شعر و غزل | کانال شعر | گروه شعر
1.03K subscribers
1.26K photos
91 videos
10 links
گروه شعر و غزل:
https://t.me/group_shear_ghazal
Download Telegram
من تشنہ ے دیدار تو هستم تو چہ هستے
آیینہ ے دیوار تو هستم تو چہ هستے
 
اے همهمہ ے مبهم همراه درختان
چون باد هوادار تو هستم تو چہ هستے
 
عمریست من گمشده در خانہ ے تردید
دیوار بہ دیوار تو هستم تو چہ هستے
 
اے میوه ے ممنوعہ بہ هر طعم کہ باشے
چون شاخه نگهدار تو هستم تو چہ هستے
 
در چاه حسد برده و در مصر عزیزے
من نیز خریدار تو هستم تو چہ هستے

هر جا بروم بیرق دستان تو پیداست
یک شهر بدهکار تو هستم تو چہ هستے
ساغرم بشکسته ساقی،خم بده تا سر کشم
مست و لایعقل شوم،دل از دل ودلبر کشم

خم بده تا سرکشم،پیمانه پاسخگو که نیست
مست کن جان مرا ، تا درد را کمتر کشم

خم بده ساقی چرا با من دلت همراه نیست
موعظه بس کن،مکن آتش براین منبر کشم

ساقیا "می"را به "اجزای"تنم "آغشته" کن
آنقدر آغشته کن،آغشته کن تا پرکشم

لطف میکن'می' رسان،خم را بده تا سر کشم
یا که منت می روم برساقی دیگر کشم
به تیره بختی خود کس نه دیدم و نه شنیدم
ز بخت تیره خدایا چه دیدم و چه کشیدم

برای گفتن با دوست شکوه ها به دلم بود
ولی دریغ که در روزگار دوست ندیدم

وگر نگاه امیدی بسوی هیچکسم نیست
چرا که تیر ندامت بدوخت چشم امیدم

رفیق اگر تو رسیدی سلام ما برسانی
که من به اهل وفا و مروتی نرسیدم

منی که شاخه و برگم نصیب برق بلا بود
به کشتزار طبیعت ندانم از چه دمیدم

یکی شکسته نوازی کن ای نسیم عنایت
که در هوای تو لرزنده تر ز شاخه بیدم

ز آب دیده چنان آتشم کشید زبانه
که خاک غم به سرافشان چو گرد باد دویدم

گناه اگر رخ مردم سیه کند من مسکین
به شهر روسیهان شهریار روی سپیدم

#شهریار
پروانه بودم پر زدم دورت بگردم دلبرم
آتش زدی بر پیکرم بنشین ببین خاکسترم

دیگر ندارم روز و شب مینالم از درد و تعَب
چون گشته ام بی بال و پر ای شمعِ سوزنده پرم

یک دم نپرسیدی چرا پروانه ات بی پر شده
با اینکه  می خواهم به راهت جان دهم در باورم‌

جاری شده سیلاب غم از چشم ها بر گونه ام
هر کس که میبند مرا گوید که من خونین پَرم

از دور می‌دیدم تو را مرهم شده بر دیگران
با من چه کردی بی وفا سوزانده دل با پیکرم

جان را فدایت کرده ام آخر نفهمیدی چرا؟
این کار عشقست ای گلم هر دم ببارد خنجرم

دیدی مرا جان می دهم کاری نکردی بهر من
چون تار و پودی گشته ام در دستِ باد صرصَرم

ای شمعِ من ، آتش نزن خود سوختم از دست عشق
باید پرستاری کنی از زخم بغض حنجرم


#کریم‌زاده
برایت آرزو کردم؛ خوشی تا  بی نهایت را
وَ بعد از تو برای خود توان‌و استقامت را

اگرقسمت نشد حتی به کام طفل احساسم
به‌جای زهر بی مهری بنوشانم سعادت را

تمام شهر می دید از نبودت شاکی ام اما
نگفتم با کسی غیر از خدایم این شکایت را

نشستم پای سجاده دعا کردم که برگردی
نشد اما به چشمانم ببینم استجابت را

چنان کابوس شبهایم شده فکر فراق تو...
که تاهستم  نمی‌بینم به‌چشمم خواب راحت را

به جای شال دستانت به دور گردنم هرشب
چه میشد گر نپیچانی طنابی از ندامت را؟

تصور کردی از یادم خیالت رفت با رفتن؟
نگفتی با چه دشواری بیاموزم قناعت را؟

اگر بودی نمی دیدم مصیبت را به چشمانم
وَ هم از چشم این و آن نمی‌خواندم ملامت را

گمان کردم که میمیرم ولی ماندم که بعد از تو
به احساسم بیاموزم طریق ترک عادت را
‌‌ ‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌
امشب درونِ سینه ام بنشسته آهی
“عالیجناب شعرهایم ! روبراهی؟”

دنیای من در چشم های تو قشنگ است
بی تو، جهانم میرود ،رو به تباهی

آیا اجازه میدهی با شاخه ای گل
آیم به درگاهت به قصدِ خیرخواهی؟

حالم شبیهِ برکه ای در این کویر است
یک برکه ای خالی بدونِ شاه ماهی

ای کاش می شد از سر مهر وعطوفت
احوال من را هم بپرسی ، گاهگاهی

سجاده را سمت تو می اندازم ای عشق
تو هر طرف باشی برایم قبله گاهی

دنیای من بودی به تو دلگرم بودم
گفتم مرا تا آخرین لحظه پناهی

انجیرِ لب هایت مرا دیوانه کرده
دیوانه می خواهم تو را , مردادماهی

یک شب مسیرت را به سوی من عوض کن
یک شب مسیرت را عوض کن! اشتباهی




#ممل_رینگو
حرف بسیار است اما اهل گفتن نیستم ...
با دلم درگیرم... آری! با تو دشمن نیستم ...

ساده می‌گویم... تو را این‌روزها گم کرده‌ام ...
چند روزی می‌شود در قید بودن نیستم ...

این که از او می‌نویسم در غزل‌هایم تویی ...
آن که از او می‌نویسی همچنان من نیستم ...

روح بی‌آلایشم را چشم‌هایت حس نکرد ...
هیچ‌گاه این را نفهمیدی فقط تن نیستم ...

حرف‌هایم را سکوتم می‌زند این روزها ...
شاعر این بیت‌های نیمه‌جان من نیستم
یک نفر آمد ، همه رنجِ جهانم را گرفت
سردی و تاریکی از این آشیانم را گرفت

شد پرستارِ شب و روزم رفیق و یار دل
دردها از بند بندِ استخوانم را گرفت

سال ها در حسرت باغ و بهاران مانده ام
دستِ امیدش خَس و خار و خزانم را گرفت

در پیِ یک لحظه آرامش که جان آمد به لب
ساحلم شد ، جذر و مدِ توٱمانم را گرفت

مثل بادی آمد و پیچید دورِ پیکرم
از تنم گرد و غبارِ پُرزیانم را گرفت

با پل رنگین کمان و رنگهای شادِ آن؛
ابرهای تیره رنگِ آسمانم را گرفت

مستیِ چشمش دوای دردهای کهنه شد
سوز و آه از چشمهای خونفشانم را گرفت

حرفهایش چون عسل در کام تلخِ من نشست
قندِ لب ها ، زهر تلخِ استکانم را گرفت

غرق صحبت شد دلم با ناجیِ رویایی اش
خستگیِ جانم و روح و روانم را گرفت

در بزنگاهِ وداع از زندگی ام سر رسید !
چون مسیحا راهِ مرگِ ناگهانم را گرفت

زد جوانه "پونه" شد ، سرسبزتر از هر بهار
این همه خوبیِ او ، فن بیانم را گرفت
گاهی احوال مرا ای جان جانانم بپرس
یک خبر از روزگار نابسامانم بپرس

راه گم کن یک شبی ای رونق هفت آسمان
از پلنگ زخمی ات ای ماه تابانم بپرس

چون صدف پروردمت ای گوهر یکدانه ام
حال مروارید را از دُّرِ غلطانم بپرس

حالت بارانی چشمان ابری مرا
از غم و اندوه آه و اشک لرزانم بپرس

درد مدفون در غزلهای سیه پوش مرا
گر نداری باور از اشعار سوزانم بپرس

باز بارانی است اقلیم قلم، در وصف تو
از هجاهای تَرِ با وزن هجرانم بپرس

گنج عشقت را نهان در سینه دارم تا ابد
بعد از این حال مرا از قلب ویرانم بپرس

#حامد_بیدل
ای سروِ نازِ حُسن که خوش می‌روی به ناز
عُشّاق را به نازِ تو هر لحظه صد نیاز

فرخنده باد طلعتِ خوبت که در ازل
بُبْریده‌اند بر قدِ سَرْوَت قبایِ ناز

آن را که بویِ عَنبر زلفِ تو آرزوست
چون عود گو بر آتشِ سودا بسوز و ساز

پروانه را ز شمع بُوَد سوزِ دل، ولی
بی شمعِ عارضِ تو دلم را بُوَد گداز

صوفی که بی تو توبه ز مِی کرده بود، دوش
بِشْکَست عهد، چون درِ میخانه دید باز

از طعنهٔ رقیب نگردد عیارِ من
چون زر اگر بَرَند مرا درِ دهانِ گاز

دل کز طوافِ کعبهٔ کویت وقوف یافت
از شوقِ آن حریم ندارد سرِ حجاز

هر دَم به خونِ دیده چه حاجت وضو؟ چو نیست
بی طاقِ ابروی تو نمازِ مرا جواز

چون باده باز بر سرِ خُم رفت کف زنان
حافظ که دوش از لبِ ساقی شَنید راز

#حافظ
شده در حنجره ات بغض گلو گیر شود؟
به تلاطم برسی، حسِ تو   تحقیر شود؟

شده دلتنگ شوی،  اشک   امانت  ندهد؟
زخمیِ عشق شوی، قلب تو زنجیر شود؟

شده ویرانه شوی، بال و پرت بسته شود؟
نتوانی بروی،   عشق   زمین گیر  شود؟

شده آرام  ترین آدمِ این  شهر  شوی؟
وقتی احساسِ تو با فاصله تعبیر شود؟

شده هی شعر بگویی و غزلباف شوی؟
دفترت از همه ی قافیه ها سیر شود؟

شده چشمانِ تو در حسرت او زل بزند؟
وَ فقط خیره به یک سایه ی تصویر شود؟

آه  از عشق  بگویم !!! شده رنجور شوی؟
وقتی از حادثه ی عشق دلت پیر شود؟؟

#فرشته_تشکری
اگر دنیا شود آخر تو از چشمم نمی افتی
به جانم گر زنی آذر تو از چشمم نمی افتی

دلم را گر بسوزانی، کشی آن را به ویرانی
کنی عشق مرا پرپر، تو از چشمم نمی افتی

اگر صد چون تو از رضوان، فرستد ایزد منان
به دستان جامی از کوثر، تو از چشمم نمی افتی

کنی گر با دلم بازی، مرا در آتش اندازی
نمانی پیش من دیگر، تو از چشمم نمی افتی

دلم را گر بیازاری، ز چشمم سیل خون باری
کنی دریاچه ی احمر، تو ازچشمم نمی افتی

گرت شهری بدی گوید, زخویت عیب ها جوید
ولو بالای هر منبر، تو از چشمم نمی افتی

نفس تا می شود جاری، درون سینه جا داری
بمان تا آن دم آخر، تو از چشمم نمی افتی....
در گلستان نگاهت سوختم زیبای من
در غم بزم وصالت سوختم زیبای من

بلبلم در کوی تو آواز میخوانم به شور
من که دربند حصارت سوختم زیبای من

دلبر خوش قدو بالا ،شعرم اندر وصف توست
من که در وصف جمالت سوختم زیبای من

اینچنین غوغا نکن در خندهایت جان من
وای در زنگ صدایت سوختم زیبای من

تا تو چرخی میزنی و رقص و شادی میکنی
من که در رنگ نگاهت سوختم زیبای من

امر فرمودند یاران، تا که شعری سر کنم
من که در شوق وصالت سوختم زیبای من...
یا ناز بِكِش، با دلِ من باش چو دلدار
یا زود بُكُش، دل نشود مایه ی آزار

یا مِهر و وفا راه بده بر دلت ای دوست
یا مُهر بزن بسته شود این دلِ غمخوار!

یا شُكرِ خدا کن که مرا کرده به نامت
یا این شِكٓرِ وصل بِبٓر سمتِ نمکزار

یا سِحر بُكُن بلكه به جادوت بمانم
یا وقتِ سٓحٓر وصل مخواه از درِ دادار

یا خود بِبٓر این دل سر کویت به گدایی
یا دل بِبُر از من که شود یکسره این کار

یا عقل و خِرٓد پیشه کن و مرهم من باش
یا خُرد و خمیرم کن و بیچاره و ٱوار
ترک ما کردی ولی باهرکه هستی یار باش
مثل من هرگز نکن با او کمی دلدار باش

کم گذاشتی نازنین یک عمر برایم عشق خود
لااقل یکدم بساز با عشق او بسیار باش

از حریم عشق من پاپس کشیدی ناگهان
گرد تا گرد حریم عشق او دیوار باش

ساکتی ای نازنین از عشق نو حرفی بزن
بی دروغ و بی کلک یک لحظه را اینبار باش

دلهره جانم گرفت ازبس بفکرت بوده ام
حال او خوشحال کن چون لحظه دیدار باش

من که رفتم بعد ازین حالم بتو مربوط نیست
خنده کن یا گریه یا ازعشق او بیمار باش



‌ ‌
گرچه میدانم ، درآغوشت نمی گیرم گلم...
تا نگویم دوستت دارم ، نمی میرم گلم...

حق من این نیست در دنیا ، که آمد بر سرم...
دوستان رفتند و من ، پابند زنجیرم گلم...

رسم دنیا ،رسم نامردی ست،میدانی خودت...
من چرا بسیار با این رسم ، درگیرم گلم...

نارفیقان را به حال خود رها کردم ، ولی...
خود به جرم نارفیقی، زیر تعزیرم گلم...

زیر بار ناسپاسی ، شانه های من شکست...
بس که درگیر نگاه شک و تحقیرم گلم...

بدنکردم ، بدکشیدم ، بد نمی خواهم ، بگو..
چیست راه چاره و تغییر تقدیرم ، گلم...
خود را همیشه خوش‌قدوبالا نگاه‌دار
در اوج و در شُکوه و بلندا نگاه‌دار

تا قدِّ تو به من برسد، روی پنجه‌ها_
خود را برای بوسه سراپا نگاه‌دار

قلبِ تو از قبیله‌ی امواجِ سرکش است
آن را به رنگِ آبیِ دریا نگاه‌دار

در سینه‌ی تو تاکِ غزل‌زا نشانده‌اند
اندامِ خوش‌تراشِ غزل را نگاه‌دار

سیراب تا شود غزل از چشم‌های تو
آیینه را برای تماشا نگاه‌دار

شب‌ها که نازِ چشمِ تو در خواب می‌رود
من را بِبَر به خواب و همانجا نگاه‌دار

بغضِ غروبِ قهوه‌ی تلخت اگر شکست
شعرِ مرا برای تسلّا نگاه‌دار

در فالِ قهوه اشکِ مسیحا چکیده است
در فالِ قهوه نقشِ چلیپا... نگاه‌دار

هر لحظه هر دقیقه دعا می‌کنم تو را
از درد... رنج... غصّه... خدایا نگاه‌دار

آه ای تویی که در پیِ یک عشقِ تازه‌ای!
من را برای روزِ مبادا نگاه‌دار . . .
چون غریبم هیچ کس یارم نشد
هیچ مجنونی خریدارم نشد

هرکسی یک جورقلبم راشکست
طعنه برجانم زد و از من گذشت

هیچ کس چشم بر دو چشم من ندوخت
هیچ قلبی بهرغمهایم نسوخت

غربت دنیا شکارم کرده است
پیش چشم خلق خوارم کرده است

وای ازدنیاگناه من چه بود
غم و تنهایی سزای من نبود.....!!
روی قبرم بنویسید کسی بود که رفت
لحظه ای از غم  ایام نیاسود  که رفت

بنویسید ... از آغوش خدا آمده بود
هیچکس هیچ نفهمید چرا آمده بود

بنویسید .. نفهمید کسی  دردش را
هیچکس درک نمیکرد رخ زردش را

بنویسید که یک عمر کسی را کم داشت
در نگاهش اثر از حادثه ای مُبهم داشت

بنویسید ..... هوای دل او ابری بود
بنویسید که اسطوره بی صبری بود

بنویسید ... پرش لحظه پرواز شکست
بنویسید .. دلش را به دل پیچک بست

روی قبرم بنویسید .. دلی عاشق داشت
دور تا دور دلش یاس و اقاقی میکاشت

رج به رج فرش دلش را گره با خون میزد
شهرتش .. طعنه به رسوایی مجنون میزد

بنویسید که با عدل جهان مساله داشت
بنویسید .. که از عالم و آدم گله داشت

شعر جانسوز اگر گفت همه از دل بود
بنویسید .. که او پای دلش در گل بود

بنویسید که پروانه صفت سوخت پرش
بنویسید ..... غمی بود به چشمان ترش

بنویسید .. که همواره غمی پنهان داشت
بنویسید .. به تقدیر و قضا ایمان داشت

بنویسید .. جوان رفت .. کهنسال نبود
بنویسید .. اگر حرف نزد .... لال نبود
دلشدهٔ کوی توام ، دار به گیسوی توام
مستِ تن و بوی توام ،محو لب و روی توام

جز تو به کس برحذرم،گر که روم در خطرم
نازِ نگاهت نظرم ، هیچ مگو رهگذرم

#مولانا