#همسرانه
پژوهش زن و قدرت بهطورکلی نشان میدهد که همراه با مدرنترشدن جامعه، زنان در حوزههای اعمال قدرت در خانواده جایگاه بالاتری مییابند.
@BanooMalakeBash
پژوهش زن و قدرت بهطورکلی نشان میدهد که همراه با مدرنترشدن جامعه، زنان در حوزههای اعمال قدرت در خانواده جایگاه بالاتری مییابند.
@BanooMalakeBash
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🗓۱۴۰۳/۳/۶
🌸بيدار شو امروز از زندگى
🌺از خنده گل از عطر صبح لذت ببر
🌸گلايه و تلخى را بسپار به نسيم
🌺تا با خودش ببرد زندگى پُر است
🌸از شادىهاى كوچک آنها را درياب...
🌺سلام صبحتون بخیر
🌸الهی زندگیتون پراز خیر و برکت بشه
🌺خدایا شکرت🙏🏻🌷
🌸بيدار شو امروز از زندگى
🌺از خنده گل از عطر صبح لذت ببر
🌸گلايه و تلخى را بسپار به نسيم
🌺تا با خودش ببرد زندگى پُر است
🌸از شادىهاى كوچک آنها را درياب...
🌺سلام صبحتون بخیر
🌸الهی زندگیتون پراز خیر و برکت بشه
🌺خدایا شکرت🙏🏻🌷
#همسرانه
زن و شوهر باید نسبت به یکدیگر وفادار باشند و حداکثر سعی خود را برای تحکیم خانواده و استمرار و استحکام رابطه زوجیت داشته باشند و از هرگونه رفتاری که سبب سست شدن پایه های خانواده می شود.
@BanooMalakeBash
زن و شوهر باید نسبت به یکدیگر وفادار باشند و حداکثر سعی خود را برای تحکیم خانواده و استمرار و استحکام رابطه زوجیت داشته باشند و از هرگونه رفتاری که سبب سست شدن پایه های خانواده می شود.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
اگر همسرتان را دوست داشته باشید، هنگامی که از احساس شما نسبت به خودش سوالی بپرسد تردیدی نخواهید داشت و خیلی راحت می توانید به سوالاتش پاسخ دهید.
@BanooMalakeBash
اگر همسرتان را دوست داشته باشید، هنگامی که از احساس شما نسبت به خودش سوالی بپرسد تردیدی نخواهید داشت و خیلی راحت می توانید به سوالاتش پاسخ دهید.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#ترببت_فرزند #مادرانه
توقع خوش رفتاری از کودک داشته باشید. خوش رفتاری شما با کودک به او یاد میدهد چگونه باید رفتار کند. چه رفتاری پذیرفتنی است.
@BanooMalakeBash
توقع خوش رفتاری از کودک داشته باشید. خوش رفتاری شما با کودک به او یاد میدهد چگونه باید رفتار کند. چه رفتاری پذیرفتنی است.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
فردی که عاشق همسرش است برای او بهترینها را می خواهد اما این موضوع نباید موجب شود اعتماد به نفس همسرش پایین بیاید و اختیار انتخاب از او گرفته شود.
@BanooMalakeBash
فردی که عاشق همسرش است برای او بهترینها را می خواهد اما این موضوع نباید موجب شود اعتماد به نفس همسرش پایین بیاید و اختیار انتخاب از او گرفته شود.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
تکنیک دفع دخالت 👆
#فایل_اموزشی_مهم
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
مدیر موسسه تحول درون
جلسه پرسش و پاسخ 👇
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
❤️دریافت پکیج رایگان
👇👇
@Admiin_moj
ملکه شو و زنان آلفا ☝️
#فایل_اموزشی_مهم
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
مدیر موسسه تحول درون
جلسه پرسش و پاسخ 👇
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
❤️دریافت پکیج رایگان
👇👇
@Admiin_moj
ملکه شو و زنان آلفا ☝️
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
✨💜💜💜💜💜💜✨
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_شانزدهم
باید درس خوبی به نسیم می دادم.اما چطوری نمیدونستم.
نسیم و مسعود در حق من جفا کرده بودند.اونها با بی رحمی وقساوت تمام آبروی منو به خطر انداختند. .
درست نبود که بعد از شنیدن واقعیت از زبون مهری سراغ نسیم برم و شاید بهتر بود هیچ وقت با او در مورد این خیانت و دشمنی هم کلام نمیشدم..چون او پی میبرد که در کارش موفق بوده واین برای من خوب نبود..وشاید حتی موجب دشمنی بیشتر از ناحیه ی او میشد.صبر کردم...و همه چیز رو به خدا سپردم! من یقین داشتم که مسعود ونسیم روزی سزای کارشون رو میبینند.
من همچنان هر شب به مسجد میرفتم و باز امید داشتم به اینکه در چشم آدمها اعتماد حقیقی و واقعی رو ببینم.گاهی اونها رفتاراتی میکردند که کاملا گواه این بود که حادثه ی اونشب، اثرش رو در اذهان بجا گذاشته.چند روز بعد از اعتراف مهری،من وفاطمه بعد از نماز مغرب وعشا طبق روال همیشگی باهم از در مسجد بیرون اومدیم و تا ورودی درب آقایون جایی که معمولا حامد انتظارش رو میکشید هم قدم شدیم...دیدن اون صحنه اون هم هر شب برای من خیلی لذت بخش بود و در دلم آرزو میکردم یعنی میشه خدا به من هم مردی بده که عاشقانه هامون رو کنار درب مسجد تقسیم کنیم؟!
در دلم میگفتم مردی ولی ته ته دلم میدونستم مراد از اون مرد چه کسی بود!همین فکر مشتاقم کرد به داخل حیاط مسجد نگاهی بندازم تا شاید او را ببینم..او گوشه ای ایستاده بود و با خانومی قد بلند و محجبه که فقط چشم و بینیش پیدا بود صحبت میکرد. ظاهر اون زن خیلی شیک بود و چادرش بنظر گرونقیمت میومد.دلم لرزید...نمیدونم چرا به یکباره دلهره گرفتم.
از فاطمه پرسیدم:اون خانوم کیه که داره اون گوشه با حاج آقا حرف میزنه؟
فاطمه نگاهی کرد و گفت:نمیدونم..به ما چه!
همان لحظه حاج مهدوی متوجه ما شد و اشاره کرد به سمتشون بریم.
من که تردید داشتم با ما باشه به فاطمه گفتم:حاجی داره به ما اشاره میکنه؟
فاطمه گفت:انگاری..
من با اطمینان گفتم حتما تو رو کار داره برو بسلامت..
او هم با من هم عقیده بود سریع باهام خداحافظی کرد و به سمت اونها رفت.
ناگهان صدای حاج مهدوی بلند شد:خانوم حسینی..
برگشتم به عقب.اشاره کرد:
-تشریف بیارید.
اون خانوم هم حواسش به من بود.با خودم گفتم یعنی چه کارم دارند؟!
کنارشون رفتم.زن تقریبا هم قد خودم بود ولی ما با اینکه قامتمون نسبتا بلند بود باز یک سر وگردن از حاج مهدوی کوتاه تر بودیم.
حاج مهدوی سلام محترمانه وگرمی کرد و زن که صدا وچهره اش خیلی آشنا بنظر میرسید نیز با همان گرمی ومحبت باهام احوالپرسی کرد.من وفاطمه گیج و مات به هم نگاه میکردیم.حاج مهدوی گفت: چقدر خوب شد که خودتون پیداتون شد..اینو باید به فال نیک گرفت..ایشون مادر همون بنده ی خدایی هستند که قبلا در باره شون صحبت کردیم.
در تاریکی به چهره ی زن دقت کردم.چطور از همون اول با دیدن اون یک جفت چشم زیبا که شبیه کامران بود او را نشناخته بودم.؟ مادر کامران اینجا چی کار میکرد؟ با حاج مهدوی چه میگفت.؟ چرا قصه ی من و کامران تمومی نداره؟ مبادا کامران بلایی سرش اومده بود؟! ولی نه! در اون صورت مادرش اینقدر عادی و مهربان اینجا نمی ایستاد!
حاج مهدوی خطاب به مادر کامران گفت:اینم خانوم حسینی.فک کنم بهتر باشه خودتون باهاشون صحبت کنید.
مادر کامران گفت:پس لطفا شما هم حضور داشته باشید حاج آقا. .ان شالله از برکت حضور شما ما هم به جواب برسیم.
مادرکامران به طرفم چرخید:عزیزم چقدر خوب که موفق شدم دوباره ملاقاتتون کنم..داشتم با حاج آقا درمورد شما حرف میزدم..حاج آقا فرمودند شما تمایلی به ازدواج با کامران ندارید.در حالیکه کامران به من اطمینان داده بود که قصدش برای ازدواج با شماکاملا جدیه
..کامران اصلا حالش مناسب نیست. مدتیه تو خونست..محل کارش نمیره..
تو دلم گفتم:مشروب میخوره..احتمالا سیگار میکشه ..
او ادامه داد:خیلی ریخته به هم بچم..و بعد از پیگیری ما گفت ظاهرا همه چیز بین شما تموم شده..
من میخوام بدونم علت اینکه پسر منو رد کردید چیه؟
روم نمیشد در حضور حاج مهدوی چیزی بگم.چرا این قصه تموم نمیشد.چرا سایه ی کامران همیشه دنبال زندگیم بود.؟؟ حکمت این اتفاقات چی بود؟!
فاطمه کارم رو راحت کرد.با وقار واحترام بی اندازه خطاب به مادر کامران که کمی ناراحت و دلواپس به نظر میرسید گفت:عذر میخوام خانوم معظمی ولی گمون کنم اینجا جای مناسبی برای صحبت نباشه.این یک بحث مفصله..
مادر کامران که حالا فهمیده بودم فامیلیش معظمیه گفت:بله حق با شماست ولی شما بفرمایید بنده کجا باید صحبت کنم وقتی تنها جاییکه میشه به دخترمون دسترسی داشته باشم مسجده.
ادامه دارد...
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_شانزدهم
باید درس خوبی به نسیم می دادم.اما چطوری نمیدونستم.
نسیم و مسعود در حق من جفا کرده بودند.اونها با بی رحمی وقساوت تمام آبروی منو به خطر انداختند. .
درست نبود که بعد از شنیدن واقعیت از زبون مهری سراغ نسیم برم و شاید بهتر بود هیچ وقت با او در مورد این خیانت و دشمنی هم کلام نمیشدم..چون او پی میبرد که در کارش موفق بوده واین برای من خوب نبود..وشاید حتی موجب دشمنی بیشتر از ناحیه ی او میشد.صبر کردم...و همه چیز رو به خدا سپردم! من یقین داشتم که مسعود ونسیم روزی سزای کارشون رو میبینند.
من همچنان هر شب به مسجد میرفتم و باز امید داشتم به اینکه در چشم آدمها اعتماد حقیقی و واقعی رو ببینم.گاهی اونها رفتاراتی میکردند که کاملا گواه این بود که حادثه ی اونشب، اثرش رو در اذهان بجا گذاشته.چند روز بعد از اعتراف مهری،من وفاطمه بعد از نماز مغرب وعشا طبق روال همیشگی باهم از در مسجد بیرون اومدیم و تا ورودی درب آقایون جایی که معمولا حامد انتظارش رو میکشید هم قدم شدیم...دیدن اون صحنه اون هم هر شب برای من خیلی لذت بخش بود و در دلم آرزو میکردم یعنی میشه خدا به من هم مردی بده که عاشقانه هامون رو کنار درب مسجد تقسیم کنیم؟!
در دلم میگفتم مردی ولی ته ته دلم میدونستم مراد از اون مرد چه کسی بود!همین فکر مشتاقم کرد به داخل حیاط مسجد نگاهی بندازم تا شاید او را ببینم..او گوشه ای ایستاده بود و با خانومی قد بلند و محجبه که فقط چشم و بینیش پیدا بود صحبت میکرد. ظاهر اون زن خیلی شیک بود و چادرش بنظر گرونقیمت میومد.دلم لرزید...نمیدونم چرا به یکباره دلهره گرفتم.
از فاطمه پرسیدم:اون خانوم کیه که داره اون گوشه با حاج آقا حرف میزنه؟
فاطمه نگاهی کرد و گفت:نمیدونم..به ما چه!
همان لحظه حاج مهدوی متوجه ما شد و اشاره کرد به سمتشون بریم.
من که تردید داشتم با ما باشه به فاطمه گفتم:حاجی داره به ما اشاره میکنه؟
فاطمه گفت:انگاری..
من با اطمینان گفتم حتما تو رو کار داره برو بسلامت..
او هم با من هم عقیده بود سریع باهام خداحافظی کرد و به سمت اونها رفت.
ناگهان صدای حاج مهدوی بلند شد:خانوم حسینی..
برگشتم به عقب.اشاره کرد:
-تشریف بیارید.
اون خانوم هم حواسش به من بود.با خودم گفتم یعنی چه کارم دارند؟!
کنارشون رفتم.زن تقریبا هم قد خودم بود ولی ما با اینکه قامتمون نسبتا بلند بود باز یک سر وگردن از حاج مهدوی کوتاه تر بودیم.
حاج مهدوی سلام محترمانه وگرمی کرد و زن که صدا وچهره اش خیلی آشنا بنظر میرسید نیز با همان گرمی ومحبت باهام احوالپرسی کرد.من وفاطمه گیج و مات به هم نگاه میکردیم.حاج مهدوی گفت: چقدر خوب شد که خودتون پیداتون شد..اینو باید به فال نیک گرفت..ایشون مادر همون بنده ی خدایی هستند که قبلا در باره شون صحبت کردیم.
در تاریکی به چهره ی زن دقت کردم.چطور از همون اول با دیدن اون یک جفت چشم زیبا که شبیه کامران بود او را نشناخته بودم.؟ مادر کامران اینجا چی کار میکرد؟ با حاج مهدوی چه میگفت.؟ چرا قصه ی من و کامران تمومی نداره؟ مبادا کامران بلایی سرش اومده بود؟! ولی نه! در اون صورت مادرش اینقدر عادی و مهربان اینجا نمی ایستاد!
حاج مهدوی خطاب به مادر کامران گفت:اینم خانوم حسینی.فک کنم بهتر باشه خودتون باهاشون صحبت کنید.
مادر کامران گفت:پس لطفا شما هم حضور داشته باشید حاج آقا. .ان شالله از برکت حضور شما ما هم به جواب برسیم.
مادرکامران به طرفم چرخید:عزیزم چقدر خوب که موفق شدم دوباره ملاقاتتون کنم..داشتم با حاج آقا درمورد شما حرف میزدم..حاج آقا فرمودند شما تمایلی به ازدواج با کامران ندارید.در حالیکه کامران به من اطمینان داده بود که قصدش برای ازدواج با شماکاملا جدیه
..کامران اصلا حالش مناسب نیست. مدتیه تو خونست..محل کارش نمیره..
تو دلم گفتم:مشروب میخوره..احتمالا سیگار میکشه ..
او ادامه داد:خیلی ریخته به هم بچم..و بعد از پیگیری ما گفت ظاهرا همه چیز بین شما تموم شده..
من میخوام بدونم علت اینکه پسر منو رد کردید چیه؟
روم نمیشد در حضور حاج مهدوی چیزی بگم.چرا این قصه تموم نمیشد.چرا سایه ی کامران همیشه دنبال زندگیم بود.؟؟ حکمت این اتفاقات چی بود؟!
فاطمه کارم رو راحت کرد.با وقار واحترام بی اندازه خطاب به مادر کامران که کمی ناراحت و دلواپس به نظر میرسید گفت:عذر میخوام خانوم معظمی ولی گمون کنم اینجا جای مناسبی برای صحبت نباشه.این یک بحث مفصله..
مادر کامران که حالا فهمیده بودم فامیلیش معظمیه گفت:بله حق با شماست ولی شما بفرمایید بنده کجا باید صحبت کنم وقتی تنها جاییکه میشه به دخترمون دسترسی داشته باشم مسجده.
ادامه دارد...
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
همسران عاشق دوست دارند شرایطی را برای یکدیگر فراهم کنند تا بتوانند به رشد یکدیگر کمک کنند و اگر متوجه شوند که همسرشان به کمک نیاز دارد، به او کمک خواهند کرد. زن و شوهرها باید توجه داشته باشند که کمک همسرشان به آن ها، عشق و علاقه او را نشان می دهد.
@BanooMalakeBash
همسران عاشق دوست دارند شرایطی را برای یکدیگر فراهم کنند تا بتوانند به رشد یکدیگر کمک کنند و اگر متوجه شوند که همسرشان به کمک نیاز دارد، به او کمک خواهند کرد. زن و شوهرها باید توجه داشته باشند که کمک همسرشان به آن ها، عشق و علاقه او را نشان می دهد.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
خانم ها علاقه دارند که
احساسات و تمایلات
خود را برای شنونده
بیان کنند.
@BanooMalakeBash
خانم ها علاقه دارند که
احساسات و تمایلات
خود را برای شنونده
بیان کنند.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
به حرف های همسرتان دقت کنید.
و به آن ها گوش دهید و بفهمید.
که آن ها از چه چیزهایی خوششان
می آید.
@BanooMalakeBash
به حرف های همسرتان دقت کنید.
و به آن ها گوش دهید و بفهمید.
که آن ها از چه چیزهایی خوششان
می آید.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
هدایایی که خانم ها را
خوشحال می کند آن هایی
است که با در نظر گرفتن
سلیقه و خواسته های آن ها
انتخاب شده و نشان دهنده
توجه و علاقه به تمایلات
آن هاست.
@BanooMalakeBash
هدایایی که خانم ها را
خوشحال می کند آن هایی
است که با در نظر گرفتن
سلیقه و خواسته های آن ها
انتخاب شده و نشان دهنده
توجه و علاقه به تمایلات
آن هاست.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
زن هایی که برای عشق واقعی
ارزش قائل هستند به هدایای
پرقیمت توجه ندارند.
@BanooMalakeBash
زن هایی که برای عشق واقعی
ارزش قائل هستند به هدایای
پرقیمت توجه ندارند.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
زنان بالغ و فهمیده به خودشان
اجازه نمیدهند علایق و
سرگرمیهای خودشان را
بخاطر یک نفر دیگر کنار بگذارند.
درعوض، هم به علایق و
سرگرمیهای خود و هم
طرفشان علاقه نشان میدهند.
@BanooMalakeBash
زنان بالغ و فهمیده به خودشان
اجازه نمیدهند علایق و
سرگرمیهای خودشان را
بخاطر یک نفر دیگر کنار بگذارند.
درعوض، هم به علایق و
سرگرمیهای خود و هم
طرفشان علاقه نشان میدهند.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
خانمهای فهمیده درک میکنند که
دوست داشتن یک نفر یعنی
بخواهید او تا حد امکان
خوشحال و خوشبخت باشد.
آنها از شادی طرفمقابلشان شاد
شده و بخاطر موفقیتها و
دستاوردهای او جشن میگیرند،
@BanooMalakeBash
خانمهای فهمیده درک میکنند که
دوست داشتن یک نفر یعنی
بخواهید او تا حد امکان
خوشحال و خوشبخت باشد.
آنها از شادی طرفمقابلشان شاد
شده و بخاطر موفقیتها و
دستاوردهای او جشن میگیرند،
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
زنان بالغ سعی میکنند به بهترین
رفتارها و خصوصیات اخلاقی
همسرشان توجه کنند به جای
اینکه روی رفتارهای منفی
آنها متمرکز شوند. حواسشان
به کارهای خوبی است که طرفشان
میکند و حرفهای خوبی که میزند.
@BanooMalakeBash
زنان بالغ سعی میکنند به بهترین
رفتارها و خصوصیات اخلاقی
همسرشان توجه کنند به جای
اینکه روی رفتارهای منفی
آنها متمرکز شوند. حواسشان
به کارهای خوبی است که طرفشان
میکند و حرفهای خوبی که میزند.
@BanooMalakeBash
💦💜💜💜💜💜💜💜💦
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_هجدهم
دوباره میتونستم نگاهش کنم؟! شاید بهتر باشه این کارو نکنم! از وقتی او وارد زندگیم شده چشمهام لوس شدند.بابت هر اتفاق تازه و کهنه ای گریه میکنند.اگر امشب هم او را نگاه کنم ممکنه کار دستم بده و حاج مهدوی فکر کنه بخاطر کنایه ی مزاح آمیزش گریه کردم!
جوابش رو ندادم.گفتم:من معذرت میخوام که اونها برای شما مزاحمت ایجاد کردند. تلفن وآدرسم رو دادم خدمت اون خانوم تا اگه کاری داشت با خودم تماس بگیره.وقتتون رو نمیگیرم.با اجازه!
اوگفت:چه مزاحمتی. بنده یکی از وظایفم راه انداختن امورات خلقه..البته اگه توفیق خدمتگذاری داشته باشم.
فاطمه وحامد نزدیکمون شدند.حامد گفت:حاج آقا ما رفتیم..شام تشریف بیارید در خدمت باشیم.
تا اونها مشغول مراسم خداحافظی بودند من هم زمان داشتم نیم نگاهی به صورت حاج مهدوی بندازم.تسبیح رو در دستم مشت کردم.خوش بحال الهام که هر روز صبح بدون هیچ اضطراب و حیایی صورت او رو میدید..
نه!!! صدایی عصبانی وملامتگر در درونم فریاد زد:حق نداری اینطوری نگاهش کنی.. اون نامحرمه..حتی اگه تو عاشقش باشی..
مشتم رو تنگ تر کردم.چشمهام رو به سختی روی هم گذاشتم و میون تعارف پرانی سه نفره ی اونها بلند گفتم:با اجازه تون من دیرم شده.اونها حواسشون به سمت من معطوف شد.
فاطمه لبخندی زیبا ومهربان زد، او زمانهایی اینطوری نگاهم میکرد که میدونست روحم در تلاطمه..
گفت:برو عزیزم.درامان خدا..
حامد گفت:خدانگهدار خواهرم.
حاج مهدوی نگاهی کرد و گفت: خیر پیش..
موفق باشید.
ازشون جدا شدم.دوباره چه اتفاقی برام افتاده بود؟ من که فکر میکردم دست ار عشق او کشیدم پس چرا به یکباره اینقدر بیقرار و نا آروم شدم؟ چرا دارم به این پاها لعنت میفرستم که داره منو از او دور و دورتر میکنه؟ چرا دارم این چشمها رو ملامت میکنم که چرا تصویر بیشتری از اونگرفت؟! دلم میخواست زودتر به خونه برگردم و روی تختم بیفتم..دستمال رو روی صورتم بگذارم و تسبیح رو روی قلبم بزارم و فقط نفس عمیق بکشم تا آروم بگیرم..
رسیدم خونه.
در رو که باز کردم یک کاغذ تا شده از لای در افتاد.با تعجب خم شدم و بازش کردم.با خطی آشنا نوشته شده بود:
'سلام عزیزم.اومدم ببینمت نبودی! من واقعا بخاطر حرفهام ورفتاراتم ازت عذر میخوام.خیلی تنها و بی کس شدم..دلم میخواد یک دل سیر کنارت گریه کنم. حتی اگه با دیدنم منو لگد بارون کنی. نسیم'
لعنت به این نسیم که وسط این حال خوب سرو کله ش پیدا شده بود.چطور جرات کرده بود که که برای من نامه بنویسه و دوباره تو فکر دیدنم باشه! ؟ داشتم وارد خونه میشدم که یکی صدام کرد:عسل..
قلبم از حرکت ایستاد.سرم رو برگردوندم.نسیم در تاریکی راه پله روی پاگرد بالا ایستاده بود و باصورتی گریون نگاهم میکرد.
او چطوری وارد این ساختمون شده بود و چطور روی پله ها انتظارم رو میکشید؟ نمیخواستم حتی یک درصد هم ذهنم رو درگیرش کنم.داخل خونه م رفتم و به سرعت در رو بستم.کمی عذاب وجدان گرفتم.چون در تاریکی هم میشد به راحتی اشکهای او رو تشخیص داد.او پشت در ایستاده بود و آهسته با صدایی درمانده و گریون التماسم میکرد:_عسل تو رو خدا در و بازکن..من بهت پناه آوردم نامرد!منو بزن..محل سگم نزار ولی بزار چند دیقه بیام تو باهات حرف بزنم.خیلی داغونم..
هق هق گریه اش بلند شد..
کاش در رو باز نمیکردم.کاش دلم برای هق هقش نمیسوخت..
وقتی در رو باز کردم خودش رو توی بغلم انداخت و های های گریه کرد.چیزی نپرسیدم.حتی حلقه ی دستم رو دور تنش نچرخوندم.مثل مجسمه ایستادم تا او گریه هاش تموم بشه.
چند دیقه بعد او روی مبل نشسته بود و گل گاو زبونی که من براش آماده کرده بودم رو سر میکشید.هنوز هم کلامی بینمون ردو بدل نشده بود. خودش با یک آه عمیق سکوت رو شکست.
_خیلی دلت میخواد منو از خونت بیرونم کنی نه؟!
نگاهش نکردم.فکر کنم ابروهامم به هم گره خورد.چون در اون لحظه یاد حرفهای مهری افتادم.
گفت:من شاید یک کم سگ اخلاق باشم ولی بخدا دوستت دارم..از من چیزی به دل نگیر..
اونروز فقط میخواستم انتقام ازت بگیرم که اون کارا رو کردم جلو اون دوست مذهبی ات..
پوزخندی زدم.
او فکر میکرد من از کارهای دیگه ش خبر ندارم.
با لحنی خشک وعصبی پرسیدم:چیشده.؟
او از روی مبل بلند شد و کنارم نشست. سرس رو کج کرد و با بغص گفت:مسعود بی شرف بهم خیانت کرده..
یک پوزخند دیگه!!! او اینهمه گریه کرد که اینو بگه؟! مگه مسعود و او اهل قید وبندی هم بودند؟
گفتم:خب این کجاش گریه داره؟! مگه تو خودت نمیگفتی هیچ مرد سالمی تو دنیا وجود نداره و هیچ وقت نباید وابسته ی مردی شد؟
ادامه دارد...
💦💜💜💜💜💜💜💜💦
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_هجدهم
دوباره میتونستم نگاهش کنم؟! شاید بهتر باشه این کارو نکنم! از وقتی او وارد زندگیم شده چشمهام لوس شدند.بابت هر اتفاق تازه و کهنه ای گریه میکنند.اگر امشب هم او را نگاه کنم ممکنه کار دستم بده و حاج مهدوی فکر کنه بخاطر کنایه ی مزاح آمیزش گریه کردم!
جوابش رو ندادم.گفتم:من معذرت میخوام که اونها برای شما مزاحمت ایجاد کردند. تلفن وآدرسم رو دادم خدمت اون خانوم تا اگه کاری داشت با خودم تماس بگیره.وقتتون رو نمیگیرم.با اجازه!
اوگفت:چه مزاحمتی. بنده یکی از وظایفم راه انداختن امورات خلقه..البته اگه توفیق خدمتگذاری داشته باشم.
فاطمه وحامد نزدیکمون شدند.حامد گفت:حاج آقا ما رفتیم..شام تشریف بیارید در خدمت باشیم.
تا اونها مشغول مراسم خداحافظی بودند من هم زمان داشتم نیم نگاهی به صورت حاج مهدوی بندازم.تسبیح رو در دستم مشت کردم.خوش بحال الهام که هر روز صبح بدون هیچ اضطراب و حیایی صورت او رو میدید..
نه!!! صدایی عصبانی وملامتگر در درونم فریاد زد:حق نداری اینطوری نگاهش کنی.. اون نامحرمه..حتی اگه تو عاشقش باشی..
مشتم رو تنگ تر کردم.چشمهام رو به سختی روی هم گذاشتم و میون تعارف پرانی سه نفره ی اونها بلند گفتم:با اجازه تون من دیرم شده.اونها حواسشون به سمت من معطوف شد.
فاطمه لبخندی زیبا ومهربان زد، او زمانهایی اینطوری نگاهم میکرد که میدونست روحم در تلاطمه..
گفت:برو عزیزم.درامان خدا..
حامد گفت:خدانگهدار خواهرم.
حاج مهدوی نگاهی کرد و گفت: خیر پیش..
موفق باشید.
ازشون جدا شدم.دوباره چه اتفاقی برام افتاده بود؟ من که فکر میکردم دست ار عشق او کشیدم پس چرا به یکباره اینقدر بیقرار و نا آروم شدم؟ چرا دارم به این پاها لعنت میفرستم که داره منو از او دور و دورتر میکنه؟ چرا دارم این چشمها رو ملامت میکنم که چرا تصویر بیشتری از اونگرفت؟! دلم میخواست زودتر به خونه برگردم و روی تختم بیفتم..دستمال رو روی صورتم بگذارم و تسبیح رو روی قلبم بزارم و فقط نفس عمیق بکشم تا آروم بگیرم..
رسیدم خونه.
در رو که باز کردم یک کاغذ تا شده از لای در افتاد.با تعجب خم شدم و بازش کردم.با خطی آشنا نوشته شده بود:
'سلام عزیزم.اومدم ببینمت نبودی! من واقعا بخاطر حرفهام ورفتاراتم ازت عذر میخوام.خیلی تنها و بی کس شدم..دلم میخواد یک دل سیر کنارت گریه کنم. حتی اگه با دیدنم منو لگد بارون کنی. نسیم'
لعنت به این نسیم که وسط این حال خوب سرو کله ش پیدا شده بود.چطور جرات کرده بود که که برای من نامه بنویسه و دوباره تو فکر دیدنم باشه! ؟ داشتم وارد خونه میشدم که یکی صدام کرد:عسل..
قلبم از حرکت ایستاد.سرم رو برگردوندم.نسیم در تاریکی راه پله روی پاگرد بالا ایستاده بود و باصورتی گریون نگاهم میکرد.
او چطوری وارد این ساختمون شده بود و چطور روی پله ها انتظارم رو میکشید؟ نمیخواستم حتی یک درصد هم ذهنم رو درگیرش کنم.داخل خونه م رفتم و به سرعت در رو بستم.کمی عذاب وجدان گرفتم.چون در تاریکی هم میشد به راحتی اشکهای او رو تشخیص داد.او پشت در ایستاده بود و آهسته با صدایی درمانده و گریون التماسم میکرد:_عسل تو رو خدا در و بازکن..من بهت پناه آوردم نامرد!منو بزن..محل سگم نزار ولی بزار چند دیقه بیام تو باهات حرف بزنم.خیلی داغونم..
هق هق گریه اش بلند شد..
کاش در رو باز نمیکردم.کاش دلم برای هق هقش نمیسوخت..
وقتی در رو باز کردم خودش رو توی بغلم انداخت و های های گریه کرد.چیزی نپرسیدم.حتی حلقه ی دستم رو دور تنش نچرخوندم.مثل مجسمه ایستادم تا او گریه هاش تموم بشه.
چند دیقه بعد او روی مبل نشسته بود و گل گاو زبونی که من براش آماده کرده بودم رو سر میکشید.هنوز هم کلامی بینمون ردو بدل نشده بود. خودش با یک آه عمیق سکوت رو شکست.
_خیلی دلت میخواد منو از خونت بیرونم کنی نه؟!
نگاهش نکردم.فکر کنم ابروهامم به هم گره خورد.چون در اون لحظه یاد حرفهای مهری افتادم.
گفت:من شاید یک کم سگ اخلاق باشم ولی بخدا دوستت دارم..از من چیزی به دل نگیر..
اونروز فقط میخواستم انتقام ازت بگیرم که اون کارا رو کردم جلو اون دوست مذهبی ات..
پوزخندی زدم.
او فکر میکرد من از کارهای دیگه ش خبر ندارم.
با لحنی خشک وعصبی پرسیدم:چیشده.؟
او از روی مبل بلند شد و کنارم نشست. سرس رو کج کرد و با بغص گفت:مسعود بی شرف بهم خیانت کرده..
یک پوزخند دیگه!!! او اینهمه گریه کرد که اینو بگه؟! مگه مسعود و او اهل قید وبندی هم بودند؟
گفتم:خب این کجاش گریه داره؟! مگه تو خودت نمیگفتی هیچ مرد سالمی تو دنیا وجود نداره و هیچ وقت نباید وابسته ی مردی شد؟
ادامه دارد...
💦💜💜💜💜💜💜💜💦
#همسرانه
برای زنها گفت و شنود و حرف زدن، وسیلهای برای همدلی و برقراری ارتباط عاطفی است، در صورتی که برای مردها گفتوگو بیشتر وسیلهای برای برقراری ارتباط و تبادل اطلاعات است.
@BanooMalakeBash
برای زنها گفت و شنود و حرف زدن، وسیلهای برای همدلی و برقراری ارتباط عاطفی است، در صورتی که برای مردها گفتوگو بیشتر وسیلهای برای برقراری ارتباط و تبادل اطلاعات است.
@BanooMalakeBash
#همسرانه
مانی که شوخطبعی و طنازی
را وارد رابطه زناشوییتان
می کنید.فرصتهای تازهای برای
شناخت مشکلات و راهحلهای آن پیدا
میکنید.
@BanooMalakeBash
مانی که شوخطبعی و طنازی
را وارد رابطه زناشوییتان
می کنید.فرصتهای تازهای برای
شناخت مشکلات و راهحلهای آن پیدا
میکنید.
@BanooMalakeBash
#همسرانه
به نظر میرسد تفاوتهای زنان و مردان گاهی مشکلاتی را برای آنها به وجود میآورد که رابطه را با مشکل مواجه میکند، و در این میان یکی از مهمترین جنبهها، حرف زدن آنها با یکدیگر است.
@BanooMalakeBash
به نظر میرسد تفاوتهای زنان و مردان گاهی مشکلاتی را برای آنها به وجود میآورد که رابطه را با مشکل مواجه میکند، و در این میان یکی از مهمترین جنبهها، حرف زدن آنها با یکدیگر است.
@BanooMalakeBash