناامید هستید زمانی را برای تنفس و استراحت فردی خودتان فراهم کنید و پس از آن دوباره به رابطه برگردید.
@BanooMalakeBash
گاهی هم لازم است برای ایجاد رابطه عاطفی بهتر به خودتان استراحت بدهید. وقتی خسته و کلافه و ناامید هستید زمانی را برای تنفس و استراحت فردی خودتان فراهم کنید و پس از آن دوباره به رابطه برگردید.
@BanooMalakeBash