دلتنگِ خیالبافی ام!
از همین شبها؛ شال گردنی با عطرِ خیال می بافم برای روزهای سردترِ پیشِ رو ؛ برای دلت که گرم و روشن تر بماند!
آنقدر که بی مٌحابا بلدِ رویابافی شوی و بگویی؛ بهآر همین جاست!
_و دستت را روی قلبت بگذاری_
خوش خیال و غزل خوان بهآر را تحویل بگیری،مستِ اٌردیبهشت شوی و یک روز شاید نیمه های فصلِ سبز؛
یادِ یک خیالبافیِ ساده بیفتی!
خیالِ ساده ی دختری در پآییز ؛
که شال گردنی از جنسِ شعر،برای
دلت بافته بود!
#فاطمه_پنبه_کار
#شبتون_آرام ✨❤️✨
@yavaashaki ✍
از همین شبها؛ شال گردنی با عطرِ خیال می بافم برای روزهای سردترِ پیشِ رو ؛ برای دلت که گرم و روشن تر بماند!
آنقدر که بی مٌحابا بلدِ رویابافی شوی و بگویی؛ بهآر همین جاست!
_و دستت را روی قلبت بگذاری_
خوش خیال و غزل خوان بهآر را تحویل بگیری،مستِ اٌردیبهشت شوی و یک روز شاید نیمه های فصلِ سبز؛
یادِ یک خیالبافیِ ساده بیفتی!
خیالِ ساده ی دختری در پآییز ؛
که شال گردنی از جنسِ شعر،برای
دلت بافته بود!
#فاطمه_پنبه_کار
#شبتون_آرام ✨❤️✨
@yavaashaki ✍
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_190
هق زدم
_حق داره جوون رعناش زیرخاک رفته شیرین تازه دامادش گل سرسبدش رفته
چطورخوب باشه
باحال بدی هردوبه سمت خونه ای رفتیم که شیش ماه تمام ازشون بی خبربودم
وتواین شیش ماه چه اتفاق های وحشتناکی برای این خونواده افتاده بودکی
فکرشومیکردامسال امیرعباس دیگه کنارمون نباشه
بارسیدن جلوی عمارت زرگر ها وبادیدن بنربزرگی که عکس امیرعباس
کناردرخونه بود هق هقم دوباره اوج گرفت
الهی من برات بمیرم امیرعباس توچرا رفتی داداشی من چراتو؟
ازماش ین پیاده شدیم شیرین اف اف روفشردکه بعدچندلحظه در خونه بازشد
باپاهای بیجون واردعمارت شدم تمام خاطرات جلوچشمام نقش بست
بیشترازهمه خاطرات خودموامیرعباس داداشی مهربونم اونشب بهم گفت به
من ببخش ارسلان و
چقدردلش بزرگ بود خدا دلت اومد ازپدرمادرش جداش کنی
تارسیدن به درورودی هق زدم
واردعمارت که شدم بادیدن پارچه های سیاه خونه بغضم باصداترکید که همون
لحظه حاج همایون بامحاسن بلند وپیراهن مشکی وکت شلوارمشکی جلومون
ایستادبادیدن من چشمای قرمزش پرازاشک شد که بادیدن اشک توچشماش
بدون اینکه بفهمم حاج همایون به من محرم نیست خودموتواغوشش پرت
کردم که اون هم منوپس نزدومنوتواغوشش فشرد شونه
های مردونه ش میلرزید باهق هق وصدایی که بیرون نمیومدگفتم
_توروخداحاجی بگید که دروغه توروخدابگید که امیرعباس زنده س
باشنیدن صدای هق هق مردونه ش قلبم کباب شد که صدای حاج خانوم که
باجیغ به طرفمون می اومد روشنیدم
حاج خانوم_رزا جان اومدی دخترم؟
باگریه ازحاج همای ون جداشدم که توبغل حاج خانوم فرو رفتم
حاج خانوم_میدونی چقدر امیرم دنبالت گشت میدونی چقدر غصه خورد
اخ رزا امیرم رفته امیرعباس مهربونم پسر قشنگم رفته
باافتادنش روزمین جیغی ازترس زدم و سریع نشستم روزمین که با چشمای سرخش نگاهم کرد
حاج خانوم_دعاکن رزا دعاکن بمیرم من این دنیایی که پسرم توش نفس
نمیکشه ارونمی خوام امیرعباسم تازه دامادبود کلی امیدوارزوداشت
پابه پاش گریه می کردم که بادیدن مرد روبه روم قلبم نزد ریش بلندشده
ومرتبش وپسربچه ای که توبغلش خواب بود قلبم رو ازکارانداخت باچشمای
گردشده نگاهم می کردانگارباورش نمیشد من باشم خودمم باورم نمیشد بیام
اینجا قسم خورده بودم اما قسمم روشکوندم اخه برادرم مرده بود چطوری نمی اومدم
علی کوچولوی متو توبغل حاجی گذاشت که حاجی بالبخند روی سرعلی روبوسه
زد ارسلان با قدما ی بلندبه طرفم اومد که ناخوداگاه ازترس سریع ازجام بلندشدم
وباقلبی که تند به س ینه م میکوبید نگاهش میکردم که جلوم ایستاد و بابهت
لب زد
ارسلان_واقعا اومدی؟
لبام لرزیدواشک روگونه م چکید که چشمای غمگینش رو دوخت به صورتم
ارسلان_گریه نکن!!
سرم روانداختم پا یین وبا هق هق اروم لب زدم
_من......من واقعا متاسفم تسلیت میگم
نتونستم ادامه بدم وزار زار به گریه افتادم
که صدای بغض الودش روشنیدم
ارسلان_گریه نکن عمرم
سرم سوت کشید ارسلان چی گفت؟ اونم پیش پدرمادرش جلو ی شیرین حس
میکردم روح ازتنم جداشده که منو محکم کشیدتوبغلش با بهت وچشمای گشاد
شده توصورتش نگاه میکردم که بادستش صورتم روپاک کرد وسرم روچسبوند
به سینه ش وبلند زدز یرگریه ازشنیدن صدای گریه مردونه ش جیگرم سوخت
ارسلان_بی معرفت تونگفتی بری من میمیرم نگفتی بعدرفتن من چطور
بایدبایادگاری توکه خودت بزرگش کردی وبهش شکل دادی زندگی کنم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_190
هق زدم
_حق داره جوون رعناش زیرخاک رفته شیرین تازه دامادش گل سرسبدش رفته
چطورخوب باشه
باحال بدی هردوبه سمت خونه ای رفتیم که شیش ماه تمام ازشون بی خبربودم
وتواین شیش ماه چه اتفاق های وحشتناکی برای این خونواده افتاده بودکی
فکرشومیکردامسال امیرعباس دیگه کنارمون نباشه
بارسیدن جلوی عمارت زرگر ها وبادیدن بنربزرگی که عکس امیرعباس
کناردرخونه بود هق هقم دوباره اوج گرفت
الهی من برات بمیرم امیرعباس توچرا رفتی داداشی من چراتو؟
ازماش ین پیاده شدیم شیرین اف اف روفشردکه بعدچندلحظه در خونه بازشد
باپاهای بیجون واردعمارت شدم تمام خاطرات جلوچشمام نقش بست
بیشترازهمه خاطرات خودموامیرعباس داداشی مهربونم اونشب بهم گفت به
من ببخش ارسلان و
چقدردلش بزرگ بود خدا دلت اومد ازپدرمادرش جداش کنی
تارسیدن به درورودی هق زدم
واردعمارت که شدم بادیدن پارچه های سیاه خونه بغضم باصداترکید که همون
لحظه حاج همایون بامحاسن بلند وپیراهن مشکی وکت شلوارمشکی جلومون
ایستادبادیدن من چشمای قرمزش پرازاشک شد که بادیدن اشک توچشماش
بدون اینکه بفهمم حاج همایون به من محرم نیست خودموتواغوشش پرت
کردم که اون هم منوپس نزدومنوتواغوشش فشرد شونه
های مردونه ش میلرزید باهق هق وصدایی که بیرون نمیومدگفتم
_توروخداحاجی بگید که دروغه توروخدابگید که امیرعباس زنده س
باشنیدن صدای هق هق مردونه ش قلبم کباب شد که صدای حاج خانوم که
باجیغ به طرفمون می اومد روشنیدم
حاج خانوم_رزا جان اومدی دخترم؟
باگریه ازحاج همای ون جداشدم که توبغل حاج خانوم فرو رفتم
حاج خانوم_میدونی چقدر امیرم دنبالت گشت میدونی چقدر غصه خورد
اخ رزا امیرم رفته امیرعباس مهربونم پسر قشنگم رفته
باافتادنش روزمین جیغی ازترس زدم و سریع نشستم روزمین که با چشمای سرخش نگاهم کرد
حاج خانوم_دعاکن رزا دعاکن بمیرم من این دنیایی که پسرم توش نفس
نمیکشه ارونمی خوام امیرعباسم تازه دامادبود کلی امیدوارزوداشت
پابه پاش گریه می کردم که بادیدن مرد روبه روم قلبم نزد ریش بلندشده
ومرتبش وپسربچه ای که توبغلش خواب بود قلبم رو ازکارانداخت باچشمای
گردشده نگاهم می کردانگارباورش نمیشد من باشم خودمم باورم نمیشد بیام
اینجا قسم خورده بودم اما قسمم روشکوندم اخه برادرم مرده بود چطوری نمی اومدم
علی کوچولوی متو توبغل حاجی گذاشت که حاجی بالبخند روی سرعلی روبوسه
زد ارسلان با قدما ی بلندبه طرفم اومد که ناخوداگاه ازترس سریع ازجام بلندشدم
وباقلبی که تند به س ینه م میکوبید نگاهش میکردم که جلوم ایستاد و بابهت
لب زد
ارسلان_واقعا اومدی؟
لبام لرزیدواشک روگونه م چکید که چشمای غمگینش رو دوخت به صورتم
ارسلان_گریه نکن!!
سرم روانداختم پا یین وبا هق هق اروم لب زدم
_من......من واقعا متاسفم تسلیت میگم
نتونستم ادامه بدم وزار زار به گریه افتادم
که صدای بغض الودش روشنیدم
ارسلان_گریه نکن عمرم
سرم سوت کشید ارسلان چی گفت؟ اونم پیش پدرمادرش جلو ی شیرین حس
میکردم روح ازتنم جداشده که منو محکم کشیدتوبغلش با بهت وچشمای گشاد
شده توصورتش نگاه میکردم که بادستش صورتم روپاک کرد وسرم روچسبوند
به سینه ش وبلند زدز یرگریه ازشنیدن صدای گریه مردونه ش جیگرم سوخت
ارسلان_بی معرفت تونگفتی بری من میمیرم نگفتی بعدرفتن من چطور
بایدبایادگاری توکه خودت بزرگش کردی وبهش شکل دادی زندگی کنم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
دیوانه نمی گوید دوستت دارم !
دیوانه می رود
تمام دوست داشتن را
به هر جان کندنی جمع می کند !
از هر دری میزند زیر بغل ...
می ریزد پای کسی که
قرار نیست بفهمد دوستش دارد !
#مهدیه_لطیفی
@yavaashaki 🍃🌺
دیوانه می رود
تمام دوست داشتن را
به هر جان کندنی جمع می کند !
از هر دری میزند زیر بغل ...
می ریزد پای کسی که
قرار نیست بفهمد دوستش دارد !
#مهدیه_لطیفی
@yavaashaki 🍃🌺
بزن برویم حال خودمان را بهتر کنیم
که جهان مادامی که حالمان خوب نیست، شبیه به خانهی تاریکیست بدون پنجره!
ببین چی حالت را بهتر میکند، چه کسی؟ چه چیزی؟ چه کاری؟ چنگ بزن به همان، حتی اگر سادهترین اتفاق ممکن باشد، سادهتر از گاهی برای خود وقت گذاشتن و کتاب خواندن، سادهتر از گاهی فیلم دیدن، از خانه بیرون رفتن و قدم زدن... دلت بعد از مدتها سفر خواسته؟ برنامهاش را بریز، دلت استراحت میخواهد؟ مدتی کار نکن و لم بده گوشهای و به چیزی هم فکر نکن. دلت دلخوشیهای تازه خواسته؟ دلخوشیهای تازه دست و پا کن... ببین! تا وقتی حالمان خوب نباشد، نه رشد میکنیم، نه با هرقدر کار و تلاشِ بیوقفه، به جایی میرسیم! کمی دست نگه دار و ببین باید کجای روحت را پانسمان کنی و باید برای کودک گوشهگیر درونت، چهکار کنی؟ باید چهکار کنی تا انگیزه و شادی و حالِ خوب، به کوچههای خیال تو برگردد؟! شاید مدت زیادی قوی بودهای، شاید دلت کمی پناه بردن و گریستن و از مسئولیتهای بسیار، سر باز زدن میخواهد. فرصت برای دویدن زیاد هست، قدری هوشمندانه توقف کن و وقت بگذار و حالِ خودت را خوب کن...
#نرگس_صرافیان_طوفان
@yavaashaki ✍
که جهان مادامی که حالمان خوب نیست، شبیه به خانهی تاریکیست بدون پنجره!
ببین چی حالت را بهتر میکند، چه کسی؟ چه چیزی؟ چه کاری؟ چنگ بزن به همان، حتی اگر سادهترین اتفاق ممکن باشد، سادهتر از گاهی برای خود وقت گذاشتن و کتاب خواندن، سادهتر از گاهی فیلم دیدن، از خانه بیرون رفتن و قدم زدن... دلت بعد از مدتها سفر خواسته؟ برنامهاش را بریز، دلت استراحت میخواهد؟ مدتی کار نکن و لم بده گوشهای و به چیزی هم فکر نکن. دلت دلخوشیهای تازه خواسته؟ دلخوشیهای تازه دست و پا کن... ببین! تا وقتی حالمان خوب نباشد، نه رشد میکنیم، نه با هرقدر کار و تلاشِ بیوقفه، به جایی میرسیم! کمی دست نگه دار و ببین باید کجای روحت را پانسمان کنی و باید برای کودک گوشهگیر درونت، چهکار کنی؟ باید چهکار کنی تا انگیزه و شادی و حالِ خوب، به کوچههای خیال تو برگردد؟! شاید مدت زیادی قوی بودهای، شاید دلت کمی پناه بردن و گریستن و از مسئولیتهای بسیار، سر باز زدن میخواهد. فرصت برای دویدن زیاد هست، قدری هوشمندانه توقف کن و وقت بگذار و حالِ خودت را خوب کن...
#نرگس_صرافیان_طوفان
@yavaashaki ✍
همیشه کسانی هستند
که در نهایتِ دلتنگی
نمیتوانیم آنها را در آغوش بگیریم
بدترین اتفاق شاید همین باشد .
#ایلهان_برک
@yavaashaki ✍
که در نهایتِ دلتنگی
نمیتوانیم آنها را در آغوش بگیریم
بدترین اتفاق شاید همین باشد .
#ایلهان_برک
@yavaashaki ✍
امشب بیتاب شدهام
آغوش بگشا
و بازوانت را در من گره بزن
و شب بخیر هایت
را زمزمه کن...
#شبتون_عاشقانه ✨❤️✨
@yavaashaki 🍃🌺
آغوش بگشا
و بازوانت را در من گره بزن
و شب بخیر هایت
را زمزمه کن...
#شبتون_عاشقانه ✨❤️✨
@yavaashaki 🍃🌺
میدونی من همه چیزایی که همیشه واسه خوب بودنم میخواستم تو چند وجب جا بود؛ فاصله بین شونهی راست تا شونه چپ تو! درست یه جایی بین دستات... عرض شونه های تو مثل شب بود واسه من!
همونقدر آروم همونقدر تاریک، همونقدر پر ستاره. اونجا من خودم بودم، پر از درد و احساسات خفه شده و تمام اون ناخوش احوالیا که تو روز باید قایمشون کرد. انگار هیچ صدایی نیست، هیچ کسی نیست بگه چرا حرفاتو بغض میکنی تو گلوت. دود میکنی تو ریهات؟!
کاش همیشه شب بود. یه شب درست به اندازه چند وجب جا بین دستای اونی که میخوای. آروم ، تاریک ، پر از ستاره های نورانی...
#کامناز_دادخواه
#شبتون_آروم✨❤️✨
@yavaashaki ✍
همونقدر آروم همونقدر تاریک، همونقدر پر ستاره. اونجا من خودم بودم، پر از درد و احساسات خفه شده و تمام اون ناخوش احوالیا که تو روز باید قایمشون کرد. انگار هیچ صدایی نیست، هیچ کسی نیست بگه چرا حرفاتو بغض میکنی تو گلوت. دود میکنی تو ریهات؟!
کاش همیشه شب بود. یه شب درست به اندازه چند وجب جا بین دستای اونی که میخوای. آروم ، تاریک ، پر از ستاره های نورانی...
#کامناز_دادخواه
#شبتون_آروم✨❤️✨
@yavaashaki ✍
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_191
ارسلان_امیرعباس مرده رزا داداشم ازم بدجور رنجیده بود بهم میگفت خیلی پستم
میگفت تاروزی که تونبخشی منو اونم منونمیبخشه
داداشم این اخرا حتی نگاهمم نمی کرد
رزا تو بارفتنت بدجورقلبموسوزوندی علی شب وروز گریه میکرد نامرد توکه
میدونستی چقدربهت وابسته س میدونی چقدرمریض شد
هنوزم که هنوزه دنبال تومیگرده تعجب میکنی نه
نمیدونم چیکارکردی که اینطوری بهت وابسته س بااینکه شیش ماه نبودی اما
هنوزم فقط وقتی میخوابه که به لباسم عطرتوروبزنم جزمن بغل هیچکس نمیره
میدون ی چرا؟چون من بو ی تورومیدم اون به خاطراین میادبغلم چون بوی
توروحس میکنه پسرت ازدوری تو دق کرد منم دق کردم روزی هزاربار به
خاطرحرفی که زدم خودم رومحاکمه کردم ولی فایده نداشت تودیگه نبودی
بهت زده فقط نفس میکشیدم که منو محکم توبغلش فشاردادوتوگوشم گفت
ارسلان_دیگه نمی ذارم یه اینچ هم ازم دورشی
سعی کردم ازبغلش بیرون بیام اما نمیشد نمیتونستم
باخجالت ازگوشه شونه ارسلان به حاج همایون نگاه کردم که بادی دن لبخندش بیشتر خجالت کشیدم
ارسلان سرش رونزدیک گردنم اوردوبوکشید
ارسلان_اخ خدا چطوری این شیش ماه دووم اوردم چطوری نمردم
_ولم کن زشته
ارسلان_نهههه نمیذارم ازم جداشی دیگه نمیذارم
بابغض اروم به سینه ش زدم
_ولم کن خجالت میکشم
کنارشقیقه م روبوسه پرازحرارتی نشوند
ارسلان_برای خجالتت بمیره ارسلان!! واسه چی خجالت میکشی شیشه عمرم؟
بهت گفته بودم که چقدر عشقت برام جدیه؟همه میدونن من عاشقتم
هم مادر هم پدر!!
باخجالت به حاج خانوم که لبخندرولبش بودنگاه کردم
ارسلان_امیرعباس هم میدونست
هق زدم
_کاش من جای امیرعباس میمردم
محکم سرم روبه سینه ش فشاردادکه عطرخودم توریه م پرشد
ارسلان_هیششششش خدانکنه؛توروخدا دیگه این حرفونزن من طاقت این دردوندارم من تمام این مدت فقط به یه امید نفس کشیدم این که
توهنوزهستی وداری زندگی میکنی رزا غلط کردم توروخدا منوببخش توروبه
روح امیرعباس منوببخش وبرگردبهم بسه هرچی ازت دوربودم بسه هرچقدر
علی شب وروزبه خاطرت گریه کرد
نگاهش کردم وسرم روانداختم پایین نمیدونستم چی بگم که باشنیدن صدای
حاج همایون سرم روبالا آوردم
حاج همایون_دخترم علی مادرشو میخواد برگرد وبراش مادری کن
چشمام زوم شد روعلی که بزرگ شده بود ونازتر
با بغض اسم ارسلان رواروم صداکردم
_ارسلان میشه....میشه بغلش کنم
کمی منوازخودش جداکرد و دستش رو روصورتم کشید
ارسلان_قول بده بمونی ومال من باشی قول بده
چشمام رو بستم ونفس عمیقی کشیدم
_میمونم کنارت
بااین حرفم پیشون یم روبوسید وبالاخره ازادم کردکه علی رو بعدشیش ماه دوری
توبغلم گرفتم وتازه فهمیدم که چه اشتباه بزرگی کردم چطورشیش ماه دووم اوردم
صورت کوچولوش روغرق بوسه کردم که چشمای نازش روبازکردوبادیدن من
شوکه زدزیرگریه با شنیدن گریه ش من هم بغضم ترکیدوهای های زدم زیرگریه
بچه م از اینکه بغل من بود اینطورگریه میکرد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_191
ارسلان_امیرعباس مرده رزا داداشم ازم بدجور رنجیده بود بهم میگفت خیلی پستم
میگفت تاروزی که تونبخشی منو اونم منونمیبخشه
داداشم این اخرا حتی نگاهمم نمی کرد
رزا تو بارفتنت بدجورقلبموسوزوندی علی شب وروز گریه میکرد نامرد توکه
میدونستی چقدربهت وابسته س میدونی چقدرمریض شد
هنوزم که هنوزه دنبال تومیگرده تعجب میکنی نه
نمیدونم چیکارکردی که اینطوری بهت وابسته س بااینکه شیش ماه نبودی اما
هنوزم فقط وقتی میخوابه که به لباسم عطرتوروبزنم جزمن بغل هیچکس نمیره
میدون ی چرا؟چون من بو ی تورومیدم اون به خاطراین میادبغلم چون بوی
توروحس میکنه پسرت ازدوری تو دق کرد منم دق کردم روزی هزاربار به
خاطرحرفی که زدم خودم رومحاکمه کردم ولی فایده نداشت تودیگه نبودی
بهت زده فقط نفس میکشیدم که منو محکم توبغلش فشاردادوتوگوشم گفت
ارسلان_دیگه نمی ذارم یه اینچ هم ازم دورشی
سعی کردم ازبغلش بیرون بیام اما نمیشد نمیتونستم
باخجالت ازگوشه شونه ارسلان به حاج همایون نگاه کردم که بادی دن لبخندش بیشتر خجالت کشیدم
ارسلان سرش رونزدیک گردنم اوردوبوکشید
ارسلان_اخ خدا چطوری این شیش ماه دووم اوردم چطوری نمردم
_ولم کن زشته
ارسلان_نهههه نمیذارم ازم جداشی دیگه نمیذارم
بابغض اروم به سینه ش زدم
_ولم کن خجالت میکشم
کنارشقیقه م روبوسه پرازحرارتی نشوند
ارسلان_برای خجالتت بمیره ارسلان!! واسه چی خجالت میکشی شیشه عمرم؟
بهت گفته بودم که چقدر عشقت برام جدیه؟همه میدونن من عاشقتم
هم مادر هم پدر!!
باخجالت به حاج خانوم که لبخندرولبش بودنگاه کردم
ارسلان_امیرعباس هم میدونست
هق زدم
_کاش من جای امیرعباس میمردم
محکم سرم روبه سینه ش فشاردادکه عطرخودم توریه م پرشد
ارسلان_هیششششش خدانکنه؛توروخدا دیگه این حرفونزن من طاقت این دردوندارم من تمام این مدت فقط به یه امید نفس کشیدم این که
توهنوزهستی وداری زندگی میکنی رزا غلط کردم توروخدا منوببخش توروبه
روح امیرعباس منوببخش وبرگردبهم بسه هرچی ازت دوربودم بسه هرچقدر
علی شب وروزبه خاطرت گریه کرد
نگاهش کردم وسرم روانداختم پایین نمیدونستم چی بگم که باشنیدن صدای
حاج همایون سرم روبالا آوردم
حاج همایون_دخترم علی مادرشو میخواد برگرد وبراش مادری کن
چشمام زوم شد روعلی که بزرگ شده بود ونازتر
با بغض اسم ارسلان رواروم صداکردم
_ارسلان میشه....میشه بغلش کنم
کمی منوازخودش جداکرد و دستش رو روصورتم کشید
ارسلان_قول بده بمونی ومال من باشی قول بده
چشمام رو بستم ونفس عمیقی کشیدم
_میمونم کنارت
بااین حرفم پیشون یم روبوسید وبالاخره ازادم کردکه علی رو بعدشیش ماه دوری
توبغلم گرفتم وتازه فهمیدم که چه اشتباه بزرگی کردم چطورشیش ماه دووم اوردم
صورت کوچولوش روغرق بوسه کردم که چشمای نازش روبازکردوبادیدن من
شوکه زدزیرگریه با شنیدن گریه ش من هم بغضم ترکیدوهای های زدم زیرگریه
بچه م از اینکه بغل من بود اینطورگریه میکرد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
میدانی بیشترین میزان آسیب را چه کسانی به ما میزنند؟
آنان که زیاد دوستمان دارند و بعد از مدتی دوست داشتنشان تمام میشود.
آدم را میکشد این تصور کافی نبودن و این سوال بی سر و ته که چه چیز را میانهی راه باختم که ناگهان مثل روزهای اول دوستم نداشت؟!
#نرگس_صرافیان_طوفان
#شبتون_آروم ✨❤️✨
@yavaashaki ✍
آنان که زیاد دوستمان دارند و بعد از مدتی دوست داشتنشان تمام میشود.
آدم را میکشد این تصور کافی نبودن و این سوال بی سر و ته که چه چیز را میانهی راه باختم که ناگهان مثل روزهای اول دوستم نداشت؟!
#نرگس_صرافیان_طوفان
#شبتون_آروم ✨❤️✨
@yavaashaki ✍
یاد بعضی از آدمها ،
هیچوقت تمامی ندارد ...
با این که نیستند !
با این که رفتهاند !
ولی هیچوقت خاطرههاشان
تمام نمیشود ...
#بابک_زمانی
@yavaashaki 🍃🌺
هیچوقت تمامی ندارد ...
با این که نیستند !
با این که رفتهاند !
ولی هیچوقت خاطرههاشان
تمام نمیشود ...
#بابک_زمانی
@yavaashaki 🍃🌺