Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🌹درود بر شما به خرداد خوش آمدید ۱۴۰۳/۳/۱
🌺دریچه نگاهت را بگشا آفتاب تا
☘افق روشنایی بالا آمده است
🌺آن را میهمان آسمان دلت کن
☘جهان خود را به آغوش شادی افکنده
🌺و شب را با سیاهی و سکوتش
☘به روزی دیگر سپرده است
🌺غصّه های دیروز را فراموش کن و برای
☘امروز مثل خورشید، از نو آغاز کن
🌺و با یاد پروردگار به روزت برکت ببخش💐💐💐
🌺دریچه نگاهت را بگشا آفتاب تا
☘افق روشنایی بالا آمده است
🌺آن را میهمان آسمان دلت کن
☘جهان خود را به آغوش شادی افکنده
🌺و شب را با سیاهی و سکوتش
☘به روزی دیگر سپرده است
🌺غصّه های دیروز را فراموش کن و برای
☘امروز مثل خورشید، از نو آغاز کن
🌺و با یاد پروردگار به روزت برکت ببخش💐💐💐
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
زن باشید! پیراهنهای زیبا بپوشید، رژلب بزنید و خوشبو باشید. برای زیبا کردن ظاهرتان وقت بگذارید و از آن لذت ببرید. این کار به خودتان هم حسی فوقالعاده خواهد داد.
@BanooMalakeBash
زن باشید! پیراهنهای زیبا بپوشید، رژلب بزنید و خوشبو باشید. برای زیبا کردن ظاهرتان وقت بگذارید و از آن لذت ببرید. این کار به خودتان هم حسی فوقالعاده خواهد داد.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
وقتی مردی عاشق زنی می شود، زندگی اش دیگر فقط برای خودش نیست. من و تو دیگر تبدیل به ما می شود و وقتی شروع به فکر کردن درمورد آینده اش می کند، او را کنار خود می بیند.
@BanooMalakeBash
وقتی مردی عاشق زنی می شود، زندگی اش دیگر فقط برای خودش نیست. من و تو دیگر تبدیل به ما می شود و وقتی شروع به فکر کردن درمورد آینده اش می کند، او را کنار خود می بیند.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
به همسرتان نشان دهید که چقدر دوستش دارید. بگویید که چقدر دیوانهاش هستید. اجازه بدهید بفهمد که قبلاً هیچوقت چنین حسی را تجربه نکردهاید.
@BanooMalakeBash
به همسرتان نشان دهید که چقدر دوستش دارید. بگویید که چقدر دیوانهاش هستید. اجازه بدهید بفهمد که قبلاً هیچوقت چنین حسی را تجربه نکردهاید.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#تربیت_فرزند #مادرنمونه
به عنوان والدین باید در ابتدای
کار به همراه کودک خود یک نظام
و ساختار کلی برای انجام کارهای روزمره او ایجاد نمایید.
@BanooMalakeBash
به عنوان والدین باید در ابتدای
کار به همراه کودک خود یک نظام
و ساختار کلی برای انجام کارهای روزمره او ایجاد نمایید.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سالاد مجلسی خوشمزه😀
مواد لازم :
هویچ ۲ عدد
سینه مرغ ۲ تکه
سیب زمینی ۲ عدد
کلم سفید ½ یک عدد
جعفری چند ساقه
خیار شور ۱۰ عدد
ذرت ½ پیمانه
گردو ۱۰۰ گرم
طرز تهیه سس :
ماست ۱ پیمانه
نعنا خشک ۲ ق غ
سس سفید ½ پیمانه
نمک، فلفل سیاه
آویشن
@BanooMalakeBash
مواد لازم :
هویچ ۲ عدد
سینه مرغ ۲ تکه
سیب زمینی ۲ عدد
کلم سفید ½ یک عدد
جعفری چند ساقه
خیار شور ۱۰ عدد
ذرت ½ پیمانه
گردو ۱۰۰ گرم
طرز تهیه سس :
ماست ۱ پیمانه
نعنا خشک ۲ ق غ
سس سفید ½ پیمانه
نمک، فلفل سیاه
آویشن
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
منو نمیخواد دلزده شد 👆
#فایل_اموزشی_مهم
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
مدیر موسسه تحول درون
👇کانال آموزشی 👇⭐️
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
دریافت تکنیک جذب نوری💚⭐️👇
@Admiin_moj
پکیح رایگان ☝️
#فایل_اموزشی_مهم
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
مدیر موسسه تحول درون
👇کانال آموزشی 👇⭐️
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
دریافت تکنیک جذب نوری💚⭐️👇
@Admiin_moj
پکیح رایگان ☝️
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#تربیت_فرزند #مادرنمونه
به عنوان والدین باید در ابتدای
کار به همراه کودک خود یک نظام
و ساختار کلی برای انجام کارهای روزمره او ایجاد نمایید.
@ZanMitone
به عنوان والدین باید در ابتدای
کار به همراه کودک خود یک نظام
و ساختار کلی برای انجام کارهای روزمره او ایجاد نمایید.
@ZanMitone
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
زنی که اعتقاداتی پابرجا داشته باشد، باعث امنیت مرد زندگیاش است. احساس امنیت یکی از مهمترین عناصر در ایجاد حس اعتماد در مردهاست.
@BanooMalakeBash
زنی که اعتقاداتی پابرجا داشته باشد، باعث امنیت مرد زندگیاش است. احساس امنیت یکی از مهمترین عناصر در ایجاد حس اعتماد در مردهاست.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
همسرتان میخواهد لبخند شما به او گرمای زندگی دهد و در کنار شما احساس آرامش کند.
@BanooMalakeBash
همسرتان میخواهد لبخند شما به او گرمای زندگی دهد و در کنار شما احساس آرامش کند.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
زن ها دوست دارند زندگی شان سر و سامان پیدا کنند ولی مردها دوست ندارند متعهد شوند و دلشان می خواهد آزادی شان دست خودشان باشد.
@BanooMalakeBash
زن ها دوست دارند زندگی شان سر و سامان پیدا کنند ولی مردها دوست ندارند متعهد شوند و دلشان می خواهد آزادی شان دست خودشان باشد.
@BanooMalakeBash
Forwarded from ایده
تکنیک مهم روابط 👆
#فایل_اموزشی_مهم
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
مدیر موسسه تحول درون
۱۵۰ فایل روانشناسی روابط 👇
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
دریافت پکیج رایگان 👇
@Admiin_moj
.
#فایل_اموزشی_مهم
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
مدیر موسسه تحول درون
۱۵۰ فایل روانشناسی روابط 👇
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
دریافت پکیج رایگان 👇
@Admiin_moj
.
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
شما زن و شوهر که دوتایی تان صبح تا شب را بیرون خانه به سر می برید، نیاز جدی تری به مراقبت از این خشت های اول دارید که زندگی تان رنگ و بوی تازه اش را حفظ کند.
@BanooMalakeBash
شما زن و شوهر که دوتایی تان صبح تا شب را بیرون خانه به سر می برید، نیاز جدی تری به مراقبت از این خشت های اول دارید که زندگی تان رنگ و بوی تازه اش را حفظ کند.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
💦🌿💦🌿💦🌿💦🌿💦
#رهایی_از_شب_112
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_دوازدهم
ضربان قلبم تند شد.
گفتم:به خانوم بخشی گفتم..دنیای ما دوتا خیلی باهم فرق داره! ایشون دلشون از مذهبیها پره ولی من میخوام تشنه ی مذهب باشم.
گفت:بنظرجوون خوبی میاد.
با تعجب پرسیدم:ولی شما خودتون اونشب در بیمارستان فرمودید که تو چشم اون کینه رو دیدید.
_بله هنوزهم میگم ولی بنظرم طبیعیه..اتفاقا من با ایشون در مورد اون حرفها وحدیثها و به تبعش اون حادثه ی تلخ صحبت کردم.ایشونم دلایل خودشو داشت.مثل اینکه نامزد دوستتون خیلی حرفهای نامربوطی درمورد شما بهش گفته و خب اون جوون هم سرش داغ بوده یه خطایی کرده.بنده ی خدا از رفتارش پشیمون هم هست.
حرفهای حاج مهدوی شکم رو به یقین تبدیل کرد که کاسه ای زیر نیم کاسه ست.
محکم و راسخ گفتم:نه حاج آقا..من دلایل خودم رو دارم.که اگه بخوام بگم از حوصله خارجه..خواهش میکنم شما هم از ایشون فاصله بگیرید.
حاج مهدوی خنده ی متعجبانه ای کرد وگفت.
_فاصله بگیرم؟!
حرف خوبی نزدم..با شرمندگی گفتم:ببخشید!
او مکثی کرد و گفت: خدا ببخشه.
پس جوابتون منفیه! بسیارخب.در پناه خدا.
خداحافظی کردم.مکث کرد..
انگار میخواست قبل از قطع تماس جیزی بگه ولی منصرف شد.
بعد از چندثانیه قطع کرد.
نمیدونم چرا ولی نگران بودم.پس کی این نگرانیهای من تموم میشد؟!
بلندشدم به نیت شادی روح پدرومادرم والهام کمی حلوا درست کردم و با هول و ولا به در خانه ی همسایه ها رفتم. چندنفر اونها در و باز کردند ولی یکی دونفرشون با اینکه منزل بودند در رو باز نکردند.
دلم شکست.ولی پا پس نکشیدم.اینقدر ایستادم و زنگ زدم تا یکی از واحدها در رو برام باز کرد.همان آقایی که وقتی زباله اش رو بیرون میگذاشت منو بی کس وکار معرفی کرد.او یک نگاه سرد به من وچادرم کرد و گفت:بفرمایید.
سینی رو مقابلش گرفتم و با متانت و ادب گفتم:خیرات امواته.بفرمایید.
او در حالیکه در رو میبست گفت:ما قند داریم ممنون.فاتحشم میفرستیم.
قلبم تیر کشید.
خواست در رو ببنده گفتم: خواستم بهتون بگم این حلوا خیرات همون کس وکارمه.گفتم بده تو عالم همسایگی نشناسیدشون.
او فهمید منظورم چیه! نگاهی تند بهم کرد و با قلدوری گفت:خب خدابیامرزتشون! بسلامت
و دررو بست.
با دلی شکسته به خانه برگشتم. داشت فکرهای بد ومایوس کننده به سمتم میومد ولی اجازه ندادم.تسبیح رو که مدتی بود در گردنم می انداختم روی سینه فشردم و بجای افکار منفی ذکر گفتم.
همون لحظه با خودم عهد کردم تا زمانیکه این افکار مزاحم ونا امیدانه اسیرم کرده هر شب به مسجد برم تا از آدمها واز قضاوتهاشون نترسم.و هر روز به همسایه هام بلند سلام کنم تا شاید روزی بفهمند من شبیه تصورات اونها نبودم.
با این امید به قولم عمل کردم و هرشب بعد از محل کار یک راست به مسجد میرفتم.روزها کوتاه بودند و اذان مغرب رو زود میگفتند..سال گذشته هنین موقع ها بود که با دیدم حاج مهدوی از روی نیمکت اون میدون خدا و نور رو پیدا کرده بودم وحالا با اشتیاق به مسجد میرفتم.
خدا دید یک تصمیم جدید گرفتم.یک امتحان جدید مقابلم قرار داد!
یک شب در مسجد، چشمم افتاد به کسی که هروقت در زندگیم باهاش رو در رو میشدم احساس اندوه ونفرت بی اندازه میکردم.
مهری با قد بلند و لاغرش با صورتی ناراحت به طرفم اومد.بهش پشت کردم و خودم رو به ندیدن زدم.آرزو میکردم کاش اشتباه کرده باشم و او به قصدصحبت با شخصی دیگه جلو اومده باشه. بیشتر از هرچیز وحشتم از این بود که او چرا مسجد اومده بود وبا من چی کار داشت؟!نکنه به تلافی اون شب اومده بود تا بلوایی جدید به پا کنه؟
از پشت سر با درماندگی اسمم رو کامل صدا کرد:رقیه جان؟
برنگشتم.مقابلم نشست.
چشمش خیس بود.
گفت:سلام.تو روخدا ازم رو برنگردون..
نمیدونم چرا ولی چشمهاش اینقدر غمگین ود که منم گریه م گرفت.دندونهامو فشار میدادم که مقاومت کنم اشک بیشتری تو چشمم جمع نشه.
او اشکهاش آهسته پایین میریخت.با گوشه ی چادر سیاهش اشکشو پاک کرد و گفت:میای بریم خونه باهم حرف بزنیم؟
با طعنه گفتم:کدوم خونه؟! خونه ی من تو این محل نیست.
او با التماس گفت: تو روخدا اینطوری نکن..اینجا زشته همه میبیننمون بیا بریم خونه ی آقات .باهم حرف بزنیم.به روح آسد مجتبی از اون شب به این ور یه چشمم خونه یک چشمم اشک..
ادامه دارد...
#رهایی_از_شب_112
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_دوازدهم
ضربان قلبم تند شد.
گفتم:به خانوم بخشی گفتم..دنیای ما دوتا خیلی باهم فرق داره! ایشون دلشون از مذهبیها پره ولی من میخوام تشنه ی مذهب باشم.
گفت:بنظرجوون خوبی میاد.
با تعجب پرسیدم:ولی شما خودتون اونشب در بیمارستان فرمودید که تو چشم اون کینه رو دیدید.
_بله هنوزهم میگم ولی بنظرم طبیعیه..اتفاقا من با ایشون در مورد اون حرفها وحدیثها و به تبعش اون حادثه ی تلخ صحبت کردم.ایشونم دلایل خودشو داشت.مثل اینکه نامزد دوستتون خیلی حرفهای نامربوطی درمورد شما بهش گفته و خب اون جوون هم سرش داغ بوده یه خطایی کرده.بنده ی خدا از رفتارش پشیمون هم هست.
حرفهای حاج مهدوی شکم رو به یقین تبدیل کرد که کاسه ای زیر نیم کاسه ست.
محکم و راسخ گفتم:نه حاج آقا..من دلایل خودم رو دارم.که اگه بخوام بگم از حوصله خارجه..خواهش میکنم شما هم از ایشون فاصله بگیرید.
حاج مهدوی خنده ی متعجبانه ای کرد وگفت.
_فاصله بگیرم؟!
حرف خوبی نزدم..با شرمندگی گفتم:ببخشید!
او مکثی کرد و گفت: خدا ببخشه.
پس جوابتون منفیه! بسیارخب.در پناه خدا.
خداحافظی کردم.مکث کرد..
انگار میخواست قبل از قطع تماس جیزی بگه ولی منصرف شد.
بعد از چندثانیه قطع کرد.
نمیدونم چرا ولی نگران بودم.پس کی این نگرانیهای من تموم میشد؟!
بلندشدم به نیت شادی روح پدرومادرم والهام کمی حلوا درست کردم و با هول و ولا به در خانه ی همسایه ها رفتم. چندنفر اونها در و باز کردند ولی یکی دونفرشون با اینکه منزل بودند در رو باز نکردند.
دلم شکست.ولی پا پس نکشیدم.اینقدر ایستادم و زنگ زدم تا یکی از واحدها در رو برام باز کرد.همان آقایی که وقتی زباله اش رو بیرون میگذاشت منو بی کس وکار معرفی کرد.او یک نگاه سرد به من وچادرم کرد و گفت:بفرمایید.
سینی رو مقابلش گرفتم و با متانت و ادب گفتم:خیرات امواته.بفرمایید.
او در حالیکه در رو میبست گفت:ما قند داریم ممنون.فاتحشم میفرستیم.
قلبم تیر کشید.
خواست در رو ببنده گفتم: خواستم بهتون بگم این حلوا خیرات همون کس وکارمه.گفتم بده تو عالم همسایگی نشناسیدشون.
او فهمید منظورم چیه! نگاهی تند بهم کرد و با قلدوری گفت:خب خدابیامرزتشون! بسلامت
و دررو بست.
با دلی شکسته به خانه برگشتم. داشت فکرهای بد ومایوس کننده به سمتم میومد ولی اجازه ندادم.تسبیح رو که مدتی بود در گردنم می انداختم روی سینه فشردم و بجای افکار منفی ذکر گفتم.
همون لحظه با خودم عهد کردم تا زمانیکه این افکار مزاحم ونا امیدانه اسیرم کرده هر شب به مسجد برم تا از آدمها واز قضاوتهاشون نترسم.و هر روز به همسایه هام بلند سلام کنم تا شاید روزی بفهمند من شبیه تصورات اونها نبودم.
با این امید به قولم عمل کردم و هرشب بعد از محل کار یک راست به مسجد میرفتم.روزها کوتاه بودند و اذان مغرب رو زود میگفتند..سال گذشته هنین موقع ها بود که با دیدم حاج مهدوی از روی نیمکت اون میدون خدا و نور رو پیدا کرده بودم وحالا با اشتیاق به مسجد میرفتم.
خدا دید یک تصمیم جدید گرفتم.یک امتحان جدید مقابلم قرار داد!
یک شب در مسجد، چشمم افتاد به کسی که هروقت در زندگیم باهاش رو در رو میشدم احساس اندوه ونفرت بی اندازه میکردم.
مهری با قد بلند و لاغرش با صورتی ناراحت به طرفم اومد.بهش پشت کردم و خودم رو به ندیدن زدم.آرزو میکردم کاش اشتباه کرده باشم و او به قصدصحبت با شخصی دیگه جلو اومده باشه. بیشتر از هرچیز وحشتم از این بود که او چرا مسجد اومده بود وبا من چی کار داشت؟!نکنه به تلافی اون شب اومده بود تا بلوایی جدید به پا کنه؟
از پشت سر با درماندگی اسمم رو کامل صدا کرد:رقیه جان؟
برنگشتم.مقابلم نشست.
چشمش خیس بود.
گفت:سلام.تو روخدا ازم رو برنگردون..
نمیدونم چرا ولی چشمهاش اینقدر غمگین ود که منم گریه م گرفت.دندونهامو فشار میدادم که مقاومت کنم اشک بیشتری تو چشمم جمع نشه.
او اشکهاش آهسته پایین میریخت.با گوشه ی چادر سیاهش اشکشو پاک کرد و گفت:میای بریم خونه باهم حرف بزنیم؟
با طعنه گفتم:کدوم خونه؟! خونه ی من تو این محل نیست.
او با التماس گفت: تو روخدا اینطوری نکن..اینجا زشته همه میبیننمون بیا بریم خونه ی آقات .باهم حرف بزنیم.به روح آسد مجتبی از اون شب به این ور یه چشمم خونه یک چشمم اشک..
ادامه دارد...
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
گاهی ما فکر میکنیم چون با همسر خود زیاد صحبت میکنیم رابطه موثری با او داریم، اما آیا واقعا میدانیم او به چه چیزی فکر میکند و چه حسی دارد؟
@BanooMalakeBash
گاهی ما فکر میکنیم چون با همسر خود زیاد صحبت میکنیم رابطه موثری با او داریم، اما آیا واقعا میدانیم او به چه چیزی فکر میکند و چه حسی دارد؟
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#تربیت_فرزند #مادرانه
هرقدر به کودک آزادی عمل بیشتری بدهید ، وقتی او را از انجام کاری منع می کنید ، کمتر با شما مخالفت خواهد کرد.
@BanooMalakeBash
هرقدر به کودک آزادی عمل بیشتری بدهید ، وقتی او را از انجام کاری منع می کنید ، کمتر با شما مخالفت خواهد کرد.
@BanooMalakeBash
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
ثابت شده زنان نسبت به مردان طول عمر بیشتری دارند زیرا احساسات مثبت و منفی خود را بروز می دهند. به همسر خود بگویید که پنهان کردن احساسات می تواند برای سلامت ذهن و بدن مضر باشد.
@BanooMalakeBash
ثابت شده زنان نسبت به مردان طول عمر بیشتری دارند زیرا احساسات مثبت و منفی خود را بروز می دهند. به همسر خود بگویید که پنهان کردن احساسات می تواند برای سلامت ذهن و بدن مضر باشد.
@BanooMalakeBash
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🗓۱۴۰۳/۳/۳
پشت هر در بسته ای
هميشه راهی برای گشايش هست
آن راه را پيدا كن حتی اگر
به اندازه روزنه ای باشد
الهی همه درهای بسته
به روی خوشبختی باز بشه
درود بر شما صبح بخیر
پنجشنبهتون گلبارون عزیزان
پشت هر در بسته ای
هميشه راهی برای گشايش هست
آن راه را پيدا كن حتی اگر
به اندازه روزنه ای باشد
الهی همه درهای بسته
به روی خوشبختی باز بشه
درود بر شما صبح بخیر
پنجشنبهتون گلبارون عزیزان
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
💦🌿💦🌿💦🌿💦🌿💦
#رهایی_از_شب_113
#قسمت_صد_و_سیزدهم
مهری با التماس اصرار کرد:بیا بریم خونه ی آقات .باهم حرف بزنیم.به روح آسد مجتبی از اون شب به این ور یه چشمم خونه یک چشمم اشک..
خانوم مسنی کنارمون نشسته بود و حرفهامونو میشنید.رو به مهری گفت:مادرش هستید؟!
مهری جواب نداد.
خانوم مسن گفت:خیلی ماهه بخدا ..نور چشممونه تو این مسجد..خدا حفظش کنه واستون.
لبخند قدرشناسانه ای به روی پیرزن کردم و اشکم پایین ریخت.
مهری خوشش نیومد از دخالت او! شاید اگه پیرزن از من تعریف نمیکرد منم خوشم نمیومد!
دستم رو گرفت.دستهاش حالم رو بد میکرد!
گفت:بیا بریم خونه حرف بزنیم.تو رو به روح آقات قسمت میدم.حرفهامو بشنو بعد دیگه نه تو نه من.باشه؟
از اینکه روح آقام رو واسطه قرار داده بود ناراحت شدم.
گفتم:میریم پایگاه .من تو اون خونه پانمیزارم.
به سمت فاطمه رفتم وازش کلید پایگاه رو گرفتم.او یا دیدن حال وروزم و مهری سوالی نپرسید.
مهری پشت سر من وارد محوطه ی حیاط شد و وارد پایگاه شدیم.چراغ رو روشن کردم و گوشه ای نشستم. مهری مقابلم زانو زد.مهری و این کارها؟! مهری و پشیمونی؟! چیشده بود که درمقابل من زانو زده بود؟! اصلا چرا حالا؟! با زانو زدن او چه چیزی تغییر میکرد؟! بلندش کردم. من کسی نبودم که دلم بخواد به زانو افتادن کسی رو ببینم.حتی اگه اون شخص مهری باشه.اون با فغان وزاری بغلم کرد،
گفت:از اون شبی که اونطوری با اون حال نفرینم کردی یه خواب خوش به چشمم نیومده.
بخدا من نمیدونستم تو اینقدر خانوم شدی.نمیدونستم ..
با اکراه از خودم جداش کردم.باورم نمیشد که منطقش برای عذرخواهی این باشه!
گفتم:همین؟! پشیمونی چون نمیدونستی من عوض شدم؟! یعنی اگه عوض نشده بودم حق داشتی آبروی دختر سید محتبی رو ببری؟! من به درک!! فکر حیثیت آقام رو نکردی؟
گفت:بخدا اونطوری که تو فکر میکنی نیست!
با عصبانیت گفتم:کتمان نکن مهری..کتمان نکن..هیچ طوری نمیتونی این کار کثیفت رو توجیه کنی..اون زن کی بود که میگفت تو رو میشناسه و اصرار داشت مردم و بکشونه دم خونت تا تو از......
(جرات نکردم دوباره اون لقب رو به زبون برونم )
گفتم:استغفرالله. ..تا تو از من براشون بد بگی؟!!!!
_بخدا اینطوری نبوده.از خودش درآورده زنیکه. من مهری رو خوب میشناختم.اون فقط از ترس نفرینم اینجا بود.وگرنه به هیج صراطی مستقیم نبود و یقین داشتم اگر تاصبح هم باهاش صحبت کنم خطاشو به گردن نمیگیره و با مظلوم نمایی میندازه گردن یکی دیگه.
گفتم:آره تو راست میگی.کاش جای حلالیت طلبیدن بهم راستش و میگفتی.چون تا راستش ونگی حلالت نمیکنم.
با گریه گفت :چی بگم؟ چندوقت پیشا اون دوستت که زندگیمونو ریخت به هم چی بود اسمش؟نسیم ! اومد دم خونمون.رباب خانومم با دخترش خونمون بود.
پرسیدم:رباب خانوم کیه؟
گفت: مادر همونی که باهاش دعوات شده.من نمیخواستم راش بدم تو..دوستتو میگم!
ولی اینقدر پرو بود اومد تو نشست با اون سرو شکلش.پرسید از تو خبرندارم؟ گفتم نه والا.گفت چجوری خبر نداری دم گوشته هرشب که..گفتم بسم الله!! کجاست مگه؟! گفت مسجد. حقیقتش منم جا خوردم گفتم رقی و مسجد؟
اخم کردم..
عذرخواهی کرد :ببخشید تو روخدا عادت کردم تو زبونم نمیچرخه..رقیه! بعد جلو اونا هرچی دری وری بود درموردت گفت.گفت هر روز با صدنفری. .پسر پولدارها رو میتیغی..ببخشید ببخشید..تن فروشی میکنی تا امورانت رو بگذرونی..
داغ کردم!!! چشمام کاسه ی خون شد! با عصبانیت حرفش رو قطع کردم گفتم:
چییییییی؟؟؟؟ من؟!!!!!
ادامه دارد...
#رهایی_از_شب_113
#قسمت_صد_و_سیزدهم
مهری با التماس اصرار کرد:بیا بریم خونه ی آقات .باهم حرف بزنیم.به روح آسد مجتبی از اون شب به این ور یه چشمم خونه یک چشمم اشک..
خانوم مسنی کنارمون نشسته بود و حرفهامونو میشنید.رو به مهری گفت:مادرش هستید؟!
مهری جواب نداد.
خانوم مسن گفت:خیلی ماهه بخدا ..نور چشممونه تو این مسجد..خدا حفظش کنه واستون.
لبخند قدرشناسانه ای به روی پیرزن کردم و اشکم پایین ریخت.
مهری خوشش نیومد از دخالت او! شاید اگه پیرزن از من تعریف نمیکرد منم خوشم نمیومد!
دستم رو گرفت.دستهاش حالم رو بد میکرد!
گفت:بیا بریم خونه حرف بزنیم.تو رو به روح آقات قسمت میدم.حرفهامو بشنو بعد دیگه نه تو نه من.باشه؟
از اینکه روح آقام رو واسطه قرار داده بود ناراحت شدم.
گفتم:میریم پایگاه .من تو اون خونه پانمیزارم.
به سمت فاطمه رفتم وازش کلید پایگاه رو گرفتم.او یا دیدن حال وروزم و مهری سوالی نپرسید.
مهری پشت سر من وارد محوطه ی حیاط شد و وارد پایگاه شدیم.چراغ رو روشن کردم و گوشه ای نشستم. مهری مقابلم زانو زد.مهری و این کارها؟! مهری و پشیمونی؟! چیشده بود که درمقابل من زانو زده بود؟! اصلا چرا حالا؟! با زانو زدن او چه چیزی تغییر میکرد؟! بلندش کردم. من کسی نبودم که دلم بخواد به زانو افتادن کسی رو ببینم.حتی اگه اون شخص مهری باشه.اون با فغان وزاری بغلم کرد،
گفت:از اون شبی که اونطوری با اون حال نفرینم کردی یه خواب خوش به چشمم نیومده.
بخدا من نمیدونستم تو اینقدر خانوم شدی.نمیدونستم ..
با اکراه از خودم جداش کردم.باورم نمیشد که منطقش برای عذرخواهی این باشه!
گفتم:همین؟! پشیمونی چون نمیدونستی من عوض شدم؟! یعنی اگه عوض نشده بودم حق داشتی آبروی دختر سید محتبی رو ببری؟! من به درک!! فکر حیثیت آقام رو نکردی؟
گفت:بخدا اونطوری که تو فکر میکنی نیست!
با عصبانیت گفتم:کتمان نکن مهری..کتمان نکن..هیچ طوری نمیتونی این کار کثیفت رو توجیه کنی..اون زن کی بود که میگفت تو رو میشناسه و اصرار داشت مردم و بکشونه دم خونت تا تو از......
(جرات نکردم دوباره اون لقب رو به زبون برونم )
گفتم:استغفرالله. ..تا تو از من براشون بد بگی؟!!!!
_بخدا اینطوری نبوده.از خودش درآورده زنیکه. من مهری رو خوب میشناختم.اون فقط از ترس نفرینم اینجا بود.وگرنه به هیج صراطی مستقیم نبود و یقین داشتم اگر تاصبح هم باهاش صحبت کنم خطاشو به گردن نمیگیره و با مظلوم نمایی میندازه گردن یکی دیگه.
گفتم:آره تو راست میگی.کاش جای حلالیت طلبیدن بهم راستش و میگفتی.چون تا راستش ونگی حلالت نمیکنم.
با گریه گفت :چی بگم؟ چندوقت پیشا اون دوستت که زندگیمونو ریخت به هم چی بود اسمش؟نسیم ! اومد دم خونمون.رباب خانومم با دخترش خونمون بود.
پرسیدم:رباب خانوم کیه؟
گفت: مادر همونی که باهاش دعوات شده.من نمیخواستم راش بدم تو..دوستتو میگم!
ولی اینقدر پرو بود اومد تو نشست با اون سرو شکلش.پرسید از تو خبرندارم؟ گفتم نه والا.گفت چجوری خبر نداری دم گوشته هرشب که..گفتم بسم الله!! کجاست مگه؟! گفت مسجد. حقیقتش منم جا خوردم گفتم رقی و مسجد؟
اخم کردم..
عذرخواهی کرد :ببخشید تو روخدا عادت کردم تو زبونم نمیچرخه..رقیه! بعد جلو اونا هرچی دری وری بود درموردت گفت.گفت هر روز با صدنفری. .پسر پولدارها رو میتیغی..ببخشید ببخشید..تن فروشی میکنی تا امورانت رو بگذرونی..
داغ کردم!!! چشمام کاسه ی خون شد! با عصبانیت حرفش رو قطع کردم گفتم:
چییییییی؟؟؟؟ من؟!!!!!
ادامه دارد...
Forwarded from 👑 بانو ،ملکه باش 👑
#همسرانه
زنها به همان اندازه مردها ذهنی رشد یافته دارند و از پس دیدن واقعیات زندگی بر میآیند، اما آنها در اغلب موارد، واقعیات را به شکل دیگری میبینند.
@BanooMalakeBash
زنها به همان اندازه مردها ذهنی رشد یافته دارند و از پس دیدن واقعیات زندگی بر میآیند، اما آنها در اغلب موارد، واقعیات را به شکل دیگری میبینند.
@BanooMalakeBash