یه زن میتونه
7.51K subscribers
21.7K photos
1.64K videos
152 files
4.4K links
تعرفه تبلیغات در کانال یه زن میتونه
👇
@tabadolasan


به چشماتون احترام بزارید
هر کانالی ارزش دیدن نداره ...

https://telegram.me/joinchat/CkpFTT0n5HdZIvDSpvXdnw
Download Telegram
#همسرانه

وقتی زن و شوهر به‌هم توجه و برای حل مشکل همدیگر را تشویق و همراهی کنند و تا زمان حصول نتیجه دست از تلاش برندارند دنیای آنها پر از طراوت و نشاط و محبت می‌شود.


‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@BanooMalakeBash
#همسرانه

مدیریت زن در زندگی زناشویی
هر زنی دوست دارد به بهترین نحو زندگی زناشویی‌اش را مدیریت کند تا بتواند زندگی خوبی برای خود و همسرش مهیا کند؛



‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@BanooMalakeBash
#همسرانه

باید مرد زندگی را به گونه‌ای اداره کرد و به او جهت داد که هم در راه زندگی همراه باشد و هم احساس نکند در زندگی هیچ حقی ندارد و همسرش تمام امور را به دست گرفته ‌است.


‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@BanooMalakeBash
#همسرانه

زن‌ها باهوش‌ترند. زن‌ها درک و منطقی دارند که مردها از آن بی‌بهره‌اند. بااینکه اندازه‌گیری هوش، کار دشواری است اما خیلی راحت می‌توانیم بگوییم که بینش و درک زنان نسبت به مسائل مختلف فراتر از مردان است.


‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@BanooMalakeBash
💦🌷💦🌷💦🌷💦🌷💦

#رهایی_از_شب

#قسمت_صد_و_چهلم
‍ ‌

من و او تا ساعتها کنار در نشسته بودیم و بی توجه به گذر زمان صحبت میکردیم وپرده از رازها برمیداشتیم!
نوبت او شد.
پرسید:واقعا خود الهام خاتون بهتون گفتن تسبیح و از من بگیرید؟؟
من اونچه که در خواب دیده بودم رو تعریف کردم و منتظر عکس العملش شدم!
او چشمهایش پر از اشک شد و با آهی عمیق گفت:تا چند شب کارم شده بود گریه..بدون اون تسبیح انگار یه چیزی کم داشتم.
تسبیح رو از گردنم در آوردم و در حالیکه روی سینه ام میگذاشتم گفتم:درکتون میکنم! ظاهرا یک تسبیحه ولی انگار هر دونه از این مهره ها متصل به روح الهامه.من خیلی با اون مانوسم.
راستش اون شب که نسیم اینجا اومد و اون زدو خورد پیش اومد بیشتر از اینکه اتفاقات آزارم بده پاره شدن تسبیح اذیتم میکرد.
او با تعجب پرسید:تسبیح پاره شده بود؟!
سرم رو با تاسف تکون دادم وگفتم:بله..من دوباره اونها رو به نخ وصل کردم..البته یک مهره ش کمه.
او خندید:حالا یک صلوات کمتر نفرستید!
حالا من هم میتونستم با خیال راحت او را عاشقانه نگاه کنم.
گفتم:اون شب و شب دعوا در مسجد بدترین شب زندگی من بود ولی هر دوشب پایان خوبی با شما داشت.
او پرسید:راستی شما که خونت سند داشت.پس چرا تو بازداشتگاه موندی؟! نکنه میخواستید ما رو نصفه شبی زابراه کنید؟
من بلند خندیدم و گفتم:اگر میشد حتما این کارو میکردم..ولی سند تو صندوق امانات بانک بود و در اون وقت شب بهش دسترسی نداشتم.البته واقعا از این بابت مدیون بانکم..
او آهی کشید و به نقطه ای خیره شد.انگار داشت به چیزی فکر میکرد.
پرسیدم:به جی فکر میکنید؟
گفت:به الهااام و خوابی که ازش دیدید.شما میفرمایید منظورش در خواب از کسی که سختی کشیده آقاتون بوده ولی من شک ندارم او مرادش من بودم.
با تعجب نگاهش کردم.
او لبخند رضایتمندانه ای زد و گفت: الهام برای
این دنیا نبود!! او هم یک هدیه از جانب خدا بود برای سربه راه کردن من!
چشمام از حدقه بیرون زد!!
حاج کمیل شما به این خوبی..به این پاکی..مگه میشه سر به راه نبوده باشید؟!
او آه کشید و به نقطه ای خیره شد.
دلم میخواست علت این سوالش رو بپرسم ولی میدونستم درست نیست. چون اعتراف به گناه خودش گناه بود.این چیزی بود که در این یکسال ازفاطمه آموخته بودم.
صحبتهای ما دونفرتا سحر طول کشید.
نزدیک اذان صبح باهم به مسجد محله ی قدیمی رفتیم.
نماز رو به اقامت او خواندم! همیشه پشت مردی قامت میبستم که هیچ چیز از او نمی‌دانستم فقط بدون هیچ توجیهی دیوانه وار دوستش داشتم اما حالا میدانستم که او بعد از خدا و ایمه معصومین تنها مقتدای من در زندگیست.
در اون لحظات اولیه ی صبح با نهایت وجودم از خدا خواستم که این عشق ومحبت رو از دلم نگیرد وشرمنده ی اعتماد حاج کمیل نشم.
دراون لحظات آرزو کردم برای تمام دختران سرزمینم که همانند من حاج کمیل های عمامه به سر و بی عمامه در سر راهشون قرار بگیرد و اونها مثل من طعم خوشبختی و امنیت رو بچشند!
و دعا کردم خدا به همه ی رقیه سادات ها، طعم مهربان و مطمئن آغوش خودش رو بچشاند.
اون روز فکر کردم دیگه تمام سختیها به پایان رسید و از حالا به بعد زندگی روی خوشش رو نشونم میده اما لحظه لحظه ی زندگی پره از اتفاقهای بد وخوب!
حالا که دارم فکر میکنم مزه ی زندگی به همین ترکیب غم ها وشادیهاو آرامش و سختیهاست.
همین معجون بی نظیره که نشون میده چقدر پای قول وقرارهامون با خدا وخودمون هستیم.
بعد از نامزدی،کم کم پچ پچ ها شروع شد.
حرفهای زیادی از جانب عده ای به گوشمون میرسید.
همه ی اونهایی که بعد از دعوای اون شب مسجد و صحبتهای حاج مهدوی در روز بعدش لاجرم سکوت کرده بودند با شنیدن این خبر دست به دامن قضاوت و تهمت شدند وحتی دیگر به مسجد نمیومدند چون حاج کمیل پاک و اهورایی من رو به امامت وبندگی قبول نداشتند!!
اون روزها دوباره روحم پرازتلاطم و نا آرومی شد. احساس گناه میکردم.چون اگر من در گذشته گناهکار نبودم هرگز این حرفها و تهمتها در مسجد نمیپیچید و قلب پاک و خدایی مرد زندگیم نمیشکست.اگرچه او برعکس من خیلی آروم بود.
چندباری به او گفتم:عقد رو فسخ کنیم تا خط بطلان بکشیم به همه ی این تهمت ها.ولی او میخندید و میگفت: اون وقت هم همان عده میگن از روی شهوات نفسانی این دختر یتیم رو گرفت و با احساساتش بازی کرد...
بعد در مقابل نگرانی من میخندید و  هربار تکرار میکرد: رقیه سادات خانوم..همان که گفتم فقط رضایت خدااا.خدا داره امتحانمون میکنه.میخواد ببینه من موقعیتم برام مهم تره یا حرف مردم.بزار این جماعت هرچی دلشون میخواد بگن.همون که اون بالاسریه ازمون راضی و خشنود باشه کافیه..
و من مدام این حرفها رو در ذهنم مرور میکردم تا تمرین بندگی کنم..

ادامه دارد...
بهتر است در خانه اسباب بازى مخصوص
مهمان هم داشته باشيد تا از اين طريق به كودكتان كمك كنيد تا نگران اسباب بازى محبوبش نباشد.



‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@BanooMalakeBash
#همسرانه

زن اگر شوهرش را از تشنگی‌های جنسی با رفتار و بیان شیرین و با عرضه‌ی مرتب خود به او سیراب کند و غیرت مردانگی او را زیر سؤال نبرد و تحقیر نکند و بداند چگونه از یک مرد به ظاهر خشن و بی‌منطق شوهری رویایی بسازد قطعاً به‌سرعت نتیجه‌ی تغییر برخوردهای اشتباه قبلی خود را خواهد دید.


‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@BanooMalakeBash
#تربیت_فرزند
#مادرانه

اجازه ندهید فرزندتان حداقل یك ساعت قبل از ساعت خواب از كامپیوتر استفاده كند یا تلویزیون ببیند، زیرا اینگونه فعالیت‌ها می‌تواند هیجان كاذب ایجاد كند كه منجر به اختلال در خواب می‌شود.



‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@BanooMalakeBash
‍ ‌ 🌿🌿🌿🌿

#رهایی_از_شب

#قسمت_صد_و_چهل_و_یکم

حاج مهدوی اون جمله ی همیشگی رو تکرار میکرد و من مدام این حرفها رو در ذهنم مرور میکردم تا تمرین بندگی کنم..
اما سخت بود.
بین حرف تا عمل خیلی فاصله بود.
اون هم برای کسی مثل من که تازه خدا رو پیدا کرده بودم و دنبال آدمیت بودم.
گاهی کم میآوردم گریه میکردم...شک میکردم..قضاوت میکردم..
اما حاج کمیل درست در همون لحظات بیشتر کنارم بود.کنار گوشم عاشقانه ها میخوند..تصنیف های آرامش بخش و امیدوارانه بر لب میروند و به همه ی اضطراب‌های من میخندید.
آپارتمانم رو برای فروش گذاشته بودم و مدتی بود که خریدار جدیدش قصد سکونت در آنجا رو داشت. من به ناچار در اون بحبوحه ی آزار دهنده مجبور بودم جا به جا بشم و به آپارتمانی که حاج احمدی برایم پیدا کرده بود نقل مکان کنم اما حواشی اون محله و آدمهاش دل سردم کرده بود که ساکن اونجا بشم.
حاج کمیل وقتی دلسردی ام رو میدید با مهربانی میگفت:شما علی الحساب اثاثیه رو به منزل جدید ببرید ان شالله بعد از ازدواج ،به منزل بنده نقل مکان میکنیم وجای نگرانی نیست.
حاج کمیل بعد از فوت الهام خانه اش رو به یک زوج اجاره داده بود و با خانواده اش زندگی میکرد.او بعد از فوت الهام پیش نماز مسجد شد واز کار تبلیغ فاصله گرفت و تدریس میکرد.
اگرچه ایشون اصرار داشت که زمان عقدمون محدود باشه و ما هرچه سریعتر ازدواج کنیم ولی بخاطر دودلیها و ترسهای من بهم فرصت دادند تا یک دل بشم.
من حتی دیگر به اون مسجد نمیرفتم و در خانه ی خودم نمازهام رو میخوندم که دیگرشاهد حرفهای زشت دیگرون نباشم ولی همین کارم هم موجب شد که همان عده پشت سرم بگویند حاج مهدوی رو تور کرد دیگه مسجد بیاد چیکار؟!!!
یک شب حاج کمیل تماس گرفت و گفت:
خانوووم خودم چطوره؟
هنوز هم عادت نکرده بودم که او را مالک خودم بدونم!
از وقتی این مشکلات پدیدار شده بود
فکر میکردم عمر این بهشتی شدن کوتاهه و بالاخره یک روز حاج کمیل تحت تاثیر حرفهای دیگرون قرار میگیره و با من سرد میشه.
گفتم:وقتی صدای شما رو میشنوم خوبم.
گفت:حالا این که صداست..فکر کن اگر امشب منو ملاقات کنید چه انقلابی ایجاد میشه..
خندیدم..
با خوشحالی گفتم:واقعا قراره شما رو ببینم؟!
گفت:بله..تا چند دیقه ی دیگه آماده باشید دارم میام دنبالتون بریم بیخیال دنیا و بی مهریهاش خودمون باشیم و خداا.
حدس میزدم که او قراره منو به یک محل زیارتی ببره.برای من مهم نبود کجا.. او هرجا بود من خوش بودم.
سریع آماده شدم و تا او زنگ خانه رو زد با شوق بی اندازه از پله ها پایین رفتم.
آقای رحمتی در راه پله بهم برخورد کرد و سلام گفت.
از وقتی که به عقد حاج کمیل در آمده  بودم دیگر از هیچ کس دلگیر نبودم حتی از او.
جواب سلامش رو دادم و با عجله قصد رفتن کردم که گفت:اون حاج آقایی که پایینه با شماکار داره؟
من بااینکه میدونستم اوبعد از مراسم عقد قطعا خبر داشته که اون حاج آقا همسر فعلی من بوده ولی بازجواب دادم:بله
اوبا مکث پرسید:ایشون باهاتون نسبتی دارن؟با افتخارگفتم:به. همسرم هستن!
اوابروها روبالا انداخت و لبهاش رو پایین آورد وگفت: عجیبه!! ایشالاکه خیره...
من ازغیض دندانهاموروی هم فشار دادم و از پله ها پایین رفتم.
وقتی سوارماشین شدم عصبانیت درصدام موج میزد وباهمون خشم به مقابل نگاه میکردم.
سنگینی نگاه حاج کمیل رو حس میکردم.
پرسید:چیزی شده رقیه سادات خانوم؟
نفس حبس شده م روبیرون دادم و با حرص گفتم:نه...
اوداشت همینطوری نگاهم میکردکه با عصبانیت به سمتش چرخیدم وگفتم:مردک با اینکه میدونه شماهمسرمن هستی ولی بازازم میپرسه نسبتم باهاتون چیه؟ وقتی هم که میگم شماهمسرمید..تاج سرمید بهم باتمسخر میگه عجیبه!!! خیر باشه ...
اوبی خبر ازماجرا با ابروانی بالا رفته از تعجب، با لذت به خشم من خندید و گفت:
ازکی حرف میزنید سادات خانوم؟
گفتم:رحمتی.
اوهمچنان با لذت وسرگرمی نگاهم میکرد.
خندید وگفت:خب راست میگه بنده ی خدا  عجیبه..!!
اخم کردم.
_کجاش عجیبه؟!
گفت:اینکه یه خانوم خوش اخلاق و
مهربون که قراره همه ی سعیش روکنه خدایی زندگی کنه اینقدرعصبانی وبداخلاق باشه!
بادلخوری گفتم:حاج کمیل قبول کنید عصبانیت داره..تا قبل از این وصلت یک جور آزارم میدادن بعد از وصلت جور دیگه...بعضیها مثل این آقاشهامتشون زیاده جلو روی خودم میگن بعضیهاهم پشت سر..من تحمل شنیدن این حرفها رو ندارم..
او خیره به چشمان عصبانی من دستم رو گرفت و بوسید.
داشتم لمس لبهاشوبه روی پشت دستم مرور میکردم که بالحنی که دلم رومیلرزوند گفت:چقدر زیبایی!چشمهایی به این زیبایی تا حالا ندیدم.خداکنه اگر اولاد دار شدیم چشمهاشون شبیه شما بشه ..


ادامه دارد..
#همسرانه

زمانی که باهمسرتان صحبت می کنید ویا او صحبت می نماید ( به خصوص زن ) با نگاه به همسرتان ، امنیت وآرامش ومقبولیت ، ومهم تر ازهمه « عشق » و« محبت » خود را به او منتقل نمایید .


‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@BanooMalakeBash
آرامش را از كودكان بیاموزید !
ببینید كه چگونه …
در همان لحظه‌ ای كه هستند ،
زندگی می‌ كنند و لذت می ‌برند..



‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@BanooMalakeBash
#همسرانه

پیامبر اسلام (ص) ، نگاه محبت آمیز به همسر را یکی از وسایل جلب « رحمت خدای رحمان ، بیان می کند :



‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@BanooMalakeBash
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تمام ماساژهای صورت یکجا
پست رو سیو کنید👌🏼



‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@BanooMalakeBash
#همسرانه

یک عبارت است که می تواند برای خانم ها معجزه کند: «برای من از خودت بیشتر بگو» و اگر شما می خواهید واقعا او را خوشحال کنید، بگویید: « من به حرف هایت علاقه مندم.


‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@BanooMalakeBash
#همسرانه

چه زیبا است که زن و شوهر فارغ از مشکلات کاری وزندگی ، لحظاتی ( حتی چند دقیقه ) را در کنار هم بنشینندو عاشقانه به صورت هم نگاه نمایند ودست های یکدیگر را به آرامی وبا محبت بفشارند ؛ این عمل موجب رفع کدورت های بین آنها خواهدشد و عشق ومحبت آنها نسبت به یکدیگر افزایش می یابد.




‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@BanooMalakeBash
‍ ‌ 🌿🌿🌿🌿

#رهایی_از_شب

#قسمت_صد_و_چهل_و_یکم

حاج مهدوی اون جمله ی همیشگی رو تکرار میکرد و من مدام این حرفها رو در ذهنم مرور میکردم تا تمرین بندگی کنم..
اما سخت بود.
بین حرف تا عمل خیلی فاصله بود.
اون هم برای کسی مثل من که تازه خدا رو پیدا کرده بودم و دنبال آدمیت بودم.
گاهی کم میآوردم گریه میکردم...شک میکردم..قضاوت میکردم..
اما حاج کمیل درست در همون لحظات بیشتر کنارم بود.کنار گوشم عاشقانه ها میخوند..تصنیف های آرامش بخش و امیدوارانه بر لب میروند و به همه ی اضطراب‌های من میخندید.
آپارتمانم رو برای فروش گذاشته بودم و مدتی بود که خریدار جدیدش قصد سکونت در آنجا رو داشت. من به ناچار در اون بحبوحه ی آزار دهنده مجبور بودم جا به جا بشم و به آپارتمانی که حاج احمدی برایم پیدا کرده بود نقل مکان کنم اما حواشی اون محله و آدمهاش دل سردم کرده بود که ساکن اونجا بشم.
حاج کمیل وقتی دلسردی ام رو میدید با مهربانی میگفت:شما علی الحساب اثاثیه رو به منزل جدید ببرید ان شالله بعد از ازدواج ،به منزل بنده نقل مکان میکنیم وجای نگرانی نیست.
حاج کمیل بعد از فوت الهام خانه اش رو به یک زوج اجاره داده بود و با خانواده اش زندگی میکرد.او بعد از فوت الهام پیش نماز مسجد شد واز کار تبلیغ فاصله گرفت و تدریس میکرد.
اگرچه ایشون اصرار داشت که زمان عقدمون محدود باشه و ما هرچه سریعتر ازدواج کنیم ولی بخاطر دودلیها و ترسهای من بهم فرصت دادند تا یک دل بشم.
من حتی دیگر به اون مسجد نمیرفتم و در خانه ی خودم نمازهام رو میخوندم که دیگرشاهد حرفهای زشت دیگرون نباشم ولی همین کارم هم موجب شد که همان عده پشت سرم بگویند حاج مهدوی رو تور کرد دیگه مسجد بیاد چیکار؟!!!
یک شب حاج کمیل تماس گرفت و گفت:
خانوووم خودم چطوره؟
هنوز هم عادت نکرده بودم که او را مالک خودم بدونم!
از وقتی این مشکلات پدیدار شده بود
فکر میکردم عمر این بهشتی شدن کوتاهه و بالاخره یک روز حاج کمیل تحت تاثیر حرفهای دیگرون قرار میگیره و با من سرد میشه.
گفتم:وقتی صدای شما رو میشنوم خوبم.
گفت:حالا این که صداست..فکر کن اگر امشب منو ملاقات کنید چه انقلابی ایجاد میشه..
خندیدم..
با خوشحالی گفتم:واقعا قراره شما رو ببینم؟!
گفت:بله..تا چند دیقه ی دیگه آماده باشید دارم میام دنبالتون بریم بیخیال دنیا و بی مهریهاش خودمون باشیم و خداا.
حدس میزدم که او قراره منو به یک محل زیارتی ببره.برای من مهم نبود کجا.. او هرجا بود من خوش بودم.
سریع آماده شدم و تا او زنگ خانه رو زد با شوق بی اندازه از پله ها پایین رفتم.
آقای رحمتی در راه پله بهم برخورد کرد و سلام گفت.
از وقتی که به عقد حاج کمیل در آمده  بودم دیگر از هیچ کس دلگیر نبودم حتی از او.
جواب سلامش رو دادم و با عجله قصد رفتن کردم که گفت:اون حاج آقایی که پایینه با شماکار داره؟
من بااینکه میدونستم اوبعد از مراسم عقد قطعا خبر داشته که اون حاج آقا همسر فعلی من بوده ولی بازجواب دادم:بله
اوبا مکث پرسید:ایشون باهاتون نسبتی دارن؟با افتخارگفتم:به. همسرم هستن!
اوابروها روبالا انداخت و لبهاش رو پایین آورد وگفت: عجیبه!! ایشالاکه خیره...
من ازغیض دندانهاموروی هم فشار دادم و از پله ها پایین رفتم.
وقتی سوارماشین شدم عصبانیت درصدام موج میزد وباهمون خشم به مقابل نگاه میکردم.
سنگینی نگاه حاج کمیل رو حس میکردم.
پرسید:چیزی شده رقیه سادات خانوم؟
نفس حبس شده م روبیرون دادم و با حرص گفتم:نه...
اوداشت همینطوری نگاهم میکردکه با عصبانیت به سمتش چرخیدم وگفتم:مردک با اینکه میدونه شماهمسرمن هستی ولی بازازم میپرسه نسبتم باهاتون چیه؟ وقتی هم که میگم شماهمسرمید..تاج سرمید بهم باتمسخر میگه عجیبه!!! خیر باشه ...
اوبی خبر ازماجرا با ابروانی بالا رفته از تعجب، با لذت به خشم من خندید و گفت:
ازکی حرف میزنید سادات خانوم؟
گفتم:رحمتی.
اوهمچنان با لذت وسرگرمی نگاهم میکرد.
خندید وگفت:خب راست میگه بنده ی خدا  عجیبه..!!
اخم کردم.
_کجاش عجیبه؟!
گفت:اینکه یه خانوم خوش اخلاق و
مهربون که قراره همه ی سعیش روکنه خدایی زندگی کنه اینقدرعصبانی وبداخلاق باشه!
بادلخوری گفتم:حاج کمیل قبول کنید عصبانیت داره..تا قبل از این وصلت یک جور آزارم میدادن بعد از وصلت جور دیگه...بعضیها مثل این آقاشهامتشون زیاده جلو روی خودم میگن بعضیهاهم پشت سر..من تحمل شنیدن این حرفها رو ندارم..
او خیره به چشمان عصبانی من دستم رو گرفت و بوسید.
داشتم لمس لبهاشوبه روی پشت دستم مرور میکردم که بالحنی که دلم رومیلرزوند گفت:چقدر زیبایی!چشمهایی به این زیبایی تا حالا ندیدم.خداکنه اگر اولاد دار شدیم چشمهاشون شبیه شما بشه ..


ادامه دارد..
#همسرانه #زناشویی

اگر چه از رابطه ی جنسی، زوجین هر دو لذت می برند، اما برخی از ویژگیهای خاص، التذاذ (لذت بردن) زنان را کمتر از مردان کرده که با عدم مراعات های لازم، این تفاوتها می تواند مشکلات ناراحت کننده ای ایجاد کند.
@ZanMitone
#همسرانه

خانم ها حرف می زنند تنها برای این که احساس کنند به طرف مقابل وصل هستند، ولی بسیاری از مردها فکر می کنند که همسرشان حرف می زند که خواسته اش را مطرح کند.
@ZanMitone
#همسرانه

مردها به طور غریزی می خواهند مشکلات همسرشان را حل کنند، حتی اگر خانم از او کمک نخواسته باشد.
@ZanMitone