🌿💜🌿💜🌿💜🌿💜🌿
#سلامتی_بانوان
در دوران بارداری حجم خون شما زیاد میشود و آب سلولها نیز افزایش مییابد. برخی از ورم ها طبیعی هستند و برخی نیستند.
راه حل
از ایستادن طولانی اجتناب کنید وگاهی پاهای خود را بالا نگه دارید.
مصرف سدیم (نمک) را محدود کنید.
@BanooMalakeBash
#سلامتی_بانوان
در دوران بارداری حجم خون شما زیاد میشود و آب سلولها نیز افزایش مییابد. برخی از ورم ها طبیعی هستند و برخی نیستند.
راه حل
از ایستادن طولانی اجتناب کنید وگاهی پاهای خود را بالا نگه دارید.
مصرف سدیم (نمک) را محدود کنید.
@BanooMalakeBash
💠🌸🌸🌸🌸🌸🌸💠
#رهایی_از_شب_92
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_نود_و_دوم
مسعود اینها رو از کجا میدونست؟ یعنی منو تعقیب میکرد در این مدت؟
خنده ی پیروزمندانه ای کرد و گفت:چیه؟؟ جا خوردی؟؟ آره عسل خانوووم! وقتی بهت میگم همه چی رو میدونم یعنی واقعا همه چی رو میدونم..ولی خوشم اومد از انتخابت.اولش که فهمیدم با اون آخونده ای.باخودم گفتم نکنه جدی جدی متحول شدی!! ولی بعد دیدم نه باباااا آخونده حسابی از پول مردم مال ومکنت جمع کرده!
_تو یک احمقی!!! چون اینها فقط زاده ی خیالته!وقتت رو تلف کردی جناب زرنگ! چون من دیگه دنبال این کثافت کاریها نیستم.بهتره وقتی هم میخوای از اون روحانی حرف بزنی مراقب کلماتت باشی! اون آدم، خیلی محترم تر از اون حرفهاست که بخوای تو دهن نجست اسمش رو بیاری، میری از این خونه بیرون یا به زور بندازمت بیرون؟!
او دوباره خندید کف زد:عهههه؟؟ باریکلا باریکلا..میبینم که وکیل مدافعش هم شدی.!! بدبخت نکنه فکر کردی اون آخونده، دخترای خشگل مشگل آفتاب مهتاب ندیده رو ول میکنه میچسبه به تو؟!! خیلی به دردش بخوری صیغه ی یک هفته ایت کنه!!
دیگه داشت زیادی حرف میزد.خودم به درک هرچه میشنیدم حقم بود ولی او حق نداشت مرد پاک و اهورایی قلب منو، متهم به هوسرانی کنه.
با حرص گفتم:خفه شوووووو
او تهدیدم کرد:
ببین من دارم باهات راه میام ولی تو خودت نمیخوای ها..تو بدون من نمیتونی به جایی برسی! کم میاری! پس نزار..
بلند داد زدم:گفتم برووووو بیرووووون!!!
نفس نفس میزدم.
او با خشم به سمت در رفت.
_به حرفهام فکر کن..من آدم کینه توزی هستم.از زرنگ بازی هم خوشم نمیاد..
اگر بنا باشه من چیزی نخورم نمیزارم از گلوی تو هم چیزی پایین بره..
با نفرت گفتم:تو یک دیوانه ای!! ازبس تو کثافت رقصیدید پاک شدن آدمها براتون باورنکردنیه!!
او دوباره خندید:حرفهای خنده دار نزن عسل طلا..خشگل بلا...تو شاید دختر باهوش وبازیگر قهاری باشی ولی یادت باشه که من بازیگری رو یادت دادم خاله سوسکه! هیچ وقتم اون چادرچاقچورتو باور نمیکنم!
_به درک!!! کی خواست تو باور کنی؟
_د..نه دیگه...نشد!!! اگه من باورم نشه هیچکی باورش نمیشه!!!
و بعد در رو باز کرد.به سمت در دویدم تا به محض خروجش در رو قفل کنم که دیدم همسایه ی واحد بالا، کنار راه پله ایستاده و مارو تماشا میکند.کاملا پیدا بود که او مدتها اونجا ایستاده بوده تا علت سرو صدا رو جویا بشه..
مسعود با بدجنسی تمام، در حضور او برایم بوسه ی خداحافظی فرستاد و گفت:خداحافظ عسل طلا!!
از شرم سرخ شدم.
از رفتار زن همسایه ، هم عصبانی بودم هم خجالت زده.
سلام دادم و تا خواستم در رو ببندم، او جلو آمد پرسید:کی بود عسل خانوم؟
آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:هیچکی..برادرم بود..
بلافاصله گفت:شما که میگفتی کسی رو نداری!
عصبانی از فضولی اش گفتم:ناتنیه!!! شب خوش.!!
ومحکم در رو بستم!
هردم از این باغ بری میرسید!!!
از پشت در صداش رو شنیدم که به تمسخر گفت: چقدرم ماشالله برادر ناتنی داره! همشونم براش بوس میفرستن! ما تو این ساختمون امنیت نداریم.
پشت در نشستم و چاقوی در دستم رو گوشه ای پرت کردم!
سوت آغاز یک بازی جدید به صدا در اومده بود واینبار هم من تنها بودم!
تنها امیدم، شغلم بود و وقتی دلم میگرفت به سالن موزه میرفتم و با شهدا درددل میکردم.اونها هم با نگاه پاک و آسمونیشون ازتوی قاب دلداریم میدادند.ازشون کمک خواستم تا بتونم با ناملایمات کنار بیام. برای اونها ختم برداشتن، همیشه حالم رو خوب میکرد.
ولی روزگار دست بردار من نبود.کم کم داشت مصایب و مشکلات رو وارد میدون زندگیم میکرد .اوضاع وقتی بدتر شد که من تصمیم گرفتم قوی تر باشم.
چندوقتی میشد فاطمه رو ندیده بودم.در شب احیا فاطمه باهام تماس گرفت وازم خواهش کرد برای مراسم به مسجد برم تا با هم باشیم.من که دیگه مثل سابق به مسجد اون محل نمیرفتم از شوق دیدار او قبول کردم.
اون شب چند خانوم مسحدی، با اینکه بعد از مدتها منو میدیدند، سمتم نیومدند.گمان کردم که متوجه ی حضورم نشدند و خودم به رسم ادب، نزدیکشون رفتم و احوالپرسی کردم ولی اونها خیلی سرد و سنگین جوابم رو دادند.
چرا حالا که تغییر کردم همه ی آدمها از من فاصله میگیرند؟؟
به فاطمه گفتم.او گفت:
_تو حساس شدی! همه چیز عادیه!
چون خودت فکر میکنی قبلا گناه کردی به خیالت همه خبر دارند.
دلم میخواست قضیه ی مسعود و حرفها وتهدیدهاش رو برای فاطمه بگم ولی چون ربط به حاج مهدوی داشت نمیتونستم حرفی بزنم و مجبور بودم، تنهایی این اضطراب رو تحمل کنم
ادامه دارد...
#رهایی_از_شب_92
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_نود_و_دوم
مسعود اینها رو از کجا میدونست؟ یعنی منو تعقیب میکرد در این مدت؟
خنده ی پیروزمندانه ای کرد و گفت:چیه؟؟ جا خوردی؟؟ آره عسل خانوووم! وقتی بهت میگم همه چی رو میدونم یعنی واقعا همه چی رو میدونم..ولی خوشم اومد از انتخابت.اولش که فهمیدم با اون آخونده ای.باخودم گفتم نکنه جدی جدی متحول شدی!! ولی بعد دیدم نه باباااا آخونده حسابی از پول مردم مال ومکنت جمع کرده!
_تو یک احمقی!!! چون اینها فقط زاده ی خیالته!وقتت رو تلف کردی جناب زرنگ! چون من دیگه دنبال این کثافت کاریها نیستم.بهتره وقتی هم میخوای از اون روحانی حرف بزنی مراقب کلماتت باشی! اون آدم، خیلی محترم تر از اون حرفهاست که بخوای تو دهن نجست اسمش رو بیاری، میری از این خونه بیرون یا به زور بندازمت بیرون؟!
او دوباره خندید کف زد:عهههه؟؟ باریکلا باریکلا..میبینم که وکیل مدافعش هم شدی.!! بدبخت نکنه فکر کردی اون آخونده، دخترای خشگل مشگل آفتاب مهتاب ندیده رو ول میکنه میچسبه به تو؟!! خیلی به دردش بخوری صیغه ی یک هفته ایت کنه!!
دیگه داشت زیادی حرف میزد.خودم به درک هرچه میشنیدم حقم بود ولی او حق نداشت مرد پاک و اهورایی قلب منو، متهم به هوسرانی کنه.
با حرص گفتم:خفه شوووووو
او تهدیدم کرد:
ببین من دارم باهات راه میام ولی تو خودت نمیخوای ها..تو بدون من نمیتونی به جایی برسی! کم میاری! پس نزار..
بلند داد زدم:گفتم برووووو بیرووووون!!!
نفس نفس میزدم.
او با خشم به سمت در رفت.
_به حرفهام فکر کن..من آدم کینه توزی هستم.از زرنگ بازی هم خوشم نمیاد..
اگر بنا باشه من چیزی نخورم نمیزارم از گلوی تو هم چیزی پایین بره..
با نفرت گفتم:تو یک دیوانه ای!! ازبس تو کثافت رقصیدید پاک شدن آدمها براتون باورنکردنیه!!
او دوباره خندید:حرفهای خنده دار نزن عسل طلا..خشگل بلا...تو شاید دختر باهوش وبازیگر قهاری باشی ولی یادت باشه که من بازیگری رو یادت دادم خاله سوسکه! هیچ وقتم اون چادرچاقچورتو باور نمیکنم!
_به درک!!! کی خواست تو باور کنی؟
_د..نه دیگه...نشد!!! اگه من باورم نشه هیچکی باورش نمیشه!!!
و بعد در رو باز کرد.به سمت در دویدم تا به محض خروجش در رو قفل کنم که دیدم همسایه ی واحد بالا، کنار راه پله ایستاده و مارو تماشا میکند.کاملا پیدا بود که او مدتها اونجا ایستاده بوده تا علت سرو صدا رو جویا بشه..
مسعود با بدجنسی تمام، در حضور او برایم بوسه ی خداحافظی فرستاد و گفت:خداحافظ عسل طلا!!
از شرم سرخ شدم.
از رفتار زن همسایه ، هم عصبانی بودم هم خجالت زده.
سلام دادم و تا خواستم در رو ببندم، او جلو آمد پرسید:کی بود عسل خانوم؟
آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:هیچکی..برادرم بود..
بلافاصله گفت:شما که میگفتی کسی رو نداری!
عصبانی از فضولی اش گفتم:ناتنیه!!! شب خوش.!!
ومحکم در رو بستم!
هردم از این باغ بری میرسید!!!
از پشت در صداش رو شنیدم که به تمسخر گفت: چقدرم ماشالله برادر ناتنی داره! همشونم براش بوس میفرستن! ما تو این ساختمون امنیت نداریم.
پشت در نشستم و چاقوی در دستم رو گوشه ای پرت کردم!
سوت آغاز یک بازی جدید به صدا در اومده بود واینبار هم من تنها بودم!
تنها امیدم، شغلم بود و وقتی دلم میگرفت به سالن موزه میرفتم و با شهدا درددل میکردم.اونها هم با نگاه پاک و آسمونیشون ازتوی قاب دلداریم میدادند.ازشون کمک خواستم تا بتونم با ناملایمات کنار بیام. برای اونها ختم برداشتن، همیشه حالم رو خوب میکرد.
ولی روزگار دست بردار من نبود.کم کم داشت مصایب و مشکلات رو وارد میدون زندگیم میکرد .اوضاع وقتی بدتر شد که من تصمیم گرفتم قوی تر باشم.
چندوقتی میشد فاطمه رو ندیده بودم.در شب احیا فاطمه باهام تماس گرفت وازم خواهش کرد برای مراسم به مسجد برم تا با هم باشیم.من که دیگه مثل سابق به مسجد اون محل نمیرفتم از شوق دیدار او قبول کردم.
اون شب چند خانوم مسحدی، با اینکه بعد از مدتها منو میدیدند، سمتم نیومدند.گمان کردم که متوجه ی حضورم نشدند و خودم به رسم ادب، نزدیکشون رفتم و احوالپرسی کردم ولی اونها خیلی سرد و سنگین جوابم رو دادند.
چرا حالا که تغییر کردم همه ی آدمها از من فاصله میگیرند؟؟
به فاطمه گفتم.او گفت:
_تو حساس شدی! همه چیز عادیه!
چون خودت فکر میکنی قبلا گناه کردی به خیالت همه خبر دارند.
دلم میخواست قضیه ی مسعود و حرفها وتهدیدهاش رو برای فاطمه بگم ولی چون ربط به حاج مهدوی داشت نمیتونستم حرفی بزنم و مجبور بودم، تنهایی این اضطراب رو تحمل کنم
ادامه دارد...
اگر میخواید روی وسیله شیشه ای گرد و خاک نشینه ، 1ق.غ نرم کننده لباس رو با 1 لیتر آب ولرم ترکیب کنیو و با استفاده از پارچه وسیله شیشه ای رو تمیز کنید تا دیگه گرد و خاک روش نشینه..
@BanooMalakeBash
@BanooMalakeBash
❤️ تفاهم و عشق 👆
❤️ فایل مهم اموزشی
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
مدیر موسسه تحول درون
دریافت پکیج رایگان 💚
👇⭐️👇⭐️👇⭐️
🆔 @Admiin_moj
👇👇
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
تکنیک شب ها انجام بده☝️
❤️ فایل مهم اموزشی
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
مدیر موسسه تحول درون
دریافت پکیج رایگان 💚
👇⭐️👇⭐️👇⭐️
🆔 @Admiin_moj
👇👇
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
تکنیک شب ها انجام بده☝️
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
💦✨💦✨💦✨💦✨💦
#رازهای_یک_زن_موفق
زمانی که همسرتان با شما صحبت می کند به دقت به حرف های او گوش فرا دهید زیرا عدم توجه شما به گفته های اوعدم علاقه شما را نشان می دهد.
نیازهای واقعی شوهرتان را دریابید. این امر اتفاق نمی افتد مگر اینکه همسرتان این نیازها را باز گوید و به همین جهت در مواقع مناسب با لحن ملایم در مورد نیازهایش از وی سوال کرده و دیدگاه های واقعی وی را نسبت به خود و زندگیتان دریابید و در نهایت جوابی را که شوهرتان می دهد بدون انتقاد و جبهه گیری بپذیرید.
@BanooMalakeBash
#رازهای_یک_زن_موفق
زمانی که همسرتان با شما صحبت می کند به دقت به حرف های او گوش فرا دهید زیرا عدم توجه شما به گفته های اوعدم علاقه شما را نشان می دهد.
نیازهای واقعی شوهرتان را دریابید. این امر اتفاق نمی افتد مگر اینکه همسرتان این نیازها را باز گوید و به همین جهت در مواقع مناسب با لحن ملایم در مورد نیازهایش از وی سوال کرده و دیدگاه های واقعی وی را نسبت به خود و زندگیتان دریابید و در نهایت جوابی را که شوهرتان می دهد بدون انتقاد و جبهه گیری بپذیرید.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#سیاست_زنونه :
🌸 لطفاً داوري و قضاوت نكنيد.
هيچ مردي افكار واقعي اش را نمي گويد اگر دريابد كه تحقير يا نكوهش ميشود. اظهاراتي مانند چطور توانستي اين كار را انجام دهي يا اگر من بودم چنين نمي كردم را رها كنيد.
آزادي اين را به او بدهيد كه آشكارا و صادقانه هر آنچه كه ميخواهد توضيح دهد بدون قضاوت شما، آنگاه شما شگفت زده خواهيد شد. شما مجبور هم نيستيد كه او را ببخشيد يا با او موافق باشيد. شما با اين كار به راحتي محيطي آزاد را براي او ايجاد كرده ايد كه هر آنچه فكر ميكند براي شما بگويد.
🌸 از بكار بردن كلمه چرا بپرهيزيد.
وقتي كه شما از يك مرد بپرسيد كه چرا اين كار را اينطور انجام داده اي، او اينطور استنباط خواهد كرد كه به او گفته ايد كه تو احمق هستي كه روي زمين اين را ه را براي اين كار انتخاب كرده اي! حالا او قبل از اينكه جملاتتان را تمام كرده باشيد حالت تدافعي به خود ميگيرد.
تمرين كنيد كه به جاي استفاده از كلمه چرا بگوييد درباره اين موضوع به من بيشتر بگو.
@BanooMalakeBash
🌸 لطفاً داوري و قضاوت نكنيد.
هيچ مردي افكار واقعي اش را نمي گويد اگر دريابد كه تحقير يا نكوهش ميشود. اظهاراتي مانند چطور توانستي اين كار را انجام دهي يا اگر من بودم چنين نمي كردم را رها كنيد.
آزادي اين را به او بدهيد كه آشكارا و صادقانه هر آنچه كه ميخواهد توضيح دهد بدون قضاوت شما، آنگاه شما شگفت زده خواهيد شد. شما مجبور هم نيستيد كه او را ببخشيد يا با او موافق باشيد. شما با اين كار به راحتي محيطي آزاد را براي او ايجاد كرده ايد كه هر آنچه فكر ميكند براي شما بگويد.
🌸 از بكار بردن كلمه چرا بپرهيزيد.
وقتي كه شما از يك مرد بپرسيد كه چرا اين كار را اينطور انجام داده اي، او اينطور استنباط خواهد كرد كه به او گفته ايد كه تو احمق هستي كه روي زمين اين را ه را براي اين كار انتخاب كرده اي! حالا او قبل از اينكه جملاتتان را تمام كرده باشيد حالت تدافعي به خود ميگيرد.
تمرين كنيد كه به جاي استفاده از كلمه چرا بگوييد درباره اين موضوع به من بيشتر بگو.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
💦💞💦💞💦💞💦💞💦
💦20 راز خوشبختی در خانواده 💦
1. خوشبختی خانه در خدا پرستی است.
2. عزت خانه در دوستی است.
3. ثروت خانه در شادی است.
4. زیبایی خانه در پاکیزگی است.
5. پاکی خانه در تقوا است.
6. نیاز خانه در معنویات است.
7. استحکام خانه در تربیت است.
8. گرمی خانه در محبت است.
9. صفای خانه درمحبت است.
10. پیشرفت خانه در قناعت است.
11. لذت خانه در سازگاری است.
12. سعادت خانه در امنیت است.
13. روشنایی خانه در آرامش است.
14. رفاه خانه در حرمت و تفاهم است.
15. ارزش خانه در اعتماد و اطمینان است.
16. سلامتی خانه در نظافت و پاکیزگی است.
17. صفت خانه در انصاف و گذشت است.
18. شرافت خانه در لقمه حلال است.
19. زینت خانه در ساده بودن است.
20. آسایش خانه در انجام وظیفه است.
💦💞💦💞💦💞💦💞💦
@BanooMalakeBash
💦20 راز خوشبختی در خانواده 💦
1. خوشبختی خانه در خدا پرستی است.
2. عزت خانه در دوستی است.
3. ثروت خانه در شادی است.
4. زیبایی خانه در پاکیزگی است.
5. پاکی خانه در تقوا است.
6. نیاز خانه در معنویات است.
7. استحکام خانه در تربیت است.
8. گرمی خانه در محبت است.
9. صفای خانه درمحبت است.
10. پیشرفت خانه در قناعت است.
11. لذت خانه در سازگاری است.
12. سعادت خانه در امنیت است.
13. روشنایی خانه در آرامش است.
14. رفاه خانه در حرمت و تفاهم است.
15. ارزش خانه در اعتماد و اطمینان است.
16. سلامتی خانه در نظافت و پاکیزگی است.
17. صفت خانه در انصاف و گذشت است.
18. شرافت خانه در لقمه حلال است.
19. زینت خانه در ساده بودن است.
20. آسایش خانه در انجام وظیفه است.
💦💞💦💞💦💞💦💞💦
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#دانستنیها
یکی از بهترین درمانها برای یک خواب خوب و با کیفیت نوشیدن چای موز است. برای تهیه چای موز کافی است یک عدد موز شستهشده را بردارید و سر و ته آن را جدا کنید و بدون کندن پوست، آن را به همراه یک لیوان آب در ظرفی به مدت 10 دقیقه بجوشانید.
آب آن را جدا کنید و یک لیوان از آن را چند ساعت قبل از خوابیدن بنوشید. خواهید دید که نوشیدنی چای موز بهتر از داروهای خوابآور عمل میکند و خوابی آرام و لذتبخش را برای شما به ارمغان میآورد.
برای خوشطعمتر کردن آن نیز میتوانید از یک قاشق سوپخوری دارچین استفاده کنید.
@BanooMalakeBash
یکی از بهترین درمانها برای یک خواب خوب و با کیفیت نوشیدن چای موز است. برای تهیه چای موز کافی است یک عدد موز شستهشده را بردارید و سر و ته آن را جدا کنید و بدون کندن پوست، آن را به همراه یک لیوان آب در ظرفی به مدت 10 دقیقه بجوشانید.
آب آن را جدا کنید و یک لیوان از آن را چند ساعت قبل از خوابیدن بنوشید. خواهید دید که نوشیدنی چای موز بهتر از داروهای خوابآور عمل میکند و خوابی آرام و لذتبخش را برای شما به ارمغان میآورد.
برای خوشطعمتر کردن آن نیز میتوانید از یک قاشق سوپخوری دارچین استفاده کنید.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#دانستنیها
👌چگونه بوی بد دهان را از بین ببریم⁉️
🍃جعفری بجوید
🍃استفاده از روغن نارگیل
👈برای این کار باید ۲ ق سوپ خوری روغن نارگیل را با ۳ ق سوپ خوری جوش شیرین مخلوط و دندان ها را هر روز صبح و شب با آن مسواک بزنید
👌زیره بجوید
👈روغن نعناع فلفلی فقط یک قطره روی زبان برای خوشبو کردن و از بین بردن باکتری های دهان کافی است.
👈شوینده لیمو، عسل و دارچین
آب ۲ عدد لیمو را بگیرید و نصف ق چ دارچین، نصف ق چ جوش شیرین و ۱ ق چ عسل به آن اضافه و خوب هم بزنید. سپس مواد را در یک فنجان آب گرم حل کنید و داخل بطری بریزید. هر وقت نیاز به شوینده دهان داشتید از آن استفاده کنید.
@BanooMalakeBash
👌چگونه بوی بد دهان را از بین ببریم⁉️
🍃جعفری بجوید
🍃استفاده از روغن نارگیل
👈برای این کار باید ۲ ق سوپ خوری روغن نارگیل را با ۳ ق سوپ خوری جوش شیرین مخلوط و دندان ها را هر روز صبح و شب با آن مسواک بزنید
👌زیره بجوید
👈روغن نعناع فلفلی فقط یک قطره روی زبان برای خوشبو کردن و از بین بردن باکتری های دهان کافی است.
👈شوینده لیمو، عسل و دارچین
آب ۲ عدد لیمو را بگیرید و نصف ق چ دارچین، نصف ق چ جوش شیرین و ۱ ق چ عسل به آن اضافه و خوب هم بزنید. سپس مواد را در یک فنجان آب گرم حل کنید و داخل بطری بریزید. هر وقت نیاز به شوینده دهان داشتید از آن استفاده کنید.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
🌿✨✨✨✨✨✨🌿
#رهایی_از_شب_
#قسمت_نود_و_سوم
فاطمه روز به روز زیباتر میشد و به قول معروف، زیر پوست سفیدش آب جمع شده بود.
پیدا بود که او از زندگیش رضایت داره. قرار بود بعد از ماه مبارک جشن عروسی بگیرند و همش با هول و ولایی شیرین از کارهایی که هنوز انجام نشده صحبت میکرد و نگرانی هاش از تهیه ی مسکن و لباس عروسی بزرگترین دل مشغولیهای این روزهاش بود!!
و من آرزو میکردم کاش من هم دغدغههای او را داشتم.او دیگر حال منو نمیپرسید..یعنی مجال پرسیدن نداشت..چون بخاطردیدارهای محدود، کلی حرف ناگفته برای هم داشتیم.و اغلب من ساکت بودم و او حرف میزد یا فقط درباره ی او حرف میزدیم.شاید او گمان میکرد حال و روز من خوب است و با رفتن کامران پبدا کردن کار دیگر مشکلی تهدیدم نمیکند!
حاج مهدوی ار پشت میکروفون سخنرانی میکرد.از گناه میگفت و درهای باز توبه .
ناگهان میان جملاتش حرفهایی زد که احساسم میگفت که مخطابش منم!
میگفت: ایمان وهر عمل خیری باید برای شخص خدا باشه..اینکه ما بخاطر جلب توجه یکی مسجد بریم..نماز بخونیم..روزه بگیریم که مثلا فلانی از این کار ما خوشش بیاید این ارزشی نداره! پس فردا بخاطر یکی دیگه عکس همون کارها رو میکنی! خداوند درآیه ی 31سوره ال عمران میفرمایند بگو اگر خدا رو دوست دارید از من اطاعت کنید تا خدا هم شما رو دوست بدارد وگناهانتان رو ببخشد.
این یعنی اینکه وقتی هدف رسیدن به محبوب باشه تو انگیزه داری.باید خدارو دوست داشته باشی، درکش کنی تا گوش به اوامرش باشی.وگرنه اگر حب چیزهای دیگه در دلت باشه به ذات اقدس الهی نمیرسی. ..
شاید بقول فاطمه من حساس شده بودم. شاید او منظورش به من نبود.ولی به فکر فرو رفتم.واقعا من جزو کدوم دسته بودم؟آیا من بخاطر حب به خدا توبه کرده بودم یا حاج مهدوی؟؟
بعد از اون سخنرانی در شبهای قدر تمام دعای من این بود:خدایا فقط و فقط حب خودت رو در دلم بنداز..و منو از گزند مصایب و مشکلات نجاتم بده..ومهر این روحانی رو از دلم بیرون کن و بجای او مردی پاک ومومن رو روزی من کن که با دیدنش حب تو در دلم زنده بشه و به او تکیه بزنم و روزگار تنهایی و بی پناهیم سر برسه..
بله من از خدا دیگر حاج مهدوی رو نمیخواستم.چون او خیلی پاک و مقدس بود و من اصلا لیاقت او را نداشتم.اگرچه این دعا خیلی برام کشنده وجان فرسا بود ولی باید واقعیت رو میپذیرفتم. ..عشق حاج مهدوی، یک عشق محال بود و من میخواستم هدفم خدا باشه نه حاج مهدوی...بعد از مراسم با فاطمه کنار ورودی مسجد مشغول خداحافظی بودیم که چشمم افتاد به کامران ومسعود.
آنها در حالیکه ظرف غذای هییت در دستشون بود به ماشین کامران تکیه زده بودند.با وحشت به فاطمه گفتم: فاااطمه..اونجا رو ببین...
فاطمه به اون سمت نگاه کرد ولی اونها رو نشناخت.
گفتم کامران ومسعود اونجان...
فاطمه با تعجب نگاهشون کرد و پرسید:تو بهشون آدرس دادی؟؟
من که در حال سکته بودم گفتم:نه چی میگی تو آخه؟
_پس اینجا چیکار میکنند؟از کجا میدونستن تو اینجایی؟
من با استرس گفتم:نمیدونم..اونها مدتیه تعقیبم میکنند..بالاخره این مسعود ونسیم زهرشون و ریختن. .
فاطمه بی خبر از همه جا پرسید از چی حرف میزنی؟
من چشم از اون دو بر نمیداشتم.گفتم:یه اتفاقهایی افتاده که تو ازشون بیخبری.
_خب چرا؟؟
_چون..هیچ وقت فرصت گفتنش پیش نیومد.
_حالا میخوای چیکار کنی؟ اینها برای تو واستادن که ببیننت؟؟
ذهنم مشوش بود.قطعا اونها از ایستادن در اون نقطه هدفی داشتند.چون اگر قصدشون تعقیب من بود بصورت نامحسوس در اتومبیل کامران مینشستند.
دلم نمیخواست اونهامنو ببینند .رو به فاطمه با التماس گفتم.میشه برام با یک تاکسی تلفنی تماس بگیری و بگی اینجا بیاد؟قبل ازاینکه اونها منو ببینند باید برم.
فاطمه زنگ زد به حامد گفت :عجله کن حامد جان..دیره..
و بعد خطاب به من گفت:مگه من مردم که توبا آژانس بری.ما میرسونیمت.
من با جدیت دعوت او را ردکردم ولی مرغ فاطمه هم یک پا داشت.من در عقب ماشین انهانشستم و بی آنکه کامران و مسعود متوجه حضورم شوند به خانه بازگشتم.این لطف فاطمه خیلی ارزشمند بود.تاسحرزمان کمی باقی مانده بود و آنها اگر خیلی زود هم به منزل میرسیدند بازبی سحری میماندند. خیلی اصرار کردم که بالا بیایند و با من سحری بخورند .فاطمه تمایل داشت ولی حامد معذب بود.بناچاربااصرارفراوان گفتم صبر کنند تا من برگردم.سریع داخل خونه رفتم و در ظرفی زیبا وتمیز کل محتوی غذای سحرم روخالی کردم و با یک سینی پایین رفتم .اونهابادیدن من با شرم وخجالت میخندیدند ولی چاره ای نداشتند.به آنها گفتم فقط اینطوری خودم رو از زیر بار شرمندگیشون بیرون میارم. واگه قبول نکنند سحر مهمان من باشند دلم میشکند.
ادامه دارد.
#رهایی_از_شب_
#قسمت_نود_و_سوم
فاطمه روز به روز زیباتر میشد و به قول معروف، زیر پوست سفیدش آب جمع شده بود.
پیدا بود که او از زندگیش رضایت داره. قرار بود بعد از ماه مبارک جشن عروسی بگیرند و همش با هول و ولایی شیرین از کارهایی که هنوز انجام نشده صحبت میکرد و نگرانی هاش از تهیه ی مسکن و لباس عروسی بزرگترین دل مشغولیهای این روزهاش بود!!
و من آرزو میکردم کاش من هم دغدغههای او را داشتم.او دیگر حال منو نمیپرسید..یعنی مجال پرسیدن نداشت..چون بخاطردیدارهای محدود، کلی حرف ناگفته برای هم داشتیم.و اغلب من ساکت بودم و او حرف میزد یا فقط درباره ی او حرف میزدیم.شاید او گمان میکرد حال و روز من خوب است و با رفتن کامران پبدا کردن کار دیگر مشکلی تهدیدم نمیکند!
حاج مهدوی ار پشت میکروفون سخنرانی میکرد.از گناه میگفت و درهای باز توبه .
ناگهان میان جملاتش حرفهایی زد که احساسم میگفت که مخطابش منم!
میگفت: ایمان وهر عمل خیری باید برای شخص خدا باشه..اینکه ما بخاطر جلب توجه یکی مسجد بریم..نماز بخونیم..روزه بگیریم که مثلا فلانی از این کار ما خوشش بیاید این ارزشی نداره! پس فردا بخاطر یکی دیگه عکس همون کارها رو میکنی! خداوند درآیه ی 31سوره ال عمران میفرمایند بگو اگر خدا رو دوست دارید از من اطاعت کنید تا خدا هم شما رو دوست بدارد وگناهانتان رو ببخشد.
این یعنی اینکه وقتی هدف رسیدن به محبوب باشه تو انگیزه داری.باید خدارو دوست داشته باشی، درکش کنی تا گوش به اوامرش باشی.وگرنه اگر حب چیزهای دیگه در دلت باشه به ذات اقدس الهی نمیرسی. ..
شاید بقول فاطمه من حساس شده بودم. شاید او منظورش به من نبود.ولی به فکر فرو رفتم.واقعا من جزو کدوم دسته بودم؟آیا من بخاطر حب به خدا توبه کرده بودم یا حاج مهدوی؟؟
بعد از اون سخنرانی در شبهای قدر تمام دعای من این بود:خدایا فقط و فقط حب خودت رو در دلم بنداز..و منو از گزند مصایب و مشکلات نجاتم بده..ومهر این روحانی رو از دلم بیرون کن و بجای او مردی پاک ومومن رو روزی من کن که با دیدنش حب تو در دلم زنده بشه و به او تکیه بزنم و روزگار تنهایی و بی پناهیم سر برسه..
بله من از خدا دیگر حاج مهدوی رو نمیخواستم.چون او خیلی پاک و مقدس بود و من اصلا لیاقت او را نداشتم.اگرچه این دعا خیلی برام کشنده وجان فرسا بود ولی باید واقعیت رو میپذیرفتم. ..عشق حاج مهدوی، یک عشق محال بود و من میخواستم هدفم خدا باشه نه حاج مهدوی...بعد از مراسم با فاطمه کنار ورودی مسجد مشغول خداحافظی بودیم که چشمم افتاد به کامران ومسعود.
آنها در حالیکه ظرف غذای هییت در دستشون بود به ماشین کامران تکیه زده بودند.با وحشت به فاطمه گفتم: فاااطمه..اونجا رو ببین...
فاطمه به اون سمت نگاه کرد ولی اونها رو نشناخت.
گفتم کامران ومسعود اونجان...
فاطمه با تعجب نگاهشون کرد و پرسید:تو بهشون آدرس دادی؟؟
من که در حال سکته بودم گفتم:نه چی میگی تو آخه؟
_پس اینجا چیکار میکنند؟از کجا میدونستن تو اینجایی؟
من با استرس گفتم:نمیدونم..اونها مدتیه تعقیبم میکنند..بالاخره این مسعود ونسیم زهرشون و ریختن. .
فاطمه بی خبر از همه جا پرسید از چی حرف میزنی؟
من چشم از اون دو بر نمیداشتم.گفتم:یه اتفاقهایی افتاده که تو ازشون بیخبری.
_خب چرا؟؟
_چون..هیچ وقت فرصت گفتنش پیش نیومد.
_حالا میخوای چیکار کنی؟ اینها برای تو واستادن که ببیننت؟؟
ذهنم مشوش بود.قطعا اونها از ایستادن در اون نقطه هدفی داشتند.چون اگر قصدشون تعقیب من بود بصورت نامحسوس در اتومبیل کامران مینشستند.
دلم نمیخواست اونهامنو ببینند .رو به فاطمه با التماس گفتم.میشه برام با یک تاکسی تلفنی تماس بگیری و بگی اینجا بیاد؟قبل ازاینکه اونها منو ببینند باید برم.
فاطمه زنگ زد به حامد گفت :عجله کن حامد جان..دیره..
و بعد خطاب به من گفت:مگه من مردم که توبا آژانس بری.ما میرسونیمت.
من با جدیت دعوت او را ردکردم ولی مرغ فاطمه هم یک پا داشت.من در عقب ماشین انهانشستم و بی آنکه کامران و مسعود متوجه حضورم شوند به خانه بازگشتم.این لطف فاطمه خیلی ارزشمند بود.تاسحرزمان کمی باقی مانده بود و آنها اگر خیلی زود هم به منزل میرسیدند بازبی سحری میماندند. خیلی اصرار کردم که بالا بیایند و با من سحری بخورند .فاطمه تمایل داشت ولی حامد معذب بود.بناچاربااصرارفراوان گفتم صبر کنند تا من برگردم.سریع داخل خونه رفتم و در ظرفی زیبا وتمیز کل محتوی غذای سحرم روخالی کردم و با یک سینی پایین رفتم .اونهابادیدن من با شرم وخجالت میخندیدند ولی چاره ای نداشتند.به آنها گفتم فقط اینطوری خودم رو از زیر بار شرمندگیشون بیرون میارم. واگه قبول نکنند سحر مهمان من باشند دلم میشکند.
ادامه دارد.
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
وقتی زنی خود را قربانی می کند تا شوهرش به اهداف خود برسد، آیا مرد، وی را بیشتر دوست خواهد داشت؟
نگفته پیداست وقتی زنی خود را قربانی می کند تا شخصی دیگر عشق بیشتری نثارش کند، نتیجه این خواهد شد که زن خودش را کمتر دوست دارد و دچار خشم و تنفر از خود می شود که چرا با خود چنان کاری کرده است.
در نتیجه باید چشم انتظار طوفانی در این زندگی مشترک بود. آن روزی که به مرد زندگی اش معترض می شود که تمام زندگی را به پایت ریختم، اما هیچ دریافت نکردم و این آغاز تنش و اختلافات زناشویی خواهد بود.
لذا زوج ها باید در نظر داشته باشند که با احترام به خود و خواستههایشان هر کدام باید زمینه پیشرفت همدیگر را فراهم کنند.و سعی در رعایت حد اعتدال کنند.
جامعه به زنان و مردانی که به فردیت هم احترام می گذارند، نیاز دارد.
@BanooMalakeBash
نگفته پیداست وقتی زنی خود را قربانی می کند تا شخصی دیگر عشق بیشتری نثارش کند، نتیجه این خواهد شد که زن خودش را کمتر دوست دارد و دچار خشم و تنفر از خود می شود که چرا با خود چنان کاری کرده است.
در نتیجه باید چشم انتظار طوفانی در این زندگی مشترک بود. آن روزی که به مرد زندگی اش معترض می شود که تمام زندگی را به پایت ریختم، اما هیچ دریافت نکردم و این آغاز تنش و اختلافات زناشویی خواهد بود.
لذا زوج ها باید در نظر داشته باشند که با احترام به خود و خواستههایشان هر کدام باید زمینه پیشرفت همدیگر را فراهم کنند.و سعی در رعایت حد اعتدال کنند.
جامعه به زنان و مردانی که به فردیت هم احترام می گذارند، نیاز دارد.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
❤️ الکی دفاع نکن 👆
❤️ فایل مهم اموزشی
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
مدیر موسسه تحول درون
دریافت پکیج رایگان 💚
👇⭐️👇⭐️👇⭐️
🆔 @Admiin_moj
👇👇
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
شبها به کائنات بگو ☝️
❤️ فایل مهم اموزشی
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
مدیر موسسه تحول درون
دریافت پکیج رایگان 💚
👇⭐️👇⭐️👇⭐️
🆔 @Admiin_moj
👇👇
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
شبها به کائنات بگو ☝️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌸دعای امروزم برای همه شما عزیزان
🌺تن سالم
🌸آرامشی بی پایان...😊
🌺دلی شاد
🌸و تعطیلات پر از اتفاقات خوب
🌺تقدیم با بهترین آرزوها
🌸آخر هفته تون زیبا و پر خاطره
🌺تن سالم
🌸آرامشی بی پایان...😊
🌺دلی شاد
🌸و تعطیلات پر از اتفاقات خوب
🌺تقدیم با بهترین آرزوها
🌸آخر هفته تون زیبا و پر خاطره
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
👫 #همسرانه
🍃مرد از "قدردانی" ذوق زده میشود چون به طور مستقیم از بُعد مردانهاش حمایت میشود.
زن از "گفتگو" به هیجان میآید چون این عمل از بُعد زنانهاش حمایت میکند.
@BanooMalakeBash
🍃مرد از "قدردانی" ذوق زده میشود چون به طور مستقیم از بُعد مردانهاش حمایت میشود.
زن از "گفتگو" به هیجان میآید چون این عمل از بُعد زنانهاش حمایت میکند.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
آقای همسر
گه گاهی
زن قصه ات را "بانوی من"
صدا کن
گاهی با عجله اسمت را که میگوید
آرام بگو جانم؟
بعد میبینی چه با شرم میگوید
جانت بی بلا باد.
گاهی بی هیچ دلیلی برایش شکلات بخر
کنارش بنشین و تماشا کن بانویی را که ذوق میکند از همان شکلات ...
باور کن شیرینیش بیشتر به خاطر دستان توست
آقای همسر!
بیا یک راز زنانه را برایت فاش کنم
دخترها بیشتر از هر چیزی سادگی را دوست دارند یک سادگی پر از شوق های کوچک و رنگی، همین...
@BanooMalakeBash
گه گاهی
زن قصه ات را "بانوی من"
صدا کن
گاهی با عجله اسمت را که میگوید
آرام بگو جانم؟
بعد میبینی چه با شرم میگوید
جانت بی بلا باد.
گاهی بی هیچ دلیلی برایش شکلات بخر
کنارش بنشین و تماشا کن بانویی را که ذوق میکند از همان شکلات ...
باور کن شیرینیش بیشتر به خاطر دستان توست
آقای همسر!
بیا یک راز زنانه را برایت فاش کنم
دخترها بیشتر از هر چیزی سادگی را دوست دارند یک سادگی پر از شوق های کوچک و رنگی، همین...
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
👈فواید رابطه زناشویی سالم:
️ 🔸ددرخشان میشوید
🔸جوان میمانید
️ 🔸بباافسردگی خداحافظی میکنید
️ 🔸ااسترستان کم میشود
️ 🔸سسلامت ميمانيد
@BanooMalakeBash
️ 🔸ددرخشان میشوید
🔸جوان میمانید
️ 🔸بباافسردگی خداحافظی میکنید
️ 🔸ااسترستان کم میشود
️ 🔸سسلامت ميمانيد
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
گاهی شنیدنِ یک "مراقبِ خودت باش" ، "رسیدی بهم زنگ بزن" و "هوا سرده،لباسِ گرم بپوش" بیشتر از شنیدنِ صدباره ی "دوسِت دارم" دلت را گرم می کند...
@BanooMalakeBash
@BanooMalakeBash
Forwarded from ایده
❤️ ارتباط موثر 👆
❤️ فایل اموزشی
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
مدیر موسسه تحول درون
دریافت پکیج رایگان 💚
👇⭐️👇⭐️👇⭐️
🆔 @Admiin_moj
👇👇
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
شبها به کائنات بگو ☝️
❤️ فایل اموزشی
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
مدیر موسسه تحول درون
دریافت پکیج رایگان 💚
👇⭐️👇⭐️👇⭐️
🆔 @Admiin_moj
👇👇
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
شبها به کائنات بگو ☝️
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#چند_مورد_از_دلایل_دروغگویی_در_همسران
#روانشناسی_همسران
1️⃣ترس بیش از اندازه نسبت به انتقاد و سرزنش
2️⃣پنهان کردن عیب و ایرادهای خود
3️⃣وابستگی بیش از حد به همسر که به هر نحوی حتی با رفتارهای نامناسب از جمله دروغگویی علاقمند به گرفتن تاییدیه از همسرش است.
4️⃣ترس از عدم حمایت اجتماعی لازم
5️⃣اعتماد به نفس پایین
6️⃣علل محیطی مانند مسائل اقتصادی ،مسائل اجتماعی، دخالت نفر دیگری در زندگی زناشویی
7️⃣باز بودن حد و مرز ارتباطی برای توجیه هر مسئله ای
@BanooMalakeBash
#روانشناسی_همسران
1️⃣ترس بیش از اندازه نسبت به انتقاد و سرزنش
2️⃣پنهان کردن عیب و ایرادهای خود
3️⃣وابستگی بیش از حد به همسر که به هر نحوی حتی با رفتارهای نامناسب از جمله دروغگویی علاقمند به گرفتن تاییدیه از همسرش است.
4️⃣ترس از عدم حمایت اجتماعی لازم
5️⃣اعتماد به نفس پایین
6️⃣علل محیطی مانند مسائل اقتصادی ،مسائل اجتماعی، دخالت نفر دیگری در زندگی زناشویی
7️⃣باز بودن حد و مرز ارتباطی برای توجیه هر مسئله ای
@BanooMalakeBash
🌿✨✨✨✨✨🌿
#رهایی_از_شب
#قسمت_نود_و_چهارم
غذای داخل ظرف برای دونفر بود.
گفتم :من دارم میرم بالا شما راحت باشید.
ولی کاش منزل من رو قابل میدونستید ..اینطوری خیلی شرمنده شدم.
فاطمه با خنده گفت: ما باید شرمنده باشیم که تو رو تو زحمت انداختیم سید خدا.
از آنها جدا شدم تا راحت در ماشین سحری بخورند و خودم با شوقی مضاعف به خانه برگشتم وبایک لیوان شیر وخرما سحری خوردم.
فاطمه زنگ آیفون رو زد.ظرف غذا رو میخواست برگردونه.اومدبالا.
گفت:رقیه سادات تو در آشپزی محشری..باید قول بدی راز لوبیاپلوی خوشمزه ت رو بهم بگی!
سینی رو ازش گرفتم:
_نوش جونت..ببخشید کم بود
_عالی بود.اینا رو ول کن..اومدم بالا به بهانه ی سینی که بهت بگم اصلا نگران نباش.اونا هیچ غلطی نمیتونن بکنن.البته شاید هم ما داریم شلوغش میکنیم و اونها از اومدنشون به مسجد قصد دیگری داشتند.
با تمسخر گفتم:ارهههه...مثلن اومده بودن توبه کنند..اون هم تو همین مسجد..آخه هیچ مسجدی تو تهران وجود نداره! !!
فاطمه هم با لحن من ادامه داد:ارههه دیگه..ان شالله که هدایت شدند والان از رستگاران هستند خدا رو چه دیدی؟!
خندیدیم.او از ته دل..من از سر جبر!!!
میان خنده با عجله گفت:من زود برم دیر شد.دستت درد نکنه بابت غذا.فردا بهت زنگ میزنم برام تعریف کنی من نبودم چه خبر بوده..
وبا بوسه ای رفت.
بازهم من ماندم و آغوش خدایی که وعده داده در این شبها سرنوشت رو میشود از سر نوشت! بلند شدم قلم وکاغذ برداشتم و کنار سجاده ام بعد از نماز حاجت، برای خدا حرفها و حاجتهام رو نوشتم.بعد درنامه ای خطاب به حاج مهدوی از خودم دفاع کردم.وبا هربار خواندنش اشک ریختم.
*
سلام دختری از دل تاریکی به مردی از جنس نور!!
خیالتان راحت! این یک نامه ی عاشقانه نیست.
نامه ی ملتمسانه هم نخواهد بود.
این فقط درد دل دختری تیره روز است که قرار بود همیشه پاک زندگی کنه..پاک بمونه..اما سرنوشت برایش اینگونه نخواست.
حاج آقای مهدوی..روزی که شما رو دیدم به واسطه ی نور شما دل از تاریکی کندم و عاشق روشنایی شدم! از آن روز نزدیک به یکسال میگذرد و من الان در نور هستم! شما فرمودید کسی که بواسطه ی دیگری از تاریکی رهانیده میشه و به نور پناه میبره وقتی از آن کس ناامید شه دوباره به سمت تاریکی میره.
خواستم بهتون بگم که ابدا اینگونه نیست لااقل درمورد من اینگونه نیست.من قریب به چند ماه است که از منشا نوری که زمینه ساز هدایت من شد نا امیدم و او از من با انزجار فرار میکند..اما من هنوز در نورم''
من میدونم که دختری مثل من که گذشته اش تاریک وسیاهه لیاقت مردی از جنس نور را ندارد ولی حق دارد که عاشق نورباشد.چون عمرش رو درتاریکی گذرونده و نور به او امید و شور زندگی میدهد.من زیر امواج این نور ریشه کردم..سبز شدم..شکوفه دادم...و حالا دارم روز به روز بلندتر و سبزتر میشم.خیلی حرفها شنیدم..خیلی طعنه ها خوردم..ولی من امیدم به انوار مطلق خدایی بود که روزی نوری رو سر راهم قرار داد تا با دیدن انوارش یادم بیفتد چقدر از تاریکی بیزارم.به من میگن تو تاریکی..تو سیاهی لیاقت رسیدن به نور رو نداری شاید اونها راست بگن.کسی که مدتهاست مرد خدا بوده و از گناهان بری حقش نیست که مزدش دخترکی ناپاک و غافل از خدا باشه!
همانگونه که خداوند در آیه ی 26 سوره نور فرمودند:مردان پاک برای زنهای پاک و زنهای ناپاک برای مردان ناپاک ..
وقتی این آیه رو خوندم دل از وصال بریدم ولی بعد اسم خود سوره امیدوارم کرد!!
خداوند خودش فرموده که توابین رو دوست داره و به اونها وعده ی آمرزش داده.من مدتهاست که کار خودم رو به خدا وا گذاشتم.اگر عالم و آدم جمع شوند و بگویند تو لیاقت یک مرد مومن رو نداری چون روزگاری، از غافلین بودی خدا وعده اش رو فراموش نمیکند.من از خداوند مردی مومن واز جنس نور خواستم و قطعا او به وعده اش عمل میکند.حتی اگر مردم بگویند عادلانه نیست ..
من چنگ زدم به ریسمان نور الهی.و مطمئنم که این ریسمان مرا به جایی خواهد رساند که آنهایی که مرا مورد استهزا قرار دادند آرزوی رسیدنش رو دارند.دیگر برای من مهم نیست که حاج مهدوی ها چرا نگاه سرد به من می اندازند..برام اهمیتی ندارد که حاج مهدوی منو قابل نگاه کردن نمیداند. من به خدایی امید بستم که در عین ناباوری راه درست رو مقابلم گذاشت ومنو هدایتم کرد.در سخنرانی اخیرتون فرمودید حب خدا باید در دل بنده باشه نه حب غیر او..من میگم حب بنده های مومن خداهم حب خدارو در دل آدم زنده میکنه.من از حب شما و خانوم بخشی حب خدا رو لمس کردم.و خدارو قسم میدم به حب خودش، که این محبت رو از من نگیرد.
حاج آقای مهدوی، من نمیدونم شما چرا منو از مسجد و بسیج اون ناحیه دور کردید؟ شاید من هم اگر جا شما بودم همین کار رو میکردم.من یک دختر گنهکار بودم که بین خوبان جایگاهی نداشتم ولی هرگز موفق نخواهید شد منو از مسجد کوچکی که در دلم از مهر خدا ساختم بیرونم کنید.
خواستم بگویم ممنون که
ادامه
دارد
#رهایی_از_شب
#قسمت_نود_و_چهارم
غذای داخل ظرف برای دونفر بود.
گفتم :من دارم میرم بالا شما راحت باشید.
ولی کاش منزل من رو قابل میدونستید ..اینطوری خیلی شرمنده شدم.
فاطمه با خنده گفت: ما باید شرمنده باشیم که تو رو تو زحمت انداختیم سید خدا.
از آنها جدا شدم تا راحت در ماشین سحری بخورند و خودم با شوقی مضاعف به خانه برگشتم وبایک لیوان شیر وخرما سحری خوردم.
فاطمه زنگ آیفون رو زد.ظرف غذا رو میخواست برگردونه.اومدبالا.
گفت:رقیه سادات تو در آشپزی محشری..باید قول بدی راز لوبیاپلوی خوشمزه ت رو بهم بگی!
سینی رو ازش گرفتم:
_نوش جونت..ببخشید کم بود
_عالی بود.اینا رو ول کن..اومدم بالا به بهانه ی سینی که بهت بگم اصلا نگران نباش.اونا هیچ غلطی نمیتونن بکنن.البته شاید هم ما داریم شلوغش میکنیم و اونها از اومدنشون به مسجد قصد دیگری داشتند.
با تمسخر گفتم:ارهههه...مثلن اومده بودن توبه کنند..اون هم تو همین مسجد..آخه هیچ مسجدی تو تهران وجود نداره! !!
فاطمه هم با لحن من ادامه داد:ارههه دیگه..ان شالله که هدایت شدند والان از رستگاران هستند خدا رو چه دیدی؟!
خندیدیم.او از ته دل..من از سر جبر!!!
میان خنده با عجله گفت:من زود برم دیر شد.دستت درد نکنه بابت غذا.فردا بهت زنگ میزنم برام تعریف کنی من نبودم چه خبر بوده..
وبا بوسه ای رفت.
بازهم من ماندم و آغوش خدایی که وعده داده در این شبها سرنوشت رو میشود از سر نوشت! بلند شدم قلم وکاغذ برداشتم و کنار سجاده ام بعد از نماز حاجت، برای خدا حرفها و حاجتهام رو نوشتم.بعد درنامه ای خطاب به حاج مهدوی از خودم دفاع کردم.وبا هربار خواندنش اشک ریختم.
*
سلام دختری از دل تاریکی به مردی از جنس نور!!
خیالتان راحت! این یک نامه ی عاشقانه نیست.
نامه ی ملتمسانه هم نخواهد بود.
این فقط درد دل دختری تیره روز است که قرار بود همیشه پاک زندگی کنه..پاک بمونه..اما سرنوشت برایش اینگونه نخواست.
حاج آقای مهدوی..روزی که شما رو دیدم به واسطه ی نور شما دل از تاریکی کندم و عاشق روشنایی شدم! از آن روز نزدیک به یکسال میگذرد و من الان در نور هستم! شما فرمودید کسی که بواسطه ی دیگری از تاریکی رهانیده میشه و به نور پناه میبره وقتی از آن کس ناامید شه دوباره به سمت تاریکی میره.
خواستم بهتون بگم که ابدا اینگونه نیست لااقل درمورد من اینگونه نیست.من قریب به چند ماه است که از منشا نوری که زمینه ساز هدایت من شد نا امیدم و او از من با انزجار فرار میکند..اما من هنوز در نورم''
من میدونم که دختری مثل من که گذشته اش تاریک وسیاهه لیاقت مردی از جنس نور را ندارد ولی حق دارد که عاشق نورباشد.چون عمرش رو درتاریکی گذرونده و نور به او امید و شور زندگی میدهد.من زیر امواج این نور ریشه کردم..سبز شدم..شکوفه دادم...و حالا دارم روز به روز بلندتر و سبزتر میشم.خیلی حرفها شنیدم..خیلی طعنه ها خوردم..ولی من امیدم به انوار مطلق خدایی بود که روزی نوری رو سر راهم قرار داد تا با دیدن انوارش یادم بیفتد چقدر از تاریکی بیزارم.به من میگن تو تاریکی..تو سیاهی لیاقت رسیدن به نور رو نداری شاید اونها راست بگن.کسی که مدتهاست مرد خدا بوده و از گناهان بری حقش نیست که مزدش دخترکی ناپاک و غافل از خدا باشه!
همانگونه که خداوند در آیه ی 26 سوره نور فرمودند:مردان پاک برای زنهای پاک و زنهای ناپاک برای مردان ناپاک ..
وقتی این آیه رو خوندم دل از وصال بریدم ولی بعد اسم خود سوره امیدوارم کرد!!
خداوند خودش فرموده که توابین رو دوست داره و به اونها وعده ی آمرزش داده.من مدتهاست که کار خودم رو به خدا وا گذاشتم.اگر عالم و آدم جمع شوند و بگویند تو لیاقت یک مرد مومن رو نداری چون روزگاری، از غافلین بودی خدا وعده اش رو فراموش نمیکند.من از خداوند مردی مومن واز جنس نور خواستم و قطعا او به وعده اش عمل میکند.حتی اگر مردم بگویند عادلانه نیست ..
من چنگ زدم به ریسمان نور الهی.و مطمئنم که این ریسمان مرا به جایی خواهد رساند که آنهایی که مرا مورد استهزا قرار دادند آرزوی رسیدنش رو دارند.دیگر برای من مهم نیست که حاج مهدوی ها چرا نگاه سرد به من می اندازند..برام اهمیتی ندارد که حاج مهدوی منو قابل نگاه کردن نمیداند. من به خدایی امید بستم که در عین ناباوری راه درست رو مقابلم گذاشت ومنو هدایتم کرد.در سخنرانی اخیرتون فرمودید حب خدا باید در دل بنده باشه نه حب غیر او..من میگم حب بنده های مومن خداهم حب خدارو در دل آدم زنده میکنه.من از حب شما و خانوم بخشی حب خدا رو لمس کردم.و خدارو قسم میدم به حب خودش، که این محبت رو از من نگیرد.
حاج آقای مهدوی، من نمیدونم شما چرا منو از مسجد و بسیج اون ناحیه دور کردید؟ شاید من هم اگر جا شما بودم همین کار رو میکردم.من یک دختر گنهکار بودم که بین خوبان جایگاهی نداشتم ولی هرگز موفق نخواهید شد منو از مسجد کوچکی که در دلم از مهر خدا ساختم بیرونم کنید.
خواستم بگویم ممنون که
ادامه
دارد