Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
دانلود تیزر و آهنگ جديد "داش علی" به نام شب یلدا
دیوانه نمی گوید دوستت دارم !
دیوانه می رود
تمام دوست داشتن را
به هر جان کندنی جمع می کند !
از هر دری میزند زیر بغل ...
می ریزد پای کسی که
قرار نیست بفهمد دوستش دارد !
#مهدیه_لطیفی
@yavaashaki 🍃🌺
دیوانه می رود
تمام دوست داشتن را
به هر جان کندنی جمع می کند !
از هر دری میزند زیر بغل ...
می ریزد پای کسی که
قرار نیست بفهمد دوستش دارد !
#مهدیه_لطیفی
@yavaashaki 🍃🌺
پاییز دارد تمام میشود و من مثل ماهیِ غمگینیام که تُنگش را کنار دریا گذاشتهاند و تمام این مدت، هیچ موج بلندی او را نبلعیده و هیچ سنگی تُنگ لعنتیاش را نشکسته و آفتاب تابیده و آبِ تُنگش ته کشیده و دارد کنار دریا از بی آبی تلف میشود و قسمتش از بیکرانِ دریا، فقط نگاه کردن بوده...
پاییز دارد ته میکشد و من جز تماشای خیابان و عابران از پشت شیشه، برای دلم هیچ کار دیگری نکردهام. برای دلی که جان میداد برای زرد و نارنجیها و بادها و بارانها و قدم زدن در خیابانها...
#نرگس_صرافیان_طوفان
@yavaashaki ✍
پاییز دارد ته میکشد و من جز تماشای خیابان و عابران از پشت شیشه، برای دلم هیچ کار دیگری نکردهام. برای دلی که جان میداد برای زرد و نارنجیها و بادها و بارانها و قدم زدن در خیابانها...
#نرگس_صرافیان_طوفان
@yavaashaki ✍
دلتنگِ خیالبافی ام!
از همین شبها؛ شال گردنی با عطرِ خیال می بافم برای روزهای سردترِ پیشِ رو ؛ برای دلت که گرم و روشن تر بماند!
آنقدر که بی مٌحابا بلدِ رویابافی شوی و بگویی؛ بهآر همین جاست!
_و دستت را روی قلبت بگذاری_
خوش خیال و غزل خوان بهآر را تحویل بگیری،مستِ اٌردیبهشت شوی و یک روز شاید نیمه های فصلِ سبز؛
یادِ یک خیالبافیِ ساده بیفتی!
خیالِ ساده ی دختری در پآییز ؛
که شال گردنی از جنسِ شعر،برای
دلت بافته بود!
#فاطمه_پنبه_کار
#شبتون_آرام ✨❤️✨
@yavaashaki ✍
از همین شبها؛ شال گردنی با عطرِ خیال می بافم برای روزهای سردترِ پیشِ رو ؛ برای دلت که گرم و روشن تر بماند!
آنقدر که بی مٌحابا بلدِ رویابافی شوی و بگویی؛ بهآر همین جاست!
_و دستت را روی قلبت بگذاری_
خوش خیال و غزل خوان بهآر را تحویل بگیری،مستِ اٌردیبهشت شوی و یک روز شاید نیمه های فصلِ سبز؛
یادِ یک خیالبافیِ ساده بیفتی!
خیالِ ساده ی دختری در پآییز ؛
که شال گردنی از جنسِ شعر،برای
دلت بافته بود!
#فاطمه_پنبه_کار
#شبتون_آرام ✨❤️✨
@yavaashaki ✍
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_190
هق زدم
_حق داره جوون رعناش زیرخاک رفته شیرین تازه دامادش گل سرسبدش رفته
چطورخوب باشه
باحال بدی هردوبه سمت خونه ای رفتیم که شیش ماه تمام ازشون بی خبربودم
وتواین شیش ماه چه اتفاق های وحشتناکی برای این خونواده افتاده بودکی
فکرشومیکردامسال امیرعباس دیگه کنارمون نباشه
بارسیدن جلوی عمارت زرگر ها وبادیدن بنربزرگی که عکس امیرعباس
کناردرخونه بود هق هقم دوباره اوج گرفت
الهی من برات بمیرم امیرعباس توچرا رفتی داداشی من چراتو؟
ازماش ین پیاده شدیم شیرین اف اف روفشردکه بعدچندلحظه در خونه بازشد
باپاهای بیجون واردعمارت شدم تمام خاطرات جلوچشمام نقش بست
بیشترازهمه خاطرات خودموامیرعباس داداشی مهربونم اونشب بهم گفت به
من ببخش ارسلان و
چقدردلش بزرگ بود خدا دلت اومد ازپدرمادرش جداش کنی
تارسیدن به درورودی هق زدم
واردعمارت که شدم بادیدن پارچه های سیاه خونه بغضم باصداترکید که همون
لحظه حاج همایون بامحاسن بلند وپیراهن مشکی وکت شلوارمشکی جلومون
ایستادبادیدن من چشمای قرمزش پرازاشک شد که بادیدن اشک توچشماش
بدون اینکه بفهمم حاج همایون به من محرم نیست خودموتواغوشش پرت
کردم که اون هم منوپس نزدومنوتواغوشش فشرد شونه
های مردونه ش میلرزید باهق هق وصدایی که بیرون نمیومدگفتم
_توروخداحاجی بگید که دروغه توروخدابگید که امیرعباس زنده س
باشنیدن صدای هق هق مردونه ش قلبم کباب شد که صدای حاج خانوم که
باجیغ به طرفمون می اومد روشنیدم
حاج خانوم_رزا جان اومدی دخترم؟
باگریه ازحاج همای ون جداشدم که توبغل حاج خانوم فرو رفتم
حاج خانوم_میدونی چقدر امیرم دنبالت گشت میدونی چقدر غصه خورد
اخ رزا امیرم رفته امیرعباس مهربونم پسر قشنگم رفته
باافتادنش روزمین جیغی ازترس زدم و سریع نشستم روزمین که با چشمای سرخش نگاهم کرد
حاج خانوم_دعاکن رزا دعاکن بمیرم من این دنیایی که پسرم توش نفس
نمیکشه ارونمی خوام امیرعباسم تازه دامادبود کلی امیدوارزوداشت
پابه پاش گریه می کردم که بادیدن مرد روبه روم قلبم نزد ریش بلندشده
ومرتبش وپسربچه ای که توبغلش خواب بود قلبم رو ازکارانداخت باچشمای
گردشده نگاهم می کردانگارباورش نمیشد من باشم خودمم باورم نمیشد بیام
اینجا قسم خورده بودم اما قسمم روشکوندم اخه برادرم مرده بود چطوری نمی اومدم
علی کوچولوی متو توبغل حاجی گذاشت که حاجی بالبخند روی سرعلی روبوسه
زد ارسلان با قدما ی بلندبه طرفم اومد که ناخوداگاه ازترس سریع ازجام بلندشدم
وباقلبی که تند به س ینه م میکوبید نگاهش میکردم که جلوم ایستاد و بابهت
لب زد
ارسلان_واقعا اومدی؟
لبام لرزیدواشک روگونه م چکید که چشمای غمگینش رو دوخت به صورتم
ارسلان_گریه نکن!!
سرم روانداختم پا یین وبا هق هق اروم لب زدم
_من......من واقعا متاسفم تسلیت میگم
نتونستم ادامه بدم وزار زار به گریه افتادم
که صدای بغض الودش روشنیدم
ارسلان_گریه نکن عمرم
سرم سوت کشید ارسلان چی گفت؟ اونم پیش پدرمادرش جلو ی شیرین حس
میکردم روح ازتنم جداشده که منو محکم کشیدتوبغلش با بهت وچشمای گشاد
شده توصورتش نگاه میکردم که بادستش صورتم روپاک کرد وسرم روچسبوند
به سینه ش وبلند زدز یرگریه ازشنیدن صدای گریه مردونه ش جیگرم سوخت
ارسلان_بی معرفت تونگفتی بری من میمیرم نگفتی بعدرفتن من چطور
بایدبایادگاری توکه خودت بزرگش کردی وبهش شکل دادی زندگی کنم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_190
هق زدم
_حق داره جوون رعناش زیرخاک رفته شیرین تازه دامادش گل سرسبدش رفته
چطورخوب باشه
باحال بدی هردوبه سمت خونه ای رفتیم که شیش ماه تمام ازشون بی خبربودم
وتواین شیش ماه چه اتفاق های وحشتناکی برای این خونواده افتاده بودکی
فکرشومیکردامسال امیرعباس دیگه کنارمون نباشه
بارسیدن جلوی عمارت زرگر ها وبادیدن بنربزرگی که عکس امیرعباس
کناردرخونه بود هق هقم دوباره اوج گرفت
الهی من برات بمیرم امیرعباس توچرا رفتی داداشی من چراتو؟
ازماش ین پیاده شدیم شیرین اف اف روفشردکه بعدچندلحظه در خونه بازشد
باپاهای بیجون واردعمارت شدم تمام خاطرات جلوچشمام نقش بست
بیشترازهمه خاطرات خودموامیرعباس داداشی مهربونم اونشب بهم گفت به
من ببخش ارسلان و
چقدردلش بزرگ بود خدا دلت اومد ازپدرمادرش جداش کنی
تارسیدن به درورودی هق زدم
واردعمارت که شدم بادیدن پارچه های سیاه خونه بغضم باصداترکید که همون
لحظه حاج همایون بامحاسن بلند وپیراهن مشکی وکت شلوارمشکی جلومون
ایستادبادیدن من چشمای قرمزش پرازاشک شد که بادیدن اشک توچشماش
بدون اینکه بفهمم حاج همایون به من محرم نیست خودموتواغوشش پرت
کردم که اون هم منوپس نزدومنوتواغوشش فشرد شونه
های مردونه ش میلرزید باهق هق وصدایی که بیرون نمیومدگفتم
_توروخداحاجی بگید که دروغه توروخدابگید که امیرعباس زنده س
باشنیدن صدای هق هق مردونه ش قلبم کباب شد که صدای حاج خانوم که
باجیغ به طرفمون می اومد روشنیدم
حاج خانوم_رزا جان اومدی دخترم؟
باگریه ازحاج همای ون جداشدم که توبغل حاج خانوم فرو رفتم
حاج خانوم_میدونی چقدر امیرم دنبالت گشت میدونی چقدر غصه خورد
اخ رزا امیرم رفته امیرعباس مهربونم پسر قشنگم رفته
باافتادنش روزمین جیغی ازترس زدم و سریع نشستم روزمین که با چشمای سرخش نگاهم کرد
حاج خانوم_دعاکن رزا دعاکن بمیرم من این دنیایی که پسرم توش نفس
نمیکشه ارونمی خوام امیرعباسم تازه دامادبود کلی امیدوارزوداشت
پابه پاش گریه می کردم که بادیدن مرد روبه روم قلبم نزد ریش بلندشده
ومرتبش وپسربچه ای که توبغلش خواب بود قلبم رو ازکارانداخت باچشمای
گردشده نگاهم می کردانگارباورش نمیشد من باشم خودمم باورم نمیشد بیام
اینجا قسم خورده بودم اما قسمم روشکوندم اخه برادرم مرده بود چطوری نمی اومدم
علی کوچولوی متو توبغل حاجی گذاشت که حاجی بالبخند روی سرعلی روبوسه
زد ارسلان با قدما ی بلندبه طرفم اومد که ناخوداگاه ازترس سریع ازجام بلندشدم
وباقلبی که تند به س ینه م میکوبید نگاهش میکردم که جلوم ایستاد و بابهت
لب زد
ارسلان_واقعا اومدی؟
لبام لرزیدواشک روگونه م چکید که چشمای غمگینش رو دوخت به صورتم
ارسلان_گریه نکن!!
سرم روانداختم پا یین وبا هق هق اروم لب زدم
_من......من واقعا متاسفم تسلیت میگم
نتونستم ادامه بدم وزار زار به گریه افتادم
که صدای بغض الودش روشنیدم
ارسلان_گریه نکن عمرم
سرم سوت کشید ارسلان چی گفت؟ اونم پیش پدرمادرش جلو ی شیرین حس
میکردم روح ازتنم جداشده که منو محکم کشیدتوبغلش با بهت وچشمای گشاد
شده توصورتش نگاه میکردم که بادستش صورتم روپاک کرد وسرم روچسبوند
به سینه ش وبلند زدز یرگریه ازشنیدن صدای گریه مردونه ش جیگرم سوخت
ارسلان_بی معرفت تونگفتی بری من میمیرم نگفتی بعدرفتن من چطور
بایدبایادگاری توکه خودت بزرگش کردی وبهش شکل دادی زندگی کنم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
دیوانه نمی گوید دوستت دارم !
دیوانه می رود
تمام دوست داشتن را
به هر جان کندنی جمع می کند !
از هر دری میزند زیر بغل ...
می ریزد پای کسی که
قرار نیست بفهمد دوستش دارد !
#مهدیه_لطیفی
@yavaashaki 🍃🌺
دیوانه می رود
تمام دوست داشتن را
به هر جان کندنی جمع می کند !
از هر دری میزند زیر بغل ...
می ریزد پای کسی که
قرار نیست بفهمد دوستش دارد !
#مهدیه_لطیفی
@yavaashaki 🍃🌺
بزن برویم حال خودمان را بهتر کنیم
که جهان مادامی که حالمان خوب نیست، شبیه به خانهی تاریکیست بدون پنجره!
ببین چی حالت را بهتر میکند، چه کسی؟ چه چیزی؟ چه کاری؟ چنگ بزن به همان، حتی اگر سادهترین اتفاق ممکن باشد، سادهتر از گاهی برای خود وقت گذاشتن و کتاب خواندن، سادهتر از گاهی فیلم دیدن، از خانه بیرون رفتن و قدم زدن... دلت بعد از مدتها سفر خواسته؟ برنامهاش را بریز، دلت استراحت میخواهد؟ مدتی کار نکن و لم بده گوشهای و به چیزی هم فکر نکن. دلت دلخوشیهای تازه خواسته؟ دلخوشیهای تازه دست و پا کن... ببین! تا وقتی حالمان خوب نباشد، نه رشد میکنیم، نه با هرقدر کار و تلاشِ بیوقفه، به جایی میرسیم! کمی دست نگه دار و ببین باید کجای روحت را پانسمان کنی و باید برای کودک گوشهگیر درونت، چهکار کنی؟ باید چهکار کنی تا انگیزه و شادی و حالِ خوب، به کوچههای خیال تو برگردد؟! شاید مدت زیادی قوی بودهای، شاید دلت کمی پناه بردن و گریستن و از مسئولیتهای بسیار، سر باز زدن میخواهد. فرصت برای دویدن زیاد هست، قدری هوشمندانه توقف کن و وقت بگذار و حالِ خودت را خوب کن...
#نرگس_صرافیان_طوفان
@yavaashaki ✍
که جهان مادامی که حالمان خوب نیست، شبیه به خانهی تاریکیست بدون پنجره!
ببین چی حالت را بهتر میکند، چه کسی؟ چه چیزی؟ چه کاری؟ چنگ بزن به همان، حتی اگر سادهترین اتفاق ممکن باشد، سادهتر از گاهی برای خود وقت گذاشتن و کتاب خواندن، سادهتر از گاهی فیلم دیدن، از خانه بیرون رفتن و قدم زدن... دلت بعد از مدتها سفر خواسته؟ برنامهاش را بریز، دلت استراحت میخواهد؟ مدتی کار نکن و لم بده گوشهای و به چیزی هم فکر نکن. دلت دلخوشیهای تازه خواسته؟ دلخوشیهای تازه دست و پا کن... ببین! تا وقتی حالمان خوب نباشد، نه رشد میکنیم، نه با هرقدر کار و تلاشِ بیوقفه، به جایی میرسیم! کمی دست نگه دار و ببین باید کجای روحت را پانسمان کنی و باید برای کودک گوشهگیر درونت، چهکار کنی؟ باید چهکار کنی تا انگیزه و شادی و حالِ خوب، به کوچههای خیال تو برگردد؟! شاید مدت زیادی قوی بودهای، شاید دلت کمی پناه بردن و گریستن و از مسئولیتهای بسیار، سر باز زدن میخواهد. فرصت برای دویدن زیاد هست، قدری هوشمندانه توقف کن و وقت بگذار و حالِ خودت را خوب کن...
#نرگس_صرافیان_طوفان
@yavaashaki ✍