تو یک ابَر انسان نیستی عزیزم! تو هیچ انرژی بینهایتی برای رسیدن به تمام کارها و به نتیجه رساندن تمام برنامههای پیشرو نداری!
تو حق داری برای اینهمه مسئولیت، انرژی کافی نداشتهباشی! تو حق داری گاهی هی برنامهریزی کنی و هی برنامههات را به تعویق بیندازی! تو حق داری با تمام وجود، دلت موفق شدن و در اوج بودن و رسیدن بخواهد و گاهی حتی حالِ بلند شدن و ایستادن هم نداشتهباشی! تو یک انسانی و طبیعیست که انرژی و توان و حوصلهای محدود داشتهباشی. طبیعیست که نیاز به زمان داشتهباشی تا خودت را جمع و جور کنی و قدمِ بعد را محکمتر برداری. طبیعیست که شروع هر کاری برایت سخت باشد و بیش از حد معمول درگیر تنش و اضطراب شوی و بیش از حد معمول زمان بخواهی تا با خودت کنار بیایی و سپاهِ از همگسیختهی افکارت را منسجم کنی.
همهی اینها طبیعیست، به خودت سخت نگیر و خودت را سرزنش نکن! به وقتش جسورانه بلند خواهی شد و در نهایت اقتدار و شکوه، به قله خواهیرسید و سرت را از همیشه بالاتر خواهیگرفت. صبر داشتهباش...
#نرگس_صرافیان_طوفان
@yavaashaki ✍
تو حق داری برای اینهمه مسئولیت، انرژی کافی نداشتهباشی! تو حق داری گاهی هی برنامهریزی کنی و هی برنامههات را به تعویق بیندازی! تو حق داری با تمام وجود، دلت موفق شدن و در اوج بودن و رسیدن بخواهد و گاهی حتی حالِ بلند شدن و ایستادن هم نداشتهباشی! تو یک انسانی و طبیعیست که انرژی و توان و حوصلهای محدود داشتهباشی. طبیعیست که نیاز به زمان داشتهباشی تا خودت را جمع و جور کنی و قدمِ بعد را محکمتر برداری. طبیعیست که شروع هر کاری برایت سخت باشد و بیش از حد معمول درگیر تنش و اضطراب شوی و بیش از حد معمول زمان بخواهی تا با خودت کنار بیایی و سپاهِ از همگسیختهی افکارت را منسجم کنی.
همهی اینها طبیعیست، به خودت سخت نگیر و خودت را سرزنش نکن! به وقتش جسورانه بلند خواهی شد و در نهایت اقتدار و شکوه، به قله خواهیرسید و سرت را از همیشه بالاتر خواهیگرفت. صبر داشتهباش...
#نرگس_صرافیان_طوفان
@yavaashaki ✍
شب فراق که داند
که تا سحر چند است
مگر کسی که به
زندان عشق دربند است
شبتون بخیر
#شبتون_عاشقانه ✨❤️✨
@yavaashaki 🍃🌺
که تا سحر چند است
مگر کسی که به
زندان عشق دربند است
شبتون بخیر
#شبتون_عاشقانه ✨❤️✨
@yavaashaki 🍃🌺
ای شب ....
ای آگه از تمامی اندوهم
من از تمام راز تو آگاهم
دیگر مرا نیاز به صبحی نیست
من خویش را کنار تو می خواهم
#هوشنگ_چالنگی
#شبتون_آروم ✨❤️✨
@yavaashaki ✍
ای آگه از تمامی اندوهم
من از تمام راز تو آگاهم
دیگر مرا نیاز به صبحی نیست
من خویش را کنار تو می خواهم
#هوشنگ_چالنگی
#شبتون_آروم ✨❤️✨
@yavaashaki ✍
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_185
به هق هق افتاده بودم بانفرت به ارسلان نگاه کردم ولب زدم تاوان کاری که باهام کردی روازت میگیرم جناب ارسلان زرگر گوشی روخاموش کردم واهنگ بیکلامی پلی کردم
وهمراه اون اهنگ اشک ریختم
اخرین میگو روهم پاک کردم وپاشدم دستام روبامایع ظرفشویی شستم کمی
بادست کمرم رو ماساژدادم اخیشش بالاخره تموم شد
امشب کارم خیل ی زیادبود
به ساعت گوشیم نگاه کردم هفت صبح بود از اشپزخونه خارج شدم وبه طرف
سرویس رفتم تا یه مشت اب به صورت خیس اشکم بزنم
وارد سرویس شدم وبعدازاینکه دست وصورتم رو بااب سردشستم به خودم
تواینه نگاه کردم صورت گردم که دیگه خبری از تپلی ش نبود رنگ صورتم زرد زرد
بود زیرچشمام گودرفته بود و سرخ سرخ بود دماغم قرمزومتورم بود
به خودم نگاه کردم لباس فرمی که پنج ماه پیش برام تنگ بود الان خیلی گشاد شده برام
گاهی تاچهارروز هیچی نخورده بودم حتی یه لیوان اب اونقدر
خودمودرگیرکارکرده بودم که حتی وقت سرخاروندنم نداشتم باهیچکس حرف
نمیزدم وتمام بیست وچهارساعت کارمیکردم و اهنگ گوش میکردم وگریه میکردم
در طول ۲۴ساعت شبانه روز یک ساعت میخوابیدم اونم اگه میشد بیشتراوقات
نمیخوابیدم شبیه ارواح شده بودم
مقنعه م رواز سرم دراوردم به موهام که دیگه ردی از رنگ نسکافه ای نبودنگاه
کردم دوباره همون موهای خرمایی رنگ شده بود اما صاف صاف
کلیپسم رو بازکردم وموهای پرپشت شده م که تازیرسینه م میرسید دورم ریخت
علت کم شدن موهام استرس و اختلال هورمون بودکه باداروهایی که مصرف
میکردم کاملا ازبین رفته بود ودوباره شده بودم مثل بچگ ی هام موها ی پرپشت
وقشنگم دوباره برگشته بودن لبخند رولبم نشست تنها دلیل لبخنداین روزهام دیدن موهام بود
موهام رودوباره جمع کردم و از سرویس خارج شدم
مشغول کارم شدم که بادیدن یه پسر هیکلی که سگ بزرگ مشکی دستش
بودوبه طرفم می اومد نفسم ازترس رفت فوبیا حیوانات داشتم و ازحیوون میترسیدم
جیغی کشیدم که سمانه باترس دویید طرفم که باترس لب زدم
_سم..سمانه سگ
سمانه باوحشت به جایی که اشاره کردم نگاه کرد ازصدای جیغش بدترترسیدم
که هون پسره باخنده گفت
_اووووو جن که ندیدید سگ به این قشنگی ترس نداره
ازشدت ضعف نمیتونستم ازجام بلندشم پاهام قفل کرده بود و هرلحظه اون
سگ بهم نزدیک ونزدیکترمی شد سمانه ازجاش پری دوبدون توجه به من
دویید
سرم گیج میرفت دهنم تلخ شده بود وچشمام سیاهی رفت ودیگه هیچی
نفهمیدم
باحس سوزش دستم چشمام رواروم بازکردم که بادیدن کاویانی باترس
وخجالت لب زدم
_معذرت...میخوام
نگران نگاهم کرد
کاویانی _خوبی دخترم؟سمانه خانوم گفت چه اتفاقی افتاده
_خو...خوبم
کاویانی _الحمدالله
ازرومبل نیم خیز شدم
_میتونم برم سرکارم
نگاهش غمگین شد
کاویانی _امروزواستراحت کن
سریع سرجام نشست وبااخم لب زدم
_نه نیازی نیست من خوبم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_185
به هق هق افتاده بودم بانفرت به ارسلان نگاه کردم ولب زدم تاوان کاری که باهام کردی روازت میگیرم جناب ارسلان زرگر گوشی روخاموش کردم واهنگ بیکلامی پلی کردم
وهمراه اون اهنگ اشک ریختم
اخرین میگو روهم پاک کردم وپاشدم دستام روبامایع ظرفشویی شستم کمی
بادست کمرم رو ماساژدادم اخیشش بالاخره تموم شد
امشب کارم خیل ی زیادبود
به ساعت گوشیم نگاه کردم هفت صبح بود از اشپزخونه خارج شدم وبه طرف
سرویس رفتم تا یه مشت اب به صورت خیس اشکم بزنم
وارد سرویس شدم وبعدازاینکه دست وصورتم رو بااب سردشستم به خودم
تواینه نگاه کردم صورت گردم که دیگه خبری از تپلی ش نبود رنگ صورتم زرد زرد
بود زیرچشمام گودرفته بود و سرخ سرخ بود دماغم قرمزومتورم بود
به خودم نگاه کردم لباس فرمی که پنج ماه پیش برام تنگ بود الان خیلی گشاد شده برام
گاهی تاچهارروز هیچی نخورده بودم حتی یه لیوان اب اونقدر
خودمودرگیرکارکرده بودم که حتی وقت سرخاروندنم نداشتم باهیچکس حرف
نمیزدم وتمام بیست وچهارساعت کارمیکردم و اهنگ گوش میکردم وگریه میکردم
در طول ۲۴ساعت شبانه روز یک ساعت میخوابیدم اونم اگه میشد بیشتراوقات
نمیخوابیدم شبیه ارواح شده بودم
مقنعه م رواز سرم دراوردم به موهام که دیگه ردی از رنگ نسکافه ای نبودنگاه
کردم دوباره همون موهای خرمایی رنگ شده بود اما صاف صاف
کلیپسم رو بازکردم وموهای پرپشت شده م که تازیرسینه م میرسید دورم ریخت
علت کم شدن موهام استرس و اختلال هورمون بودکه باداروهایی که مصرف
میکردم کاملا ازبین رفته بود ودوباره شده بودم مثل بچگ ی هام موها ی پرپشت
وقشنگم دوباره برگشته بودن لبخند رولبم نشست تنها دلیل لبخنداین روزهام دیدن موهام بود
موهام رودوباره جمع کردم و از سرویس خارج شدم
مشغول کارم شدم که بادیدن یه پسر هیکلی که سگ بزرگ مشکی دستش
بودوبه طرفم می اومد نفسم ازترس رفت فوبیا حیوانات داشتم و ازحیوون میترسیدم
جیغی کشیدم که سمانه باترس دویید طرفم که باترس لب زدم
_سم..سمانه سگ
سمانه باوحشت به جایی که اشاره کردم نگاه کرد ازصدای جیغش بدترترسیدم
که هون پسره باخنده گفت
_اووووو جن که ندیدید سگ به این قشنگی ترس نداره
ازشدت ضعف نمیتونستم ازجام بلندشم پاهام قفل کرده بود و هرلحظه اون
سگ بهم نزدیک ونزدیکترمی شد سمانه ازجاش پری دوبدون توجه به من
دویید
سرم گیج میرفت دهنم تلخ شده بود وچشمام سیاهی رفت ودیگه هیچی
نفهمیدم
باحس سوزش دستم چشمام رواروم بازکردم که بادیدن کاویانی باترس
وخجالت لب زدم
_معذرت...میخوام
نگران نگاهم کرد
کاویانی _خوبی دخترم؟سمانه خانوم گفت چه اتفاقی افتاده
_خو...خوبم
کاویانی _الحمدالله
ازرومبل نیم خیز شدم
_میتونم برم سرکارم
نگاهش غمگین شد
کاویانی _امروزواستراحت کن
سریع سرجام نشست وبااخم لب زدم
_نه نیازی نیست من خوبم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_186
به سرم تودستم که نصف شده بودنگاه کردم وبایه حرکت سوز ن سرم روازدستم
کندم سوزش دستم روباگازگرفتن لبم تحمل کردم
سمانه_ای وای چراسرمتو دراوردی؟
نیم نگاهی بهش انداختم
_خوبم نگران نباش
بیحرف ازجلوی چشمای بهت زده شون مشغول کارم شدم که با لرزش گوشی
توجیب مانتوم دست ازکاربرداشتم و گوشی روجواب دادم
_بله؟
شیرین_الو رزا جونم خوبی ؟
باشنیدن صدای شیرین قلبم تیرکشید اماسعی کردم محکم باشم سردجواب
دادم
_ممنون توخوبی
مکثی کرد وجواب داد
شیرین_میشه ازت خواهش کنم یه جاهمدیگه ارو ببینیم
قاطع لب زدم
_نه
شیرین_توروخدا رزا خیلی موضوع مهمیه
کلافه تیرو به دی وارتکیه دادم
_باشه کجابیام
شیرین_بیاکافه همیشگی امروز ساعت ۵
_باشه
گوشی روقطع کردم ساعت سه بود مشغول کارشدم اما یک لحظه اشکام
بندنمیومد
دلم بدجورپربود
بادیدن ساعت که چهارونیم بود به طرف اتاق کاو یانی رفتم وارداتاق شدم
_جناب کاویانی دوساعت مرخصی میخواستم
کاویانی که تاحالا هرگزازش مرخصی نخواسته بودم سریع قبول کرد
وارد اتاق تعویض لباس شدم ولباسام روه مانتوحریر قرمز وشلوارکتون مشکی
بود رو تنم کردم شال مشکیم روسرم کردم به صورت زردم نگاه کردم نباید
شیرین میفهمید که حالم بده
بنابراین از کی فم لوازم ارایشم رو برداشتم وارایش کاملی کردم که بیشتر ازهمه
رژ قرمزم تودید بود
موهام روتوی صورتم ری ختم واز هتل خارج شدم بااژانس به کافه ای که پاتوق
منو رفیقام بود رفتم
یه کافه کوچیک به شکل کلبه
اسم کافه کلبه عشق بود
همه ی لوازم چوبی بود واهنگ غمگینی داخل کافه پلی میشد
باپاهای لرزون وارد کافه شدم بادیدن شیرین که جای همیشگ ی نشسته بود
لبخند مصنوعی رولبم نشوندم و به طرفش رفتم کنارش ایستادم هیچ فرقی با
شیرین چندماه پیش نداشت مثل شیش ماه قبل بود
بالبخند به صورت بهت زده ش نگاه کردم
_سلام
باناباوری ازجاش بلندشدو لب زد
شیرین_رزا خودتی؟
چشمام روبه معنی مثبت بازوبسته کردم که بغض الود لب زد
_چه بلایی سرت اومده؟
قلبم از شنیدن جمله ش تیرکشید اما نذاشتم بفهمه لبخندزدم
_مگه چمه کورشدم یاکچل خودم خبرندارم؟
شیرین_شدی پوست واستخوون چرااین شکلی شدی
بیتوجه به سوالش روی صندلی مقابلش نشستم
_حرفت وبگو باید برم کاردارم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_186
به سرم تودستم که نصف شده بودنگاه کردم وبایه حرکت سوز ن سرم روازدستم
کندم سوزش دستم روباگازگرفتن لبم تحمل کردم
سمانه_ای وای چراسرمتو دراوردی؟
نیم نگاهی بهش انداختم
_خوبم نگران نباش
بیحرف ازجلوی چشمای بهت زده شون مشغول کارم شدم که با لرزش گوشی
توجیب مانتوم دست ازکاربرداشتم و گوشی روجواب دادم
_بله؟
شیرین_الو رزا جونم خوبی ؟
باشنیدن صدای شیرین قلبم تیرکشید اماسعی کردم محکم باشم سردجواب
دادم
_ممنون توخوبی
مکثی کرد وجواب داد
شیرین_میشه ازت خواهش کنم یه جاهمدیگه ارو ببینیم
قاطع لب زدم
_نه
شیرین_توروخدا رزا خیلی موضوع مهمیه
کلافه تیرو به دی وارتکیه دادم
_باشه کجابیام
شیرین_بیاکافه همیشگی امروز ساعت ۵
_باشه
گوشی روقطع کردم ساعت سه بود مشغول کارشدم اما یک لحظه اشکام
بندنمیومد
دلم بدجورپربود
بادیدن ساعت که چهارونیم بود به طرف اتاق کاو یانی رفتم وارداتاق شدم
_جناب کاویانی دوساعت مرخصی میخواستم
کاویانی که تاحالا هرگزازش مرخصی نخواسته بودم سریع قبول کرد
وارد اتاق تعویض لباس شدم ولباسام روه مانتوحریر قرمز وشلوارکتون مشکی
بود رو تنم کردم شال مشکیم روسرم کردم به صورت زردم نگاه کردم نباید
شیرین میفهمید که حالم بده
بنابراین از کی فم لوازم ارایشم رو برداشتم وارایش کاملی کردم که بیشتر ازهمه
رژ قرمزم تودید بود
موهام روتوی صورتم ری ختم واز هتل خارج شدم بااژانس به کافه ای که پاتوق
منو رفیقام بود رفتم
یه کافه کوچیک به شکل کلبه
اسم کافه کلبه عشق بود
همه ی لوازم چوبی بود واهنگ غمگینی داخل کافه پلی میشد
باپاهای لرزون وارد کافه شدم بادیدن شیرین که جای همیشگ ی نشسته بود
لبخند مصنوعی رولبم نشوندم و به طرفش رفتم کنارش ایستادم هیچ فرقی با
شیرین چندماه پیش نداشت مثل شیش ماه قبل بود
بالبخند به صورت بهت زده ش نگاه کردم
_سلام
باناباوری ازجاش بلندشدو لب زد
شیرین_رزا خودتی؟
چشمام روبه معنی مثبت بازوبسته کردم که بغض الود لب زد
_چه بلایی سرت اومده؟
قلبم از شنیدن جمله ش تیرکشید اما نذاشتم بفهمه لبخندزدم
_مگه چمه کورشدم یاکچل خودم خبرندارم؟
شیرین_شدی پوست واستخوون چرااین شکلی شدی
بیتوجه به سوالش روی صندلی مقابلش نشستم
_حرفت وبگو باید برم کاردارم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
دلتنگی
ساعت و لحظه سرش نمیشود !
جانِ دلم ؛
جمعه برای من
تمام آن لحظاتی ست
که از تو بی خبرم ...
تمام آن لحظاتی
که حالم را نمیپرسی ...
#علی_سلطانی
@yavaashaki 🍃🌺
ساعت و لحظه سرش نمیشود !
جانِ دلم ؛
جمعه برای من
تمام آن لحظاتی ست
که از تو بی خبرم ...
تمام آن لحظاتی
که حالم را نمیپرسی ...
#علی_سلطانی
@yavaashaki 🍃🌺