نمیدانم اولین بار چه کسی در گوش ما خواند که باید همیشه برنده باشیم، در واقع به ما آموختند که با برنده شدن چیزهای زیادی را به دست میآوریم، مثل محبت، تحسین، توجه، احترام.
همین شد که ما از باختن ترسیدیم و به گمانم بازنده شدن ترسناک نیست، آنجا ترسناک میشود که ارادهی دوباره بلند شدن را از دست میدهیم و خودمان را سرزنش میکنیم. دروغ چرا صادقانه میگویم که من بیشتر باختهام تا برنده شوم و با هربار باختن چیزهایی را از دست دادهام آدمهایی را... حالا که سی و یک ساله هستم اما دیگر پذیرفتهام که این باختن حقیقت زندگیست، مثل مرگ که تلخ است اما واقعیت جهان است.
دیگر برایم مهم نیست که وقتی برنده میشوم کسی باشد که حلقهی گُلی به گردنم بیندازد و یا اگر ببازم، طردم کند. حالا میدانم که تنهای تنها باید با حقیقتِ برد و باخت کنار بیایم و برآیندش میشود زندگی من!
#آلن_دو_باتن
@yavaashaki ✍
همین شد که ما از باختن ترسیدیم و به گمانم بازنده شدن ترسناک نیست، آنجا ترسناک میشود که ارادهی دوباره بلند شدن را از دست میدهیم و خودمان را سرزنش میکنیم. دروغ چرا صادقانه میگویم که من بیشتر باختهام تا برنده شوم و با هربار باختن چیزهایی را از دست دادهام آدمهایی را... حالا که سی و یک ساله هستم اما دیگر پذیرفتهام که این باختن حقیقت زندگیست، مثل مرگ که تلخ است اما واقعیت جهان است.
دیگر برایم مهم نیست که وقتی برنده میشوم کسی باشد که حلقهی گُلی به گردنم بیندازد و یا اگر ببازم، طردم کند. حالا میدانم که تنهای تنها باید با حقیقتِ برد و باخت کنار بیایم و برآیندش میشود زندگی من!
#آلن_دو_باتن
@yavaashaki ✍
در منی و در هوای تو
نفس میکشم....
جان در تنی و در آغوشت
آرامش را سر میکشم
حضورت پر از عطر اقاقیهاست
و من سرمست از
عطر تنت در آسمان خوشبختی
پر میکشم سهم منی
از تمام خوب های دنیا و من تورا
عاشقانه در برمیکشم
#عصرتون_عاشقانه❤✨❤
@yavaashaki 🍃🌺
نفس میکشم....
جان در تنی و در آغوشت
آرامش را سر میکشم
حضورت پر از عطر اقاقیهاست
و من سرمست از
عطر تنت در آسمان خوشبختی
پر میکشم سهم منی
از تمام خوب های دنیا و من تورا
عاشقانه در برمیکشم
#عصرتون_عاشقانه❤✨❤
@yavaashaki 🍃🌺
"حتی یک تقلای کوچک، میتواند تمام سرنوشت تو را تغییر بدهد"
تسلیم نشو و با کمترین توانت و در بیرمقترین شرایط ممکن هم تلاشت را بکن و به پیش برو، حتی اگر به اندازهی یک قدم باشد!
چه کسی میتواند انکار کند که مهمترین اتفاقات جهانش، از یک تلاش ساده و ظاهرا بیاهمیت شروع شده؟ چه کسی میتواند اهمیتِ تصمیمهای بسیار کوچک را در پیروزیهای بسیار بزرگ، نادیده بگیرد؟!
چه کسی میتواند اقرار کند که رفتن و جنگیدن و اشتباه کردن و شکست خوردن هزار بار بهتر از ایستادن و اجتناب کردن و هیچ کاری نکردن بوده؟!
#نرگس_صرافیان_طوفان
@yavaashaki ✍
تسلیم نشو و با کمترین توانت و در بیرمقترین شرایط ممکن هم تلاشت را بکن و به پیش برو، حتی اگر به اندازهی یک قدم باشد!
چه کسی میتواند انکار کند که مهمترین اتفاقات جهانش، از یک تلاش ساده و ظاهرا بیاهمیت شروع شده؟ چه کسی میتواند اهمیتِ تصمیمهای بسیار کوچک را در پیروزیهای بسیار بزرگ، نادیده بگیرد؟!
چه کسی میتواند اقرار کند که رفتن و جنگیدن و اشتباه کردن و شکست خوردن هزار بار بهتر از ایستادن و اجتناب کردن و هیچ کاری نکردن بوده؟!
#نرگس_صرافیان_طوفان
@yavaashaki ✍
#تووييت🌐
من همیشه میگفتم چقد بندریا زود ازدواج میکنن و زیاد بچه میارن
تا اینکه با خرما ارده آشنا شدم و پاسخ سوالاتم رو گرفتم
ببینید میدونم ارده و خرما میدونید چیه، مال اینا فرق داره.
@yavaashaki ✍
من همیشه میگفتم چقد بندریا زود ازدواج میکنن و زیاد بچه میارن
تا اینکه با خرما ارده آشنا شدم و پاسخ سوالاتم رو گرفتم
ببینید میدونم ارده و خرما میدونید چیه، مال اینا فرق داره.
@yavaashaki ✍
باران بزند
بر تن شهری كه نباشی ،
پاييز تر از
اين شبِ دلگير مگر هست...؟!
#شبتون_عاشقانه ✨❤️✨
@yavaashaki 🍃🌺
بر تن شهری كه نباشی ،
پاييز تر از
اين شبِ دلگير مگر هست...؟!
#شبتون_عاشقانه ✨❤️✨
@yavaashaki 🍃🌺
ببار باران، ببار
عین خیالت هم نباشد که این دل
مخزن برف های آب شده ی
سردی های شبانگاهی ست
ببار باران، ببار
ببار بر سر این تنهایی
من دلم را به دستهایِ
همان آسمانی گره زده ام
که تو از هوای نابسامانی اش
زمینی را به گریه واداشته ای
ببار باران، ببار
این بار تو ببار که این آسمان
رنگین کمان چشمانش را
بر سقف اتاق این خسته
خواهد گستراند . . .
#حاتمه_ابراهیم_زاده
#شبتون_آروم ✨❤️✨
@yavaashaki ✍
عین خیالت هم نباشد که این دل
مخزن برف های آب شده ی
سردی های شبانگاهی ست
ببار باران، ببار
ببار بر سر این تنهایی
من دلم را به دستهایِ
همان آسمانی گره زده ام
که تو از هوای نابسامانی اش
زمینی را به گریه واداشته ای
ببار باران، ببار
این بار تو ببار که این آسمان
رنگین کمان چشمانش را
بر سقف اتاق این خسته
خواهد گستراند . . .
#حاتمه_ابراهیم_زاده
#شبتون_آروم ✨❤️✨
@yavaashaki ✍
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_193
_من که تازنده م باورنمیکنم امیر رفته
با غم به سختی امیرعباس رو توبغل حاجی گذاشتم و روبه شیرین لب زدم
_شیرین جان منومیرسونی یااژانس بگیرم؟
ارسلان بااخم چندقدم فاصله امون روپرکرد وباجدیت نگاهم کرد
ارسلان_کجا؟؟
سرم روپایین انداختم نمیتونستم توچشماش نگاه کنم
_برم خونه
چنان محکم حرف زد که با بهت نگاهش کردم
ارسلان_خونه تو اینجاست!
دستش روبه طرفم گرفت
ارسلان_نمیذارم دیگه یه اینچ ازمنو پسرم دورشی هرچی ازم دوربودی کافیه
دیگه نمیذارم بری
بابغض نگاهش کردم
_ولی من به خاطر یه چیز دیگه اینجا اومدم
ارسلان_رزا بهت گفتم تومال منی یادته؟ یه اتفاق باعث شد چندماه نبینمت
دیگه نمیذارم بری مگه قبول نکردی کنارم باشی
بیجون روی زمین افتادم وباچشمای اشکی نگاهش کردم که سریع کنارم نشستِن ارسلان دلم چرا انقدر توچشمات غمه
_جو چیشده رزا؟
انگاربااین حرف زخم قلبم بازشد ازا ینکه خونواده م منو ادم حساب نکرده بودن
وشبیه هفت پشت غریبه حتی بهم نگفته بودن دلم خون بود
بی اختیارخودمو پرت کردم تو بغلش که محکم منوتوبغلش فشرد باهق هق لب زدم
_خواهرم عقدکرده اما حتی به من یه زنگ هم نزدن انگار من مرده م
فشارمحکمی به کمرم داد
ارسلان_خدانکنه!!خیله خب گریه نکن مریض میش ی
_کاش بمیرم تااینهمه غم روشونه هام سنگینی نکنه
باگرم شدن شونه م با غم باارسلان نگاه کردم که دوباره شونه م روبوسید
ارسلان_فدای شونه های ظریفت بشم من انقدرغصه نخور زندگیم،گریه نکن
عمرم فدای سرت که بهت نگفتن
ازصورت عصبیش معلوم بودکه دارحرص میخوره
_باید ....باید برم لوازممو بیارم
بااین حرفم لبخندرولبش نشست
ارسلان_باهم میریم لوازمتو برمیدار
دستم روتودستش گرفت وفشردکه اخی ازدردگفتم که با بهت وترس به دستم
نگاه کرد حتی پلک هم نمیزد انگار باورش نمیشداین دست من باشه که انقدر
زخمیه
ارسلان_چه بلایی سر دستت اومده
خواستم دستم روازدستش بیرون بکشم که بادادی که زد علی به گریه افتاد
وخودش روازبغل شیرین تاب میداد که بذارتش زمین که بالاخره موفق شد
چهاردستو پا سریع به طرفمون اومد با شوق نگاهش میکردم واشک ازچشمام
چکه میکردچه روزایی که بزرگ شدن پسرکوچولومو ندیدم
با برخورددست نرم وکوچولوش رو رون پام باذوق خم شدم طرفش و بغلش
کردم ولپ تپلش روبوسیدم توچشمای نازش نگاه کردم ولب زدم
_بادکنک من چق دردلم برات تنگ شده بود
بادلبری لبخندی زد که دندونای نازش نمایان شدوقلب من بیشتر براش فرو
ریخت
*مامان*
حس میکردم روابرام با ذوق به قلبم فشاردادمش
_اخ من برای صدای نازت بمیرم عمرمامان*
روبه ارسلان لب زدم
_وقتی ازاینجارفتم امیرعباس شیش ماهش بودچطور منویادش مونده
کمرم رو تودستش فشردوبیشترمنو به خودش فشار داد و بالبخند لب زد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_193
_من که تازنده م باورنمیکنم امیر رفته
با غم به سختی امیرعباس رو توبغل حاجی گذاشتم و روبه شیرین لب زدم
_شیرین جان منومیرسونی یااژانس بگیرم؟
ارسلان بااخم چندقدم فاصله امون روپرکرد وباجدیت نگاهم کرد
ارسلان_کجا؟؟
سرم روپایین انداختم نمیتونستم توچشماش نگاه کنم
_برم خونه
چنان محکم حرف زد که با بهت نگاهش کردم
ارسلان_خونه تو اینجاست!
دستش روبه طرفم گرفت
ارسلان_نمیذارم دیگه یه اینچ ازمنو پسرم دورشی هرچی ازم دوربودی کافیه
دیگه نمیذارم بری
بابغض نگاهش کردم
_ولی من به خاطر یه چیز دیگه اینجا اومدم
ارسلان_رزا بهت گفتم تومال منی یادته؟ یه اتفاق باعث شد چندماه نبینمت
دیگه نمیذارم بری مگه قبول نکردی کنارم باشی
بیجون روی زمین افتادم وباچشمای اشکی نگاهش کردم که سریع کنارم نشستِن ارسلان دلم چرا انقدر توچشمات غمه
_جو چیشده رزا؟
انگاربااین حرف زخم قلبم بازشد ازا ینکه خونواده م منو ادم حساب نکرده بودن
وشبیه هفت پشت غریبه حتی بهم نگفته بودن دلم خون بود
بی اختیارخودمو پرت کردم تو بغلش که محکم منوتوبغلش فشرد باهق هق لب زدم
_خواهرم عقدکرده اما حتی به من یه زنگ هم نزدن انگار من مرده م
فشارمحکمی به کمرم داد
ارسلان_خدانکنه!!خیله خب گریه نکن مریض میش ی
_کاش بمیرم تااینهمه غم روشونه هام سنگینی نکنه
باگرم شدن شونه م با غم باارسلان نگاه کردم که دوباره شونه م روبوسید
ارسلان_فدای شونه های ظریفت بشم من انقدرغصه نخور زندگیم،گریه نکن
عمرم فدای سرت که بهت نگفتن
ازصورت عصبیش معلوم بودکه دارحرص میخوره
_باید ....باید برم لوازممو بیارم
بااین حرفم لبخندرولبش نشست
ارسلان_باهم میریم لوازمتو برمیدار
دستم روتودستش گرفت وفشردکه اخی ازدردگفتم که با بهت وترس به دستم
نگاه کرد حتی پلک هم نمیزد انگار باورش نمیشداین دست من باشه که انقدر
زخمیه
ارسلان_چه بلایی سر دستت اومده
خواستم دستم روازدستش بیرون بکشم که بادادی که زد علی به گریه افتاد
وخودش روازبغل شیرین تاب میداد که بذارتش زمین که بالاخره موفق شد
چهاردستو پا سریع به طرفمون اومد با شوق نگاهش میکردم واشک ازچشمام
چکه میکردچه روزایی که بزرگ شدن پسرکوچولومو ندیدم
با برخورددست نرم وکوچولوش رو رون پام باذوق خم شدم طرفش و بغلش
کردم ولپ تپلش روبوسیدم توچشمای نازش نگاه کردم ولب زدم
_بادکنک من چق دردلم برات تنگ شده بود
بادلبری لبخندی زد که دندونای نازش نمایان شدوقلب من بیشتر براش فرو
ریخت
*مامان*
حس میکردم روابرام با ذوق به قلبم فشاردادمش
_اخ من برای صدای نازت بمیرم عمرمامان*
روبه ارسلان لب زدم
_وقتی ازاینجارفتم امیرعباس شیش ماهش بودچطور منویادش مونده
کمرم رو تودستش فشردوبیشترمنو به خودش فشار داد و بالبخند لب زد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
از میان دلخوشیهام، پاییز رو به اتمام است، ولی چه خوب که هنوز گلها و کتابها و چای را دارم. چه خوب که به زودی برف میبارد و هوا سردتر میشود و میشود گوشهای مچاله شوم، چایام را بنوشم، خیال ببافم و به روزهای خوبِ نرسیده فکر کنم.
چه خوب که چای که میخورم؛ جهانبینیام رقیقتر میشود و قشنگتر به اتفاقات حوالیام نگاه میکنم.
چه خوب که وقتی چای میخورم، حس میکنم هنوز میشود به این جهان و آدمها اعتماد کرد و دلخوش بود به جزئیات ساده و دستوپاگیر زیستن. چه خوب که هنوز چای هست، موسیقی هست، گیاه هست، و دوستانی دارم هنوز، که دستکم «نام مرا» بهخاطر دارند.
چه خوب که به نهایت تاریکی و زمستان هم که رسیدم، دلخوشیهای اختصاصی و کوچکی برای خودم پسانداز کردهام.
#نرگس_صرافیان_طوفان
@yavaashaki ✍
چه خوب که چای که میخورم؛ جهانبینیام رقیقتر میشود و قشنگتر به اتفاقات حوالیام نگاه میکنم.
چه خوب که وقتی چای میخورم، حس میکنم هنوز میشود به این جهان و آدمها اعتماد کرد و دلخوش بود به جزئیات ساده و دستوپاگیر زیستن. چه خوب که هنوز چای هست، موسیقی هست، گیاه هست، و دوستانی دارم هنوز، که دستکم «نام مرا» بهخاطر دارند.
چه خوب که به نهایت تاریکی و زمستان هم که رسیدم، دلخوشیهای اختصاصی و کوچکی برای خودم پسانداز کردهام.
#نرگس_صرافیان_طوفان
@yavaashaki ✍