ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺑﺎﻭﺭ ﻣﺎﺳﺖ
ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺭﺍ
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺑﻨﺎ ﮐﺮﺩﻡ
ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﻦ ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ
ﺍﻣﮑﺎﻥ ﭘﺬﯾﺮ ﺍﺳﺖ
#عصرتون_عاشقانه ❤️✨❤️
@yavaashaki 🍃🌺
ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺭﺍ
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺑﻨﺎ ﮐﺮﺩﻡ
ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﻦ ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ
ﺍﻣﮑﺎﻥ ﭘﺬﯾﺮ ﺍﺳﺖ
#عصرتون_عاشقانه ❤️✨❤️
@yavaashaki 🍃🌺
سلامت می کنم،
از پناهگاه امنِ قلبم
آنجا که تو را پنهان کرده ام؛ به سان شاخه گل مریمی که در آغوش صفحات کهنه ی کتاب ، خواب نور می بیند؛
سلامت می کنم،
چو اندوه یک خداحافظی غمبار
آنجا که فراموش کردی مرا به خدا بسپاری.
سلامت می کنم ،
سلامی به پاکی واج به واج کلمات مادر و به صداقت شانه های پدرم.
سلامت می کنم ،
از آخرین قطره ی بارانی که در اولین پاییززمین به صورت کودکِ جنگ زده نشست.
سلامت می کنم ،
از غَمستان چشمانی که هنوز خواب قاصدکی که روی مویت می رقصید ، را می بیند!
این بار قاصد یک خبرخوشم:
من بازآمده ام؛
زیرا که تو بازنگشته ای!
برایت عطر شمال و نارنگی آورده ام.
از جیب های پدرم برایت گرما سوغات آورده ام.
از خاطره ی آخرین لبخندم در سال هزاروسیصدوفلان ، شادی را برایت گلچین کرده ام.
و از تکرار مکرر روزهای عمرم ، تنها روزهای آفتابی بعد از یک شب بارانی را برایت نگه داشته ام.
می خواستم برایت گل بیاورم،
اما
تمام پاییز سهم باغچه ی ما شد و غنچه ها روی شانه های مادرانشان مردند .
اما تو غمگین نباش!
تو را از پاییز خواهم گرفت ،
به دستان رنگی بهار خواهم رساند
و دوباره بازخواهم گشت ...
#ناهید_آقاطبا
@yavaashaki ✍
از پناهگاه امنِ قلبم
آنجا که تو را پنهان کرده ام؛ به سان شاخه گل مریمی که در آغوش صفحات کهنه ی کتاب ، خواب نور می بیند؛
سلامت می کنم،
چو اندوه یک خداحافظی غمبار
آنجا که فراموش کردی مرا به خدا بسپاری.
سلامت می کنم ،
سلامی به پاکی واج به واج کلمات مادر و به صداقت شانه های پدرم.
سلامت می کنم ،
از آخرین قطره ی بارانی که در اولین پاییززمین به صورت کودکِ جنگ زده نشست.
سلامت می کنم ،
از غَمستان چشمانی که هنوز خواب قاصدکی که روی مویت می رقصید ، را می بیند!
این بار قاصد یک خبرخوشم:
من بازآمده ام؛
زیرا که تو بازنگشته ای!
برایت عطر شمال و نارنگی آورده ام.
از جیب های پدرم برایت گرما سوغات آورده ام.
از خاطره ی آخرین لبخندم در سال هزاروسیصدوفلان ، شادی را برایت گلچین کرده ام.
و از تکرار مکرر روزهای عمرم ، تنها روزهای آفتابی بعد از یک شب بارانی را برایت نگه داشته ام.
می خواستم برایت گل بیاورم،
اما
تمام پاییز سهم باغچه ی ما شد و غنچه ها روی شانه های مادرانشان مردند .
اما تو غمگین نباش!
تو را از پاییز خواهم گرفت ،
به دستان رنگی بهار خواهم رساند
و دوباره بازخواهم گشت ...
#ناهید_آقاطبا
@yavaashaki ✍
#تووييت🌐
این دفعه بهش تکست نمیدم تا خودش تکست بده.
من نیمساعت بعد:
ببین یه سؤالی تو عدس پلو عدسم باید بریزم؟
@yavaashaki ✍
این دفعه بهش تکست نمیدم تا خودش تکست بده.
من نیمساعت بعد:
ببین یه سؤالی تو عدس پلو عدسم باید بریزم؟
@yavaashaki ✍
#تووييت🌐
ظاهرا حافظ هم از خودی خورده بوده
اونجا که میگه:
"من از بیگانگان هرگز ننالم
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد!"
@yavaashaki ✍
ظاهرا حافظ هم از خودی خورده بوده
اونجا که میگه:
"من از بیگانگان هرگز ننالم
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد!"
@yavaashaki ✍
منتظرم یک نفر بیاید
که حواسش یک سره
در حیاط خیال من ول بچرخد .
یک نفر که در حوض رویایم
تن بشوید ...
یک نفر که ، یک نفر نباشد !
یک دنیا باشد ...
#حامد_نیازی
@yavaashaki 🍃🌺
که حواسش یک سره
در حیاط خیال من ول بچرخد .
یک نفر که در حوض رویایم
تن بشوید ...
یک نفر که ، یک نفر نباشد !
یک دنیا باشد ...
#حامد_نیازی
@yavaashaki 🍃🌺
شب انتهای زیباییست
برای امتداد فردایی دیگر
تا زمانی که سلطان دلت
خداست...
کسی نمیتواند دلخوشیهایت را
ویران کند!
#شبتون_عاشقانه ✨❤️✨
@yavaashaki 🍃🌺
برای امتداد فردایی دیگر
تا زمانی که سلطان دلت
خداست...
کسی نمیتواند دلخوشیهایت را
ویران کند!
#شبتون_عاشقانه ✨❤️✨
@yavaashaki 🍃🌺
شب همیشه برای یک شاعر
حکم یک نقطهی لب مرزه
بدترین حالو داره و اما
هیچی قد شباش نمیارزه
اگه هر دردی حس کنه تو شب
کل درمونش هم همون نقطهس
اگه عاصی شه از زمین و زمان
شعر درمونشه، همینه و بس
#آنا_جمشیدی
#شبتون_آروم✨❤️✨
@yavaashaki ✍
حکم یک نقطهی لب مرزه
بدترین حالو داره و اما
هیچی قد شباش نمیارزه
اگه هر دردی حس کنه تو شب
کل درمونش هم همون نقطهس
اگه عاصی شه از زمین و زمان
شعر درمونشه، همینه و بس
#آنا_جمشیدی
#شبتون_آروم✨❤️✨
@yavaashaki ✍
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_174
باحرص کنارشیرین روی صندلی نشستم که عاقدشروع کردبه خوندن خطبه عقد
تودلم پربود از ترس
ازطرفی سنگینی نگاهی باعث شدسرم روبالابگیرم به اون ادم نگاه کنم بادیدن
یه پس قدبلند وچهارشونه باموهای خرمایی تیره وچشم ابی درشت وابروهای
پر و مشکی وپوست گندمی روشن که بانفوذ سرتاپام رونگاه میکرد اب دهنم رو
با استرس قورت دادم
وروبه شیرین لب زدم
_شیرین این پسره کیه؟
شیرین نیم نگاهی به اون پسر انداخت وبعد بالبخند لب زد
شیرین_داداش یکتاست برخلاف یکتای مارمولک داداشش فوق العاده باشخصی ته ومهربون
بااخم لب زدم
_یاشار؟؟
بالبخندسرتکون داد
شیرین_اره خودشه
سرم روتکون دادم و دست به سینه نشستم که ارسلان به همراه علی که
توبغلش بودکنارم ایستادکه سریع ازجام بلندشدم کت شلوار خوش دوخت
طوسی به همراه پیراهن سفید وکراوات مشکی تنش بود ته ریش روی
صورتش بدجوری خاص ترش کرده بود بااخم نگاهم کردوگفت
ارسلان_شالت کو
باابرو اشاره کردم ادامه نده به خاطر شیرین که باحرص دندون قروچه ای کرد
ارسلان_این یقه ت چراانقدربازه؟
بااخم به یقه انگلی سیم نگاه کردم تاپ مشکی رنگم یقه خیلی بازی داشت و تن
سفیدم تو دید بود
علی روازش گرفتم
_ممنون که علی رواوردین
ارسلان_گفتم شالت کو؟
چشمام رودرشت کردم وزیرلب طور ی که فقط خودش بشنوه گفتم
_باشه ارسلان اروم همه فهمیدن
رگ پیشونیش ازخشم برامده شده بود
ارسلان_این یقه بی صاحابت چراانقدربازه؟ مگه نگفتم لباس اینطوری تنت نبینم؟؟
ازحرص درحال ترکیدن بودم اما الان وقتش نبود ازطرفی ارسلان اونقدرعصبی
بودکه میدونستم اگه حرفی که دلم میخواد بهش بزنم اینجا قیامت به پامیکنه
بنابراین باتمام توان حرصم روکنترل کردم ولب زدم
_علی بغلمه دیگه یقه م معلوم نیست
ارسلان_پاشوبرو اتاقت شال سرت کن
بااخم نگاهش کردم
_لباسموببین شبیه لباسای کاریه فقط موهام بیرونه که اونم باشال بپوشونمش؟
لبم بی اختیارشروع کردبه لرزیدن اینم مثل بقیه اذیتم میکنه میدونستم از
تعصب وعلاقه زیادشه اما دست خودم نبود که دلم میشکست
سه قدم ازش فاصله گرفتم وطوری که فقط اون بشنوه گفتم
_اصلا...
بغضم وبه زور قورت دادم وچشمام روتندتند بازوبسته میکردم تااشکم روصورتم
نریزه
_اصلا من میرم تواتاقم نیازی به بودن من نیست
بعد به طرفش چرخیدم وبی توجه به صورت برافروخته ش علی روتوبغلش
گذاشتم و حتی اجازه ندادم حرفی بزنه وازمقابلش ردشدم وبا سرعت زیادی از
اتاق عقد خارج شدم وبا دوو وارداتاقم شدم وسریع دراتاق رو قفل کردم
ونشستم پشت در
زندگی من همیشه همین بوده همیشه باید تو تنهایی وبغض بگذره من
هیچوقت نمیتونم توهیچ جمعی ازته دل شادباشم
اشکم بی اراده رو گونه م به رقص دراومدن
باحرص موهام رو باکش بستم ولباسام رو بالباسای راحتی که بلوز شلوار
همرنگ کرم ی بود عوض کردم و جلوی اینه ایستادم و بادستمال مرطوب تمام
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_174
باحرص کنارشیرین روی صندلی نشستم که عاقدشروع کردبه خوندن خطبه عقد
تودلم پربود از ترس
ازطرفی سنگینی نگاهی باعث شدسرم روبالابگیرم به اون ادم نگاه کنم بادیدن
یه پس قدبلند وچهارشونه باموهای خرمایی تیره وچشم ابی درشت وابروهای
پر و مشکی وپوست گندمی روشن که بانفوذ سرتاپام رونگاه میکرد اب دهنم رو
با استرس قورت دادم
وروبه شیرین لب زدم
_شیرین این پسره کیه؟
شیرین نیم نگاهی به اون پسر انداخت وبعد بالبخند لب زد
شیرین_داداش یکتاست برخلاف یکتای مارمولک داداشش فوق العاده باشخصی ته ومهربون
بااخم لب زدم
_یاشار؟؟
بالبخندسرتکون داد
شیرین_اره خودشه
سرم روتکون دادم و دست به سینه نشستم که ارسلان به همراه علی که
توبغلش بودکنارم ایستادکه سریع ازجام بلندشدم کت شلوار خوش دوخت
طوسی به همراه پیراهن سفید وکراوات مشکی تنش بود ته ریش روی
صورتش بدجوری خاص ترش کرده بود بااخم نگاهم کردوگفت
ارسلان_شالت کو
باابرو اشاره کردم ادامه نده به خاطر شیرین که باحرص دندون قروچه ای کرد
ارسلان_این یقه ت چراانقدربازه؟
بااخم به یقه انگلی سیم نگاه کردم تاپ مشکی رنگم یقه خیلی بازی داشت و تن
سفیدم تو دید بود
علی روازش گرفتم
_ممنون که علی رواوردین
ارسلان_گفتم شالت کو؟
چشمام رودرشت کردم وزیرلب طور ی که فقط خودش بشنوه گفتم
_باشه ارسلان اروم همه فهمیدن
رگ پیشونیش ازخشم برامده شده بود
ارسلان_این یقه بی صاحابت چراانقدربازه؟ مگه نگفتم لباس اینطوری تنت نبینم؟؟
ازحرص درحال ترکیدن بودم اما الان وقتش نبود ازطرفی ارسلان اونقدرعصبی
بودکه میدونستم اگه حرفی که دلم میخواد بهش بزنم اینجا قیامت به پامیکنه
بنابراین باتمام توان حرصم روکنترل کردم ولب زدم
_علی بغلمه دیگه یقه م معلوم نیست
ارسلان_پاشوبرو اتاقت شال سرت کن
بااخم نگاهش کردم
_لباسموببین شبیه لباسای کاریه فقط موهام بیرونه که اونم باشال بپوشونمش؟
لبم بی اختیارشروع کردبه لرزیدن اینم مثل بقیه اذیتم میکنه میدونستم از
تعصب وعلاقه زیادشه اما دست خودم نبود که دلم میشکست
سه قدم ازش فاصله گرفتم وطوری که فقط اون بشنوه گفتم
_اصلا...
بغضم وبه زور قورت دادم وچشمام روتندتند بازوبسته میکردم تااشکم روصورتم
نریزه
_اصلا من میرم تواتاقم نیازی به بودن من نیست
بعد به طرفش چرخیدم وبی توجه به صورت برافروخته ش علی روتوبغلش
گذاشتم و حتی اجازه ندادم حرفی بزنه وازمقابلش ردشدم وبا سرعت زیادی از
اتاق عقد خارج شدم وبا دوو وارداتاقم شدم وسریع دراتاق رو قفل کردم
ونشستم پشت در
زندگی من همیشه همین بوده همیشه باید تو تنهایی وبغض بگذره من
هیچوقت نمیتونم توهیچ جمعی ازته دل شادباشم
اشکم بی اراده رو گونه م به رقص دراومدن
باحرص موهام رو باکش بستم ولباسام رو بالباسای راحتی که بلوز شلوار
همرنگ کرم ی بود عوض کردم و جلوی اینه ایستادم و بادستمال مرطوب تمام
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_174 باحرص کنارشیرین روی صندلی نشستم که عاقدشروع کردبه خوندن خطبه عقد تودلم پربود از ترس ازطرفی سنگینی نگاهی باعث شدسرم روبالابگیرم به اون ادم نگاه کنم بادیدن یه پس قدبلند وچهارشونه باموهای خرمایی تیره وچشم ابی…
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_175
ارایشم رو پاک کردم مثل همیشه وقتی بغض یایه قطره اشک میری ختم یا گریه
میکردم دماغم دوبرابر می شد وقرمز
پوزخندی به صورتم زدم ورو ی تخت درازکشیدم خیالم بابت علی راحت بودحاج
خانوم حواسش به علی بود بنابراین نگران نبودم گوشیم رو از کنار میز تخت
برداشتم واهنگ غمگینی پلی کردم واشکام راه خودشون روپیداکردن وشروع
کردن به باریدن ازبیرون صدای بلند موزیک شاد میومد ومن تواین اتاق تنها
بودم وغمگین توحال خودم بودم که با صدای کوبیده شدن در روتخت نیم
خیزشدم که باز صداتکرارشد و بعد صدای عصبی ارسلان کفریم کرد
ارسلان_بازکن این درو واسه چی اومدی چپیدی تو اتاق پاشو بیابیرون ببینم
ازحرص ناخونای مانیکورشد طرح فرنچم روتودستم فروکردم و زیرلب گفتم
_بروگمشو بیشعور
ارسلان_مگه من باتونیستم بازکن این بی صاحابو
از جام بلند شدم وبه طرف حمام رفتم اصلا احتیاجی به حمام نداشتم اما اونقدر
عصبی بودم که فقط دلم می خواست صداشونشنوم
واردحمام شدم ودر حمام روقفل کردم وان رو ازاب ولرم پرکردم و داخل وان رو
ازشامپوی شکلاتی کرمی اکتیو پرکردم و اروم داخل وان درازکشیدم وسرم رو تو
جای مخصوص گذاشتم وچشمام روبستم واشکام دوباره شروع کردن به باریدن
نمیدونم چقدر گذشت که صدای نگران شیرین رو شنیدم
شیرین_رزا جونم اجی بیا این درو بازکن!!چراجواب نمیدی
بی حال چشمام روبازکردم واز وان خارج شدم و زیردوش ایستادم ودوش اب
گرمی گرفتم وتن پوشم روتنم کردم و اروم درحمام روبازکردم که بادیدن شیرین
وارسلان اخمو لب زرم
_چطوری اومدین داخل مگه درقفل نبود؟
ارسلان باخشم جلوم ایستاد دکمه های بالای پیراهنش بازبود وسینه عضلانیش
ازخشم تندتند بالا پایین می شد
بافک منقبض شده ودندونای کلیدشده نگاهم میکردکه با حرص نگاهش کردم
_هان چیه واسه چی اومدی داخل اتاقم
گفتی شرمو کم کنم ازمراسم برادرت همون کارو کردم دیگه چته؟
شیرین باترس نگاهمون کردوگفت
شیرین_سکته مون دادی که تو رزا
با پوزخند نگاهش کردم
_چرا فکرکردید خودمو ازپنجره پرت میکنم پایین چون اقا ارسلان اجازه حضور
تومراسم برادرشون روبهم نداده
ارسلان_دهنتو ببند
خشن فاصله بینمون روپرکردم و لب زدم
_اونی که باید دهنشو ببنده تویی نه من
ازچشماش خون میبارید ازترس قلبم یکی درمیزداما مثل همیشه نترس ادامه
دادم
_الان هم بفرمایید بیرون
شیرین_رزا جان لباس بپوش بریم پیش مهمونا
ازصدای بلند موزیک شاد سرم دردگرفته بود دروغ بود ازگریه زیاد سردردداشتم
سردبه شیرین نگاه کردم
_حضورمن تواین مهمونی دلیل خاصی نداره شیرین جان یادت رفته من فقط پرستار بچه این خانوادم
ازعمد کلمه پرستار بچه ارو به زبون اوردم وانگار به جون ارسلان اتیش زدم که
اونطور باحرص وخشم نگاهم میکرد
شیرین باترس نگاهم کردکه ارسلان باخشم بازوم روتودستش گرفت ومحکم
فشاردادکه ازدرد چشمام روبهم فشردم
ارسلان_که تو فقط پرستاربچه منی اره؟
آرههههههه
چنان دادی زد که نفس کشیدن یادم رفت که باحرف بعدی ارسلان قلبم اتیش گرفت وخاکسترشد
بابیرحمی تمام باچشمای به رنگ خونش توصورتم فریادزد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_175
ارایشم رو پاک کردم مثل همیشه وقتی بغض یایه قطره اشک میری ختم یا گریه
میکردم دماغم دوبرابر می شد وقرمز
پوزخندی به صورتم زدم ورو ی تخت درازکشیدم خیالم بابت علی راحت بودحاج
خانوم حواسش به علی بود بنابراین نگران نبودم گوشیم رو از کنار میز تخت
برداشتم واهنگ غمگینی پلی کردم واشکام راه خودشون روپیداکردن وشروع
کردن به باریدن ازبیرون صدای بلند موزیک شاد میومد ومن تواین اتاق تنها
بودم وغمگین توحال خودم بودم که با صدای کوبیده شدن در روتخت نیم
خیزشدم که باز صداتکرارشد و بعد صدای عصبی ارسلان کفریم کرد
ارسلان_بازکن این درو واسه چی اومدی چپیدی تو اتاق پاشو بیابیرون ببینم
ازحرص ناخونای مانیکورشد طرح فرنچم روتودستم فروکردم و زیرلب گفتم
_بروگمشو بیشعور
ارسلان_مگه من باتونیستم بازکن این بی صاحابو
از جام بلند شدم وبه طرف حمام رفتم اصلا احتیاجی به حمام نداشتم اما اونقدر
عصبی بودم که فقط دلم می خواست صداشونشنوم
واردحمام شدم ودر حمام روقفل کردم وان رو ازاب ولرم پرکردم و داخل وان رو
ازشامپوی شکلاتی کرمی اکتیو پرکردم و اروم داخل وان درازکشیدم وسرم رو تو
جای مخصوص گذاشتم وچشمام روبستم واشکام دوباره شروع کردن به باریدن
نمیدونم چقدر گذشت که صدای نگران شیرین رو شنیدم
شیرین_رزا جونم اجی بیا این درو بازکن!!چراجواب نمیدی
بی حال چشمام روبازکردم واز وان خارج شدم و زیردوش ایستادم ودوش اب
گرمی گرفتم وتن پوشم روتنم کردم و اروم درحمام روبازکردم که بادیدن شیرین
وارسلان اخمو لب زرم
_چطوری اومدین داخل مگه درقفل نبود؟
ارسلان باخشم جلوم ایستاد دکمه های بالای پیراهنش بازبود وسینه عضلانیش
ازخشم تندتند بالا پایین می شد
بافک منقبض شده ودندونای کلیدشده نگاهم میکردکه با حرص نگاهش کردم
_هان چیه واسه چی اومدی داخل اتاقم
گفتی شرمو کم کنم ازمراسم برادرت همون کارو کردم دیگه چته؟
شیرین باترس نگاهمون کردوگفت
شیرین_سکته مون دادی که تو رزا
با پوزخند نگاهش کردم
_چرا فکرکردید خودمو ازپنجره پرت میکنم پایین چون اقا ارسلان اجازه حضور
تومراسم برادرشون روبهم نداده
ارسلان_دهنتو ببند
خشن فاصله بینمون روپرکردم و لب زدم
_اونی که باید دهنشو ببنده تویی نه من
ازچشماش خون میبارید ازترس قلبم یکی درمیزداما مثل همیشه نترس ادامه
دادم
_الان هم بفرمایید بیرون
شیرین_رزا جان لباس بپوش بریم پیش مهمونا
ازصدای بلند موزیک شاد سرم دردگرفته بود دروغ بود ازگریه زیاد سردردداشتم
سردبه شیرین نگاه کردم
_حضورمن تواین مهمونی دلیل خاصی نداره شیرین جان یادت رفته من فقط پرستار بچه این خانوادم
ازعمد کلمه پرستار بچه ارو به زبون اوردم وانگار به جون ارسلان اتیش زدم که
اونطور باحرص وخشم نگاهم میکرد
شیرین باترس نگاهم کردکه ارسلان باخشم بازوم روتودستش گرفت ومحکم
فشاردادکه ازدرد چشمام روبهم فشردم
ارسلان_که تو فقط پرستاربچه منی اره؟
آرههههههه
چنان دادی زد که نفس کشیدن یادم رفت که باحرف بعدی ارسلان قلبم اتیش گرفت وخاکسترشد
بابیرحمی تمام باچشمای به رنگ خونش توصورتم فریادزد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
هیچکس نخواهد فهمید !
در زندگیِ هر آدمی
یک نفر هست
که دوست داشتنی ترین پنهانِ دنیاست
#امیر_وجود
@yavaashaki 🍃🌺
در زندگیِ هر آدمی
یک نفر هست
که دوست داشتنی ترین پنهانِ دنیاست
#امیر_وجود
@yavaashaki 🍃🌺