Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
🤰زنان باردارمخصوصا درماه های اخر بهتر است به پهلوی چپ بخوابند
به پشت خوابیدن باعث می شود که یکی از وریدهای مهم شکمی تحت فشار قرار گیرد و خونرسانی صحیح به جنین را مختل کند.
@BanooMalakeBash
به پشت خوابیدن باعث می شود که یکی از وریدهای مهم شکمی تحت فشار قرار گیرد و خونرسانی صحیح به جنین را مختل کند.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#سیاست_های_رفتاری
👈بزرگی می گفت :
یک وقت جلوی شما یک سبد سیب میآورند
شما اول برای کناریتان بر میدارید دوباره بعدی را به نفر بعدی میدهید
دقت کنید !!!
👌تا زمانی که برای دیگران بر میدارید سبد مقابل شما می ماند ولی حالا تصور کنید همان اول برای خود بردارید
میزبان سبد را به طرف نفر بعد می برد.
👈نعمتهای زندگی نیز اینطور است
با #بخشش ، سبد را مقابل خود نگه دارید
♦️زیستن با استانداردهای
♦️انسانیت" بسیار زیبا خواهد بود.
@BanooMalakeBash
👈بزرگی می گفت :
یک وقت جلوی شما یک سبد سیب میآورند
شما اول برای کناریتان بر میدارید دوباره بعدی را به نفر بعدی میدهید
دقت کنید !!!
👌تا زمانی که برای دیگران بر میدارید سبد مقابل شما می ماند ولی حالا تصور کنید همان اول برای خود بردارید
میزبان سبد را به طرف نفر بعد می برد.
👈نعمتهای زندگی نیز اینطور است
با #بخشش ، سبد را مقابل خود نگه دارید
♦️زیستن با استانداردهای
♦️انسانیت" بسیار زیبا خواهد بود.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
❣✨❣✨❣
#بانوی_نمونه👫
اگر همسر شما از آن دسته مردانیست که از پوست سفید خوشش میآید لباس تیره بر تن کنید تا رنگ پوست شما بیشتر نمود کند،معمولا رنگهای سیاه و قرمز برای مردان جذابیت جنسی بیشتری دارد.
@BanooMalakeBash
#بانوی_نمونه👫
اگر همسر شما از آن دسته مردانیست که از پوست سفید خوشش میآید لباس تیره بر تن کنید تا رنگ پوست شما بیشتر نمود کند،معمولا رنگهای سیاه و قرمز برای مردان جذابیت جنسی بیشتری دارد.
@BanooMalakeBash
Forwarded from ایده
وظیفه مرد 👆
وظیفه زن
#فایل_اموزشی_مهم
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
مدیر موسسه تحول درون
🔰🔰 پکیج رایگان👇
@Admiin_moj
.
اگر رابطتت سرد شده
مثل روزهای اول نیست
خیانت دیدی
اگر هیچ چی خوشحالت نمیکنه
فقط ۵ دقیقه فایل های روانشناسی فقط بزار و گوش کن
حالت دگرگون میشه 👇👇
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
احیا طلاق عاطفی☝️
وظیفه زن
#فایل_اموزشی_مهم
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
مدیر موسسه تحول درون
🔰🔰 پکیج رایگان👇
@Admiin_moj
.
اگر رابطتت سرد شده
مثل روزهای اول نیست
خیانت دیدی
اگر هیچ چی خوشحالت نمیکنه
فقط ۵ دقیقه فایل های روانشناسی فقط بزار و گوش کن
حالت دگرگون میشه 👇👇
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
احیا طلاق عاطفی☝️
💦💜💦💜💦💜💦💜💦
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_سی_و_پنجم
فاطمه گفت: حاج مهدوی دوتا از بهترین یادگاریهای الهام رو به تو داده..این بنظرت یعنی چی؟؟
من زبانم بند اومده بود.
به سختی گفتم: تسبیح رو که من به زور ازش گرفتم. .ایشون دلش نمیخواست بهم بده..
یادم افتاد که خیلی چیزها رو فاطمه نمیدونه! براش خواب الهام و هرچه بین من وحاج مهدوی بود تعریف کردم.
او با ناباوری وشوق بی اندازه حرفهامو گوش مبکرد..اونقدر محو حرف زدن بودیم که نفهمیدیم زمان چطوری گذشت!
زنگ خانه به صدا در اومد. پدرو مادر فاطمه به همراه حاج احمدی و همسرش اومده بودند.اونها با دیدن ما که هردو با چادرنماز به استقبالشون رفتیم با تعجب نگاهمون کردند.اشرف خانوم مادر فاطمه پرسید:هنوز آماده نشدید چرا؟!!
ما با شرمندگی خندیدیم.اونها رو با احترام به سمت پذیرایی مشایعت کردم و با عذرخواهی به اتاق رفتیم و لباس مناسب پوشیدیم.همونطور که در مقابل آینه روسری وچادرم رو درست میکردم فاطمه از پشت بغلم کرد و در آینه بهم گفت:بهت حسودیم میشه!
پرسیدم:چرا؟!
او گفت:چون بعد از پنج سال تو تنها کسی بودی که تونستی جای خالی الهام و تو دل حاج مهدوی پرکنی..و تنها کسی بودی که الهام دوست داره جاش رو بهت بده..
واقعا خیلی کارهای خدا عجیبه! تو..باید یک دفعه سرو کله ت پیدا میشد و منو از غصه ی الهام نجات میدادی و رخت حاج مهدوی رو از عزا میکندی!تو چی داشتی و چه کردی که لایق این همه اتفاق خوب بودی نمیدونم! فقط میدونم برای ما خیر بودی.. خیر داشتی!
به سمتش چرخیدم و او را عاشقانه در آغوشم فشردم.
با اضطراب پرسیدم:
_بنظرت حاج مهدوی خودش هم به این ازدواج رغبت داره یا فقط بخاطر حاج احمدی داره به خواستگاریم میاد؟
او خنده ی شیطنت آمیزی کرد و گفت:اگه به من باشه میگم هیچ کدوم! اون فقط اومده دستمال وتسبیحش و ازت پس بگیره!!پس تا این دوتا گرو رو ازش داری ولش نکن عقدت کنه!
بلند خندیدم..
او هم میخندید.
با روی شاد وگشاده به پذیرایی رفتیم .اونها با دیدنم صلوات فرستادند. اشرف خانوم دورسرم پول چرخوند و برام آرزوی خوشبختی کرد. حاج احمدی هرچند دقیقه یک بار به بهانه های مختلف روح پدرومادرم رو با صلواتی همراه جمع میکرد!
راس ساعت هشت شب زنگ خانه رو زدند.من دست وپام رو گم کرده بودم.با هول و ولا از خانوم ها پرسیدم:من چیکار کنم؟الان باید همینجا باشم؟
خانوم احمدی یک خانوم مهربان و خوش اخلاق بود.او با دیدن حالم خندید وگفت:برو تو اتاق مادر. صدات کردیم بیا..
حاج احمدی با او مخالف بود.
_نه خانوووم..چه کاریه؟!! دیگه الان مثل قدیم نیست که..
در میان بگو مگوی حاج احمدی و همسرش پدرو مادر حاج مهدوی وارد شدند.تازه فهمیدم که اون مردی که همراه حاج مهدوی برای گرفتن رضایت اومده بود چه کسی بود.ادب حکم میکرد من به عنوان میزبان واقعی این خونه جلو برم و به اونها خوش آمد بگم ولی من پاهام فلج بودند و نمیتونستم قدم از قدم بردارم.
مادر حاج مهدوی زنی با قدمتوسط بود که فقط دو تا چشمش از زیر چادر پیدا بود و از طرز قدم برداشتنش پیدا بود که پا درد دارد.و حاج مهدوی پدر، مردی بلند قامت با محاسنی گندمی بود که چهره ای آرام و دوست داشتنی داشت..
اما رویای دور از دسترس من با دسته گلی زیبا پشت سر اونها سر به زیر و محجوب وارد شد.او قبایی کرم رنگ و نو برتن داشت که بسیار خوش دوخت و زیبا بود..رویای دور از دسترس من، در درون اون لباس میدرخشید و مرا دیوانه میکرد.
فاطمه به فریاد پاهای سستم رسید و هلم داد جلو..یک قدم نزدیکتر برداشتم و به مادر حاج مهدوی دست دادم وبه اونها سلام کردم.حاج مهدوی با گونه های سرخ از شرم، نگاهی گذرا به صورتم انداخت و سبد گل رو دستم داد.دستهام قدرت نگه داشتن سبد رو نداشتند.دنبال فاطمه گشتم.چطور حواسم نبود اوکنارمه..
سبد گل رو دست او دادم و مات و مبهوت گوشه ای ایستادم تا فاطمه باز به کمکم بیاد.خانوم احمدی با دستش اشاره کرد که کنارش بنشینم.
همه مشغول گفت و گو و تعارف پراکنیهای معمول بودند و من در زیر چادر گلدارم دنیایی از احساس و عشق پنهان بود.هر از گاهی از غفلت دیگرون استفاده میکردم و نگاهی دزدکی به چهره ی حاج مهدوی می انداختم و زیر لب قربان صدقه اش میرفتم.
او اما سر به زیر و محجوب در کنج مبل فرو رفته بود و وانمود میکرد حواسش به صحبتهای اطرافیانه.این شک لعنتی دست بردارم نبود.مبادا او از روی اجبار و بی رغبتی اومده بود؟!مبادا اومده بود تا روی حاج احمدی رو زمین نندازه؟!
ادامه دارد...
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_سی_و_پنجم
فاطمه گفت: حاج مهدوی دوتا از بهترین یادگاریهای الهام رو به تو داده..این بنظرت یعنی چی؟؟
من زبانم بند اومده بود.
به سختی گفتم: تسبیح رو که من به زور ازش گرفتم. .ایشون دلش نمیخواست بهم بده..
یادم افتاد که خیلی چیزها رو فاطمه نمیدونه! براش خواب الهام و هرچه بین من وحاج مهدوی بود تعریف کردم.
او با ناباوری وشوق بی اندازه حرفهامو گوش مبکرد..اونقدر محو حرف زدن بودیم که نفهمیدیم زمان چطوری گذشت!
زنگ خانه به صدا در اومد. پدرو مادر فاطمه به همراه حاج احمدی و همسرش اومده بودند.اونها با دیدن ما که هردو با چادرنماز به استقبالشون رفتیم با تعجب نگاهمون کردند.اشرف خانوم مادر فاطمه پرسید:هنوز آماده نشدید چرا؟!!
ما با شرمندگی خندیدیم.اونها رو با احترام به سمت پذیرایی مشایعت کردم و با عذرخواهی به اتاق رفتیم و لباس مناسب پوشیدیم.همونطور که در مقابل آینه روسری وچادرم رو درست میکردم فاطمه از پشت بغلم کرد و در آینه بهم گفت:بهت حسودیم میشه!
پرسیدم:چرا؟!
او گفت:چون بعد از پنج سال تو تنها کسی بودی که تونستی جای خالی الهام و تو دل حاج مهدوی پرکنی..و تنها کسی بودی که الهام دوست داره جاش رو بهت بده..
واقعا خیلی کارهای خدا عجیبه! تو..باید یک دفعه سرو کله ت پیدا میشد و منو از غصه ی الهام نجات میدادی و رخت حاج مهدوی رو از عزا میکندی!تو چی داشتی و چه کردی که لایق این همه اتفاق خوب بودی نمیدونم! فقط میدونم برای ما خیر بودی.. خیر داشتی!
به سمتش چرخیدم و او را عاشقانه در آغوشم فشردم.
با اضطراب پرسیدم:
_بنظرت حاج مهدوی خودش هم به این ازدواج رغبت داره یا فقط بخاطر حاج احمدی داره به خواستگاریم میاد؟
او خنده ی شیطنت آمیزی کرد و گفت:اگه به من باشه میگم هیچ کدوم! اون فقط اومده دستمال وتسبیحش و ازت پس بگیره!!پس تا این دوتا گرو رو ازش داری ولش نکن عقدت کنه!
بلند خندیدم..
او هم میخندید.
با روی شاد وگشاده به پذیرایی رفتیم .اونها با دیدنم صلوات فرستادند. اشرف خانوم دورسرم پول چرخوند و برام آرزوی خوشبختی کرد. حاج احمدی هرچند دقیقه یک بار به بهانه های مختلف روح پدرومادرم رو با صلواتی همراه جمع میکرد!
راس ساعت هشت شب زنگ خانه رو زدند.من دست وپام رو گم کرده بودم.با هول و ولا از خانوم ها پرسیدم:من چیکار کنم؟الان باید همینجا باشم؟
خانوم احمدی یک خانوم مهربان و خوش اخلاق بود.او با دیدن حالم خندید وگفت:برو تو اتاق مادر. صدات کردیم بیا..
حاج احمدی با او مخالف بود.
_نه خانوووم..چه کاریه؟!! دیگه الان مثل قدیم نیست که..
در میان بگو مگوی حاج احمدی و همسرش پدرو مادر حاج مهدوی وارد شدند.تازه فهمیدم که اون مردی که همراه حاج مهدوی برای گرفتن رضایت اومده بود چه کسی بود.ادب حکم میکرد من به عنوان میزبان واقعی این خونه جلو برم و به اونها خوش آمد بگم ولی من پاهام فلج بودند و نمیتونستم قدم از قدم بردارم.
مادر حاج مهدوی زنی با قدمتوسط بود که فقط دو تا چشمش از زیر چادر پیدا بود و از طرز قدم برداشتنش پیدا بود که پا درد دارد.و حاج مهدوی پدر، مردی بلند قامت با محاسنی گندمی بود که چهره ای آرام و دوست داشتنی داشت..
اما رویای دور از دسترس من با دسته گلی زیبا پشت سر اونها سر به زیر و محجوب وارد شد.او قبایی کرم رنگ و نو برتن داشت که بسیار خوش دوخت و زیبا بود..رویای دور از دسترس من، در درون اون لباس میدرخشید و مرا دیوانه میکرد.
فاطمه به فریاد پاهای سستم رسید و هلم داد جلو..یک قدم نزدیکتر برداشتم و به مادر حاج مهدوی دست دادم وبه اونها سلام کردم.حاج مهدوی با گونه های سرخ از شرم، نگاهی گذرا به صورتم انداخت و سبد گل رو دستم داد.دستهام قدرت نگه داشتن سبد رو نداشتند.دنبال فاطمه گشتم.چطور حواسم نبود اوکنارمه..
سبد گل رو دست او دادم و مات و مبهوت گوشه ای ایستادم تا فاطمه باز به کمکم بیاد.خانوم احمدی با دستش اشاره کرد که کنارش بنشینم.
همه مشغول گفت و گو و تعارف پراکنیهای معمول بودند و من در زیر چادر گلدارم دنیایی از احساس و عشق پنهان بود.هر از گاهی از غفلت دیگرون استفاده میکردم و نگاهی دزدکی به چهره ی حاج مهدوی می انداختم و زیر لب قربان صدقه اش میرفتم.
او اما سر به زیر و محجوب در کنج مبل فرو رفته بود و وانمود میکرد حواسش به صحبتهای اطرافیانه.این شک لعنتی دست بردارم نبود.مبادا او از روی اجبار و بی رغبتی اومده بود؟!مبادا اومده بود تا روی حاج احمدی رو زمین نندازه؟!
ادامه دارد...
#همسرانه
به خودتان هم احترام بگذارید. عزت نفستان را حفظ کنید و آن را ارتقا ببخشید. وقتی خودتان را دوست بدارید، دوست داشتن شما برای همسرتان آسانتر میشود.
@BanooMalakeBash
به خودتان هم احترام بگذارید. عزت نفستان را حفظ کنید و آن را ارتقا ببخشید. وقتی خودتان را دوست بدارید، دوست داشتن شما برای همسرتان آسانتر میشود.
@BanooMalakeBash
#همسرانه
وقتی شما خواسته خود در روابط زناشویی را به شیوه مثبت مطرح می کنید، همسر شما با تکرار عبارت شما و حتی بدون تغییری در آن، کار شما را تایید می کند.
@ZanMitone
وقتی شما خواسته خود در روابط زناشویی را به شیوه مثبت مطرح می کنید، همسر شما با تکرار عبارت شما و حتی بدون تغییری در آن، کار شما را تایید می کند.
@ZanMitone
#همسرانه
زن و شوهر باید نسبت به یکدیگر وفادار باشند و حداکثر سعی خود را برای تحکیم خانواده و استمرار و استحکام رابطه زوجیت داشته باشند.
@ZanMitone
زن و شوهر باید نسبت به یکدیگر وفادار باشند و حداکثر سعی خود را برای تحکیم خانواده و استمرار و استحکام رابطه زوجیت داشته باشند.
@ZanMitone
هر سکه ی(توکن) همستر به قیمت ۲۱ سنت پیش فروش شده😳😳😳
پروژه ی همستر برای افرادی که سرمایه ی اولیه برای راه اندازی کسب و کارشون نداشتن عالی بود.
اگه از نات کوین و همستر جاموندی و فرصتو از دست دادی،
ی پروژه قوی در حد نات کوین اومده که اسمش( time farm )هستش
برای شمایی که پول میخای کسب و کار کوچیک راه بندازی این گزینه عالیه❌❌❌
تازه از افراد زیر مجموعه ی خودت هم سکه بهت میده😎😎😎
راستی هنوز خیلیا نمیدونن این پروژه رو.جز اولین ها باش😍😍
بزن روی لینک زیر و شروع کن👇
https://t.me/TimeFarmCryptoBot?start=19W7lsPBIAFd0or41
پروژه ی همستر برای افرادی که سرمایه ی اولیه برای راه اندازی کسب و کارشون نداشتن عالی بود.
اگه از نات کوین و همستر جاموندی و فرصتو از دست دادی،
ی پروژه قوی در حد نات کوین اومده که اسمش( time farm )هستش
برای شمایی که پول میخای کسب و کار کوچیک راه بندازی این گزینه عالیه❌❌❌
تازه از افراد زیر مجموعه ی خودت هم سکه بهت میده😎😎😎
راستی هنوز خیلیا نمیدونن این پروژه رو.جز اولین ها باش😍😍
بزن روی لینک زیر و شروع کن👇
https://t.me/TimeFarmCryptoBot?start=19W7lsPBIAFd0or41
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌺سلام صبح یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۳ بخیر
🌺امروز را اینگونه آغاز کنیم
🌼بخشش کنید،
🌼اما نگذارید از شما سوء استفاده شود.
🌺عشق بورزید،
🌺اما نگذارید با قلبتان بد رفتاری شود.
🌼اعتماد کنید،
🌼اما ساده و زود باور نباشید.
🌺حرف دیگران را بشنوید،
🌺اما صدای خودتان را از دست ندهید
🌺امروز را اینگونه آغاز کنیم
🌼بخشش کنید،
🌼اما نگذارید از شما سوء استفاده شود.
🌺عشق بورزید،
🌺اما نگذارید با قلبتان بد رفتاری شود.
🌼اعتماد کنید،
🌼اما ساده و زود باور نباشید.
🌺حرف دیگران را بشنوید،
🌺اما صدای خودتان را از دست ندهید
#همسرانه #خانم_وآقا
هر قدر شور و شوق زندگی در شما بیشتر باشد و هر قدر بتوانید آن را بهتر به زندگی مشترکتان تزریق کنید رابطه شما غنیتر خواهد شد.
@BanooMalakeBash
هر قدر شور و شوق زندگی در شما بیشتر باشد و هر قدر بتوانید آن را بهتر به زندگی مشترکتان تزریق کنید رابطه شما غنیتر خواهد شد.
@BanooMalakeBash
#همسرانه
زن و شوهر باید نسبت به یکدیگر وفادار باشند و حداکثر سعی خود را برای تحکیم خانواده و استمرار و استحکام رابطه زوجیت داشته باشند.
@BanooMalakeBash
زن و شوهر باید نسبت به یکدیگر وفادار باشند و حداکثر سعی خود را برای تحکیم خانواده و استمرار و استحکام رابطه زوجیت داشته باشند.
@BanooMalakeBash
#همسرانه
اگر شما به همسرتان و زندگی مشترکتان اعتماد دارید، پس دیگر مشکلی باقی نمیماند و اگر احساس میکنید که دور از چشم شما اتفاقاتی در حال انجام است، بهتر است مفصل و شفاف با هم صحبت کنید و تصمیمی جدی برای ادامه زندگیتان بگیرید.
@BanooMalakeBash
اگر شما به همسرتان و زندگی مشترکتان اعتماد دارید، پس دیگر مشکلی باقی نمیماند و اگر احساس میکنید که دور از چشم شما اتفاقاتی در حال انجام است، بهتر است مفصل و شفاف با هم صحبت کنید و تصمیمی جدی برای ادامه زندگیتان بگیرید.
@BanooMalakeBash
#همسرانه
زناشویی،توصیه هایی برای رمانتیک کردن رابطه زوجین،سعی کنید در زندگی مشترکتان تنوع و جذابیت به خرج دهید و با ایجاد انگیزه در خود و همسرتان به زندگی شور و هیجان اضافه کنید.
@BanooMalakeBash
زناشویی،توصیه هایی برای رمانتیک کردن رابطه زوجین،سعی کنید در زندگی مشترکتان تنوع و جذابیت به خرج دهید و با ایجاد انگیزه در خود و همسرتان به زندگی شور و هیجان اضافه کنید.
@BanooMalakeBash
#همسرانه
هر زنی می تواند همسرش را تا آخر عمر عاشق و شیفته خود قرار دهد و آن کار این است که اگر شما حتی از زیبایی معمولی هم برخوردار باشید، اما برای همسرتان و فقط و فقط برای همسرتان خود را بیارایید، او را تحت تاثیر قرار می دهید.
@BanooMalakeBash
هر زنی می تواند همسرش را تا آخر عمر عاشق و شیفته خود قرار دهد و آن کار این است که اگر شما حتی از زیبایی معمولی هم برخوردار باشید، اما برای همسرتان و فقط و فقط برای همسرتان خود را بیارایید، او را تحت تاثیر قرار می دهید.
@BanooMalakeBash
#همسرانه
هر قدر شما و همسرتان در شدت نیازهای بقا، دوست داشتن و تفریح به هم شبیه باشید، شانس موفقیت شما در ازدواج بیشتر است.
@BanooMalakeBash
هر قدر شما و همسرتان در شدت نیازهای بقا، دوست داشتن و تفریح به هم شبیه باشید، شانس موفقیت شما در ازدواج بیشتر است.
@BanooMalakeBash
انرژی زنانه 👆
فعال سازی انرژی زنانه
#فایل_اموزشی_مهم
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
مدیر موسسه تحول درون
🔰🔰 پکیج رایگان👇
@Admiin_moj
اگر رابطتت سرد شده
مثل روزهای اول نیست
خیانت دیدی
اگر هیچ چی خوشحالت نمیکنه
فقط ۵ دقیقه فایل های روانشناسی فقط بزار و گوش کن
حالت دگرگون میشه 👇👇
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
احیا طلاق عاطفی☝️
فعال سازی انرژی زنانه
#فایل_اموزشی_مهم
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
مدیر موسسه تحول درون
🔰🔰 پکیج رایگان👇
@Admiin_moj
اگر رابطتت سرد شده
مثل روزهای اول نیست
خیانت دیدی
اگر هیچ چی خوشحالت نمیکنه
فقط ۵ دقیقه فایل های روانشناسی فقط بزار و گوش کن
حالت دگرگون میشه 👇👇
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
احیا طلاق عاطفی☝️
💦💜💦💜💦💜💦💜
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_سی_و_ششم
این شک لعنتی دست بردارم نبود.مبادا حاج مهدوی از روی اجبار و بی رغبتی اومده بود؟! مبادا اومده بود تا روی حاج احمدی رو زمین نندازه؟!
در این افکار بودم که پدر حاج مهدوی خطاب به من گفت:خب سادات عزیز،این حاج کمیل ما، پسر ارشد و البته تاج سر ما هستند. در خوبی و اخلاق که به لطف خدا شهره اند..من ازش راضی ام ان شالله خدا ازشون راضی باشه.
همینطور داشت تعریف میکرد که در دلم خطاب بهش گفتم:برای کی داری از پسرت میگی؟ من همینطوری مجنون وشیدای او هستم دیوونه ترم نکن حاج آقا.
گفت:حتما مطلع هستید که ایشون یک بار ازدواج کردند ولی متاسفانه قسمت نبود فرشته ای که خدا بهمون داد زیاد کنارمون باشه.از اون روز تا حالا هم که پنج سال و نیم میگذره اسم ازدواج مجدد رو نمیشد در حضورشون آورد تا به امشب که خدمت شماییم.
نیم نگاهی به حاج مهدوی انداختم که روی پیشونیش دانه های درشت عرق نشسته بود.
یعنی او واقعا منو پذیرفته بود؟؟ اون هم با وجود اینهمه اتفاقات بد؟؟! نمیترسید آبروش رو به خطر بندازم؟؟ اصلا نمیترسید که من چند وقت دیگه دوباره برگردم به گذشته م؟!!!
اشرف خانوم به عنوان نماینده ای از جانب ما شروع کرد به تمجید از خوبیهام و حاج احمدی در لابه لای هر سخنی یک خاطره از آقام تعریف میکرد وباز هم روح او رو مهمان یک صلوات میکرد.
حرفها ادامه داشت که حاج مهدوی پدر، رو به جمع گفت:اگر موافق باشید این دوتا جوون برن گوشه ای بشینن حرفهاشون و بزنن.اینطوری فقط ما داریم صحبت میکنیم.بعد رو کرد به پسرش وگفت:موافقید حاج آقا؟!
حاج کمیل گردنش رو خم کرد و در حالیکه عرق روی پیشونیش رو پاک میکرد گفت: تا نظر خود سیده خانوم چی باشه..
من با اشاره ی اشرف خانوم بلند شدم و رو به حاج کمیل با شرم و حیا گفتم:بفرمایید..
رفتیم به اتاقم.حاج کمیل گوشه ای از اتاق نشست ودوباره با دستمال تاشده ش عرق پیشانیش رو پاک کرد.
قبل از اینکه او را ببینم کلی سوال ازش داشتم ولی حالا که مقابلم نشسته بود هیچ چیزی نمیتونستم بگم.فقط دلم میخواست نگاهش کنم و عطرش رو بو بکشم.
تنها کلامی که تونستم بگم این بود:باورم نمیشه ...
او خنده ی محجوبی کرد.
_میتونم بپرسم چی رو باور نمیکنید؟
دست و صدام میلرزید!
گفتم:اینکه شما. .
شرم از او مانع تموم شدن جمله م شد.
الهام حق داشت که برای او دستمال بدوزه چقدر پیشونی او عرق میکرد!
پرسید:خب من درخدمت شمام سیده خانوم.
من واقعا نمیتونستم چیزی بگم ..
گفتم:میشه اول شما صحبت کنید..
او دوباره خندید.
نگاهم کرد.
با کمی مکث شروع کرد به دادن شرح حال مختصری از خودش و پرسیدن سوالات رایجی که هر مردی از زن دلخواهش میپرسه و من یکی یکی پاسخ سوالات رو می دادم.
نوبت به من که رسید هیچ سوالی نداشتم! او اونقدر خوب وکامل بود که من هیچ سوالی از رفتارو اخلاقش برام ایجاد نشد. جز چند سوال که نمیدونستم آیا پرسیدنش کار درستیه یا خیر.
پرسیدم:شما دوست دارید همسر آینده تون چطوری باشه؟
جمله م رو قطع کرد.
_من دوست دارم هم خودم و هم ایشون طوری زندگی کنیم که خدا دوست داره.اگر ملاک رو رضایت پروردگار در نظر بگیریم رضایت ما هم به دنبال داره..که البته این خیلی سخته ولی با کمک همدیگه و لطف پروردگار ممکنه..
جواب او خیلی هوشمندانه وکامل بود.تا جاییکه سوال دیگری باقی نمیگذاشت.
همونجا با صدای بلند عهد کردم که تمام سعیم رو میکنم اونطور که خداوند انتظار داره زندگی کنم.
حرفهامون تموم شد و او حتی کوچکترین اشاره ای به گذشته ی من نکرد! چرا او به من اعتماد داشت؟! اگر کامران به من قول می داد که تغییر میکنه و دست از گذشته ش برمیداره من هرگز به او اعتماد نمیکردم .حاج کمیل چطور به من تا این حد اعتماد داشت؟
میخواست بحث رو ببنده که همه ی شهامتم رو جمع کردم و پرسیدم:چرا به من اعتماد کردید؟ شما تقریبا همه چیز رو درمورد گذشته ی من میدونید.من حتی با آبروی شما هم در مسجد بازی کردم. این شما رو نمیترسونه؟!
او حالت صورتش تغییر کرد.
به گل قالی خیره شد و گفت:
_وقتی خدا به بنده ش فرصت جبران میده من کی باشم که این فرصت و ازش بگیرم؟ وقتی خدا با شنیدن یک العفو کل کارها و گناهان بنده شو فراموش میکنه من کی باشم که اونو یادآوری کنم؟
او انگشت سبابه اش رو بالا آورد و با جدیت گفت:همون حرفی که در جواب سوالتون دادم... وقتی میگم ملاکم خدایی زندگی کردنه یعنی اونطوری که او دوست داره..نه اونطوری که من میخوام یا عقل و عرف حکم میکنه...
یک چیزی در قلبم تکون خورد..مو بر اندامم سیخ شد..این مرد واقعا انسان بود؟؟؟؟!!!!
ادامه دارد...
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_سی_و_ششم
این شک لعنتی دست بردارم نبود.مبادا حاج مهدوی از روی اجبار و بی رغبتی اومده بود؟! مبادا اومده بود تا روی حاج احمدی رو زمین نندازه؟!
در این افکار بودم که پدر حاج مهدوی خطاب به من گفت:خب سادات عزیز،این حاج کمیل ما، پسر ارشد و البته تاج سر ما هستند. در خوبی و اخلاق که به لطف خدا شهره اند..من ازش راضی ام ان شالله خدا ازشون راضی باشه.
همینطور داشت تعریف میکرد که در دلم خطاب بهش گفتم:برای کی داری از پسرت میگی؟ من همینطوری مجنون وشیدای او هستم دیوونه ترم نکن حاج آقا.
گفت:حتما مطلع هستید که ایشون یک بار ازدواج کردند ولی متاسفانه قسمت نبود فرشته ای که خدا بهمون داد زیاد کنارمون باشه.از اون روز تا حالا هم که پنج سال و نیم میگذره اسم ازدواج مجدد رو نمیشد در حضورشون آورد تا به امشب که خدمت شماییم.
نیم نگاهی به حاج مهدوی انداختم که روی پیشونیش دانه های درشت عرق نشسته بود.
یعنی او واقعا منو پذیرفته بود؟؟ اون هم با وجود اینهمه اتفاقات بد؟؟! نمیترسید آبروش رو به خطر بندازم؟؟ اصلا نمیترسید که من چند وقت دیگه دوباره برگردم به گذشته م؟!!!
اشرف خانوم به عنوان نماینده ای از جانب ما شروع کرد به تمجید از خوبیهام و حاج احمدی در لابه لای هر سخنی یک خاطره از آقام تعریف میکرد وباز هم روح او رو مهمان یک صلوات میکرد.
حرفها ادامه داشت که حاج مهدوی پدر، رو به جمع گفت:اگر موافق باشید این دوتا جوون برن گوشه ای بشینن حرفهاشون و بزنن.اینطوری فقط ما داریم صحبت میکنیم.بعد رو کرد به پسرش وگفت:موافقید حاج آقا؟!
حاج کمیل گردنش رو خم کرد و در حالیکه عرق روی پیشونیش رو پاک میکرد گفت: تا نظر خود سیده خانوم چی باشه..
من با اشاره ی اشرف خانوم بلند شدم و رو به حاج کمیل با شرم و حیا گفتم:بفرمایید..
رفتیم به اتاقم.حاج کمیل گوشه ای از اتاق نشست ودوباره با دستمال تاشده ش عرق پیشانیش رو پاک کرد.
قبل از اینکه او را ببینم کلی سوال ازش داشتم ولی حالا که مقابلم نشسته بود هیچ چیزی نمیتونستم بگم.فقط دلم میخواست نگاهش کنم و عطرش رو بو بکشم.
تنها کلامی که تونستم بگم این بود:باورم نمیشه ...
او خنده ی محجوبی کرد.
_میتونم بپرسم چی رو باور نمیکنید؟
دست و صدام میلرزید!
گفتم:اینکه شما. .
شرم از او مانع تموم شدن جمله م شد.
الهام حق داشت که برای او دستمال بدوزه چقدر پیشونی او عرق میکرد!
پرسید:خب من درخدمت شمام سیده خانوم.
من واقعا نمیتونستم چیزی بگم ..
گفتم:میشه اول شما صحبت کنید..
او دوباره خندید.
نگاهم کرد.
با کمی مکث شروع کرد به دادن شرح حال مختصری از خودش و پرسیدن سوالات رایجی که هر مردی از زن دلخواهش میپرسه و من یکی یکی پاسخ سوالات رو می دادم.
نوبت به من که رسید هیچ سوالی نداشتم! او اونقدر خوب وکامل بود که من هیچ سوالی از رفتارو اخلاقش برام ایجاد نشد. جز چند سوال که نمیدونستم آیا پرسیدنش کار درستیه یا خیر.
پرسیدم:شما دوست دارید همسر آینده تون چطوری باشه؟
جمله م رو قطع کرد.
_من دوست دارم هم خودم و هم ایشون طوری زندگی کنیم که خدا دوست داره.اگر ملاک رو رضایت پروردگار در نظر بگیریم رضایت ما هم به دنبال داره..که البته این خیلی سخته ولی با کمک همدیگه و لطف پروردگار ممکنه..
جواب او خیلی هوشمندانه وکامل بود.تا جاییکه سوال دیگری باقی نمیگذاشت.
همونجا با صدای بلند عهد کردم که تمام سعیم رو میکنم اونطور که خداوند انتظار داره زندگی کنم.
حرفهامون تموم شد و او حتی کوچکترین اشاره ای به گذشته ی من نکرد! چرا او به من اعتماد داشت؟! اگر کامران به من قول می داد که تغییر میکنه و دست از گذشته ش برمیداره من هرگز به او اعتماد نمیکردم .حاج کمیل چطور به من تا این حد اعتماد داشت؟
میخواست بحث رو ببنده که همه ی شهامتم رو جمع کردم و پرسیدم:چرا به من اعتماد کردید؟ شما تقریبا همه چیز رو درمورد گذشته ی من میدونید.من حتی با آبروی شما هم در مسجد بازی کردم. این شما رو نمیترسونه؟!
او حالت صورتش تغییر کرد.
به گل قالی خیره شد و گفت:
_وقتی خدا به بنده ش فرصت جبران میده من کی باشم که این فرصت و ازش بگیرم؟ وقتی خدا با شنیدن یک العفو کل کارها و گناهان بنده شو فراموش میکنه من کی باشم که اونو یادآوری کنم؟
او انگشت سبابه اش رو بالا آورد و با جدیت گفت:همون حرفی که در جواب سوالتون دادم... وقتی میگم ملاکم خدایی زندگی کردنه یعنی اونطوری که او دوست داره..نه اونطوری که من میخوام یا عقل و عرف حکم میکنه...
یک چیزی در قلبم تکون خورد..مو بر اندامم سیخ شد..این مرد واقعا انسان بود؟؟؟؟!!!!
ادامه دارد...
#تربیت_فرزند
#مادرانه
به کودک عذرخواهی کردن را بیاموزید. و این کار را در عمل و رفتار خودتان به کودک یاد دهید. با عذر خواهی کردن از همسرتان، با عذرخواهی کردن از فرزندان.
@BanooMalakeBash
#مادرانه
به کودک عذرخواهی کردن را بیاموزید. و این کار را در عمل و رفتار خودتان به کودک یاد دهید. با عذر خواهی کردن از همسرتان، با عذرخواهی کردن از فرزندان.
@BanooMalakeBash
#همسرانه
بال پرواز همسرتان باشید. لازم نیست جور او را بکشید اما می توانید در فعالیت هایی که دارد طوری عمل کنید که حس کند به پیشرفتش علاقه مندید و اگر لازم باشد سکوی پرتاب او می شوید.
@BanooMalakeBash
بال پرواز همسرتان باشید. لازم نیست جور او را بکشید اما می توانید در فعالیت هایی که دارد طوری عمل کنید که حس کند به پیشرفتش علاقه مندید و اگر لازم باشد سکوی پرتاب او می شوید.
@BanooMalakeBash
#همسرانه
همسر شما قرار است نزدیک ترین شخص دنیا به شما باشد. بنابراین باید بتواند روی رازداری شما حساب کند. مطمئن باشد که مسائل و مشکلات زندگی تان جایی درز نمی کند و اتفاقات مهم زندگی بین خودتان دونفر حل و فصل می شود.
@BanooMalakeBash
همسر شما قرار است نزدیک ترین شخص دنیا به شما باشد. بنابراین باید بتواند روی رازداری شما حساب کند. مطمئن باشد که مسائل و مشکلات زندگی تان جایی درز نمی کند و اتفاقات مهم زندگی بین خودتان دونفر حل و فصل می شود.
@BanooMalakeBash