باید يكى را داشته باشی
تا با بوسه های بی هوایش
به تو بفهماند
كه جمعه ها عشق تعطیل نیست !
لعنتی تازه
سرآغاز عاشق شدن است ...
#علیرضا_اسفندیاری
@yavaashaki 🍃🌺
تا با بوسه های بی هوایش
به تو بفهماند
كه جمعه ها عشق تعطیل نیست !
لعنتی تازه
سرآغاز عاشق شدن است ...
#علیرضا_اسفندیاری
@yavaashaki 🍃🌺
مادربزرگ همیشه میگه خدا حکیمه، برای همینم امکان نداره دردیرو بده که قبلا صبرشرو نداده باشه، یکهو میبینی همون کتابی که چند ماه پیش تو شهرکتابگردیات اتفاقی میون کتابای دیگه خریدی و فراموشش کرده بودی، یهوقت میاد دمدستت و میشه کمک حال روزای زردت، یا یکی از اون شبایی که عمرت میگذره اما ساعت جلو نمیره از یه گوشهی هاردت فیلم ناآشناییرو پلی میکنی و طوری به وجودت میشینه که انگار فقط برای حال اونشب تو ساختنش، یحتمل مادربزرگ بیراه نمیگه، بیشتر وقتها درست توی همون وضعیتی هستیم که یه روزی میگفتیم تحملشرو نداریم، شاید برای تحمل زندگی باید از خود زندگی کمک گرفت
@yavaashaki ✍
@yavaashaki ✍
زن ها را باید زیاد دوست داشت ،
باید احساسِ منحصر به فرد بودن به آنها داد ،
باید به چشمِ معجزه نگاهشان کرد ،
زنی که بداند بودنش ؛
مردی را به وَجد می آورد ؛
هرگز پیر نخواهد شد ،
هرگز !!!
#نرگس_صرافیان_طوفان
@yavaashaki ✍
باید احساسِ منحصر به فرد بودن به آنها داد ،
باید به چشمِ معجزه نگاهشان کرد ،
زنی که بداند بودنش ؛
مردی را به وَجد می آورد ؛
هرگز پیر نخواهد شد ،
هرگز !!!
#نرگس_صرافیان_طوفان
@yavaashaki ✍
باز روز به پایان رسید و ناز شب شد،باز سر گذاشتم بر بالشت رویاها،
این بار به کجا برود خدا میداند،
شاید همان جای
همشیگی،کنار تو...
شبتون بخیر
#شبتون_عاشقانه ✨❤️✨
@yavaashaki 🍃🌺
این بار به کجا برود خدا میداند،
شاید همان جای
همشیگی،کنار تو...
شبتون بخیر
#شبتون_عاشقانه ✨❤️✨
@yavaashaki 🍃🌺
یک وقت هایی
آدم دلش می خواهد اجازه اش را
بدهد دستِ کسی
تا دلش قُرص شود
که مهم است برای کسی ...
#پریسا_زابلی_پور
#شبتون_آروم ✨❤️✨
@yavaashaki ✍
آدم دلش می خواهد اجازه اش را
بدهد دستِ کسی
تا دلش قُرص شود
که مهم است برای کسی ...
#پریسا_زابلی_پور
#شبتون_آروم ✨❤️✨
@yavaashaki ✍
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_114
همراه زهره برای غذای ظهر تدارک میدیدیم، هر دو آسیب دیده بودیم و به تنهایی کاری از پیش نمیبردیم. همین که پلو را دم گذاشتیم، صدای مداوم زنگ خانه بلند شد و پشتم را لرزاند. تصویر مانیتور آیفن مشکل داشت و نمیشد شخص پشت در را دید، پس گوشی را کنار گوشم گرفتم و جواب دادم:
_کیه؟
صدای زمخت مردانهای که عجیب هم لحن کوچه بازاری داشت، گوشم را آزرد:
_به اون زهره بگو بیاد پایین بینم!
گوشی به دست به زهره زل زدم، با عجله دست روی دهانهی گوشی گذاشتم و گفتم:
_زهره، به گمونم برادرته!
رنگش مثل گچ سفید شد و به تته پته افتاد:
_چ... چی... برادر من؟
به تندی سر تکان دادم و به پنجره اشاره کردم.گوشی را سر جایش گذاشتم و هر دو سمت پنجره دویدیم. هنوز پاهایم درد داشت اما از هول چنان دویدم که دردش هم فراموشم شد. آرام پرده را کنار زدم و سرک کشیدیم. زهره چنگی به صورتش زد و گفت:
_خاک به سرم، اینا اینجا رو از کجا پیدا کردن؟
جواب سوالش سخت نبود، الاقل من خوب میدانستم حضور اینها زیر سر چه کسی است! لب گزیدم و حرصی گفتم:
_سیاوش! نباید میفهمید اینجایی! بد کردی، نباید دیروز گوشی رو از من میگرفتی!
اشکش سرازیر شد و لرزان گفت:
_خیر نبینی سیاوش.به زمین گرم بشینی،ای که الهی جنازتو کفن کنم.
مات نفرینهایش بودم که باز زنگ در به صدا آمد،نه یک بار، نه دو بار، بلکه هزار زنگ به گوشهای ترسیدهی من وزهره رسید! دیگر طاقتم طاق شد و سمت آیفون رفتم که زهره دستم را کشید:
_چکار میخوای بکنی؟
کلافه گفتم:
_میخوام ببینم دردشون چیه؟
_دردشون منم، منِ بیچاره! آخه چرا دست بردار نیستن؟! بود و نبود من تو اون روستای خراب شده چه منفعتی برای اینا داره آخه؟
_خب بذار حالیشون کنم که تو هم آدمی، حق تصمیم گیری داری!
با ترس دستم را چنگ زد و گفت:
_نه نه، اصلا با اونا دهن به دهن نشو، تو اونا رو نمیشناسی دلسا. هیچکس حریفشون نمیشه، شر درست نکن.
_یعنی چی؟ دست بذارم روی دست تا این زنگ بسوزه؟ مگه نمیبینی ول کن نیستن، بذار باهاشون حرف بزنم. نمیذارم بفهمن تو اینجایی.
یکهوصدای هوار یکی از آنها داخل کوچه پیچید:
_این در و باز میکنی یا نه؟ هوی کجا قایم شدی؟
دهانم باز ماند و از ترسِ آبرویمان برای لحظهای مغزم قفل کرد، زهره با ترس نگاهم کرد و گفت:
_ نگفتم تو نمیشناسیشون، الان آبروریزی میکنن. خدایا من و بکش، از دست اینا هرجا باشم آسایش ندارم. خدامرگتون بده آخه به شمام میگن داداش؟!
از صدای عربده هایی که داخل کوچه میکشیدند بیشتر از آنها ترسیدم و به طرف گوشی موبایلم رفتم، به تنهایی که نمیتوانستم کاری از پیش ببرم، باید یک نفر کمکم میکرد! یک مرد!
اول خواستم شمارهی عمو را بگیرم، اما با یادآوری پیام و اطلاعش از اوضاع پیش آمده، شمارهای که آن شب با من تماس گرفته بود را لمس کردم و منتظر ماندم.
دومین بوق آزاد خورده شد که صدایش آب خنکی شد به آتشِ افتاده به جانم، همینکه صدایش را شنیدم، آرام گرفتم:
_الو دلسا خانم؟
لبهایم لرزید و از این بلبشویی که پیش آمده بود بغض کردم، با صدای لرزانی گفتم:
_آقای فراهانی!؟
صدایش کنجکاو و نگران به گوشم رسید:
_جانم؟
_میشه بیاین اینجا؟
اشکم سرازیر شد که به سرعت گفت:
_چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ تو خوبی؟
#پایان_جلد_اول
@yavaashaki📚
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_114
همراه زهره برای غذای ظهر تدارک میدیدیم، هر دو آسیب دیده بودیم و به تنهایی کاری از پیش نمیبردیم. همین که پلو را دم گذاشتیم، صدای مداوم زنگ خانه بلند شد و پشتم را لرزاند. تصویر مانیتور آیفن مشکل داشت و نمیشد شخص پشت در را دید، پس گوشی را کنار گوشم گرفتم و جواب دادم:
_کیه؟
صدای زمخت مردانهای که عجیب هم لحن کوچه بازاری داشت، گوشم را آزرد:
_به اون زهره بگو بیاد پایین بینم!
گوشی به دست به زهره زل زدم، با عجله دست روی دهانهی گوشی گذاشتم و گفتم:
_زهره، به گمونم برادرته!
رنگش مثل گچ سفید شد و به تته پته افتاد:
_چ... چی... برادر من؟
به تندی سر تکان دادم و به پنجره اشاره کردم.گوشی را سر جایش گذاشتم و هر دو سمت پنجره دویدیم. هنوز پاهایم درد داشت اما از هول چنان دویدم که دردش هم فراموشم شد. آرام پرده را کنار زدم و سرک کشیدیم. زهره چنگی به صورتش زد و گفت:
_خاک به سرم، اینا اینجا رو از کجا پیدا کردن؟
جواب سوالش سخت نبود، الاقل من خوب میدانستم حضور اینها زیر سر چه کسی است! لب گزیدم و حرصی گفتم:
_سیاوش! نباید میفهمید اینجایی! بد کردی، نباید دیروز گوشی رو از من میگرفتی!
اشکش سرازیر شد و لرزان گفت:
_خیر نبینی سیاوش.به زمین گرم بشینی،ای که الهی جنازتو کفن کنم.
مات نفرینهایش بودم که باز زنگ در به صدا آمد،نه یک بار، نه دو بار، بلکه هزار زنگ به گوشهای ترسیدهی من وزهره رسید! دیگر طاقتم طاق شد و سمت آیفون رفتم که زهره دستم را کشید:
_چکار میخوای بکنی؟
کلافه گفتم:
_میخوام ببینم دردشون چیه؟
_دردشون منم، منِ بیچاره! آخه چرا دست بردار نیستن؟! بود و نبود من تو اون روستای خراب شده چه منفعتی برای اینا داره آخه؟
_خب بذار حالیشون کنم که تو هم آدمی، حق تصمیم گیری داری!
با ترس دستم را چنگ زد و گفت:
_نه نه، اصلا با اونا دهن به دهن نشو، تو اونا رو نمیشناسی دلسا. هیچکس حریفشون نمیشه، شر درست نکن.
_یعنی چی؟ دست بذارم روی دست تا این زنگ بسوزه؟ مگه نمیبینی ول کن نیستن، بذار باهاشون حرف بزنم. نمیذارم بفهمن تو اینجایی.
یکهوصدای هوار یکی از آنها داخل کوچه پیچید:
_این در و باز میکنی یا نه؟ هوی کجا قایم شدی؟
دهانم باز ماند و از ترسِ آبرویمان برای لحظهای مغزم قفل کرد، زهره با ترس نگاهم کرد و گفت:
_ نگفتم تو نمیشناسیشون، الان آبروریزی میکنن. خدایا من و بکش، از دست اینا هرجا باشم آسایش ندارم. خدامرگتون بده آخه به شمام میگن داداش؟!
از صدای عربده هایی که داخل کوچه میکشیدند بیشتر از آنها ترسیدم و به طرف گوشی موبایلم رفتم، به تنهایی که نمیتوانستم کاری از پیش ببرم، باید یک نفر کمکم میکرد! یک مرد!
اول خواستم شمارهی عمو را بگیرم، اما با یادآوری پیام و اطلاعش از اوضاع پیش آمده، شمارهای که آن شب با من تماس گرفته بود را لمس کردم و منتظر ماندم.
دومین بوق آزاد خورده شد که صدایش آب خنکی شد به آتشِ افتاده به جانم، همینکه صدایش را شنیدم، آرام گرفتم:
_الو دلسا خانم؟
لبهایم لرزید و از این بلبشویی که پیش آمده بود بغض کردم، با صدای لرزانی گفتم:
_آقای فراهانی!؟
صدایش کنجکاو و نگران به گوشم رسید:
_جانم؟
_میشه بیاین اینجا؟
اشکم سرازیر شد که به سرعت گفت:
_چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ تو خوبی؟
#پایان_جلد_اول
@yavaashaki📚
هر صبح پلکهایت؛
فصل جدیدی از زندگی را ورق میزند،
سطر اول همیشه این است:
"خدا همیشه با ماست"
#صبح_اول_هفتهتون_بخیر🌺🍃🌺
@yavaashaki 🍃🌺
فصل جدیدی از زندگی را ورق میزند،
سطر اول همیشه این است:
"خدا همیشه با ماست"
#صبح_اول_هفتهتون_بخیر🌺🍃🌺
@yavaashaki 🍃🌺
با هر طلوع همراه میشوم ...
با قاصدک و باد ...
برای رساندن این پیغام به تو :
صبح بخیر
ای دلیلِ خوبِ آغازِ هر روزِ من ...
#فرهاد_فرهادی
#صبحتون_عاشقانه ❤️✨❤️
@yavaashaki 🍃🌺
با قاصدک و باد ...
برای رساندن این پیغام به تو :
صبح بخیر
ای دلیلِ خوبِ آغازِ هر روزِ من ...
#فرهاد_فرهادی
#صبحتون_عاشقانه ❤️✨❤️
@yavaashaki 🍃🌺
فرقی نمی کند آغازِ هفته باشد یا پایانش ...
صبح باشد یا شب ...
بذرِ امید ؛
نه وقت می شناسد ،
نه موقعیت ...
هر وقت بکاری ؛
شبیهِ لوبیایِ سحر آمیز ،
با اولین طلوعِ آفتابِ خواستن ؛
جوانه می زند ...
و تا آسمانِ موفقیت و توانستن ،
اوج می گیرد ...
هرگز نا امید نباش ... !!!
نا امیدی ، تیشه ی بی رحمی ست ؛
به جانِ ریشه ی شعور و خوشبختی ات ...
پس تا دیر نشده ،
بذرِ جادوییِ امیدت را بکار ،
و معجزه هایت را درو کن ... !
#نرگس_صرافیان_طوفان
#صبحتون_عاشقانه ❤️✨❤️
@yavaashaki ✍
صبح باشد یا شب ...
بذرِ امید ؛
نه وقت می شناسد ،
نه موقعیت ...
هر وقت بکاری ؛
شبیهِ لوبیایِ سحر آمیز ،
با اولین طلوعِ آفتابِ خواستن ؛
جوانه می زند ...
و تا آسمانِ موفقیت و توانستن ،
اوج می گیرد ...
هرگز نا امید نباش ... !!!
نا امیدی ، تیشه ی بی رحمی ست ؛
به جانِ ریشه ی شعور و خوشبختی ات ...
پس تا دیر نشده ،
بذرِ جادوییِ امیدت را بکار ،
و معجزه هایت را درو کن ... !
#نرگس_صرافیان_طوفان
#صبحتون_عاشقانه ❤️✨❤️
@yavaashaki ✍
شاید من از اون دست آدمهام که همیشه دوست داره به هر فصل یا ماهی یه جورِ ویژه ای نگاه کنه و منحصر به فرد عاشقش باشه!چطوره تمرکز کنیم روی همین آبان جآنمون!به نظرم هر چی که رو به جلو پیش می ریم پآییز پٌررنگ تر میشه!همین قدر که برگها رنگی تر و خش خشها عمیق تر...
هوای کمی تا قسمتی بلاتکلیف!
روزهای کوتاهِ شلوغ،شبهای بلند
و سکوت...
هفته یا هفته های آخرش نویدِ خوش عطرترین گیاهِ دنیا رو به قلبت میده تا معجزه رو بیشتر باور کنی!!سرمستیِ لطیفی به اسم نرگس...مگه میشه عاشقش نبود؟!
آبان سر می رسه تا پآییزِ بی خیالی هات رو به دو نیمه ی مساوی تقسیم کنه،بلکه بیشتر قدر بدونی و راحت نگذری از این همه حس و رنگ و تازگی...روزهایی هم که گره بخوره با بارون خیلی بیشتر سرِ ذوق میای از این همه لوندی و دلبری...
و اما روزهای آخرش؛ عطرِ کاغذ و کتاب،روزهای بی نظیرِ کتابخونی!!
بهونه برای پرسه زدنهای چند باره،هم مسیرِ قفسه های خوشرنگ...
خلاصه کٌلی میشه نوشت از ماهِ میانیِ پآییز حتی اگه مثلاً ترجیحت از پآییز،آذر باشه!
کسی چه میدونه شاید مخالفین پآییز،قدری تجدید نظر کنن و بیشتر باهاش خاطره بسازند!
همه ی ماهها و فصلها میتونن بی نظیر باشند و جذاب!اگه دلت،نگاهت،فکرت؛بیش از هر چیزی،زیبایی های دنیا رو دست چین کنه!
#فاطمه_پنبه_کار
@yavaashaki ✍
هوای کمی تا قسمتی بلاتکلیف!
روزهای کوتاهِ شلوغ،شبهای بلند
و سکوت...
هفته یا هفته های آخرش نویدِ خوش عطرترین گیاهِ دنیا رو به قلبت میده تا معجزه رو بیشتر باور کنی!!سرمستیِ لطیفی به اسم نرگس...مگه میشه عاشقش نبود؟!
آبان سر می رسه تا پآییزِ بی خیالی هات رو به دو نیمه ی مساوی تقسیم کنه،بلکه بیشتر قدر بدونی و راحت نگذری از این همه حس و رنگ و تازگی...روزهایی هم که گره بخوره با بارون خیلی بیشتر سرِ ذوق میای از این همه لوندی و دلبری...
و اما روزهای آخرش؛ عطرِ کاغذ و کتاب،روزهای بی نظیرِ کتابخونی!!
بهونه برای پرسه زدنهای چند باره،هم مسیرِ قفسه های خوشرنگ...
خلاصه کٌلی میشه نوشت از ماهِ میانیِ پآییز حتی اگه مثلاً ترجیحت از پآییز،آذر باشه!
کسی چه میدونه شاید مخالفین پآییز،قدری تجدید نظر کنن و بیشتر باهاش خاطره بسازند!
همه ی ماهها و فصلها میتونن بی نظیر باشند و جذاب!اگه دلت،نگاهت،فکرت؛بیش از هر چیزی،زیبایی های دنیا رو دست چین کنه!
#فاطمه_پنبه_کار
@yavaashaki ✍