یواشکی دوست دارم
68K subscribers
42.7K photos
2K videos
164 files
312 links
من ﻫﻨوز ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ 
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎﻣﻦﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
Download Telegram
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
دانلود تیزر و آهنگ جديد "امین آذر" به نام دنیای من
دانلود آهنگ جديد "قاسم احمدی" به نام عجب شبی بشه امشب

@yavaashaki 🍃🌺
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
دانلود تیزر و آهنگ جديد "رضا فروتن" به نام بهونه

@yavaashaki 🍃🌺
من نسبت به هر چیزی که در زندگی‌ام وجود دارد، سپاسگزار هستم.
روی هیچ مسئله منفی
یا غم‌انگیزی متمرکز نمی‌شوم.

به موقعیت هایی که باعث رشد من می شوند، متمرکز میشوم.
می‌دانم همه چیز به بهترین شکل ممکن برای من پیش خواهد رفت.
من به زمان‌بندی الهی اعتقاد دارم و همه مسائل خوب زندگی‌ام را ارج می‌نهم.

من قدردان همه چیز هستم
خدایا سپاس

@yavaashaki
تو روزایی که راه سخته
از پیش رفتن دست نکش!

قدم هایِ کوچیک
قدم هایِ کوچیک
قدم هایِ کوچیک..

قدم هایِ کوچیک رازِ طی کردن ِ
مسیرهایِ سخت و دوره .!.


@yavaashaki
دانلود آهنگ جديد "رضا رحمتی" به نام یه نگام کنی

@yavaashaki 🍃🌺
شبکه TON به صورت رسمی همستر رو معرفی کرد🥰👏🏼
اگه از نات کوین میلیونی جا موندی
همستر رو از دست نده
.
آدرس ربات همستر👇👇👇👇

https://t.me/Hamster_kombat_bot/start?startapp=kentId599706662
شبکه TON به صورت رسمی همستر رو معرفی کرد😍
اگه از نات کوین جا موندی
همستر رو از دست نده
.
آدرس ربات همستر👇👇👇👇

https://t.me/hamster_kombaT_bot/start?startapp=kentId27402783
#ایردراپ خفن به این میگن! 🍸

میمی فای توکنومیکس خودش رو مشخص کرد.

🔥 لینک ورود به ایردراپ MemeFi :

https://t.me/memefi_coin_bot?start=r_f8d67457ee

جزو ایردراپ های معتبر و ایده های قوی که قبلاً معرفی کردیم اما دوباره میزارم که همه ماین و سود کنند.
🏴‍☠ @yavaashaki
#تمنای_باران
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_1

آدم وقتی کسی رو دوست داره براش میجنگه تا اون رو به دست بیاره، حتی شده
زوری تا ثابت کنه که یا مال خودشه یا مال هیچکس... اما آدم وقتی پا درون یه
دوستی میذاره که از تهش خبر نداره و نمی دونه چی پیش میاد؟! و گول میخوره و
نامردی میبینه، زمین و زمان رو به هم می دوزه تا ثابت کنه ب ی گناهیش رو... آره
اینا همش عدالت. عدالتی که هم عشق درونش بیداد میکنه هم نامردی... مراقب
خودمون توی این دنیای پر از عشق و نامردی باشیم.
ــــــــــ
راوی : باران
من بارانم، باران رادفر. بیست و یک سال دارم و دانشجوی سال آخر دکوراسیون
هستم برای کارشناسی .
ایران در شیراز تنها زندگی می کنم. دوستی هم ندارم. پدرم را در بچگی از دست
دادهام و مادرم مرا اینجا تنها گذاشت و به ترکیه رفت. به من هم چند باری گفت
که با او بروم، اما من شهرم را دوست داشته و نرفتم. و ای کاش دهانم لال میشد
و می رفتم.
یکی از روزها در خوابگاه دانشگاه در حال درس خواندن بودم که فروزان آمد
نزدیکم و گفت تولدش هست و مرا دعوت کرد و امان از اینکه چه نقشههای
شومی در سر داشت.
دختر خوبی به نظر می آمد ولی به دلم نمی نشست.
دانشجوهای دیگر می گفتند او مواد فروش است و دیده اند که به بعضی از دخترها
در دانشگاه مواد می فروشد. ولی من که ندیده بودم.
چند روز شد و روز تولد او سر رسید. نسبت به او و تولدش حس خوبی نداشتم و
نمی خواستم بروم و اما آن قدر تمنا کرد که راضی ام ساخت و به جشن تولدش
رفتم و آن هم چه تولدی که همچون صحنه هایی تا الان به عمرم ندیده بودم.
دخترها و پسرهایی که م*س*ت کرده بودند و در آغوش هم می رقصیدند و
بعضی ها با نوک سوزنی تریاک داغ می کردند و می کشیدند که آدرنالینم بالا رفت.
خواستم از محله به اصطلاح تولد دور شوم که ناگهان صدای آژیر پلیس آمد و بعد
صدای فروزان از پشت سر من که رو به رویم ایستاد و گفت:
- خب خب بچه درس خون دانشگاه قرار نیست که تنهایی برم بالا چوبه دار. تو
هم هر چند بی گناه از حالا گناهکاری و من تو رو با خودم به زیر می کشم.
و همان شد که من احمق و بی گناه، گناهکار شدم، کاش پا به خانه ی او نمیومدم
و به آن تولد مزخرف نمی رفتم.
وقتی از پنجره آن خانه شوم پا یین پریدم زانو ی پایم کمی خراش برداشت اما مهم
نبود مهم بی گناهی ام بود و حالا داشتم نفس نفس می زدم و از دست پلیس فرار
می کردم. به چه جرمی ؟ به جرم بی گناهی . می دانم پلیسها حرف مرا باور
نمی کنند و من اعدام می شوم. خدایا خودت به داد من برس.
کوچه ها را می دویدم و مأمورین به دنبالم می دویدند.
من خطا کار نبودم و بی گناه! اما همه مرا مجرم می پنداشتند.
هر از گاهی به پشتم نگاه می کردم و میدیدم آن سروان کله شق همچنان دنبالم
کرده است. آخر خدا به کدامین گناه، مرا آواره کرده ای ؟ ای کاش من هم به همراه
مادرم به ترکیه می رفتم.
همانطور بدون مقصد می دوی پدم و نگاهم به جلو بود و گاهی هم به عقب ناگهان
از جلو بر زمین افتادم و نقش زمین شدم، مردم خیره خیره با دلسوزی و بعضی ها
با نفرت نگاهم می کردند. خواستم بلند شوم و از میوه فروش بابت اینکه باعث
شدم تمام میوههایش پخش زمین شود عذر خواهی کنم که ناگهان توسط
شخصی بلند شدم و نگاهم به دو جفت پوتین بر خورد و بعد هم به بالا خیره
شدم و به سروان خشمگین نگاه کردم و با حرف او که عصبانیت از لحنش موج
می زد، فاتحه ام را خواندم.
- فکر کردی می تونی از دستم فرار کنی دختر کوچولو؟
دستم را کشید و حرکت کرد و مرا دنبال خود کشاند و گفت:

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
خدارو چه دیدی شاید شد!
برای خدا هیچ چیز نشدنی نیست،
خدا خیلی بزرگه، تلاش کن و امیدوار بمون


@yavaashaki
نارنجیِ من
با دلم چه کرده‌ ای
که پسری چموش،
کودکی بازیگوش
از ذوق دیدنت در من
بال در می‌ آورد؟

#عباس‌_معروفی


@yavaashaki 🍃🌺
#تمنای_باران
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_2

گفت:
_کور خوندی.
به خدا که من بی گناهم، همهاش تقصیر فروزان بود. اگر او مرا از آن خانه فراری
نمی داد، من خود را به قانون معرفی می کردم. بی گناه بودم و با فرار باعث شک
قانون شدم. حالا چطور ثابت کنم بی گناهم؟ خدایا کمکم کن. پناهم باش.
ِدست ظریفم را در دست قوی
مردانهاش فشرد و در حالی که حرکت می کرد، گفت:
- بهتره دیگه فکر فرار به سرت نزنه. چون این بار بهت رحم نمی کنم.
دردم آمد و آخ زیر لبی گفتم که گفت:
- خفه. صدات در نیاد.
سمت خیابان اصل ی حرکت کرد، شروع به التماس کردم و با گریه و زار ی گفتم:
- جناب سروان؟ به خدا اشتباه می کنی . به خدا من بی گناهم. به خدا من کاری
نکردم.
- خفه شو.
- به خدا اون موادهای تو خونه مال من نبود. همش ماله فروزانه.
- لالمونی بگیر.
- به خدا من تا حالا اصلا از نزدیک موادها رو ند یدم.
بر سرم فریاد کشید و گفت:
- گفتم خفه تا زبونت و قطع نکردم.
ساکت شدم و صدای گریه هایم، اعصاب او را خط خطی می کرد.
خدایا من که نم ی خواستم به خانه فروزان بروم، به زور مرا برد، من که نمی خواستم
او دوستم باشد، او خودش شد، من که از وضع خانه او اطلاعی نداشتم، پس چرا
مرا در این مخمصه قرار دادی؟ چرا تا پا به خانهاش نهادم پلیس مرا مجرم دید؟ تو که از پاکی من ایمان داری ، خدایا تو به این سروان بفهمان که من هیچ کارهام.
باز فکر فرار ذهن مرا مشوش کرده است. چیزی نمانده بود تا به خیابان اصلی
برسیم که باز با گر یه به التماس برخاستم.
- آی دستم. واسه چی فشار میدی ؟
- چون حقته.
- به خدا من کاری نکردم.
- تو آگاهی مشخص میشه.
- دستم و شکستی. ولم کن.
مسخره وار گفت:
- ای به چشم الان.
نالان نالیدم:
- حداقل شل کن.
- خفه شو تا دهنت و با خاک آسفالت نکردم.
_تمام زورت و گذاشتی رو دستم.
فشار خفیفی به دستم وارد کرد که دردم آمد و آخ بلندی گفتم و حرص ی گفت:
- یه کلمه دیگه صدات در بیاد. دستت و می شکونم.
به خیابان رس ی دیم و کنار اتوبان قرار گرفتیم و جلوی اولین تاکسی زرد رنگی را
گرفت و خواست مرا به جلو هول دهد و سوار ماشینم کند، که فکر پلیدی در ذهنم
نقش بست.
تظاهر به سوار شدن در ماشین را کردم ولی با حرکتی غافلگیرانه لگدی محکم بر
شکمش زدم و خم شد و فوری لگد دیگری بر پایش زدم و دستم را از دستش رها
کردم و فرار کردم که صدای فریادش مرا ترساند.
- وایسا وگرنه شلیک می کنم.
به پشتم نگاه نکردم که ببینم اسلحهاش را طرف من نشانه گرفته است؟
نمی خواستم ببینم . می ترسیدم. کار را خراب کرده بودم. می دانم. فقط دویدم و
دویدم ناگهان صدایی غّرش مانند آمد و منی که صدا ی فریادم از درد به عرش
رسید. درد شدید ی از ناحیه پا داشتم و مردم که نیمی شوکه و نیمی بی رحمانه و نیمی دلسوزانه خیرهام بودند. نگاهی به آن مردک قوی کردم که به سمتم می دوید.
جناب سروان بود که می خواست به من برسد. خون از پایم با سرعت به بیرون
می جهید، سخت از جا بلند شدم و لنگان دویدم، اشک می ریختم و به سرنوشتم
لعنت می فرستادم و هر چه ناله و نفرین بود، در دلم نثار فروزان مواد فروش کردم.
صدای فریاد جناب سروان بلند شد که گفت:

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚