This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🗓۱۴۰۳/۴/۲۱
سلام و درود بر شما صبحتون بخیر
قانون انتظار میگه:
منتظر هر چی باشی وارد زندگیت میشه
پس هر روز از ته قلبت بگو :
من منتظر عالیترین اتفاقها هستم..
سلام و درود بر شما صبحتون بخیر
قانون انتظار میگه:
منتظر هر چی باشی وارد زندگیت میشه
پس هر روز از ته قلبت بگو :
من منتظر عالیترین اتفاقها هستم..
#بهداشت_بانوان
#نكتهاى_مهم_شستشو_براى #پيشگيرى_از_عفونتهاى_زنانه
🌿❄️❄️❄️❄️🌿
۱_ برای شستشوی لباسهای زیر خود از شوینده های غیر معطر و ملایم استفاده کنید.
۲_ از وان آب داغ و جکوزى استفاده نكنيد
۳_از پودر تالک در اطراف مهبل استفاده نکنید زیرا که پودر تالک رطوبت را در خود نگه میدارد.
۴_همیشه مهبل و اطراف آن را خشک و تمیز نگه دارید. رطوبت رشد میکروبها و قارچها را سرعت میبخشد.
۵_از شامپو براى شستن مهبل استفاده نكنيد و از صابونهاى ملايم استفاده كنيد
۶_هیچگاه لباسهای خیس و مرطوب را بتن نکنید. چنانچه لباسهایتان خیس شد فورا آن را عوض کنید.
۷_پس از استحمام با یک حوله نرم ناحیه تناسلی را به ملایمت خشک کنید. برای این کار میتوانید از سشوار (با درجه باد سرد ) نیز استفاده کنید
۸_ از دوش مهبل استفاده نکنید. چراکه این عمل ترشحات و باکتریهای طبیعی و محافظ مهبل را ميشويد.
🌿❄️❄️❄️❄️❄️🌿
@BanooMalakeBash
#نكتهاى_مهم_شستشو_براى #پيشگيرى_از_عفونتهاى_زنانه
🌿❄️❄️❄️❄️🌿
۱_ برای شستشوی لباسهای زیر خود از شوینده های غیر معطر و ملایم استفاده کنید.
۲_ از وان آب داغ و جکوزى استفاده نكنيد
۳_از پودر تالک در اطراف مهبل استفاده نکنید زیرا که پودر تالک رطوبت را در خود نگه میدارد.
۴_همیشه مهبل و اطراف آن را خشک و تمیز نگه دارید. رطوبت رشد میکروبها و قارچها را سرعت میبخشد.
۵_از شامپو براى شستن مهبل استفاده نكنيد و از صابونهاى ملايم استفاده كنيد
۶_هیچگاه لباسهای خیس و مرطوب را بتن نکنید. چنانچه لباسهایتان خیس شد فورا آن را عوض کنید.
۷_پس از استحمام با یک حوله نرم ناحیه تناسلی را به ملایمت خشک کنید. برای این کار میتوانید از سشوار (با درجه باد سرد ) نیز استفاده کنید
۸_ از دوش مهبل استفاده نکنید. چراکه این عمل ترشحات و باکتریهای طبیعی و محافظ مهبل را ميشويد.
🌿❄️❄️❄️❄️❄️🌿
@BanooMalakeBash
#همسرانه
اگر می خواهید همسرتان را تحت تاثیر قرار دهید، سعی کنید احساساتش را بیشتر بشناسید از او درباره احساساتش بپرسید تا راه های خوشحال کردنش را پیدا کنید.
💫💞💫💞💫💞💫
@BanooMalakeBash
اگر می خواهید همسرتان را تحت تاثیر قرار دهید، سعی کنید احساساتش را بیشتر بشناسید از او درباره احساساتش بپرسید تا راه های خوشحال کردنش را پیدا کنید.
💫💞💫💞💫💞💫
@BanooMalakeBash
#همسرانه
🌿❄️❄️❄️❄️❄️🌿
یک مرد باید در زندگی اش احساس شوق و اشتیاق داشته باشد (در کنار همسری که دوستش دارد) وگرنه روز به روز کسل تر می شود.
این مورد می تواند کار یا فعالیت فرهنگی یا… باشد. وقتی شما به نیازهای خودتان توجه کافی داشته باشید و سعی کنید استعداد های بالقوه خودتان را شکوفا کنید و با انجام دادن کاری که دوست دارید شاداب باشید، مسلما در کنار همسرتان نیز زندگی بهتری خواهید داشت و بهتر می توانید او را خوشحال کنید.
🌿❄️❄️❄️❄️❄️❄️🌿
@BanooMalakeBash
🌿❄️❄️❄️❄️❄️🌿
یک مرد باید در زندگی اش احساس شوق و اشتیاق داشته باشد (در کنار همسری که دوستش دارد) وگرنه روز به روز کسل تر می شود.
این مورد می تواند کار یا فعالیت فرهنگی یا… باشد. وقتی شما به نیازهای خودتان توجه کافی داشته باشید و سعی کنید استعداد های بالقوه خودتان را شکوفا کنید و با انجام دادن کاری که دوست دارید شاداب باشید، مسلما در کنار همسرتان نیز زندگی بهتری خواهید داشت و بهتر می توانید او را خوشحال کنید.
🌿❄️❄️❄️❄️❄️❄️🌿
@BanooMalakeBash
#محبت_همسرانه
🍃❄️🍃❄️🍃❄️🍃
#محبت_کنی_خودت_لذت_میبری
#امیرالمومنین_علیه_السلام:
همیشه با همسرت مدارا کن و با او به نیکی معاشرت نما، تا زندگیت با #صفا شود.
تحقیقات نشان داده بیشتر زنانی که در خونه پرخاش میکنن و داد میزنن کمبود محبت شدید از طرف همسرانشون دارند؟
قربون صدقه ی خانمت برو این برای خودتون بهتره. باور نداری امتحان کن. یه پیام خوشگل براش بفرست.
🍃❄️🍃❄️🍃❄️🍃
@BanooMalakeBash
🍃❄️🍃❄️🍃❄️🍃
#محبت_کنی_خودت_لذت_میبری
#امیرالمومنین_علیه_السلام:
همیشه با همسرت مدارا کن و با او به نیکی معاشرت نما، تا زندگیت با #صفا شود.
تحقیقات نشان داده بیشتر زنانی که در خونه پرخاش میکنن و داد میزنن کمبود محبت شدید از طرف همسرانشون دارند؟
قربون صدقه ی خانمت برو این برای خودتون بهتره. باور نداری امتحان کن. یه پیام خوشگل براش بفرست.
🍃❄️🍃❄️🍃❄️🍃
@BanooMalakeBash
#همسرانه
مردها هم نیاز دارند گاهی اوقات همسرشان حمایتشان کند.زمانی که همسرتان میخواهد تغییر شغل بدهد، ماشینش را عوض کند یا پای در یک معامله متفاوت بگذارد، بهشدت نیازمند حمایتهای شماست حتی اگر به زبان نیاورد.
@BanooMalakeBash
مردها هم نیاز دارند گاهی اوقات همسرشان حمایتشان کند.زمانی که همسرتان میخواهد تغییر شغل بدهد، ماشینش را عوض کند یا پای در یک معامله متفاوت بگذارد، بهشدت نیازمند حمایتهای شماست حتی اگر به زبان نیاورد.
@BanooMalakeBash
☘💞☘💞☘💞☘💞☘
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_شصت_و_یکم
حاج کمیل دنبالم تا اتاق اومد.
گفت:حاج آقا رو که میشناسید.بدون حاج خانوم نهار وشام نمیمونند جایی.
با سر حرفش رو تایید کردم و هرچه در دلم بود تو خودم ریختم.
تنها چیزی که آرومم میکرد این بود که حاج کمیل در حضور پدرش از من دفاع کرد و بهم اعتماد داشت.
او داشت میپرسید ناهار چی بخوریم و من در اجزای صورت او عشق وخدا رو حس میکردم و به خودم میگفتم: هی رقیه سادات!! اینه اون پاداش الهی..قدرش رو بدون و سعی کن هیچ وقت قلب اونو نشکنی.
نصایح پدر در او اثر کرد.پیشنهاد داد ناهار بیرون بریم.
با او به رستوران رفتیم.سینما رفتیم..حرف زدیم.شوخی کردیم.خندیدیم.
و من هر چه به غروب نزدیکتر میشد بیشتر عذاب وجدان میگرفتم و از کرده ی خودم پشیمون تر میشدم.
نزدیک مسجد بودیم که پرسید:خوش گذشت سادات خانوم؟؟
گفتم:بله ممنونم ازتون.
تلفنم زنگ خورد.
نسیم بود.یاد حرفهای پدر شوهرم افتادم.اونها از دوستی من با نسیم ناراحت بودند.
تلفن رو جواب ندادم ولی او دست بردار نبود.
حاج کمیل نیم نگاهی به صورتم انداخت:چرا جواب نمیدید؟!
گفتم:مهم نیست.
گفت:جواب بدید.معذب نباشید.
فهمیدم که او میدونه پشت خط چه کسیه.
نگاهی به حاج کمیل کردم.
او دوباره نگاهم کرد و بهم اطمینان داد:جواب بدید سادات خانوم.
جواب دادم.
نسیم با ناراحتی سلام کرد.حالش رو پرسیدم.
گفت: خوب نیستم..حال مامانم خیلی بدشده.کاش میشد میومدی پیشم.دارم میمیرم از غصه..
من نگاهی به حاج مهدوی که حواسش به رانندگی و خیابون بود انداختم.
گفتم:اممممم راستش الان که دارم میرم مسجد نمیتونم بیام.
ان شالله فردا میام مادرتم ملاقات میکنم.
حاج کمیل گفت:بهشون بگو بعد از نماز میایم ملاقات.
نسیم شنید.
با صدای آرامتری گفت:شوهرت پیشته؟؟
گفتم:بله..
او با ناراحتی گفت:وای ببخشید.نمیخواد زحمت بکشی..مزاحمت نمیشم.کاری نداری؟
گفتم:تعارف نمیکنیم.امشب میایم اونجا.
گفت: نه بابا نه..اصلا حرفشم نزن من خودتو میخوام با شوهرت چیکار دارم؟!حالا بهت میگم کی بیای.باید به حال مادرم نگاه کنم.
و زود خداحافظی کرد و تلفن رو قطع کرد.
حاج کمیل با لحن خاصی پرسید:دوست نداشت منم باهاتون بیام آره؟
گفتم:بله..خوب البته راست هم میگه..حالش خوب نبود.فک کنم میخواست با خودم تنها باشه درددل کنه.اگر صلاح بدونید تنها برم.
با خودم گفتم :الان بهم میگه میتونی بری دیدنش ولی حاج کمیل چیزی نگفت و در سکوت معناداری کنار مسجد توقف کرد.
سرنماز حواسم فقط معطوف اتفاقات امروز بود.حرفهای پدرشوهرم به حاج کمیل که انگار خبرهایی شده بود ومن بی اطلاع بودم.و رفتار زشتم و فالگوش ایستادنم که دچار عذاب وجدانم کرده بود.من از روی حاج کمیل خجالت میکشیدم.وقت تسبیحات به خودن گفتم قرارمون این نبود رقیه سادات..قرار بود هرکاری میکنی رضای خدا رو در نظر بگیری ولی امروز بد کاری کردی.
زیر لب استغفار گفتم.
اون شب از عذاب وجدان خوابم نمیبرد.فقط در رختخواب غلت میزدم و به امروز فکر میکردم.دریک لحظه تصمیم نهاییم رو گرفتم.
صداش کردم:حاج کمیل؟
گفت:جااان دلم؟!
پشتم رو به طرفش کردم تا راحت تر حرف بزنم.
اعتراف کردم:حاج کمیل من امروز یک کار خیلی بد کردم. نمیتونم از عذاب وجدان بخوابم.
او با صدای خواب آلود گفت:استغفار کنید سادات خانوم. .
پرسیدم:نمیپرسید چه کاری؟
گفت:نه!
گفتم :ولی من میخوام بگم.اگه نگم آروم نمیگیرم.
تخت تکونی خورد.حس کردم نشست.
گفت:اگر اینطوره بگید.
به سمتش چرخیدم.
آره نشسته بود اما پشت به من! میدونستم این کار رو برای خاطر من کرده!
با صدای لرزون و محزون گفتم:امروز من ...مممممم....مکالمه ی حاج آقا با شما رو شنیدم.
مکثی کوتاهی کرد.
گفت:خب ..این که گناه نیست..
گفتم:هست!! چون من عمدا فالگوش ایستادم. درو باز کردم و داخل راهرو ایستادم.چون حس کردم حرفها درمورد منه..
دوباره مکث کرد.اینبار طولانی تر..
با بغض گفتم:چیزی نمیخواین بگین؟!
زبانش رو به سختی در دهان چرخوند:کار بدی کردید..
بغضم ترکید:بخاطر همین عذاب وجدان دارم..حاج کمیل من واقعا از این کارم ناراحتم..از اون بیشتر حرفهای حاج آقا ناراحتم کرده..بهم بگید چرا حاج آقا از من خوششون نمیاد؟
چرخید سمتم.صورتش برافروخته بود. برای یک لحظه از واکنشش ترسیدم وخودم رو عقب کشیدم.
گفت:پس بفرمایید این اعتراف نیست یک استنطاقه!!
شوکه شدم.
فهمید که ترسیدم.
دستش رو روی صورتش کشید و با لحن آرومتری گفت:ازتون توقع نداشتم..
با بغض و دلخوری گفتم: از من گنهکار توقع هرکاری میره اما ازپدرتون توقع نمیره که راحت درمورد من قضاوت کنند و هی گذشته ی منو توسرم بکوبونند.من میدونم کارم زشت بوده ولی علت این کارم شخص پدرتون بود.
ادامه دارد.....
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_شصت_و_یکم
حاج کمیل دنبالم تا اتاق اومد.
گفت:حاج آقا رو که میشناسید.بدون حاج خانوم نهار وشام نمیمونند جایی.
با سر حرفش رو تایید کردم و هرچه در دلم بود تو خودم ریختم.
تنها چیزی که آرومم میکرد این بود که حاج کمیل در حضور پدرش از من دفاع کرد و بهم اعتماد داشت.
او داشت میپرسید ناهار چی بخوریم و من در اجزای صورت او عشق وخدا رو حس میکردم و به خودم میگفتم: هی رقیه سادات!! اینه اون پاداش الهی..قدرش رو بدون و سعی کن هیچ وقت قلب اونو نشکنی.
نصایح پدر در او اثر کرد.پیشنهاد داد ناهار بیرون بریم.
با او به رستوران رفتیم.سینما رفتیم..حرف زدیم.شوخی کردیم.خندیدیم.
و من هر چه به غروب نزدیکتر میشد بیشتر عذاب وجدان میگرفتم و از کرده ی خودم پشیمون تر میشدم.
نزدیک مسجد بودیم که پرسید:خوش گذشت سادات خانوم؟؟
گفتم:بله ممنونم ازتون.
تلفنم زنگ خورد.
نسیم بود.یاد حرفهای پدر شوهرم افتادم.اونها از دوستی من با نسیم ناراحت بودند.
تلفن رو جواب ندادم ولی او دست بردار نبود.
حاج کمیل نیم نگاهی به صورتم انداخت:چرا جواب نمیدید؟!
گفتم:مهم نیست.
گفت:جواب بدید.معذب نباشید.
فهمیدم که او میدونه پشت خط چه کسیه.
نگاهی به حاج کمیل کردم.
او دوباره نگاهم کرد و بهم اطمینان داد:جواب بدید سادات خانوم.
جواب دادم.
نسیم با ناراحتی سلام کرد.حالش رو پرسیدم.
گفت: خوب نیستم..حال مامانم خیلی بدشده.کاش میشد میومدی پیشم.دارم میمیرم از غصه..
من نگاهی به حاج مهدوی که حواسش به رانندگی و خیابون بود انداختم.
گفتم:اممممم راستش الان که دارم میرم مسجد نمیتونم بیام.
ان شالله فردا میام مادرتم ملاقات میکنم.
حاج کمیل گفت:بهشون بگو بعد از نماز میایم ملاقات.
نسیم شنید.
با صدای آرامتری گفت:شوهرت پیشته؟؟
گفتم:بله..
او با ناراحتی گفت:وای ببخشید.نمیخواد زحمت بکشی..مزاحمت نمیشم.کاری نداری؟
گفتم:تعارف نمیکنیم.امشب میایم اونجا.
گفت: نه بابا نه..اصلا حرفشم نزن من خودتو میخوام با شوهرت چیکار دارم؟!حالا بهت میگم کی بیای.باید به حال مادرم نگاه کنم.
و زود خداحافظی کرد و تلفن رو قطع کرد.
حاج کمیل با لحن خاصی پرسید:دوست نداشت منم باهاتون بیام آره؟
گفتم:بله..خوب البته راست هم میگه..حالش خوب نبود.فک کنم میخواست با خودم تنها باشه درددل کنه.اگر صلاح بدونید تنها برم.
با خودم گفتم :الان بهم میگه میتونی بری دیدنش ولی حاج کمیل چیزی نگفت و در سکوت معناداری کنار مسجد توقف کرد.
سرنماز حواسم فقط معطوف اتفاقات امروز بود.حرفهای پدرشوهرم به حاج کمیل که انگار خبرهایی شده بود ومن بی اطلاع بودم.و رفتار زشتم و فالگوش ایستادنم که دچار عذاب وجدانم کرده بود.من از روی حاج کمیل خجالت میکشیدم.وقت تسبیحات به خودن گفتم قرارمون این نبود رقیه سادات..قرار بود هرکاری میکنی رضای خدا رو در نظر بگیری ولی امروز بد کاری کردی.
زیر لب استغفار گفتم.
اون شب از عذاب وجدان خوابم نمیبرد.فقط در رختخواب غلت میزدم و به امروز فکر میکردم.دریک لحظه تصمیم نهاییم رو گرفتم.
صداش کردم:حاج کمیل؟
گفت:جااان دلم؟!
پشتم رو به طرفش کردم تا راحت تر حرف بزنم.
اعتراف کردم:حاج کمیل من امروز یک کار خیلی بد کردم. نمیتونم از عذاب وجدان بخوابم.
او با صدای خواب آلود گفت:استغفار کنید سادات خانوم. .
پرسیدم:نمیپرسید چه کاری؟
گفت:نه!
گفتم :ولی من میخوام بگم.اگه نگم آروم نمیگیرم.
تخت تکونی خورد.حس کردم نشست.
گفت:اگر اینطوره بگید.
به سمتش چرخیدم.
آره نشسته بود اما پشت به من! میدونستم این کار رو برای خاطر من کرده!
با صدای لرزون و محزون گفتم:امروز من ...مممممم....مکالمه ی حاج آقا با شما رو شنیدم.
مکثی کوتاهی کرد.
گفت:خب ..این که گناه نیست..
گفتم:هست!! چون من عمدا فالگوش ایستادم. درو باز کردم و داخل راهرو ایستادم.چون حس کردم حرفها درمورد منه..
دوباره مکث کرد.اینبار طولانی تر..
با بغض گفتم:چیزی نمیخواین بگین؟!
زبانش رو به سختی در دهان چرخوند:کار بدی کردید..
بغضم ترکید:بخاطر همین عذاب وجدان دارم..حاج کمیل من واقعا از این کارم ناراحتم..از اون بیشتر حرفهای حاج آقا ناراحتم کرده..بهم بگید چرا حاج آقا از من خوششون نمیاد؟
چرخید سمتم.صورتش برافروخته بود. برای یک لحظه از واکنشش ترسیدم وخودم رو عقب کشیدم.
گفت:پس بفرمایید این اعتراف نیست یک استنطاقه!!
شوکه شدم.
فهمید که ترسیدم.
دستش رو روی صورتش کشید و با لحن آرومتری گفت:ازتون توقع نداشتم..
با بغض و دلخوری گفتم: از من گنهکار توقع هرکاری میره اما ازپدرتون توقع نمیره که راحت درمورد من قضاوت کنند و هی گذشته ی منو توسرم بکوبونند.من میدونم کارم زشت بوده ولی علت این کارم شخص پدرتون بود.
ادامه دارد.....
#همسرانه
شما صمیمی هستید
رابطه زناشویی بخش مهمی از یك زندگی مشترك است اما همه آن نیست. رابطه اصلی نزدیكی در صمیمیت و ارتباط قوی زوج ها با یكدیگر است. اگر در یك رابطه سالم هستید احساس ارتباط نزدیك دارید.
@BanooMalakeBash
شما صمیمی هستید
رابطه زناشویی بخش مهمی از یك زندگی مشترك است اما همه آن نیست. رابطه اصلی نزدیكی در صمیمیت و ارتباط قوی زوج ها با یكدیگر است. اگر در یك رابطه سالم هستید احساس ارتباط نزدیك دارید.
@BanooMalakeBash
#همسرانه
قدرت یک گفتگوی ساده و صمیمانه را دستکم نگیرید. با استفاده از عبارات معجزهگری چون «دوست دارم بیشتر از خودت برایم بگویی»، «منتظر شنیدن صدای زیبایت هستم»، «من به حرفهایت علاقهمندم»، «دلت میخواهد راجع به چه چیزی با هم صحبت کنیم» و... میتوانید همسرتان را به یک گفتگوی دوستانه و عاشقانه دعوت کنید.
@BanooMalakeBash
قدرت یک گفتگوی ساده و صمیمانه را دستکم نگیرید. با استفاده از عبارات معجزهگری چون «دوست دارم بیشتر از خودت برایم بگویی»، «منتظر شنیدن صدای زیبایت هستم»، «من به حرفهایت علاقهمندم»، «دلت میخواهد راجع به چه چیزی با هم صحبت کنیم» و... میتوانید همسرتان را به یک گفتگوی دوستانه و عاشقانه دعوت کنید.
@BanooMalakeBash
#همسرانه
یادتان باشد فقط به گفتههای شیرین یا تلخ همسرتان گوش بسپارید. سعی کنید تا وقتی همسرتان از شما راهحلی نخواسته، چیزی نگویید و حل مساله نکنید، چون همسرتان به دنبال کلیدی برای حل مسائلش نیست، بلکه او فقط دو گوش شنوا میخواهد و یک همدل.
@BanooMalakeBash
یادتان باشد فقط به گفتههای شیرین یا تلخ همسرتان گوش بسپارید. سعی کنید تا وقتی همسرتان از شما راهحلی نخواسته، چیزی نگویید و حل مساله نکنید، چون همسرتان به دنبال کلیدی برای حل مسائلش نیست، بلکه او فقط دو گوش شنوا میخواهد و یک همدل.
@BanooMalakeBash
🛑ویژگی مرد زندگی☝️
#فایل_اموزشی_مهم
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
مدیر موسسه تحول درون
🔰🔰 پکیج رایگان👇
@Admiin_moj
🛑فقط ۵ دقیقه وقت بزار و ببین
حالت خوب میشه 👇
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
#مینا_جهانبخش
#فایل_اموزشی_مهم
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
مدیر موسسه تحول درون
🔰🔰 پکیج رایگان👇
@Admiin_moj
🛑فقط ۵ دقیقه وقت بزار و ببین
حالت خوب میشه 👇
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
#مینا_جهانبخش
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌺هــرگــز منـتـظـر
🌼فرداى خیـالـى نــبــاش
🌸سهمت ازشادى زندگى را،
🌺هــمــیــن امــروز بـگیـر
🌼فرامــوش نــکــن
🌸مقـصـد همیشه جایى
🌺در انتهاى مسیر نیست
🌼مـقـصد لــذت بــردن از
🌸قدمهاییست که بر میداریم
🌺سلام صبحتـون پـرخیر و بـرکـت
🌷🌹آدینهتـون گــلبــارون🌹🌷
🌼فرداى خیـالـى نــبــاش
🌸سهمت ازشادى زندگى را،
🌺هــمــیــن امــروز بـگیـر
🌼فرامــوش نــکــن
🌸مقـصـد همیشه جایى
🌺در انتهاى مسیر نیست
🌼مـقـصد لــذت بــردن از
🌸قدمهاییست که بر میداریم
🌺سلام صبحتـون پـرخیر و بـرکـت
🌷🌹آدینهتـون گــلبــارون🌹🌷
#خانومانه
🍃❄️🍃❄️🍃❄️🍃
#تو_زن_ها_را_نمیشناسی.👇
آنها یک حافظه عجیب برای نگهداری وقایع عاشقانه دارند
هیچکدام از حرف هایت یادشان نمیرود
حتی می توانی تشریح لحظه ای را که با یک جمله ات دلشان شکست با جزییات دقیق، دو سال بعد از دهانشان بشنوی...
وعده ها و قول هایت را طوری یادشان می ماند که هیچ رقمه نتوانی زیرش بزنی ...
ساعت و روز دقیق اولین دوستت دارم گفتنت
لباسی که در اولین قرار ملاقاتتان به تن داشتی
لرزش انگشتانت وقتی برای اولین بار دستشان را گرفتی
حالت چشم هایت وقتی اولین دروغ را از تو شنیدند ...
حتی به راحتی می توانند بگویند فلان دروغ را فلان روز گفته ای و واقعیت ماجرا را از خودت بهتر توضیح میدهند ...
می دانی #زن ها موجوداتی هستند که در عمق رابطه شنا می کنند
🍃❄️🍃❄️🍃❄️🍃
@BanooMalakeBash
🍃❄️🍃❄️🍃❄️🍃
#تو_زن_ها_را_نمیشناسی.👇
آنها یک حافظه عجیب برای نگهداری وقایع عاشقانه دارند
هیچکدام از حرف هایت یادشان نمیرود
حتی می توانی تشریح لحظه ای را که با یک جمله ات دلشان شکست با جزییات دقیق، دو سال بعد از دهانشان بشنوی...
وعده ها و قول هایت را طوری یادشان می ماند که هیچ رقمه نتوانی زیرش بزنی ...
ساعت و روز دقیق اولین دوستت دارم گفتنت
لباسی که در اولین قرار ملاقاتتان به تن داشتی
لرزش انگشتانت وقتی برای اولین بار دستشان را گرفتی
حالت چشم هایت وقتی اولین دروغ را از تو شنیدند ...
حتی به راحتی می توانند بگویند فلان دروغ را فلان روز گفته ای و واقعیت ماجرا را از خودت بهتر توضیح میدهند ...
می دانی #زن ها موجوداتی هستند که در عمق رابطه شنا می کنند
🍃❄️🍃❄️🍃❄️🍃
@BanooMalakeBash
🛑تکنیک تسبیح ☝️
#تکنیک گوش کن☝️
دریافت پکیج رایگان👇
@Admiin_moj
❤️ شما هم این مشکلات دارید ⁉️
با دخالت خانواده همسرم چه کنمممم؟
همسرم سرش توی گوشی
خرج نمیکنه میگه ندارم
پارتنرم یهو غیب میشه
حس پوچی دارم کلافه
کارام دقیقه ۹۰ خراب میشه
ویس این متخصص گوش کن 👇
@RAH_Goshiee
#تکنیک گوش کن☝️
دریافت پکیج رایگان👇
@Admiin_moj
❤️ شما هم این مشکلات دارید ⁉️
با دخالت خانواده همسرم چه کنمممم؟
همسرم سرش توی گوشی
خرج نمیکنه میگه ندارم
پارتنرم یهو غیب میشه
حس پوچی دارم کلافه
کارام دقیقه ۹۰ خراب میشه
ویس این متخصص گوش کن 👇
@RAH_Goshiee
#همسرانه
یادتان باشد فقط به گفتههای شیرین یا تلخ همسرتان گوش بسپارید. سعی کنید تا وقتی همسرتان از شما راهحلی نخواسته، چیزی نگویید و حل مساله نکنید، چون همسرتان به دنبال کلیدی برای حل مسائلش نیست، بلکه او فقط دو گوش شنوا میخواهد و یک همدل.
@BanooMalakeBash
یادتان باشد فقط به گفتههای شیرین یا تلخ همسرتان گوش بسپارید. سعی کنید تا وقتی همسرتان از شما راهحلی نخواسته، چیزی نگویید و حل مساله نکنید، چون همسرتان به دنبال کلیدی برای حل مسائلش نیست، بلکه او فقط دو گوش شنوا میخواهد و یک همدل.
@BanooMalakeBash
#همسرانه
گفتگوی صمیمانه فراموش نشود
برای یک زن، ارتباطاتش باارزش ترین داراییهای زندگی است. از همان دوستیهای کودکی گرفته تا روابط خانوادگی و بعد هم ارتباط عاطفی، همه و همه برای زنها از هر داشته دیگری باارزشتر است. بنابراین بهتر است.
@BanooMalakeBash
گفتگوی صمیمانه فراموش نشود
برای یک زن، ارتباطاتش باارزش ترین داراییهای زندگی است. از همان دوستیهای کودکی گرفته تا روابط خانوادگی و بعد هم ارتباط عاطفی، همه و همه برای زنها از هر داشته دیگری باارزشتر است. بنابراین بهتر است.
@BanooMalakeBash
☘💞☘💞☘💞☘💞☘
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_شصت_و_دوم
با بغض گفتم:پدرتون خودشون منو با حرفهای تند وتیز اونشب حساس کردند..بهم حق بدید وقتی اسممو شنیدم کنجکاو بشم که چی قراره در موردم گفته شه.نه حاج کمیل من قرار نیست شما رو استنطاق کنم .چون فکر میکنم اگر براتون ارزش داشته باشم خودتون باهام راحت حرف میزنید..
و با حالت قهر به او پشت کردم و درحالیکه آهسته اشک میریختم خوابیدم.
او دوباره نفسهاش نامرتب شده بود. همونطوری پشت به من روی تخت نشسته بود.
زمانی طولانی گذشت .نه من اشکم بند می اومد نه او تکون میخورد.
یکباره سکوت رو شکست.
غمگین وافسرده گفت: حاج آقا از شما بدشون نمیاد فقط یک اتفاقهایی داره میفته که ایشونو نگران کرده.
با تمسخر گفتم:بله امروز نگرانیهاشونو شنیدم ترس از بی آبرویی..ترس از اولاد بد..ترس از..
حرفم رو قطع کرد و با ناراحتی گفت:اجازه میدید حرف بزنم یا بناست فقط افکار خودتون رو به زبون بیارید؟! اگر بنده رو به صداقت قبول دارید گوش بدید اگرنه که هیچ!!
سکوت کردم.
گفت: منم نگران شمام..کل خانواده نگرانتونیم.هرکدوممونم برای نگرانیمون دلیلی داریم.حاج خانوم ودخترها بخاطر شرایط بارداری و ترس ناآرامیهای اخیرتون..حاج آقا بخاطر اینکه میترسند خدای نکرده شما به واسطه ی دوستان نا اهل دوباره متوجه خطر و آسیبی بشید ومن...
آب دهانش رو قورت داد..
وساکت شد.
روی تخت نشستم ونگاهش کردم.
میخواستم بشنوم نگرانیش درمورد من به چه علته!
پرسیدم:وشما چی؟؟
چرخید سمتم و چهار زانو روی تخت نشست. چشمهاش خیس بود.
دستهامو گرفت.
اینبار او سرد بود ومن گرم!
نگرانم نتونم حامی خوبی برای شما باشم.من نگرانتونم..هر روز و هرلحظه. .میدونم خدا با شماست ولی من هم وظایفی درقبالتون دارم..من قبلا یکبار تنها شدم..این روزها نگرانم! دارم...کم میارم.
ناگهان سرش رو پایین انداخت و بلند بلند گریه کرد.من با ناباوری به او که روی تخت از شدت ناراحتی مچاله شده بود وگریه میکرد نگاه میکردم.
تازه میفهمیدم که گریه ی یک مرد چقدر دردناکه!
درمیان هق هقش سر بلند کرد و زانوانش رو بغل گرفت: رقیه سادات خانوم..نگرانی همه هرچی میخواد باشه باشه..من نگران یک چیزم.نگران اینم که شک کنم! به این چشمها ی پاک وزلال و آفتابی شک کنم..این روزها همه چیز دست به دست هم داده تا شما رو از چشم من بندازه.تا منو بترسونه از اعتمادم.من بخاطر این احساس معذبم.از خدای خودم و خودم شرمنده ام.
باورم نمیشد که دغدغه ی این روزهای حاج مهدوی چنین چیزی بوده باشه.
سرم رو به اطراف تکون دادم و با شرمندگی و تعجب گفتم:یعنی دیشب بخاطر همین اون حرفها رو زدید؟! بخاطر اینکه فکر میکردید نباید به من شک کنید؟
او سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: من از شک میترسم.قبلا هم دچار شک شدم و الهام خاتون نجاتم دادند. .
پرسیدم: شک به چی؟؟
آهی کشید:در زمان طلبگی شک کردم به راهی که انتخاب کردم.سختیهای این راه و دروس سنگینش یک طرف،بار مسئولیت کمر شکنش از طرف دیگه دچار شکم کرد..ولی جرات نداشتم در این مورد به کسی حرفی بزنم حتی به پدربزرگ خدابیامرزم که خودشون مشوق اصلی من بودند. از خدا خواستم یک چراغی، نوری سر راهم بزارن تا تصمیم درست بگیرم! به یک هفته نکشید الهام خاتون مقابل زندگیم سبز شد..
او درسهاش از من خیلی عقب تر بود ولی به جدت قسم از من باسوادتر ودانا تر بود.اگه الهام خاتون نبود معلوم نبود عاقبت من چی میشد رقیه جان..شاید الان طلبه نبودم.یا اگر بودم شاید با این عقیده نبودم.
حالا باز هم دارن به شک میندازنم.نپرسید چه کسانی؟! چون این و باید خودم حلش کنم.
درد اینجاست که خدا وبنده های خوبش به من همیشه اعتماد کردند. بهم فرصت دادند.من نمیخوام کاری که اونها با من کردند رو از بنده ی خوب و پشیمونش دریغ کنم.
سرم رو محکم گرفتم!!!
وای خدایا او کجا بود و من کجا بودم؟؟ خدایا من واقعا به پاداش کدوم عمل خوبم لایق همسری این مرد بودم؟؟؟ من ماه هاست که فکر میکردم او هم گناه کبیره ای مرتکب شده در حالیکه او بخاطر شک وترس در انتخاب راهش و مسئولیت سنگینش اینقدر دچار عذاب وجدان بود.!!! وای به من!!! وای به من!!! من چقدرباید میدویدم تا به گرد راه او برسم.او تمام اضطرابش این بود که مبادا به من شک کنه!!!
حالا نوبت من بود که از بندگی خالص و ناب او سر به سجده بزارم و بلند بلند گریه کنم و با هر اشک از دیده، خدا روشکر کنم بخاطر داشتن چنین مردی..
چه شب معنوی و زیبایی شد امشب.
او سرم رو بلند کرد و هردو از پشت پلکهایی که ابرباران زای الهی خیسشون کرده بود همدیگر رو نگاه میکردیم.
من پر از شوق بندگی بودم.هم بندگی او هم بندگی خدای او.
ادامه دارد
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_شصت_و_دوم
با بغض گفتم:پدرتون خودشون منو با حرفهای تند وتیز اونشب حساس کردند..بهم حق بدید وقتی اسممو شنیدم کنجکاو بشم که چی قراره در موردم گفته شه.نه حاج کمیل من قرار نیست شما رو استنطاق کنم .چون فکر میکنم اگر براتون ارزش داشته باشم خودتون باهام راحت حرف میزنید..
و با حالت قهر به او پشت کردم و درحالیکه آهسته اشک میریختم خوابیدم.
او دوباره نفسهاش نامرتب شده بود. همونطوری پشت به من روی تخت نشسته بود.
زمانی طولانی گذشت .نه من اشکم بند می اومد نه او تکون میخورد.
یکباره سکوت رو شکست.
غمگین وافسرده گفت: حاج آقا از شما بدشون نمیاد فقط یک اتفاقهایی داره میفته که ایشونو نگران کرده.
با تمسخر گفتم:بله امروز نگرانیهاشونو شنیدم ترس از بی آبرویی..ترس از اولاد بد..ترس از..
حرفم رو قطع کرد و با ناراحتی گفت:اجازه میدید حرف بزنم یا بناست فقط افکار خودتون رو به زبون بیارید؟! اگر بنده رو به صداقت قبول دارید گوش بدید اگرنه که هیچ!!
سکوت کردم.
گفت: منم نگران شمام..کل خانواده نگرانتونیم.هرکدوممونم برای نگرانیمون دلیلی داریم.حاج خانوم ودخترها بخاطر شرایط بارداری و ترس ناآرامیهای اخیرتون..حاج آقا بخاطر اینکه میترسند خدای نکرده شما به واسطه ی دوستان نا اهل دوباره متوجه خطر و آسیبی بشید ومن...
آب دهانش رو قورت داد..
وساکت شد.
روی تخت نشستم ونگاهش کردم.
میخواستم بشنوم نگرانیش درمورد من به چه علته!
پرسیدم:وشما چی؟؟
چرخید سمتم و چهار زانو روی تخت نشست. چشمهاش خیس بود.
دستهامو گرفت.
اینبار او سرد بود ومن گرم!
نگرانم نتونم حامی خوبی برای شما باشم.من نگرانتونم..هر روز و هرلحظه. .میدونم خدا با شماست ولی من هم وظایفی درقبالتون دارم..من قبلا یکبار تنها شدم..این روزها نگرانم! دارم...کم میارم.
ناگهان سرش رو پایین انداخت و بلند بلند گریه کرد.من با ناباوری به او که روی تخت از شدت ناراحتی مچاله شده بود وگریه میکرد نگاه میکردم.
تازه میفهمیدم که گریه ی یک مرد چقدر دردناکه!
درمیان هق هقش سر بلند کرد و زانوانش رو بغل گرفت: رقیه سادات خانوم..نگرانی همه هرچی میخواد باشه باشه..من نگران یک چیزم.نگران اینم که شک کنم! به این چشمها ی پاک وزلال و آفتابی شک کنم..این روزها همه چیز دست به دست هم داده تا شما رو از چشم من بندازه.تا منو بترسونه از اعتمادم.من بخاطر این احساس معذبم.از خدای خودم و خودم شرمنده ام.
باورم نمیشد که دغدغه ی این روزهای حاج مهدوی چنین چیزی بوده باشه.
سرم رو به اطراف تکون دادم و با شرمندگی و تعجب گفتم:یعنی دیشب بخاطر همین اون حرفها رو زدید؟! بخاطر اینکه فکر میکردید نباید به من شک کنید؟
او سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: من از شک میترسم.قبلا هم دچار شک شدم و الهام خاتون نجاتم دادند. .
پرسیدم: شک به چی؟؟
آهی کشید:در زمان طلبگی شک کردم به راهی که انتخاب کردم.سختیهای این راه و دروس سنگینش یک طرف،بار مسئولیت کمر شکنش از طرف دیگه دچار شکم کرد..ولی جرات نداشتم در این مورد به کسی حرفی بزنم حتی به پدربزرگ خدابیامرزم که خودشون مشوق اصلی من بودند. از خدا خواستم یک چراغی، نوری سر راهم بزارن تا تصمیم درست بگیرم! به یک هفته نکشید الهام خاتون مقابل زندگیم سبز شد..
او درسهاش از من خیلی عقب تر بود ولی به جدت قسم از من باسوادتر ودانا تر بود.اگه الهام خاتون نبود معلوم نبود عاقبت من چی میشد رقیه جان..شاید الان طلبه نبودم.یا اگر بودم شاید با این عقیده نبودم.
حالا باز هم دارن به شک میندازنم.نپرسید چه کسانی؟! چون این و باید خودم حلش کنم.
درد اینجاست که خدا وبنده های خوبش به من همیشه اعتماد کردند. بهم فرصت دادند.من نمیخوام کاری که اونها با من کردند رو از بنده ی خوب و پشیمونش دریغ کنم.
سرم رو محکم گرفتم!!!
وای خدایا او کجا بود و من کجا بودم؟؟ خدایا من واقعا به پاداش کدوم عمل خوبم لایق همسری این مرد بودم؟؟؟ من ماه هاست که فکر میکردم او هم گناه کبیره ای مرتکب شده در حالیکه او بخاطر شک وترس در انتخاب راهش و مسئولیت سنگینش اینقدر دچار عذاب وجدان بود.!!! وای به من!!! وای به من!!! من چقدرباید میدویدم تا به گرد راه او برسم.او تمام اضطرابش این بود که مبادا به من شک کنه!!!
حالا نوبت من بود که از بندگی خالص و ناب او سر به سجده بزارم و بلند بلند گریه کنم و با هر اشک از دیده، خدا روشکر کنم بخاطر داشتن چنین مردی..
چه شب معنوی و زیبایی شد امشب.
او سرم رو بلند کرد و هردو از پشت پلکهایی که ابرباران زای الهی خیسشون کرده بود همدیگر رو نگاه میکردیم.
من پر از شوق بندگی بودم.هم بندگی او هم بندگی خدای او.
ادامه دارد
#همسرانه
رای درک بهتر احساسات همسرتان بهتر است علت سکوت و خاموشی او را جویا شوید. با بیان عبارات معجزهآسایی چون «عزیزم چه چیزی باعث ناراحتیات شده؟»، «در ذهنت چه میگذرد؟»، «از این که دلخوری، متاسفم» و... احساسات همسرتان را دریابید و تمام تلاش خود را برای درک شرایط روحی و روانیاش به کار گیرید.
@BanooMalakeBash
رای درک بهتر احساسات همسرتان بهتر است علت سکوت و خاموشی او را جویا شوید. با بیان عبارات معجزهآسایی چون «عزیزم چه چیزی باعث ناراحتیات شده؟»، «در ذهنت چه میگذرد؟»، «از این که دلخوری، متاسفم» و... احساسات همسرتان را دریابید و تمام تلاش خود را برای درک شرایط روحی و روانیاش به کار گیرید.
@BanooMalakeBash