Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
یک زن یا شوهر باید بدانند، با توجه به تفاوتهایی که دارند، میتوانند مکمل یکدیگر باشند.
@BanooMalakeBash
یک زن یا شوهر باید بدانند، با توجه به تفاوتهایی که دارند، میتوانند مکمل یکدیگر باشند.
@BanooMalakeBash
Forwarded from ایده
با من حرف نمیزنه 👆
#فایل_اموزشی_مهم
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
مدیر موسسه تحول درون
۱۵۰ فایل روانشناسی روابط 👇
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
دریافت پکیج رایگان 👇
@Admiin_moj
.
#فایل_اموزشی_مهم
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
مدیر موسسه تحول درون
۱۵۰ فایل روانشناسی روابط 👇
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
دریافت پکیج رایگان 👇
@Admiin_moj
.
✨💜💜💜💜💜💜💜✨
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_پانزدهم
حاج مهدوی دستش رو باز کرد و کلیدرو کف دستش انداختم.قسمتی از تسبیح به دستش برخورد کرد.حالت صورتش تغییر کرد.ضربان قلبم تند ترشد..برای یک لحظه نگاهم کرد..نگاهی پرمعنا و خاص!!...
گفت:به روی چشم.
حاج احمدی گفت: وسیله داری دخترم؟
لبخند زدم:نه خودم میرم.
حاج احمدی گفت:اینطور که درست نیست دخترم.روزا کوتاه شده هوا زود تاریک میشه.
همانطور که ازشون جدا میشدم گفتم:من عادت دارم ..التماس دعا. .
حاج احمدی دوباره اصرار کرد:بیا دخترم بیا من میرسونمت.
چقدر این مرد شیرین ومهربون بود!
گفتم:ممنونم!خودم میرم حاج آقا..شما خونتون دوقدم فاصله داره با مسجد، من راهم دوره مسیرمون به هم نمیخوره.
حاج مهدوی به حرف اومد:انشالله از اون محل دل بکنید بیاین همین ور..شما در اصل برای این محله هستید.
آه کشیدم:ان شالله..تو فکرش هستم.
حاج مهدوی خطاب به حاج آقا احمدی گفت:میدونید ایشون دختر کی هستن حاج آقا؟
حاج احمدی با تعجب پرسید: نه...دختر کی هستن؟
حاج مهدوی گفت: دختر مرحوم سید مجتبی ..همون بنده خدا که خیلی سال پیش تصادف کردن به رحمت خدا رفتن..
حاج احمدی دستش رو مشت کرد و مقابل دهانش گرفت:عههههه؟!!!! جان کمیل راست میگی؟؟!! آسد مجتبای خودمون..که تو بازار حجره ی پارچه داشت؟
من به جای حاج مهدوی گفتم:بله حاج آقا..شما میشناسیدشون؟!!
او با اشتیاق از نسبت من با سید مجتبی گفت:کیه که نشناسه اون مرحومو؟الهی نور به قبرش بباره..من رفیقش بودم دختر جان.چطور منو یادت نمیاد؟
با شرمندگی نگاهی گذرا ومعنی دار به حاج مهدوی کردم و بعد خطاب به حاجی احمدی گفتم:من مسجد نمیومدم حاج آقا ..دوستای مسجدی ایشونو نمیشناسم.
حاج احمدی هنوز درشوک این نسبت بود.گفت:
خداشاهده از روز اول یک ارادت خاصی نسبت بهت داشتم..پس تو یادگار اون مرحومی رحمت به اون پدرو مادر که چنین ذریه ای ازخودشون به یادگار گذاشتن..آقات میگفت مادرت بدون وضو شیرت نمیداد..دختر جان تو که خونه ی آقات اینجاست پیروزی چیکار میکنی؟؟
اشک در چشمم جمع شد.اینبار بخاطر احساس افتخار بابت داشتن چنین پدرو مادری که بعد از مرگشون هم برام عزت آوردند. گفتم:مفصله حاج آقا...
حاج احمدی گفت:پس دیگه محاله بزارم تنها برگردی..خودم میرسونمت و درمقابل مقاومت من به سمت ماشینش که یک پژوی معمولی بود رفت.
به حاج مهدوی نگاه کردم.لبخند زیبایی روی لبش بود.گفتم:فکر میکردم بعد از آقام یتیم شدم...
او هنوز لبخند به لب داشت..
یک قدم جلو اومد وبالحنی خاص گفت:مثل من که بی اون تسبیح عین یتیما هستم..
تسبیح رو از مچم باز کردم.
حاج احمدی کنار ماشین صدام زد: دختر آسد مجتبی بیا دیگه عموجون..
تسبیح رو مقابلش گرفتم
گفتم:دلم نمیخواد به زور داشته باشمش!
او سرش رو مظلومانه خم کرد.
_مگه نگفته بودید خودش ازتون خواسته...اگه براش تسبیحات میفرستید پس داشته باشیدش.
عشق او به الهام چقدر بود که اینگونه مثل مادرمرده ها سرخم کرده بود و صداش نوای حزین به خودگرفته بود؟! خوش به حال الهام!
گفت:حاجی رو منتظر نذارید..یاعلی
گفتم:بخاطر همه چیز ممنونم...خوب میفهمم که دارید آبروی رفتمو بهم برمیگردونید..
گفت:خدا آبرو میده..نگران نباشید. .اونی که اون بالاست یه روزی به شما منزلتی میده که استحقاقشو دارید.
گفتم:ان شالله..
واز او جداشدم.حاج احمدی داخل ماشین نشسته بود.
با کم رویی سوارشدم.
او از حاج مهدوی خداحافظی کرد و راه افتاد.
گفت:خب دختر آسد مجتبی.یک کم از خودت بگو..چی کار کردی؟ زندگیت چطوره؟
گفتم:به لطف خدا خوبم..زندگیمم بالا وپایین زیاد داشته ولی گذشته..او برام از خاطرات آقام تعریف کرد.او هم یادش بود که من با آقام صف اول نماز میخوندم!
ازم پرسید:فعلن خونه ی بخت نرفتی دخترم؟
با روی سرخ گفتم:نه
گفت:خب حالا سنی هم ندارید..بیست و سه چهارسال بیشتر دارید؟
خندیدم..
_نه حاج آقا خیلی سنم بیشتره! ظاهرم کم نشون میده!
گفت:ان شالله عاقبت بخیر شی دختر.از فردا میسپرم واست تو بنگاههای محلمون خونه زندگیتو بلند کنی بیای ور دل خودمون .آقات رفته به رحمت خدا ما که زنده ایم.هواتو داریم.
رسیدیم به مقصد.
با شرمندگی گفتم:نمیدونم چطوری تشکر کنم؟! واقعا زبونم قاصره حاج آقا..ممنونم بخاطر این لطف بزرگتون..
حاجی پرسید:اینجا تنها زندگی میکنی.؟
گفتم: بله.
ناراحت شد: این که خیلی بده عموجان..مراقب خودت باش. ان شالله به زودی از تنهایی هم درمیای.
سرم رو پایین انداختم و پیاده شدم.
اگرنقل قول مهری از زبون نسیم رو نادیده میگرفتم امشب شب خوبی بود
ادامه دارد
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_پانزدهم
حاج مهدوی دستش رو باز کرد و کلیدرو کف دستش انداختم.قسمتی از تسبیح به دستش برخورد کرد.حالت صورتش تغییر کرد.ضربان قلبم تند ترشد..برای یک لحظه نگاهم کرد..نگاهی پرمعنا و خاص!!...
گفت:به روی چشم.
حاج احمدی گفت: وسیله داری دخترم؟
لبخند زدم:نه خودم میرم.
حاج احمدی گفت:اینطور که درست نیست دخترم.روزا کوتاه شده هوا زود تاریک میشه.
همانطور که ازشون جدا میشدم گفتم:من عادت دارم ..التماس دعا. .
حاج احمدی دوباره اصرار کرد:بیا دخترم بیا من میرسونمت.
چقدر این مرد شیرین ومهربون بود!
گفتم:ممنونم!خودم میرم حاج آقا..شما خونتون دوقدم فاصله داره با مسجد، من راهم دوره مسیرمون به هم نمیخوره.
حاج مهدوی به حرف اومد:انشالله از اون محل دل بکنید بیاین همین ور..شما در اصل برای این محله هستید.
آه کشیدم:ان شالله..تو فکرش هستم.
حاج مهدوی خطاب به حاج آقا احمدی گفت:میدونید ایشون دختر کی هستن حاج آقا؟
حاج احمدی با تعجب پرسید: نه...دختر کی هستن؟
حاج مهدوی گفت: دختر مرحوم سید مجتبی ..همون بنده خدا که خیلی سال پیش تصادف کردن به رحمت خدا رفتن..
حاج احمدی دستش رو مشت کرد و مقابل دهانش گرفت:عههههه؟!!!! جان کمیل راست میگی؟؟!! آسد مجتبای خودمون..که تو بازار حجره ی پارچه داشت؟
من به جای حاج مهدوی گفتم:بله حاج آقا..شما میشناسیدشون؟!!
او با اشتیاق از نسبت من با سید مجتبی گفت:کیه که نشناسه اون مرحومو؟الهی نور به قبرش بباره..من رفیقش بودم دختر جان.چطور منو یادت نمیاد؟
با شرمندگی نگاهی گذرا ومعنی دار به حاج مهدوی کردم و بعد خطاب به حاجی احمدی گفتم:من مسجد نمیومدم حاج آقا ..دوستای مسجدی ایشونو نمیشناسم.
حاج احمدی هنوز درشوک این نسبت بود.گفت:
خداشاهده از روز اول یک ارادت خاصی نسبت بهت داشتم..پس تو یادگار اون مرحومی رحمت به اون پدرو مادر که چنین ذریه ای ازخودشون به یادگار گذاشتن..آقات میگفت مادرت بدون وضو شیرت نمیداد..دختر جان تو که خونه ی آقات اینجاست پیروزی چیکار میکنی؟؟
اشک در چشمم جمع شد.اینبار بخاطر احساس افتخار بابت داشتن چنین پدرو مادری که بعد از مرگشون هم برام عزت آوردند. گفتم:مفصله حاج آقا...
حاج احمدی گفت:پس دیگه محاله بزارم تنها برگردی..خودم میرسونمت و درمقابل مقاومت من به سمت ماشینش که یک پژوی معمولی بود رفت.
به حاج مهدوی نگاه کردم.لبخند زیبایی روی لبش بود.گفتم:فکر میکردم بعد از آقام یتیم شدم...
او هنوز لبخند به لب داشت..
یک قدم جلو اومد وبالحنی خاص گفت:مثل من که بی اون تسبیح عین یتیما هستم..
تسبیح رو از مچم باز کردم.
حاج احمدی کنار ماشین صدام زد: دختر آسد مجتبی بیا دیگه عموجون..
تسبیح رو مقابلش گرفتم
گفتم:دلم نمیخواد به زور داشته باشمش!
او سرش رو مظلومانه خم کرد.
_مگه نگفته بودید خودش ازتون خواسته...اگه براش تسبیحات میفرستید پس داشته باشیدش.
عشق او به الهام چقدر بود که اینگونه مثل مادرمرده ها سرخم کرده بود و صداش نوای حزین به خودگرفته بود؟! خوش به حال الهام!
گفت:حاجی رو منتظر نذارید..یاعلی
گفتم:بخاطر همه چیز ممنونم...خوب میفهمم که دارید آبروی رفتمو بهم برمیگردونید..
گفت:خدا آبرو میده..نگران نباشید. .اونی که اون بالاست یه روزی به شما منزلتی میده که استحقاقشو دارید.
گفتم:ان شالله..
واز او جداشدم.حاج احمدی داخل ماشین نشسته بود.
با کم رویی سوارشدم.
او از حاج مهدوی خداحافظی کرد و راه افتاد.
گفت:خب دختر آسد مجتبی.یک کم از خودت بگو..چی کار کردی؟ زندگیت چطوره؟
گفتم:به لطف خدا خوبم..زندگیمم بالا وپایین زیاد داشته ولی گذشته..او برام از خاطرات آقام تعریف کرد.او هم یادش بود که من با آقام صف اول نماز میخوندم!
ازم پرسید:فعلن خونه ی بخت نرفتی دخترم؟
با روی سرخ گفتم:نه
گفت:خب حالا سنی هم ندارید..بیست و سه چهارسال بیشتر دارید؟
خندیدم..
_نه حاج آقا خیلی سنم بیشتره! ظاهرم کم نشون میده!
گفت:ان شالله عاقبت بخیر شی دختر.از فردا میسپرم واست تو بنگاههای محلمون خونه زندگیتو بلند کنی بیای ور دل خودمون .آقات رفته به رحمت خدا ما که زنده ایم.هواتو داریم.
رسیدیم به مقصد.
با شرمندگی گفتم:نمیدونم چطوری تشکر کنم؟! واقعا زبونم قاصره حاج آقا..ممنونم بخاطر این لطف بزرگتون..
حاجی پرسید:اینجا تنها زندگی میکنی.؟
گفتم: بله.
ناراحت شد: این که خیلی بده عموجان..مراقب خودت باش. ان شالله به زودی از تنهایی هم درمیای.
سرم رو پایین انداختم و پیاده شدم.
اگرنقل قول مهری از زبون نسیم رو نادیده میگرفتم امشب شب خوبی بود
ادامه دارد
#همسرانه
اگر شما عاشق همسرتان هستید و عادت دارید که بهترین ها را قبل از این که از او بپرسید، برایش انتخاب کنید بدانید که در مسیر اشتباهی گام برمی دارید. اول اجازه دهید او با نظر خودش انتخاب کند.
@BanooMalakeBash
اگر شما عاشق همسرتان هستید و عادت دارید که بهترین ها را قبل از این که از او بپرسید، برایش انتخاب کنید بدانید که در مسیر اشتباهی گام برمی دارید. اول اجازه دهید او با نظر خودش انتخاب کند.
@BanooMalakeBash
#همسرانه
یک زن یا شوهر باید بدانند، با توجه به تفاوتهایی که دارند، میتوانند مکمل یکدیگر باشند.
@BanooMalakeBash
یک زن یا شوهر باید بدانند، با توجه به تفاوتهایی که دارند، میتوانند مکمل یکدیگر باشند.
@BanooMalakeBash
#همسرانه
پژوهش زن و قدرت بهطورکلی نشان میدهد که همراه با مدرنترشدن جامعه، زنان در حوزههای اعمال قدرت در خانواده جایگاه بالاتری مییابند.
@BanooMalakeBash
پژوهش زن و قدرت بهطورکلی نشان میدهد که همراه با مدرنترشدن جامعه، زنان در حوزههای اعمال قدرت در خانواده جایگاه بالاتری مییابند.
@BanooMalakeBash
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🗓۱۴۰۳/۳/۶
🌸بيدار شو امروز از زندگى
🌺از خنده گل از عطر صبح لذت ببر
🌸گلايه و تلخى را بسپار به نسيم
🌺تا با خودش ببرد زندگى پُر است
🌸از شادىهاى كوچک آنها را درياب...
🌺سلام صبحتون بخیر
🌸الهی زندگیتون پراز خیر و برکت بشه
🌺خدایا شکرت🙏🏻🌷
🌸بيدار شو امروز از زندگى
🌺از خنده گل از عطر صبح لذت ببر
🌸گلايه و تلخى را بسپار به نسيم
🌺تا با خودش ببرد زندگى پُر است
🌸از شادىهاى كوچک آنها را درياب...
🌺سلام صبحتون بخیر
🌸الهی زندگیتون پراز خیر و برکت بشه
🌺خدایا شکرت🙏🏻🌷
#همسرانه
زن و شوهر باید نسبت به یکدیگر وفادار باشند و حداکثر سعی خود را برای تحکیم خانواده و استمرار و استحکام رابطه زوجیت داشته باشند و از هرگونه رفتاری که سبب سست شدن پایه های خانواده می شود.
@BanooMalakeBash
زن و شوهر باید نسبت به یکدیگر وفادار باشند و حداکثر سعی خود را برای تحکیم خانواده و استمرار و استحکام رابطه زوجیت داشته باشند و از هرگونه رفتاری که سبب سست شدن پایه های خانواده می شود.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
اگر همسرتان را دوست داشته باشید، هنگامی که از احساس شما نسبت به خودش سوالی بپرسد تردیدی نخواهید داشت و خیلی راحت می توانید به سوالاتش پاسخ دهید.
@BanooMalakeBash
اگر همسرتان را دوست داشته باشید، هنگامی که از احساس شما نسبت به خودش سوالی بپرسد تردیدی نخواهید داشت و خیلی راحت می توانید به سوالاتش پاسخ دهید.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#ترببت_فرزند #مادرانه
توقع خوش رفتاری از کودک داشته باشید. خوش رفتاری شما با کودک به او یاد میدهد چگونه باید رفتار کند. چه رفتاری پذیرفتنی است.
@BanooMalakeBash
توقع خوش رفتاری از کودک داشته باشید. خوش رفتاری شما با کودک به او یاد میدهد چگونه باید رفتار کند. چه رفتاری پذیرفتنی است.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
فردی که عاشق همسرش است برای او بهترینها را می خواهد اما این موضوع نباید موجب شود اعتماد به نفس همسرش پایین بیاید و اختیار انتخاب از او گرفته شود.
@BanooMalakeBash
فردی که عاشق همسرش است برای او بهترینها را می خواهد اما این موضوع نباید موجب شود اعتماد به نفس همسرش پایین بیاید و اختیار انتخاب از او گرفته شود.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
تکنیک دفع دخالت 👆
#فایل_اموزشی_مهم
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
مدیر موسسه تحول درون
جلسه پرسش و پاسخ 👇
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
❤️دریافت پکیج رایگان
👇👇
@Admiin_moj
ملکه شو و زنان آلفا ☝️
#فایل_اموزشی_مهم
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
مدیر موسسه تحول درون
جلسه پرسش و پاسخ 👇
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
❤️دریافت پکیج رایگان
👇👇
@Admiin_moj
ملکه شو و زنان آلفا ☝️
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
✨💜💜💜💜💜💜✨
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_شانزدهم
باید درس خوبی به نسیم می دادم.اما چطوری نمیدونستم.
نسیم و مسعود در حق من جفا کرده بودند.اونها با بی رحمی وقساوت تمام آبروی منو به خطر انداختند. .
درست نبود که بعد از شنیدن واقعیت از زبون مهری سراغ نسیم برم و شاید بهتر بود هیچ وقت با او در مورد این خیانت و دشمنی هم کلام نمیشدم..چون او پی میبرد که در کارش موفق بوده واین برای من خوب نبود..وشاید حتی موجب دشمنی بیشتر از ناحیه ی او میشد.صبر کردم...و همه چیز رو به خدا سپردم! من یقین داشتم که مسعود ونسیم روزی سزای کارشون رو میبینند.
من همچنان هر شب به مسجد میرفتم و باز امید داشتم به اینکه در چشم آدمها اعتماد حقیقی و واقعی رو ببینم.گاهی اونها رفتاراتی میکردند که کاملا گواه این بود که حادثه ی اونشب، اثرش رو در اذهان بجا گذاشته.چند روز بعد از اعتراف مهری،من وفاطمه بعد از نماز مغرب وعشا طبق روال همیشگی باهم از در مسجد بیرون اومدیم و تا ورودی درب آقایون جایی که معمولا حامد انتظارش رو میکشید هم قدم شدیم...دیدن اون صحنه اون هم هر شب برای من خیلی لذت بخش بود و در دلم آرزو میکردم یعنی میشه خدا به من هم مردی بده که عاشقانه هامون رو کنار درب مسجد تقسیم کنیم؟!
در دلم میگفتم مردی ولی ته ته دلم میدونستم مراد از اون مرد چه کسی بود!همین فکر مشتاقم کرد به داخل حیاط مسجد نگاهی بندازم تا شاید او را ببینم..او گوشه ای ایستاده بود و با خانومی قد بلند و محجبه که فقط چشم و بینیش پیدا بود صحبت میکرد. ظاهر اون زن خیلی شیک بود و چادرش بنظر گرونقیمت میومد.دلم لرزید...نمیدونم چرا به یکباره دلهره گرفتم.
از فاطمه پرسیدم:اون خانوم کیه که داره اون گوشه با حاج آقا حرف میزنه؟
فاطمه نگاهی کرد و گفت:نمیدونم..به ما چه!
همان لحظه حاج مهدوی متوجه ما شد و اشاره کرد به سمتشون بریم.
من که تردید داشتم با ما باشه به فاطمه گفتم:حاجی داره به ما اشاره میکنه؟
فاطمه گفت:انگاری..
من با اطمینان گفتم حتما تو رو کار داره برو بسلامت..
او هم با من هم عقیده بود سریع باهام خداحافظی کرد و به سمت اونها رفت.
ناگهان صدای حاج مهدوی بلند شد:خانوم حسینی..
برگشتم به عقب.اشاره کرد:
-تشریف بیارید.
اون خانوم هم حواسش به من بود.با خودم گفتم یعنی چه کارم دارند؟!
کنارشون رفتم.زن تقریبا هم قد خودم بود ولی ما با اینکه قامتمون نسبتا بلند بود باز یک سر وگردن از حاج مهدوی کوتاه تر بودیم.
حاج مهدوی سلام محترمانه وگرمی کرد و زن که صدا وچهره اش خیلی آشنا بنظر میرسید نیز با همان گرمی ومحبت باهام احوالپرسی کرد.من وفاطمه گیج و مات به هم نگاه میکردیم.حاج مهدوی گفت: چقدر خوب شد که خودتون پیداتون شد..اینو باید به فال نیک گرفت..ایشون مادر همون بنده ی خدایی هستند که قبلا در باره شون صحبت کردیم.
در تاریکی به چهره ی زن دقت کردم.چطور از همون اول با دیدن اون یک جفت چشم زیبا که شبیه کامران بود او را نشناخته بودم.؟ مادر کامران اینجا چی کار میکرد؟ با حاج مهدوی چه میگفت.؟ چرا قصه ی من و کامران تمومی نداره؟ مبادا کامران بلایی سرش اومده بود؟! ولی نه! در اون صورت مادرش اینقدر عادی و مهربان اینجا نمی ایستاد!
حاج مهدوی خطاب به مادر کامران گفت:اینم خانوم حسینی.فک کنم بهتر باشه خودتون باهاشون صحبت کنید.
مادر کامران گفت:پس لطفا شما هم حضور داشته باشید حاج آقا. .ان شالله از برکت حضور شما ما هم به جواب برسیم.
مادرکامران به طرفم چرخید:عزیزم چقدر خوب که موفق شدم دوباره ملاقاتتون کنم..داشتم با حاج آقا درمورد شما حرف میزدم..حاج آقا فرمودند شما تمایلی به ازدواج با کامران ندارید.در حالیکه کامران به من اطمینان داده بود که قصدش برای ازدواج با شماکاملا جدیه
..کامران اصلا حالش مناسب نیست. مدتیه تو خونست..محل کارش نمیره..
تو دلم گفتم:مشروب میخوره..احتمالا سیگار میکشه ..
او ادامه داد:خیلی ریخته به هم بچم..و بعد از پیگیری ما گفت ظاهرا همه چیز بین شما تموم شده..
من میخوام بدونم علت اینکه پسر منو رد کردید چیه؟
روم نمیشد در حضور حاج مهدوی چیزی بگم.چرا این قصه تموم نمیشد.چرا سایه ی کامران همیشه دنبال زندگیم بود.؟؟ حکمت این اتفاقات چی بود؟!
فاطمه کارم رو راحت کرد.با وقار واحترام بی اندازه خطاب به مادر کامران که کمی ناراحت و دلواپس به نظر میرسید گفت:عذر میخوام خانوم معظمی ولی گمون کنم اینجا جای مناسبی برای صحبت نباشه.این یک بحث مفصله..
مادر کامران که حالا فهمیده بودم فامیلیش معظمیه گفت:بله حق با شماست ولی شما بفرمایید بنده کجا باید صحبت کنم وقتی تنها جاییکه میشه به دخترمون دسترسی داشته باشم مسجده.
ادامه دارد...
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_شانزدهم
باید درس خوبی به نسیم می دادم.اما چطوری نمیدونستم.
نسیم و مسعود در حق من جفا کرده بودند.اونها با بی رحمی وقساوت تمام آبروی منو به خطر انداختند. .
درست نبود که بعد از شنیدن واقعیت از زبون مهری سراغ نسیم برم و شاید بهتر بود هیچ وقت با او در مورد این خیانت و دشمنی هم کلام نمیشدم..چون او پی میبرد که در کارش موفق بوده واین برای من خوب نبود..وشاید حتی موجب دشمنی بیشتر از ناحیه ی او میشد.صبر کردم...و همه چیز رو به خدا سپردم! من یقین داشتم که مسعود ونسیم روزی سزای کارشون رو میبینند.
من همچنان هر شب به مسجد میرفتم و باز امید داشتم به اینکه در چشم آدمها اعتماد حقیقی و واقعی رو ببینم.گاهی اونها رفتاراتی میکردند که کاملا گواه این بود که حادثه ی اونشب، اثرش رو در اذهان بجا گذاشته.چند روز بعد از اعتراف مهری،من وفاطمه بعد از نماز مغرب وعشا طبق روال همیشگی باهم از در مسجد بیرون اومدیم و تا ورودی درب آقایون جایی که معمولا حامد انتظارش رو میکشید هم قدم شدیم...دیدن اون صحنه اون هم هر شب برای من خیلی لذت بخش بود و در دلم آرزو میکردم یعنی میشه خدا به من هم مردی بده که عاشقانه هامون رو کنار درب مسجد تقسیم کنیم؟!
در دلم میگفتم مردی ولی ته ته دلم میدونستم مراد از اون مرد چه کسی بود!همین فکر مشتاقم کرد به داخل حیاط مسجد نگاهی بندازم تا شاید او را ببینم..او گوشه ای ایستاده بود و با خانومی قد بلند و محجبه که فقط چشم و بینیش پیدا بود صحبت میکرد. ظاهر اون زن خیلی شیک بود و چادرش بنظر گرونقیمت میومد.دلم لرزید...نمیدونم چرا به یکباره دلهره گرفتم.
از فاطمه پرسیدم:اون خانوم کیه که داره اون گوشه با حاج آقا حرف میزنه؟
فاطمه نگاهی کرد و گفت:نمیدونم..به ما چه!
همان لحظه حاج مهدوی متوجه ما شد و اشاره کرد به سمتشون بریم.
من که تردید داشتم با ما باشه به فاطمه گفتم:حاجی داره به ما اشاره میکنه؟
فاطمه گفت:انگاری..
من با اطمینان گفتم حتما تو رو کار داره برو بسلامت..
او هم با من هم عقیده بود سریع باهام خداحافظی کرد و به سمت اونها رفت.
ناگهان صدای حاج مهدوی بلند شد:خانوم حسینی..
برگشتم به عقب.اشاره کرد:
-تشریف بیارید.
اون خانوم هم حواسش به من بود.با خودم گفتم یعنی چه کارم دارند؟!
کنارشون رفتم.زن تقریبا هم قد خودم بود ولی ما با اینکه قامتمون نسبتا بلند بود باز یک سر وگردن از حاج مهدوی کوتاه تر بودیم.
حاج مهدوی سلام محترمانه وگرمی کرد و زن که صدا وچهره اش خیلی آشنا بنظر میرسید نیز با همان گرمی ومحبت باهام احوالپرسی کرد.من وفاطمه گیج و مات به هم نگاه میکردیم.حاج مهدوی گفت: چقدر خوب شد که خودتون پیداتون شد..اینو باید به فال نیک گرفت..ایشون مادر همون بنده ی خدایی هستند که قبلا در باره شون صحبت کردیم.
در تاریکی به چهره ی زن دقت کردم.چطور از همون اول با دیدن اون یک جفت چشم زیبا که شبیه کامران بود او را نشناخته بودم.؟ مادر کامران اینجا چی کار میکرد؟ با حاج مهدوی چه میگفت.؟ چرا قصه ی من و کامران تمومی نداره؟ مبادا کامران بلایی سرش اومده بود؟! ولی نه! در اون صورت مادرش اینقدر عادی و مهربان اینجا نمی ایستاد!
حاج مهدوی خطاب به مادر کامران گفت:اینم خانوم حسینی.فک کنم بهتر باشه خودتون باهاشون صحبت کنید.
مادر کامران گفت:پس لطفا شما هم حضور داشته باشید حاج آقا. .ان شالله از برکت حضور شما ما هم به جواب برسیم.
مادرکامران به طرفم چرخید:عزیزم چقدر خوب که موفق شدم دوباره ملاقاتتون کنم..داشتم با حاج آقا درمورد شما حرف میزدم..حاج آقا فرمودند شما تمایلی به ازدواج با کامران ندارید.در حالیکه کامران به من اطمینان داده بود که قصدش برای ازدواج با شماکاملا جدیه
..کامران اصلا حالش مناسب نیست. مدتیه تو خونست..محل کارش نمیره..
تو دلم گفتم:مشروب میخوره..احتمالا سیگار میکشه ..
او ادامه داد:خیلی ریخته به هم بچم..و بعد از پیگیری ما گفت ظاهرا همه چیز بین شما تموم شده..
من میخوام بدونم علت اینکه پسر منو رد کردید چیه؟
روم نمیشد در حضور حاج مهدوی چیزی بگم.چرا این قصه تموم نمیشد.چرا سایه ی کامران همیشه دنبال زندگیم بود.؟؟ حکمت این اتفاقات چی بود؟!
فاطمه کارم رو راحت کرد.با وقار واحترام بی اندازه خطاب به مادر کامران که کمی ناراحت و دلواپس به نظر میرسید گفت:عذر میخوام خانوم معظمی ولی گمون کنم اینجا جای مناسبی برای صحبت نباشه.این یک بحث مفصله..
مادر کامران که حالا فهمیده بودم فامیلیش معظمیه گفت:بله حق با شماست ولی شما بفرمایید بنده کجا باید صحبت کنم وقتی تنها جاییکه میشه به دخترمون دسترسی داشته باشم مسجده.
ادامه دارد...
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
همسران عاشق دوست دارند شرایطی را برای یکدیگر فراهم کنند تا بتوانند به رشد یکدیگر کمک کنند و اگر متوجه شوند که همسرشان به کمک نیاز دارد، به او کمک خواهند کرد. زن و شوهرها باید توجه داشته باشند که کمک همسرشان به آن ها، عشق و علاقه او را نشان می دهد.
@BanooMalakeBash
همسران عاشق دوست دارند شرایطی را برای یکدیگر فراهم کنند تا بتوانند به رشد یکدیگر کمک کنند و اگر متوجه شوند که همسرشان به کمک نیاز دارد، به او کمک خواهند کرد. زن و شوهرها باید توجه داشته باشند که کمک همسرشان به آن ها، عشق و علاقه او را نشان می دهد.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
خانم ها علاقه دارند که
احساسات و تمایلات
خود را برای شنونده
بیان کنند.
@BanooMalakeBash
خانم ها علاقه دارند که
احساسات و تمایلات
خود را برای شنونده
بیان کنند.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
به حرف های همسرتان دقت کنید.
و به آن ها گوش دهید و بفهمید.
که آن ها از چه چیزهایی خوششان
می آید.
@BanooMalakeBash
به حرف های همسرتان دقت کنید.
و به آن ها گوش دهید و بفهمید.
که آن ها از چه چیزهایی خوششان
می آید.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
هدایایی که خانم ها را
خوشحال می کند آن هایی
است که با در نظر گرفتن
سلیقه و خواسته های آن ها
انتخاب شده و نشان دهنده
توجه و علاقه به تمایلات
آن هاست.
@BanooMalakeBash
هدایایی که خانم ها را
خوشحال می کند آن هایی
است که با در نظر گرفتن
سلیقه و خواسته های آن ها
انتخاب شده و نشان دهنده
توجه و علاقه به تمایلات
آن هاست.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
زن هایی که برای عشق واقعی
ارزش قائل هستند به هدایای
پرقیمت توجه ندارند.
@BanooMalakeBash
زن هایی که برای عشق واقعی
ارزش قائل هستند به هدایای
پرقیمت توجه ندارند.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
زنان بالغ و فهمیده به خودشان
اجازه نمیدهند علایق و
سرگرمیهای خودشان را
بخاطر یک نفر دیگر کنار بگذارند.
درعوض، هم به علایق و
سرگرمیهای خود و هم
طرفشان علاقه نشان میدهند.
@BanooMalakeBash
زنان بالغ و فهمیده به خودشان
اجازه نمیدهند علایق و
سرگرمیهای خودشان را
بخاطر یک نفر دیگر کنار بگذارند.
درعوض، هم به علایق و
سرگرمیهای خود و هم
طرفشان علاقه نشان میدهند.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
خانمهای فهمیده درک میکنند که
دوست داشتن یک نفر یعنی
بخواهید او تا حد امکان
خوشحال و خوشبخت باشد.
آنها از شادی طرفمقابلشان شاد
شده و بخاطر موفقیتها و
دستاوردهای او جشن میگیرند،
@BanooMalakeBash
خانمهای فهمیده درک میکنند که
دوست داشتن یک نفر یعنی
بخواهید او تا حد امکان
خوشحال و خوشبخت باشد.
آنها از شادی طرفمقابلشان شاد
شده و بخاطر موفقیتها و
دستاوردهای او جشن میگیرند،
@BanooMalakeBash