یواشکی دوست دارم
#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_207 بوی اشنای عطرمردونه ای تو تمام ریه م پرشده بود اروم چشمای سنگینم رو بازکردم همه جاتاریک بود وباعث شد زیاد چشمام اذیت نشه سرم روی سینه ی ارسلان بود خواستم خودمو از اغوشش جداکنم که اجازه نداد وحصار دستاش رو دور…
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_208
همونطورسربه زیرسرتکون دادم وهمراهش به طرف مبل حرکت کردم ورو ی مبل
دونفره نشستم که حاج همایون بالبخندلب زد
حاج همایون_حاج خانوم بسم الله؛ تماس بگیر که به سلامتی همه چیز ختم به
خیرشه
حاج خانوم لبخندزدو ازجاش بلندشدقلبم تندترازهرزمانی میکوبیدبه سینه م
هیجان وترس درهم امیخته شده بود ومن فقط ازخدامیخواستم که زندگی
برای اولین بارروی خوشش روبهم نشون بده
حاج خانوم_سلام نگار خانوم خوبین شما؟الحمدالله بله ماهم خوبی م!تماس
گرفتم ازشمادعوت کنم امروز بیاین اینجا!
میدونم خیلی سرتون شلوغه درجریان هستم ولی واقعا مسئله مهمیه
قفسه س ینه م ازشدت استرس تندتندبالا پایین میشد که ارسلان دستش رو روی
قلبم گذاشت وگفت
ارسلان_هیششش اروم نفس بکش.....هراتفاقی هم بیوفته تومالی منی
اینویادت نره!
تودلم کیلوکیلو قنداب شد لبخندرولبم رونتونستم کنترل کنم وبااسترس به حاج
خانوم نگاه میکردم که ادامه داد
حاج خانوم_بایدحتما ببینمتون؛خواهش میکنم تشری ف بیارید.... پس ساعت
۵منتظرتونیم.خدانگهدار
باقطع شدن گوشی بااسترس خودم روبیشتربه ارسلان چسبوندم که دستش
دورکمرم حلقه شدوروبه حاج خانوم گفت
ارسلان_چیشد مادر؟!
حاج خانوم_قرارشد ساعت ۵ اینجاباشه
رزا جان!؟
بااسترس لب زدم
_جانم!؟
حاج خانوم_شماره پدرت روداری ؟! شماره پدرت روبه حاجی بده تا حاج
همایون باپدرت درمیون بذاره
نفس توس ینه م حبس شد...... حس کردم خون توتنم یخ زد..... اشک
توچشمام حلقه زده بود....... سرم روبه زیرانداختم تااشک توچشمام
رونبینن......شماره بابا روداشتم اما سالهابودکه دی گه خبری ازش نداشتم....... نه
زنگ زدم نه دی داری باهم داشتیم.....اصلا برای چی با یدبهش زنگ میزدم؟!
وقتی منو مثل یه اشغال پرت کردبیرون!؟مگه میشه یه پدر بچه شو ازخونه
بیرون کنه؟!این چجورپدریه؟!
پوزخندتلخی رولبم نشست.....
کلمه پدر برای ادمی مثل بابای من واقعا بزرگ و غیرقابل استفاده س.......! اون
هیچوقت درحق من پدری نکرده....! پس چرا بای د تواین مسئله مهم ازش اجازه
بگیرم!؟همه ی دخترا تواین شرایط وقتی خواستگاردارن ومیخوان ازدواج کنن
به پدرشون میگن .......! اما پدری که سالهابراش ون زحمت کشیده.....! نه پدرمن
که منو ول کردبه امون خدا.....!پدری که باعث شد سالهای سال تحقیرشم....!
پدری که خودش زخمایی به قلب وروح وجسمم زدکه هرگزاز قلب وروحم پاک
نمیشه.......!حالا بعداینهمه سال که تنهام گذاشته و براش مهم نبوده چه بلایی
ممکن بودتوتمام این سالها سرم بیاد چرابایدازش اجازه بگیرم؟! مگه اون برام
پدری کرده؟!
حالم اصلاخوب نبود! گرمای دست ارسلان که دستم روتودستش فشارم یداد
قلب یخ زده مو کمی گرم کردباصدا یی که به وضوح میلرزید گفتم
_بله....!
جون کندم تا این کلمه اروبه زبون اوردم تمام تنم خی س عرق بود.....شبیه
گنجشکی شده بودم که بهش سنگ زدن زخم ی و ناامیداززندگی بودم
دلم برای خودم میسوخت برای تمام ارزوهایی که هرگز بهشون نرسیدم من
عاشق موسیقی بودم عاشق هنر های تجسمی وخیلی استعداد داشتم اما به
خاطربی پولی به خاطر نداشتن حامی دورهمه ی ارزوهام رو خط کشی دم تمام
استعدادهام روتونطفه خفه کردم به خاطرچی ؟!به خاطر نداشتن پدرمادری که
مشوقم باشن.......!باتموم فرق هایی که مامان بین منو نیلوفرمیذاشت بازم
مامان قابل ستایش بودبرام.....چرا؟چون تنهام نذاشت حداقلش مثل بابا کامل
ولم نکرد......!تلخه نه؟!.....اینکه بین بدوبدتر بدوانتخاب میکنی خیلی
دردناکه....!
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_208
همونطورسربه زیرسرتکون دادم وهمراهش به طرف مبل حرکت کردم ورو ی مبل
دونفره نشستم که حاج همایون بالبخندلب زد
حاج همایون_حاج خانوم بسم الله؛ تماس بگیر که به سلامتی همه چیز ختم به
خیرشه
حاج خانوم لبخندزدو ازجاش بلندشدقلبم تندترازهرزمانی میکوبیدبه سینه م
هیجان وترس درهم امیخته شده بود ومن فقط ازخدامیخواستم که زندگی
برای اولین بارروی خوشش روبهم نشون بده
حاج خانوم_سلام نگار خانوم خوبین شما؟الحمدالله بله ماهم خوبی م!تماس
گرفتم ازشمادعوت کنم امروز بیاین اینجا!
میدونم خیلی سرتون شلوغه درجریان هستم ولی واقعا مسئله مهمیه
قفسه س ینه م ازشدت استرس تندتندبالا پایین میشد که ارسلان دستش رو روی
قلبم گذاشت وگفت
ارسلان_هیششش اروم نفس بکش.....هراتفاقی هم بیوفته تومالی منی
اینویادت نره!
تودلم کیلوکیلو قنداب شد لبخندرولبم رونتونستم کنترل کنم وبااسترس به حاج
خانوم نگاه میکردم که ادامه داد
حاج خانوم_بایدحتما ببینمتون؛خواهش میکنم تشری ف بیارید.... پس ساعت
۵منتظرتونیم.خدانگهدار
باقطع شدن گوشی بااسترس خودم روبیشتربه ارسلان چسبوندم که دستش
دورکمرم حلقه شدوروبه حاج خانوم گفت
ارسلان_چیشد مادر؟!
حاج خانوم_قرارشد ساعت ۵ اینجاباشه
رزا جان!؟
بااسترس لب زدم
_جانم!؟
حاج خانوم_شماره پدرت روداری ؟! شماره پدرت روبه حاجی بده تا حاج
همایون باپدرت درمیون بذاره
نفس توس ینه م حبس شد...... حس کردم خون توتنم یخ زد..... اشک
توچشمام حلقه زده بود....... سرم روبه زیرانداختم تااشک توچشمام
رونبینن......شماره بابا روداشتم اما سالهابودکه دی گه خبری ازش نداشتم....... نه
زنگ زدم نه دی داری باهم داشتیم.....اصلا برای چی با یدبهش زنگ میزدم؟!
وقتی منو مثل یه اشغال پرت کردبیرون!؟مگه میشه یه پدر بچه شو ازخونه
بیرون کنه؟!این چجورپدریه؟!
پوزخندتلخی رولبم نشست.....
کلمه پدر برای ادمی مثل بابای من واقعا بزرگ و غیرقابل استفاده س.......! اون
هیچوقت درحق من پدری نکرده....! پس چرا بای د تواین مسئله مهم ازش اجازه
بگیرم!؟همه ی دخترا تواین شرایط وقتی خواستگاردارن ومیخوان ازدواج کنن
به پدرشون میگن .......! اما پدری که سالهابراش ون زحمت کشیده.....! نه پدرمن
که منو ول کردبه امون خدا.....!پدری که باعث شد سالهای سال تحقیرشم....!
پدری که خودش زخمایی به قلب وروح وجسمم زدکه هرگزاز قلب وروحم پاک
نمیشه.......!حالا بعداینهمه سال که تنهام گذاشته و براش مهم نبوده چه بلایی
ممکن بودتوتمام این سالها سرم بیاد چرابایدازش اجازه بگیرم؟! مگه اون برام
پدری کرده؟!
حالم اصلاخوب نبود! گرمای دست ارسلان که دستم روتودستش فشارم یداد
قلب یخ زده مو کمی گرم کردباصدا یی که به وضوح میلرزید گفتم
_بله....!
جون کندم تا این کلمه اروبه زبون اوردم تمام تنم خی س عرق بود.....شبیه
گنجشکی شده بودم که بهش سنگ زدن زخم ی و ناامیداززندگی بودم
دلم برای خودم میسوخت برای تمام ارزوهایی که هرگز بهشون نرسیدم من
عاشق موسیقی بودم عاشق هنر های تجسمی وخیلی استعداد داشتم اما به
خاطربی پولی به خاطر نداشتن حامی دورهمه ی ارزوهام رو خط کشی دم تمام
استعدادهام روتونطفه خفه کردم به خاطرچی ؟!به خاطر نداشتن پدرمادری که
مشوقم باشن.......!باتموم فرق هایی که مامان بین منو نیلوفرمیذاشت بازم
مامان قابل ستایش بودبرام.....چرا؟چون تنهام نذاشت حداقلش مثل بابا کامل
ولم نکرد......!تلخه نه؟!.....اینکه بین بدوبدتر بدوانتخاب میکنی خیلی
دردناکه....!
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
باید آنقدر تو را
درآغوش بگیرم
که اگر روزی
دور بودیم از هم
عطر تنت در من
مانده باشد
#عادل_دانتیسم
@yavaashaki 🍃🌺
درآغوش بگیرم
که اگر روزی
دور بودیم از هم
عطر تنت در من
مانده باشد
#عادل_دانتیسم
@yavaashaki 🍃🌺
#تووییت🌐
کاش این "ببخشید" گفتن واسه درخواستهای رندوم روزمره از زبونم میفتاد... ببخشید از سرراهم میرید اونور؟ ببخشید تربچه دارید؟ ببخشید مرغ کیلویی چند؟ ببخشید شما اسنپاید؟ ببخشید نوبت دارید؟ ببخشید و مرگ خب.
@yavaashaki ✍
کاش این "ببخشید" گفتن واسه درخواستهای رندوم روزمره از زبونم میفتاد... ببخشید از سرراهم میرید اونور؟ ببخشید تربچه دارید؟ ببخشید مرغ کیلویی چند؟ ببخشید شما اسنپاید؟ ببخشید نوبت دارید؟ ببخشید و مرگ خب.
@yavaashaki ✍
با خودم عهد کرده ام شاد باشم ؛
بیخیالِ قضاوت ها ...
متمرکز می شوم روی داشته هایم ،
به جای دشمنی ها ......
دوستانم را می بینم و شوقی که برای موفقیت و خوشبختی ام دارند .
به موفقیت و شادی هایِ پیش رو و پشت سرم چشم می دوزم ،
و میخندم ... از تهِ دلم می خندم ... ، خدایی دارم که برایِ شادی و لبخندِ من ، همه جوره حمایتم می کند .
به جایِ همه ، به خدایی تکیه می کنم که بی منت ، روزی ام می دهد
و من باخودم عهد کرده ام شاد باشم
و این گامِ موفقیتِ من است
@yavaashaki ✍
بیخیالِ قضاوت ها ...
متمرکز می شوم روی داشته هایم ،
به جای دشمنی ها ......
دوستانم را می بینم و شوقی که برای موفقیت و خوشبختی ام دارند .
به موفقیت و شادی هایِ پیش رو و پشت سرم چشم می دوزم ،
و میخندم ... از تهِ دلم می خندم ... ، خدایی دارم که برایِ شادی و لبخندِ من ، همه جوره حمایتم می کند .
به جایِ همه ، به خدایی تکیه می کنم که بی منت ، روزی ام می دهد
و من باخودم عهد کرده ام شاد باشم
و این گامِ موفقیتِ من است
@yavaashaki ✍
یواشکی دوست دارم
#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_208 همونطورسربه زیرسرتکون دادم وهمراهش به طرف مبل حرکت کردم ورو ی مبل دونفره نشستم که حاج همایون بالبخندلب زد حاج همایون_حاج خانوم بسم الله؛ تماس بگیر که به سلامتی همه چیز ختم به خیرشه حاج خانوم لبخندزدو ازجاش…
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_209
یه جمله مثل نیش عقرب قلبمو نیش میزنه......ای کاش من وجودنداشتم
تااینهمه حسرت توزندگیم بکشم
کاش میشد به جای من کسی به این دنیامی اومدکه هیچکدوم ازمشکلات
منونمیداشت همه چی زندگیش بروفق مرادش بود
من پرم ازحسرت های ریزودرشت.....حسرت محبت....حسرت داشتن پدرمادری مثل بقیه پدرمادرا
هیچکدوم ازاینهاروندارم من تواین زندگی یه مهره سوخته م
اما خدا داره بهم ثابت میکنه حتی مهره های سوخته هم حق خوشبخت شدن
رودارن....حالااگه رسیدن به این خوشبختی دیدن فرد یه که اندازه تمام دنیاازش
تنفردارم میمونم و میبینمش باهاش روبه رو میشم فقط به خاطر رسیدن به
خوشبختی .....خوشبختی که سالهاست نداشتمش.....نمیخوام از دست
بدمش..... حالا که فقط تارسیدن به خوشبختی چند قدم فاصله دارم ازدست
نمیدمش!..... حتی اگه یکی ازموانعش بازشدن زخمای کهنه قلبم باشه.....!
تحمل میکنم فقط برای دیدن روزی که همیشه ارزوش رو داشتم....
لبخندتلخی زدم ودست بزرگ ارسلان روتودستم فشردم چشمام روبازکردم
وباانرژی که دوباره توتنم تزریق شده بود لب زدم
_حاج اقا یادداشت میکنید شماره پدرم رو** 0919
سرم رو به سمت ارسلان چرخوندم بادیدن چشمای نگرانش لبخندزدم وچشمام
رو بااطمینان بازوبسته کردم
ازجام بلندشدم وبه طرف علی که مشغول بازی کردن با اسباب بازی هاش بود
رفتم بغلش کردم ولپ تپل سفیدش رومحکم وپرصدابوسیدم که شروع کرد به
دست وپازدن که خندیدم ومحکم ترلپش روبوسیدم که صدای نِقش بلندشد
خب بچه م اذیت شده بود
تن نرم وگوشتلاوش روبه خودم فشردم وروبه جمع لب ز دم
_خب دیگه منو ع.....
خواستم بگم علی که یادم اومدمادر ارسلان ازم خواسته بهش بگم امیرعباس
جمله ام رواصلاح کردموگفتم
_منو امیر عباس میریم به به بدم بخوره بعدبخوابه بااجازتون
بالبخندوارداشپزخونه شدم و کمی برنج و مرغ رو تو ظرف مخصوصش ریختم
وبعدازاینکه خوب باهم مخلوط کردم غذاش روباصبروحوصله دادم خورد وقتی
کاملا سیرشد دوردهنش روبادستمال کاغذی پاک کردم ودوباره لپش روبوسیدم
و ازاشپزخونه خارج شدم و بردمش تواتاق کمی باهاش بازی کردم نیم ساعت
بعدغذاخوابش برد روتختش خوابوندمش ولباساش روعوض کردم لباس هام
روبرداشتم و واردحمام شدم یه دوش مفصل گرفتم وبعد ازیک ساعت وخورده
ای ازحمام خارج شدم لباس هام روتنم کردم جلوی ا ینه قد ی ایستادم یه
ِ تونیک یقه گرد استین سرب یشمی
رنگ پلیسه باشلوار جذب مشکی موهای
خیسم روبا حوله کمی خشک کر دم وبعد باکش بستمشون حوصله ارا یش
کردن رونداشتم بنابراین بی خیال ارایش شدم شال مشکی رنگم روسرم کردم
ورو ی صندلی جلوی میزارایش نشستم سرم رو روی میزگذاشتم واجازه دادم
سداشکام بشکنه
دلم پربودبیشترازهرزمانی کدوم دختریه که مثل من ازش خواستگاری کنن؟!....
اونم توخونه ی داماد! نوبره والا...خدایامیترسم.....می ترسم بعدچندوقتی اززندگیم باارسلان تویه بحث یا یه دعوا بهم توسر
خونواده مو بزنه!خدایا
صدامومیشنوی میدونم!توتنهاکسی هستی که هیچوقت تنهام نذاشتی تنها
کسی که بهم نگفت هیسسس سرم دردگرفت خسته شدم چقدرفک میزنی بهم
نگفت وراج بهم نگفت پرحرف بهم نگفت سبک
توهمیشه برام سنگ صبوربودی هیچوقت بهم نگفتی دیگه حوصله تو ندارم
خدایا تومثل همه منونشکستی تنهاکسی که کنارم بود توبودی وبس تواوج بی
کسیم تو کنارم بودی خدایا راه درست وبهم نشون بده خدایا دارم پاتو
مسیرجدیدی میذارم که میدونم فرازونشیب توش زیاده کمکم کن مثل همیشه
خدایا من هیچکس وجزتو ندارم تنهام نذاریا من که جزتوکسی روندارم
اشک صورتم رو طواف میدادو باخداراز ونیازمیکردم که باحس دستش روشونه
م باشتاب سرم روازمیزجداکردم وبرگشت به طرف صاحب دست بادی دن ارسلان
خجول چشم ازش دزدیدم که منو توبغلش کشیدو روی موهام روبوسید
ارسلان_قربون چشمات بشم چرا گریه میکنی ؟
ازچی میترسی؟
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_209
یه جمله مثل نیش عقرب قلبمو نیش میزنه......ای کاش من وجودنداشتم
تااینهمه حسرت توزندگیم بکشم
کاش میشد به جای من کسی به این دنیامی اومدکه هیچکدوم ازمشکلات
منونمیداشت همه چی زندگیش بروفق مرادش بود
من پرم ازحسرت های ریزودرشت.....حسرت محبت....حسرت داشتن پدرمادری مثل بقیه پدرمادرا
هیچکدوم ازاینهاروندارم من تواین زندگی یه مهره سوخته م
اما خدا داره بهم ثابت میکنه حتی مهره های سوخته هم حق خوشبخت شدن
رودارن....حالااگه رسیدن به این خوشبختی دیدن فرد یه که اندازه تمام دنیاازش
تنفردارم میمونم و میبینمش باهاش روبه رو میشم فقط به خاطر رسیدن به
خوشبختی .....خوشبختی که سالهاست نداشتمش.....نمیخوام از دست
بدمش..... حالا که فقط تارسیدن به خوشبختی چند قدم فاصله دارم ازدست
نمیدمش!..... حتی اگه یکی ازموانعش بازشدن زخمای کهنه قلبم باشه.....!
تحمل میکنم فقط برای دیدن روزی که همیشه ارزوش رو داشتم....
لبخندتلخی زدم ودست بزرگ ارسلان روتودستم فشردم چشمام روبازکردم
وباانرژی که دوباره توتنم تزریق شده بود لب زدم
_حاج اقا یادداشت میکنید شماره پدرم رو** 0919
سرم رو به سمت ارسلان چرخوندم بادیدن چشمای نگرانش لبخندزدم وچشمام
رو بااطمینان بازوبسته کردم
ازجام بلندشدم وبه طرف علی که مشغول بازی کردن با اسباب بازی هاش بود
رفتم بغلش کردم ولپ تپل سفیدش رومحکم وپرصدابوسیدم که شروع کرد به
دست وپازدن که خندیدم ومحکم ترلپش روبوسیدم که صدای نِقش بلندشد
خب بچه م اذیت شده بود
تن نرم وگوشتلاوش روبه خودم فشردم وروبه جمع لب ز دم
_خب دیگه منو ع.....
خواستم بگم علی که یادم اومدمادر ارسلان ازم خواسته بهش بگم امیرعباس
جمله ام رواصلاح کردموگفتم
_منو امیر عباس میریم به به بدم بخوره بعدبخوابه بااجازتون
بالبخندوارداشپزخونه شدم و کمی برنج و مرغ رو تو ظرف مخصوصش ریختم
وبعدازاینکه خوب باهم مخلوط کردم غذاش روباصبروحوصله دادم خورد وقتی
کاملا سیرشد دوردهنش روبادستمال کاغذی پاک کردم ودوباره لپش روبوسیدم
و ازاشپزخونه خارج شدم و بردمش تواتاق کمی باهاش بازی کردم نیم ساعت
بعدغذاخوابش برد روتختش خوابوندمش ولباساش روعوض کردم لباس هام
روبرداشتم و واردحمام شدم یه دوش مفصل گرفتم وبعد ازیک ساعت وخورده
ای ازحمام خارج شدم لباس هام روتنم کردم جلوی ا ینه قد ی ایستادم یه
ِ تونیک یقه گرد استین سرب یشمی
رنگ پلیسه باشلوار جذب مشکی موهای
خیسم روبا حوله کمی خشک کر دم وبعد باکش بستمشون حوصله ارا یش
کردن رونداشتم بنابراین بی خیال ارایش شدم شال مشکی رنگم روسرم کردم
ورو ی صندلی جلوی میزارایش نشستم سرم رو روی میزگذاشتم واجازه دادم
سداشکام بشکنه
دلم پربودبیشترازهرزمانی کدوم دختریه که مثل من ازش خواستگاری کنن؟!....
اونم توخونه ی داماد! نوبره والا...خدایامیترسم.....می ترسم بعدچندوقتی اززندگیم باارسلان تویه بحث یا یه دعوا بهم توسر
خونواده مو بزنه!خدایا
صدامومیشنوی میدونم!توتنهاکسی هستی که هیچوقت تنهام نذاشتی تنها
کسی که بهم نگفت هیسسس سرم دردگرفت خسته شدم چقدرفک میزنی بهم
نگفت وراج بهم نگفت پرحرف بهم نگفت سبک
توهمیشه برام سنگ صبوربودی هیچوقت بهم نگفتی دیگه حوصله تو ندارم
خدایا تومثل همه منونشکستی تنهاکسی که کنارم بود توبودی وبس تواوج بی
کسیم تو کنارم بودی خدایا راه درست وبهم نشون بده خدایا دارم پاتو
مسیرجدیدی میذارم که میدونم فرازونشیب توش زیاده کمکم کن مثل همیشه
خدایا من هیچکس وجزتو ندارم تنهام نذاریا من که جزتوکسی روندارم
اشک صورتم رو طواف میدادو باخداراز ونیازمیکردم که باحس دستش روشونه
م باشتاب سرم روازمیزجداکردم وبرگشت به طرف صاحب دست بادی دن ارسلان
خجول چشم ازش دزدیدم که منو توبغلش کشیدو روی موهام روبوسید
ارسلان_قربون چشمات بشم چرا گریه میکنی ؟
ازچی میترسی؟
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
تقدیم به هرکسی که در حال حاضر دچار مشکل یا درد شده:
سرتو بالا نگه دار و به لبخند زدن ادامه بده، خدا همه رو التیام میده ...
@yavaashaki ✍
سرتو بالا نگه دار و به لبخند زدن ادامه بده، خدا همه رو التیام میده ...
@yavaashaki ✍
صبحت بخیر
یادت نره همون خدایی که تموم دنیا و کهکشان هارو خلق کرده ; به این فکر کرده که دنیا یکی مثل
• طُ • رو لازم داره
قشنگ نیست . .
@yavaashaki
یادت نره همون خدایی که تموم دنیا و کهکشان هارو خلق کرده ; به این فکر کرده که دنیا یکی مثل
• طُ • رو لازم داره
قشنگ نیست . .
@yavaashaki
آرامش آسمان شب
سهم قلبتان باشد
و نور ستاره ها
روشنى ِ بى خاموش ِ تمام لحظه هايتان
#شبتون_مهتابی✨❤️✨
@yavaashaki 🍃🌺
سهم قلبتان باشد
و نور ستاره ها
روشنى ِ بى خاموش ِ تمام لحظه هايتان
#شبتون_مهتابی✨❤️✨
@yavaashaki 🍃🌺
نیمهشب شد،
شب خودش هم مدتی خوابیده است
من به یادت ماهِ من،گریان و بیدارم هنوز
#شبتون_بخیر👋🙏
@yavaashaki ✍
شب خودش هم مدتی خوابیده است
من به یادت ماهِ من،گریان و بیدارم هنوز
#شبتون_بخیر👋🙏
@yavaashaki ✍
یواشکی دوست دارم
#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_209 یه جمله مثل نیش عقرب قلبمو نیش میزنه......ای کاش من وجودنداشتم تااینهمه حسرت توزندگیم بکشم کاش میشد به جای من کسی به این دنیامی اومدکه هیچکدوم ازمشکلات منونمیداشت همه چی زندگیش بروفق مرادش بود من پرم ازحسرت…
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_210
توچشماش زل زدم دلم می خواست بگم از رفتارمامانم اما لبام رو روی هم
فشردم وازجام بلندشدم بایدقوی باشم مثل تمام سالهایی که قو ی بودم وبه
کسی متکی نبودم اره من همون رزام همون رزا که باطعنه هاشون ازش یه
دخترعقده ای ساختن اما من تمام این عقده هام روسرشون خالی میکنم اما به
وقتش صورتم روباکف دستم پاک کردم و روبه ارسلان لب زدم
_خب توبرو من چنددقیقه دیگه میام
ارسلان_مطمئنی خوبی ؟
لبخند پرازتشویشی زدم وسرتکون دادم که ازاتاق خارج شد نفس عمیق ی
کشیدم وسرم روبه بالاگرفتم ولب زدم خدایا همیشه توهمه حال توکنارم بودی
هیچکس کنارم نبودوتوبودی زخما ی دلم وخودت مرهم گذاشتی و توتمام این
سالها فقط توبود ی که کنارم موند ی وولم نکرد ی مثل همیشه کنارم باش دستمو
ول نکنیا این رزایی که افرید ی هیچکس جزتو نداره اگه الان نفس می کشه اگه
داره به یه ادم اعتمادمیکنه فقط وفقط به خاطر اینه که میدونه توپشتشی نه
پدری دارم که الان پشتم باشه ودلم وباحرفاش قرص کنه نه مادری که
بالبخندبگه استرس نداشته باش ازدواج دلشوره وترس نداره هیچکس وندارم
وبازم مثل همیشه تو تنها دارایی منی هواموداشته باش
توکل به خودت
با قلبی که اروم اروم شده بوداز اتاق خارج شدم و بادیدن مامان که کنارحاج
خانوم روی مبل نشسته بود به طرفشون رفتم سلام ارومی کردم که سرش
روبالا اوردونگاهم کرد یه نگاه خیلی تیز وخشن مهربون نه لطیف نه فقط خشم
وحرص بودتوچشماش که قلبمو سوراخ کرد
مامان_علیک سلام خوب ابرومو بردی می دونی نیلوفرچقدر اذیت شد شوهرش
همش میگه خواهرت چرا انقدر زودرفت چرا رابطه شمااینطوری بودانگار باهام
خوب نیستید قضیه چیه
دلت خنک شد؟ بیچاره نیلوفر اول زندگیشم باید جواب نازو کرشمه های جنابعالی روپس بده
بغض لعنتی گلوم رو زخم کرده بود و بااین وجود به طرف مبل تک نفره رفتم
روش نشستم که حاج خانوم سکو ت جمع روشکست
حاج خانوم_والا نگار خانوم امروزمزاحمت وقتتون شدم که یه مسئله مهمی
روبهتون بگم......
نفس ی گرفت وبه من بالبخندنگاه کرد حس میکردم قلبم داره سینه م
رومیشکافه میزنه بیرون
حاج خانوم_میخوام رزا رو ازتون خواستگاری کنم
سکوت مطلق تو خونه حکم فرماشد که صدای بهت زده وجیغ جیغوی مامان
دلم رو لرزوند تابه خودم بیام یقه لباسم اس یر دستاش شدومنو ازجام جداکردوتو
صورتم فریادزد
مامان_پس همه ی اون حرفادروغ بود....اینکه دلت نمیخوادمن تو خونه ی
اینواون کارکنم وبه غرورتوبرمیخوره دروغ بود همه ی اینانقشه بودتا تو خودتو
قالب یه مرد کنی
حس میکردم عریون تو برف انداختنم و من ازسرمای زیاد درحال مردن بودم با
چشمای پراز اشکم به زنی که مادرم بودنگاه کردم باورم نمی شد این مادرم باشه
مگه میشه مادر به بچه ش این حرفاروبزنه ......من نقشه چی روکشیدم که
خودمم خبرندارم نقشه اغفال کردن مرد ی که پرستاربچه ش بودم من ازاول
بااین قصداومده بودم تواین خونه
هرلحظه حس می کردم الان که باسربخورم زمین و بمیرم اما یه نیرویی ازدرون
منو کنترل میکرد
حاج همایون_نگارخانوم میشه چندلحظه بشینید
حاج همایون اونقدر این جمله ارومحکم گفت که مامان باخشم ونفرت ولم
کردوروی مبل نشست حاج همایون نیم نگاه ی به من انداخت وگفت
حاج همایون_توتمام این چندماهی که رزا اینجا کنارما زندگی کرد جز عفت
چیزی ازش ندیدم من عزادار پسرمم پسرم چندماه که فوت کرده به روح امیر
عباسم قسم
بغضم شکست و باصدای بلندزدم ز یرگریه وباناله لب زدم
_حاجی مرگ من قسم نخور روح داداشمو قسم نخور
هق هق امونمو بریده بود توچشمای حاج همایون به وضوح اشک رودیدم و
بیشتر توخودم شکستم که ادامه داد
حاج همایون_به روح پسرم پسری که هنوزم باورم نمیشه ازدست دادمش قسم
که دخترت ازبرگ گل پاک تره.....
کلافه وباغم دستی به محاسنش کشیدوگفت
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_210
توچشماش زل زدم دلم می خواست بگم از رفتارمامانم اما لبام رو روی هم
فشردم وازجام بلندشدم بایدقوی باشم مثل تمام سالهایی که قو ی بودم وبه
کسی متکی نبودم اره من همون رزام همون رزا که باطعنه هاشون ازش یه
دخترعقده ای ساختن اما من تمام این عقده هام روسرشون خالی میکنم اما به
وقتش صورتم روباکف دستم پاک کردم و روبه ارسلان لب زدم
_خب توبرو من چنددقیقه دیگه میام
ارسلان_مطمئنی خوبی ؟
لبخند پرازتشویشی زدم وسرتکون دادم که ازاتاق خارج شد نفس عمیق ی
کشیدم وسرم روبه بالاگرفتم ولب زدم خدایا همیشه توهمه حال توکنارم بودی
هیچکس کنارم نبودوتوبودی زخما ی دلم وخودت مرهم گذاشتی و توتمام این
سالها فقط توبود ی که کنارم موند ی وولم نکرد ی مثل همیشه کنارم باش دستمو
ول نکنیا این رزایی که افرید ی هیچکس جزتو نداره اگه الان نفس می کشه اگه
داره به یه ادم اعتمادمیکنه فقط وفقط به خاطر اینه که میدونه توپشتشی نه
پدری دارم که الان پشتم باشه ودلم وباحرفاش قرص کنه نه مادری که
بالبخندبگه استرس نداشته باش ازدواج دلشوره وترس نداره هیچکس وندارم
وبازم مثل همیشه تو تنها دارایی منی هواموداشته باش
توکل به خودت
با قلبی که اروم اروم شده بوداز اتاق خارج شدم و بادیدن مامان که کنارحاج
خانوم روی مبل نشسته بود به طرفشون رفتم سلام ارومی کردم که سرش
روبالا اوردونگاهم کرد یه نگاه خیلی تیز وخشن مهربون نه لطیف نه فقط خشم
وحرص بودتوچشماش که قلبمو سوراخ کرد
مامان_علیک سلام خوب ابرومو بردی می دونی نیلوفرچقدر اذیت شد شوهرش
همش میگه خواهرت چرا انقدر زودرفت چرا رابطه شمااینطوری بودانگار باهام
خوب نیستید قضیه چیه
دلت خنک شد؟ بیچاره نیلوفر اول زندگیشم باید جواب نازو کرشمه های جنابعالی روپس بده
بغض لعنتی گلوم رو زخم کرده بود و بااین وجود به طرف مبل تک نفره رفتم
روش نشستم که حاج خانوم سکو ت جمع روشکست
حاج خانوم_والا نگار خانوم امروزمزاحمت وقتتون شدم که یه مسئله مهمی
روبهتون بگم......
نفس ی گرفت وبه من بالبخندنگاه کرد حس میکردم قلبم داره سینه م
رومیشکافه میزنه بیرون
حاج خانوم_میخوام رزا رو ازتون خواستگاری کنم
سکوت مطلق تو خونه حکم فرماشد که صدای بهت زده وجیغ جیغوی مامان
دلم رو لرزوند تابه خودم بیام یقه لباسم اس یر دستاش شدومنو ازجام جداکردوتو
صورتم فریادزد
مامان_پس همه ی اون حرفادروغ بود....اینکه دلت نمیخوادمن تو خونه ی
اینواون کارکنم وبه غرورتوبرمیخوره دروغ بود همه ی اینانقشه بودتا تو خودتو
قالب یه مرد کنی
حس میکردم عریون تو برف انداختنم و من ازسرمای زیاد درحال مردن بودم با
چشمای پراز اشکم به زنی که مادرم بودنگاه کردم باورم نمی شد این مادرم باشه
مگه میشه مادر به بچه ش این حرفاروبزنه ......من نقشه چی روکشیدم که
خودمم خبرندارم نقشه اغفال کردن مرد ی که پرستاربچه ش بودم من ازاول
بااین قصداومده بودم تواین خونه
هرلحظه حس می کردم الان که باسربخورم زمین و بمیرم اما یه نیرویی ازدرون
منو کنترل میکرد
حاج همایون_نگارخانوم میشه چندلحظه بشینید
حاج همایون اونقدر این جمله ارومحکم گفت که مامان باخشم ونفرت ولم
کردوروی مبل نشست حاج همایون نیم نگاه ی به من انداخت وگفت
حاج همایون_توتمام این چندماهی که رزا اینجا کنارما زندگی کرد جز عفت
چیزی ازش ندیدم من عزادار پسرمم پسرم چندماه که فوت کرده به روح امیر
عباسم قسم
بغضم شکست و باصدای بلندزدم ز یرگریه وباناله لب زدم
_حاجی مرگ من قسم نخور روح داداشمو قسم نخور
هق هق امونمو بریده بود توچشمای حاج همایون به وضوح اشک رودیدم و
بیشتر توخودم شکستم که ادامه داد
حاج همایون_به روح پسرم پسری که هنوزم باورم نمیشه ازدست دادمش قسم
که دخترت ازبرگ گل پاک تره.....
کلافه وباغم دستی به محاسنش کشیدوگفت
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
شکر گزاری کلید فراوانی و برکت الهی است.
هر روز به خاطر آنچه که دارید و آنچه که هستید شکرگزاری کنید
@yavaashaki ✍
هر روز به خاطر آنچه که دارید و آنچه که هستید شکرگزاری کنید
@yavaashaki ✍