#سفرنامه_میانمار
سفر به نقطه صفر زمین
قسمت سوم
درحالی که صبح پیش بینی اش را نمی کردیم؛ پرماجراترین روز سفر امروز است. قرار است با دو پزشک جهادگر برای ویزیت بیماران روهینگیایی به کمپ "حکیم پارا" برویم. داروها و دو خانم دکتر بنگلادشی پیش از ما با ماشین دیگری رفته اند. ما حدود ساعت 10 به کمپ می رسیم. خورشید بیرون آمده و هوا بسیار گرم و مرطوب است. اینجا کمپی تپه ماهور، پر از تپه های کوتاه و بلند و سرسبز که لابلای درخت ها و بوته ها انبوه کپرهای روهینگیایی روییده اند. چادر امداد که چهار پزشک آنجا مستقر می شوند؛ نوک تپه قرار دارد. امروز چهارمین روزی است که تب من قطع نشده است. در شروع حرکت به طرف بالای تپه و زیر آفتاب؛ حرارت بدنم بیشتر می شود. دکتر فخری از صبح دائم گفته بود که باید در هتل استراحت کنی، اما قبول نکرده بودم. بین راه به چادر امدادی زایشگاه می رسیم. زنی نزدیک زایمان است. خانم دکتر ها تشخیص می دهند تا زایمانش 3-4 ساعت زمان باقی مانده است. قرار می شود در صورت نیاز به کمک، یکی از دو خانم دکتر بنگلادشی دکتر بیگم و دکتر فاطمه را خبر کنند. گروه جلو می افتد. نزدیک بالای تپه هستیم. پاهایم از رمق می افتد. سرم گیج می رود. کنار راه می نشینم و به یکی از کپرها تکیه می دهم. چشم هایم را می بندم. گرما و حرارت، بی حسی و بی رمقی ... بطری آب معدنی را روی زمین گل آلود می گذارم و دراز می کشم. حس خنکی و کمی بی حالی. صداهای مبهم. بی هوش نمی شوم. صدای صحبت و پچ پچ ... باد خنکی به صورتم می خورد. یکی از خنکی های لذت بخش عمر. چشمها را با زحمت باز می کنم. روهینگیاییها بالای سرم حلقه زده اند. همه مرد. پیرمرد، جوان و پسر بچه ها. دو نفر با بادبزن باد می زنند. یک بادبزن گرد و یکی دست ساز و مقوایی- این را بعد می فهمم- چند نفر لبخند می زنند. سرم بالا می رود. مردی یک بالش زیر سرم می گذارد. عجب گرم و نرم است. تند تند باد می زنند. چشم ها را با خیال راحت می بندم. خوب جایی بی حال شده ام. چند لحظه بعد بادی شدیدتر و پیوسته می آید و باز قطع می شود. چشم باز می کنم. صاحب کپر یک پنکه کوچک خودرویی و یک باطری موتورسیکلت را جلوی من گذشته و درحال وصل کردن سیم هاست. پنکه به کار می افتد. یک نفر دیگر شیشه آب انبه غلیظ بنگلادشی را باز می کند و کنار لبم می گذارد. به سختی می گویم : "دون نوباد" (متشکرم) عجب مردمی هستند. میهمان نواز و کریم. هرچه دارند را آورده اند. ده دقیقه ای می گذرد. کمی جان می گیرم. بلند می شوم. مرد صاحب کپر حوله ای روی دوشم می اندازد. تشتی زیر گردن می گذارد. پارچی آب می آورد وآرام روی سرم می ریزد. پیش از دیدن جلبک ها و گیاه های داخل تشت، بوی تند ماهی به مشامم می رسد. لذت و خنکای عجیبی دارد. حالا می فهمم روهینگیاییهای مظلوم چه آبی می خورند. آبی که من برای شستشوی با آن به تردید افتاده ام. بالاخره روی پا می شوم. مرد میهمان نواز یکی از بهترین هدیه های زندگی ام را به من می دهد. بادبزن دست ساز مقوایی.
خود را به بالای تپه می رسانم. دکتر ها سخت مشغول اند و روهینگیاییها صفهایی برای درمان تشکیل داده اند. کنار چادر پزشکی، مسجد است و کف مسجد یک لایه نایلون سیاه. دراز می کشم. بیماری های اصلی در سه دسته تشخیص داده می شود. عفونت ها و مشکلات تنفسی و سرما خوردگی، بیماری های زنان، سوء تغذیه و به ندرت بیماری های پوستی و چشمی. اما حتی یک مورد گرما زدگی مثل چیزی که برای من پیش آمد، دیده نمی شود. دکتر فخری باز اصرار دارد که با ماشین اول باز گردم. به تردید می افتم. لحظه ای فکر می کنم. اگر بروم شاید تا همیشه خود را سرزنش کنم. می مانم. با گروه از تپه پایین می آییم. از کنار چادر زایشگاه که می گذریم؛ خانم دکتری اروپایی خبر تولد نوزاد را می دهد. با گروه پزشکان بنگلادشی خداحافظی می کنیم. همه فکر می کنیم در حال بازگشت به هتل هستیم اما ماجرای دیگر در انتظار است.
ادامه دارد...
https://telegram.me/zambur
سفر به نقطه صفر زمین
قسمت سوم
درحالی که صبح پیش بینی اش را نمی کردیم؛ پرماجراترین روز سفر امروز است. قرار است با دو پزشک جهادگر برای ویزیت بیماران روهینگیایی به کمپ "حکیم پارا" برویم. داروها و دو خانم دکتر بنگلادشی پیش از ما با ماشین دیگری رفته اند. ما حدود ساعت 10 به کمپ می رسیم. خورشید بیرون آمده و هوا بسیار گرم و مرطوب است. اینجا کمپی تپه ماهور، پر از تپه های کوتاه و بلند و سرسبز که لابلای درخت ها و بوته ها انبوه کپرهای روهینگیایی روییده اند. چادر امداد که چهار پزشک آنجا مستقر می شوند؛ نوک تپه قرار دارد. امروز چهارمین روزی است که تب من قطع نشده است. در شروع حرکت به طرف بالای تپه و زیر آفتاب؛ حرارت بدنم بیشتر می شود. دکتر فخری از صبح دائم گفته بود که باید در هتل استراحت کنی، اما قبول نکرده بودم. بین راه به چادر امدادی زایشگاه می رسیم. زنی نزدیک زایمان است. خانم دکتر ها تشخیص می دهند تا زایمانش 3-4 ساعت زمان باقی مانده است. قرار می شود در صورت نیاز به کمک، یکی از دو خانم دکتر بنگلادشی دکتر بیگم و دکتر فاطمه را خبر کنند. گروه جلو می افتد. نزدیک بالای تپه هستیم. پاهایم از رمق می افتد. سرم گیج می رود. کنار راه می نشینم و به یکی از کپرها تکیه می دهم. چشم هایم را می بندم. گرما و حرارت، بی حسی و بی رمقی ... بطری آب معدنی را روی زمین گل آلود می گذارم و دراز می کشم. حس خنکی و کمی بی حالی. صداهای مبهم. بی هوش نمی شوم. صدای صحبت و پچ پچ ... باد خنکی به صورتم می خورد. یکی از خنکی های لذت بخش عمر. چشمها را با زحمت باز می کنم. روهینگیاییها بالای سرم حلقه زده اند. همه مرد. پیرمرد، جوان و پسر بچه ها. دو نفر با بادبزن باد می زنند. یک بادبزن گرد و یکی دست ساز و مقوایی- این را بعد می فهمم- چند نفر لبخند می زنند. سرم بالا می رود. مردی یک بالش زیر سرم می گذارد. عجب گرم و نرم است. تند تند باد می زنند. چشم ها را با خیال راحت می بندم. خوب جایی بی حال شده ام. چند لحظه بعد بادی شدیدتر و پیوسته می آید و باز قطع می شود. چشم باز می کنم. صاحب کپر یک پنکه کوچک خودرویی و یک باطری موتورسیکلت را جلوی من گذشته و درحال وصل کردن سیم هاست. پنکه به کار می افتد. یک نفر دیگر شیشه آب انبه غلیظ بنگلادشی را باز می کند و کنار لبم می گذارد. به سختی می گویم : "دون نوباد" (متشکرم) عجب مردمی هستند. میهمان نواز و کریم. هرچه دارند را آورده اند. ده دقیقه ای می گذرد. کمی جان می گیرم. بلند می شوم. مرد صاحب کپر حوله ای روی دوشم می اندازد. تشتی زیر گردن می گذارد. پارچی آب می آورد وآرام روی سرم می ریزد. پیش از دیدن جلبک ها و گیاه های داخل تشت، بوی تند ماهی به مشامم می رسد. لذت و خنکای عجیبی دارد. حالا می فهمم روهینگیاییهای مظلوم چه آبی می خورند. آبی که من برای شستشوی با آن به تردید افتاده ام. بالاخره روی پا می شوم. مرد میهمان نواز یکی از بهترین هدیه های زندگی ام را به من می دهد. بادبزن دست ساز مقوایی.
خود را به بالای تپه می رسانم. دکتر ها سخت مشغول اند و روهینگیاییها صفهایی برای درمان تشکیل داده اند. کنار چادر پزشکی، مسجد است و کف مسجد یک لایه نایلون سیاه. دراز می کشم. بیماری های اصلی در سه دسته تشخیص داده می شود. عفونت ها و مشکلات تنفسی و سرما خوردگی، بیماری های زنان، سوء تغذیه و به ندرت بیماری های پوستی و چشمی. اما حتی یک مورد گرما زدگی مثل چیزی که برای من پیش آمد، دیده نمی شود. دکتر فخری باز اصرار دارد که با ماشین اول باز گردم. به تردید می افتم. لحظه ای فکر می کنم. اگر بروم شاید تا همیشه خود را سرزنش کنم. می مانم. با گروه از تپه پایین می آییم. از کنار چادر زایشگاه که می گذریم؛ خانم دکتری اروپایی خبر تولد نوزاد را می دهد. با گروه پزشکان بنگلادشی خداحافظی می کنیم. همه فکر می کنیم در حال بازگشت به هتل هستیم اما ماجرای دیگر در انتظار است.
ادامه دارد...
https://telegram.me/zambur
Telegram
زمبور
عسل زنبور هاي نيش دار شيرين تر است
Forwarded from خبرگزاری تسنیم
🚩 روز پرماجرای کمپ «حکیم پارا»/ پذیرایی گرم آوراگان میانماری از مهمانِ ایرانی
✅گزارش اختصاصی «تسنیم» از کمپهای مرزی میانمار ــ بنگلادش: http://tn.ai/1545152
📡. @TasnimNews
✅گزارش اختصاصی «تسنیم» از کمپهای مرزی میانمار ــ بنگلادش: http://tn.ai/1545152
📡. @TasnimNews
#سفرنامه_میانمار
سفر به نقطه صفر زمین
قسمت چهارم
از جاده، ماشین بجای پیچیدن به سمت شمال، به جنوب می رود. مدتی حواسمان نیست. اما شرایط را متفاوت می بینم. از راهنما سؤال می کنم کجا می رویم؟ می گوید شما خودت خواستی به مرز بروی! یادم می آید دو روز پیش ناامیدانه این پیشنهاد را به او گفته بودم. برای ما که ورود به اردوگاه ها برایمان با اما و اگر همراه بود؛ حالا به مرز رفتن رؤیایی به نظر می رسد. جاده ای که از آن به سمت جنوب می رویم؛ ما را به شهر تِکناف می رساند. آخرین شهر مرزی بنگلادش و میانمار. سمت چپ جاده کم کم از وسعت و عمق شالیزارها کم می شود. جایی دوباره صف های غذای میانماری ها را می بینیم و بدون توقف عبور می کنیم. در عمق مزارع سمت چپ رشته کوهی سرسبز دیده می شود. حسین می گوید آنجا کوه های میانمار است. جاده شروع به بالا رفتن می کند. تپه مانندی است. سمت چپ رودخانه ای بزرگ رخ می نماید. رودخانه ای که چند کشتی درحال عبور از آن هستند. روخانه "نف" همان رود قاتل روهینگیاییها. کوه های میانمار آن طرف رودخانه به ما نزدیکتر شده است. بین راه ارتش بنگلادش جابجا پستِ بازرسی دارد. یکی از پست ها ما را نگه می دارد. چند دقیقه ای صحبت می کنند که ما نمی فهمیم و بالاخره اجازه عبور می دهند. از تِکناف عبور می کنیم. شهری کوچک با دو سه خیابان بسیار شلوغ و مثل همه شهر های بنگلادش پر ازدحام و بوق های ممتد. در حومه جنوبی شهر، ماشین داخل محوطه ای سمت راست جاده توقف می کند. باید سریع و بدون سرو صدا پیاده شویم و وسیله را عوض کنیم. ادامه راه قرار است با سه چرخه سی ان جی طی شود. بدون اینکه فیلم و عکس بگیریم و حساسیت ایجاد کنیم؛ سوار سه چرخه ها می شویم و راه می افتیم. کمتر از یک ساعت تا مرز فاصله است. از راه های روستایی و بیراهه و میان شالیزارها عبور می کنیم و به انتهای راه می رسیم. ارتشی ها و پلیس های مرزی، روهینگیاییهای سرگردان، چند دکه فروش چای و مواد غذایی و ... هماهنگی مختصری انجام می دهند. هنوز دوربین ها را بیرون نیاورده ایم. از مرز بنگلادشی می گذریم و وارد منطقه صفر مرزی – zero line – می شویم. اینجا راه باریکی است در کناره رودخانه سمت چپ و آبگیرهای وسیع سمت راست. راهی که در بخش های باریک، بیشتر از دو - سه نفر پیاده نمی توانند از آن عبورکنند. از مأموران مرزی دور شده ایم. شروع به عکاسی و فیلم برداری می کنیم. از طرف بنگلادش بیشتر بنگلادشی ها و از طرف مقابل تعداد بسیار کمی روهینگیایی عبور می کند. کمی جلوتر تعدادی حدود 20 نفر روهینگیایی نشسته و منتظر اجازه ورود به بنگلادش اند. بیشتر زن و بچه با لباس های سیاه. از اینها عبور می کنیم و به قایق ها می رسیم. قایقی را سوار می شویم و به رودخانه می زنیم. رودخانه نَف حالا که دوساعت به غروب است؛ هنوز در حالت مد قرار دارد. قایق گازوئیلی تپ تپ کنان پیش می رود. مثل چنین قایق فرسوده ای حدود دوماه پیش وقتی با تعداد بیش از ظرفیت آوارگان مواجه بوده؛ غرق شده و آن عکس های فجیع از جنازه های به خشکی آمده را خلق کرده است. مقصد ما جزیره شاپوری – کلمات فارسی شاه و پری ترکیب شده است – است. آخرین نقطه زمین در خاک بنگلادش که میانماری ها بعد از عبور از رودخانه نَف به آن وارد می شوند. – البته روی نقشه را که نگاه کردم این بخش بیشتر یک شبه جزیره است که به شکل زایده ای منتهی الیه نقشه بنگلادش دیده می شود – بین راه قایق های مختلفی دیده می شود. ماهیگیرها، قایق های حمل کالا، روهینگیاییها و ... بعد از نیم ساعت به جزیره می رسیم و دوباره سوار موتورهای سه چرخه می شویم. اینجا دوباره حال من کمی بهم می خورد. می ایستیم و آب می گیریم و چند دقیقه بعد به سمت دیگر شاپوری حرکت می کنیم. این سمت جزیره محل لنگر انداختن کشتی های ماهیگیری زیاد و محل ورود آوارگان روهینگیایی است. جزیره خلوت و سوت و کور است. این روزها ورود آوارگان بسیار کم شده است. یکی از محلی ها می گوید پشت کشتی ها دو جنازه دیده است. یک پیرمرد و یک نوجوان. تقاضا می کنیم که آنها را ببینیم. می گوید به دلیل نزدیک بودن جزر آب و گل و لای و فاصله زیاد امکانش وجود ندارد. از این نقطه خانه های روهینگیایی در خاک میانمار به خوبی دیده می شود. خانه هایی سپید و سیاه بین جنگل سبز. سعی می کنیم با زوم دوربینها به جزییات بیشتری دست یابیم؛ اما فاصله بیشتر از توان دوربین های ماست. از ظهر در مسیر بوده ایم و نماز نخوانده ایم. نماز را در مسجد کنار ساحل می خوانیم. چای را میهمان اهالی مسجدیم و با نگاه های حسرت بار به رودخانه ای که صدها مظلوم در آن غرق شده اند؛ باز می گردیم. روی قیق خورشید در حال غروب است. آب رودخانه پایین آمده است. غروبی دلگیر و پر از خیال های درهم و سکوت.
https://telegram.me/zambur
سفر به نقطه صفر زمین
قسمت چهارم
از جاده، ماشین بجای پیچیدن به سمت شمال، به جنوب می رود. مدتی حواسمان نیست. اما شرایط را متفاوت می بینم. از راهنما سؤال می کنم کجا می رویم؟ می گوید شما خودت خواستی به مرز بروی! یادم می آید دو روز پیش ناامیدانه این پیشنهاد را به او گفته بودم. برای ما که ورود به اردوگاه ها برایمان با اما و اگر همراه بود؛ حالا به مرز رفتن رؤیایی به نظر می رسد. جاده ای که از آن به سمت جنوب می رویم؛ ما را به شهر تِکناف می رساند. آخرین شهر مرزی بنگلادش و میانمار. سمت چپ جاده کم کم از وسعت و عمق شالیزارها کم می شود. جایی دوباره صف های غذای میانماری ها را می بینیم و بدون توقف عبور می کنیم. در عمق مزارع سمت چپ رشته کوهی سرسبز دیده می شود. حسین می گوید آنجا کوه های میانمار است. جاده شروع به بالا رفتن می کند. تپه مانندی است. سمت چپ رودخانه ای بزرگ رخ می نماید. رودخانه ای که چند کشتی درحال عبور از آن هستند. روخانه "نف" همان رود قاتل روهینگیاییها. کوه های میانمار آن طرف رودخانه به ما نزدیکتر شده است. بین راه ارتش بنگلادش جابجا پستِ بازرسی دارد. یکی از پست ها ما را نگه می دارد. چند دقیقه ای صحبت می کنند که ما نمی فهمیم و بالاخره اجازه عبور می دهند. از تِکناف عبور می کنیم. شهری کوچک با دو سه خیابان بسیار شلوغ و مثل همه شهر های بنگلادش پر ازدحام و بوق های ممتد. در حومه جنوبی شهر، ماشین داخل محوطه ای سمت راست جاده توقف می کند. باید سریع و بدون سرو صدا پیاده شویم و وسیله را عوض کنیم. ادامه راه قرار است با سه چرخه سی ان جی طی شود. بدون اینکه فیلم و عکس بگیریم و حساسیت ایجاد کنیم؛ سوار سه چرخه ها می شویم و راه می افتیم. کمتر از یک ساعت تا مرز فاصله است. از راه های روستایی و بیراهه و میان شالیزارها عبور می کنیم و به انتهای راه می رسیم. ارتشی ها و پلیس های مرزی، روهینگیاییهای سرگردان، چند دکه فروش چای و مواد غذایی و ... هماهنگی مختصری انجام می دهند. هنوز دوربین ها را بیرون نیاورده ایم. از مرز بنگلادشی می گذریم و وارد منطقه صفر مرزی – zero line – می شویم. اینجا راه باریکی است در کناره رودخانه سمت چپ و آبگیرهای وسیع سمت راست. راهی که در بخش های باریک، بیشتر از دو - سه نفر پیاده نمی توانند از آن عبورکنند. از مأموران مرزی دور شده ایم. شروع به عکاسی و فیلم برداری می کنیم. از طرف بنگلادش بیشتر بنگلادشی ها و از طرف مقابل تعداد بسیار کمی روهینگیایی عبور می کند. کمی جلوتر تعدادی حدود 20 نفر روهینگیایی نشسته و منتظر اجازه ورود به بنگلادش اند. بیشتر زن و بچه با لباس های سیاه. از اینها عبور می کنیم و به قایق ها می رسیم. قایقی را سوار می شویم و به رودخانه می زنیم. رودخانه نَف حالا که دوساعت به غروب است؛ هنوز در حالت مد قرار دارد. قایق گازوئیلی تپ تپ کنان پیش می رود. مثل چنین قایق فرسوده ای حدود دوماه پیش وقتی با تعداد بیش از ظرفیت آوارگان مواجه بوده؛ غرق شده و آن عکس های فجیع از جنازه های به خشکی آمده را خلق کرده است. مقصد ما جزیره شاپوری – کلمات فارسی شاه و پری ترکیب شده است – است. آخرین نقطه زمین در خاک بنگلادش که میانماری ها بعد از عبور از رودخانه نَف به آن وارد می شوند. – البته روی نقشه را که نگاه کردم این بخش بیشتر یک شبه جزیره است که به شکل زایده ای منتهی الیه نقشه بنگلادش دیده می شود – بین راه قایق های مختلفی دیده می شود. ماهیگیرها، قایق های حمل کالا، روهینگیاییها و ... بعد از نیم ساعت به جزیره می رسیم و دوباره سوار موتورهای سه چرخه می شویم. اینجا دوباره حال من کمی بهم می خورد. می ایستیم و آب می گیریم و چند دقیقه بعد به سمت دیگر شاپوری حرکت می کنیم. این سمت جزیره محل لنگر انداختن کشتی های ماهیگیری زیاد و محل ورود آوارگان روهینگیایی است. جزیره خلوت و سوت و کور است. این روزها ورود آوارگان بسیار کم شده است. یکی از محلی ها می گوید پشت کشتی ها دو جنازه دیده است. یک پیرمرد و یک نوجوان. تقاضا می کنیم که آنها را ببینیم. می گوید به دلیل نزدیک بودن جزر آب و گل و لای و فاصله زیاد امکانش وجود ندارد. از این نقطه خانه های روهینگیایی در خاک میانمار به خوبی دیده می شود. خانه هایی سپید و سیاه بین جنگل سبز. سعی می کنیم با زوم دوربینها به جزییات بیشتری دست یابیم؛ اما فاصله بیشتر از توان دوربین های ماست. از ظهر در مسیر بوده ایم و نماز نخوانده ایم. نماز را در مسجد کنار ساحل می خوانیم. چای را میهمان اهالی مسجدیم و با نگاه های حسرت بار به رودخانه ای که صدها مظلوم در آن غرق شده اند؛ باز می گردیم. روی قیق خورشید در حال غروب است. آب رودخانه پایین آمده است. غروبی دلگیر و پر از خیال های درهم و سکوت.
https://telegram.me/zambur
Telegram
زمبور
عسل زنبور هاي نيش دار شيرين تر است