در فلسفه برای کودکان نوشتن بچه ها رشد میکند، خواندن انتقادی بچه ها رشد میکند، در بالاترین سطوح تحصیلی، هنوز نمی دانند کتابی را چطور باید بخوانند، از یک صفحه نوشتن از خود عاجزنند.
بنابراین خلاقیت یعنی اینکه من به چیزی نگاه کنم و بتوانم در باره آن بنویسم، چنان که از سر من من تراوش کند ، نه چنان کلیشه ای که
در مدرسه در درس انشا میدهند و ما نمیدانیم چه کنیم و همه مثل هم مینویسیم.
وقتی ما شهروندان خلاقی نداشته باشیم ، تبدیل به جامعه ای می شویم که حرفهای تکراری میزنند،می شویم دانشجو هایی
که وقتی همان ترم نخست ازشان سوال میکنم برای چه آمدی دانشگاه؟ پایخ می دهد امدم تا برای جامعه ام مفید باشم. از او می پرسی مفید بودن یعنی چه؟،می توانی دانشگاه نیایی و مفید باشی.
در کتابی میخواندم نه روح ، نه ذهن ، نه مغز هیچکدام ویژگی ممتاز آدمی نیست.می گفت
توانایی همکاری موثر ویژگی ممتاز آدمیست.
و ما هیچ جا در مدرسه این همکاری موثر رو یاد نمیدهیم.
ما در فلسفه برای کودکان مدعی هستیم در قالب اجتماع پژوهشی با آدمها این همکاری موثر و منعطف را یاد می دهیم. همکاری خلاق به صورتی که افراد جمع میشوند و راه های گوناگون و بهبود زندگیشان را میکاوند
نه اینکه تاوان تصمیم گیری یک نفر را بدهند، خلاقیت اگر کاوشگرانه و جمعی نباشد ، کارساز نیست و آن در دل برنامه فلسفه برای کودکان قابل انجام است.
بنظرم من ، خلاقیت باید نخست در فکر اتفاق بیفتد، در ذهن اتفاق بیفتد ، از راه گفتگو، در اجتماع پژوهشی، و سپس در همان اجتماع نقادی شود.
تهیه و تلخیص پریسا خداقلی
#یحیی_قائدی
#yahyaghaedi
#فلسفه_برای_کودکان
#فبک
#دانشگاه_خوارزمی
#انجمن_فلسفه_برای_کودکان
@yahyaghaedi
بنابراین خلاقیت یعنی اینکه من به چیزی نگاه کنم و بتوانم در باره آن بنویسم، چنان که از سر من من تراوش کند ، نه چنان کلیشه ای که
در مدرسه در درس انشا میدهند و ما نمیدانیم چه کنیم و همه مثل هم مینویسیم.
وقتی ما شهروندان خلاقی نداشته باشیم ، تبدیل به جامعه ای می شویم که حرفهای تکراری میزنند،می شویم دانشجو هایی
که وقتی همان ترم نخست ازشان سوال میکنم برای چه آمدی دانشگاه؟ پایخ می دهد امدم تا برای جامعه ام مفید باشم. از او می پرسی مفید بودن یعنی چه؟،می توانی دانشگاه نیایی و مفید باشی.
در کتابی میخواندم نه روح ، نه ذهن ، نه مغز هیچکدام ویژگی ممتاز آدمی نیست.می گفت
توانایی همکاری موثر ویژگی ممتاز آدمیست.
و ما هیچ جا در مدرسه این همکاری موثر رو یاد نمیدهیم.
ما در فلسفه برای کودکان مدعی هستیم در قالب اجتماع پژوهشی با آدمها این همکاری موثر و منعطف را یاد می دهیم. همکاری خلاق به صورتی که افراد جمع میشوند و راه های گوناگون و بهبود زندگیشان را میکاوند
نه اینکه تاوان تصمیم گیری یک نفر را بدهند، خلاقیت اگر کاوشگرانه و جمعی نباشد ، کارساز نیست و آن در دل برنامه فلسفه برای کودکان قابل انجام است.
بنظرم من ، خلاقیت باید نخست در فکر اتفاق بیفتد، در ذهن اتفاق بیفتد ، از راه گفتگو، در اجتماع پژوهشی، و سپس در همان اجتماع نقادی شود.
تهیه و تلخیص پریسا خداقلی
#یحیی_قائدی
#yahyaghaedi
#فلسفه_برای_کودکان
#فبک
#دانشگاه_خوارزمی
#انجمن_فلسفه_برای_کودکان
@yahyaghaedi
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
جایگاه خلاقیت با رویکرد فلسفه برای کودکان در نظام
وبینار های علمی تخصصی آنلاین جشنواره ملی خلاقیت، نوآوری و کارآفرینی
دکتر یحیی قائدی
هفتم مرداد نود و نه
مراد از فلسفه اساسا فلسفه کلاسیک نیست
ما نمیخواهیم آرای فیلسوفان و مکاتب فلسفی و نظام های فلسفی را آموزش بدهیم
مراد از فلسفه در فلسفه برای کودکان، فلسفه ورزی است ، اندیشیدن است و مهارت های اندیشیدن به کودکان دادن است.وادار کردن کودکان به پرسیدن است.
پرسیدن آغاز فلسفیدن است و من معتقدم آغاز خلاقیت هم هست.هیچکسی دنبال چیزی نخواهد رفت، مگر اینکه با پرسشی مواجهه شده باشد.
بنابراین مراد از فلسفه به کودکان، دادن مهارت های اندیشیدن به کودکان است، منتها چون اندیشیدن عملی فلسفی است، و در قلب اندیشیدن ، پرسش است، اسم فلسفه برای آن انتخاب شده است.
فلسفه برای کودکان پنج هدف بنیادی را پی میگیرد:
-پرورش توانایی استدلال کردن
استدلال قلب خلاقیت است، خیلی دور از انتظار است که ما از مردم بخواهیم خلاق باشند در حالیکه توانایی استدلال کردن ندارند.
-پرورش توانایی خلاقیت در کودکان
-پرورش درک اخلاقی
دوستی گفتند خلاقیت داوری نمیکند، خلاقیت خود بنیاد مثبت است.
@yahyaghaedi
وبینار های علمی تخصصی آنلاین جشنواره ملی خلاقیت، نوآوری و کارآفرینی
دکتر یحیی قائدی
هفتم مرداد نود و نه
مراد از فلسفه اساسا فلسفه کلاسیک نیست
ما نمیخواهیم آرای فیلسوفان و مکاتب فلسفی و نظام های فلسفی را آموزش بدهیم
مراد از فلسفه در فلسفه برای کودکان، فلسفه ورزی است ، اندیشیدن است و مهارت های اندیشیدن به کودکان دادن است.وادار کردن کودکان به پرسیدن است.
پرسیدن آغاز فلسفیدن است و من معتقدم آغاز خلاقیت هم هست.هیچکسی دنبال چیزی نخواهد رفت، مگر اینکه با پرسشی مواجهه شده باشد.
بنابراین مراد از فلسفه به کودکان، دادن مهارت های اندیشیدن به کودکان است، منتها چون اندیشیدن عملی فلسفی است، و در قلب اندیشیدن ، پرسش است، اسم فلسفه برای آن انتخاب شده است.
فلسفه برای کودکان پنج هدف بنیادی را پی میگیرد:
-پرورش توانایی استدلال کردن
استدلال قلب خلاقیت است، خیلی دور از انتظار است که ما از مردم بخواهیم خلاق باشند در حالیکه توانایی استدلال کردن ندارند.
-پرورش توانایی خلاقیت در کودکان
-پرورش درک اخلاقی
دوستی گفتند خلاقیت داوری نمیکند، خلاقیت خود بنیاد مثبت است.
@yahyaghaedi
گزارش جلسه چهارم از بخش آنلاین دوره مقدماتی تربیت مربی فلسفه برای کودکان
مدیریت و اجرای دکتر #یحیی_قائدی
نوشته شده توسط شیما برزین
داستان اول پرسندو خوانده شد. سپس از مربیان خواسته شد که در مدت یک دقیقه نتیجه، برداشت یا ادعای خود را در یک جمله بنویسند.
بعد از مطرح شدن دستورالعمل از مربیان پرسیده شد: آیا همه متوجه دستورالعمل شدند؟ رویا خواهان توضیح بیشتر بود ؛ در اینجا برای درخواست رویا دو تکنیک به کار گرفته شد: 1. گوش دادن به منظور چک کردن دستورالعمل (تمرین گوش دادن) و 2. مربی باید مطمئن شود که همهی اعضای اجتماع متوجه این شده اند که چه چیزی را از ایشان خواسته ایم.
برداشت های برخی از مربیان از داستان پرسندو:
۱_ جمانه: پرسندو یعنی همه از آن می پرسند.
۲_ لیدا: مسیر پرسندو همان مسیر اجباری زندگی است که با تحیّر همراه است.
۳_ یگانه: تا بدانجا رسید دانش من؛ تا بدانم همین که نادانم
۴_ صدف: به نظر میرسد نام نشان دهندهی یک ویژگی از یک موجود است.
۵_ مهرنوش: بهترین راه درک خود؛ تفکر دربارهی خود و ماهیت خود است.
۶_ عاطفه: نام در قضاوت دیگران از ما و شخصیت ما موثر است.
۷_ زینب: پرسندو میداند که نمیداند ولی باورش ندارد.
۸_ کژال: نام هر کسی روی شخصیت او تاثیر دارد.
۹_ مرضیه: افراد آگاه همیشه درگیر شک و تردید هستند.
۱۰_ ندا: بهترین راه رفع نداستن، پرسش است.
سپس از راه رای گیری جمله شماره دو انتخاب و گفتگو در قالب اجتماع پژوهشی آغاز شد. اولین مخالف با جمله منتخب: مخالفت خود را با عبارت اینکه: من با این جمله مخالفم چونکه؛ آغاز کرد و دلیل مخالفت خود را عدم اجباری بودنِ مسیر زندگی اعلام کرد. این عبارت مخالفی چون زینب داشت که اعلام کرد من با این مخالفت مخالفم چونکه؛ اجبار از به دنیا آمدن شروع می شود و این تولد دست خود انسان نیست. این مخالفت رای آورد پس در نتیجه جملهی منتخب همچنان بر روی تخته ماند و مخالفی دیگر پا به میدان گذاشت. به عبارتی شخصی دیگر با مخالفتی دیگر وارد گفتگو شد. یگانه اعلام کرد: من با این جمله مخالفم چونکه؛ اگرچه متولد شدن و مردن ممکن است خارج از اختیار ما باشد اما ادامه ی مسیر زندگی به نحوی که ما میل داریم بستگی دارد. پس با اینکه آمدن ما ممکن است اجباری باشد ولی ادامهی این زندگی اجباری نیست. در اینجا باز هم تکنیک گوش دادن مورد بررسی قرار گرفت. همچنین دیگران نتوانستند مخالفت کاملی با مخالفتی که یگانه در برابر ادعای منتخب کرده بود؛ انجام دهند. پس در نتیجه جمله یا ادعای منتخب با مخالفت یگانه از روی تخته حذف شد.
در انتهای بحث از هر کس خواسته شد در ۳ جمله بگوید:
۱_از این تمرین چه آموخته است؟
۲_ چه احساسی دارد؟
۳_ بیان نظرش دربارهی داستان؟
مهرنوش:
۱. آموخته: ۱. خوب گوش دهم ۲. موافقت و مخالفت با چیزی قبل از درک معنای ان درست نیست. ۲. احساس: تحیر لذت بخش. ۳. داستان: داستان در عین سادگی پر از دعوت به فکر و پراز ایجاد تردید بود.
زینب:
۱. آموخته: مخالفت صرفا نميتواند بيان برداشت من باشد. ۲. احساس: حس گيجي داشتم و البته هيجان. ۳. داستان: نظرم نسبت به داستان اين بود كه دلم به حال پرسندو سوخت كه در ميان زمين و هوا سرگردان است و كسی دركش نمیكند.
فاطمه:
۱. آموخته: یک کلمه میتواند معنی های متفاوتی دهد و برای شنونده مبهم باشد؛ در نتیجه هر شنونده برداشت متفاوتی از جمله میکند. ۲. احساس: غبطه برای گذشته ام؛ گیجی و اشتیاق برای آینده. ۳. داستان: متن روان بود و برای منِ شنونده قابل تصویر سازی.
الهه:
۱. آموخته: به اندازه ی تعداد نفرات دیدگاه های مختلف وجود دارد و این تفاوت دیدگاه ها از یک اتفاق چقدر میتواند جالب باشد. ۲. احساس: گنگ بودن و مبهم بودن. ۳. داستان: داستان فضای خوبی داشت و من ازش یادگرفتم که میشود به دانسته ها و ندانسته هایمان شک کرد و این میتواند مسیر درستی باشد.
لیدا:
۱. آموخته: دیدن آدمها و شنیدنِ نظراتشان در زندگی مهم است که اولین قدم دراین راه شنیدن و خوب گوش دادن نظرات انهاست. ۲. احساس: گیجی و افسوس. در حقیقت پرسندو باعث شد به داستان زندگی خودم نگاه مجدد بیاندازم. ۳. داستان: به نظر داستان درعین سادگی مثل زندگی سوال برانگیز بود.
جمانه:
۱. آموخته: به نظرم باید بعد از خوب شنیدن، در مطالب تعمق کنم و از سطح به عمق مطالب برم. ۲. احساس: من کمی از این گیجی و نابلدی خودم ترسیدم، یعنی کمی استرس دارم چون احساس میکنم به زمان بیشتری برای فکر کردن احتیاج دارم تا بتونم در موردش حرف بزنم، گاهی یک موضوع چندین پنجره رو در ذهن من باز میکنه که همزمان نمیتونم در موردشون حرف بزنم. ۳. داستان: داستان پرسندو بیانی بسیار ساده، صمیمی و راحت داشت که باعث شد زود باهاش ارتباط برقرار کنم، اما کلمه به کلمش جای تفکر و تعمق بسیاری داشت که این خودش باعث جذابیت داستان بود.
ادامه 👇🏻👇🏻
@yahyaghaedy
مدیریت و اجرای دکتر #یحیی_قائدی
نوشته شده توسط شیما برزین
داستان اول پرسندو خوانده شد. سپس از مربیان خواسته شد که در مدت یک دقیقه نتیجه، برداشت یا ادعای خود را در یک جمله بنویسند.
بعد از مطرح شدن دستورالعمل از مربیان پرسیده شد: آیا همه متوجه دستورالعمل شدند؟ رویا خواهان توضیح بیشتر بود ؛ در اینجا برای درخواست رویا دو تکنیک به کار گرفته شد: 1. گوش دادن به منظور چک کردن دستورالعمل (تمرین گوش دادن) و 2. مربی باید مطمئن شود که همهی اعضای اجتماع متوجه این شده اند که چه چیزی را از ایشان خواسته ایم.
برداشت های برخی از مربیان از داستان پرسندو:
۱_ جمانه: پرسندو یعنی همه از آن می پرسند.
۲_ لیدا: مسیر پرسندو همان مسیر اجباری زندگی است که با تحیّر همراه است.
۳_ یگانه: تا بدانجا رسید دانش من؛ تا بدانم همین که نادانم
۴_ صدف: به نظر میرسد نام نشان دهندهی یک ویژگی از یک موجود است.
۵_ مهرنوش: بهترین راه درک خود؛ تفکر دربارهی خود و ماهیت خود است.
۶_ عاطفه: نام در قضاوت دیگران از ما و شخصیت ما موثر است.
۷_ زینب: پرسندو میداند که نمیداند ولی باورش ندارد.
۸_ کژال: نام هر کسی روی شخصیت او تاثیر دارد.
۹_ مرضیه: افراد آگاه همیشه درگیر شک و تردید هستند.
۱۰_ ندا: بهترین راه رفع نداستن، پرسش است.
سپس از راه رای گیری جمله شماره دو انتخاب و گفتگو در قالب اجتماع پژوهشی آغاز شد. اولین مخالف با جمله منتخب: مخالفت خود را با عبارت اینکه: من با این جمله مخالفم چونکه؛ آغاز کرد و دلیل مخالفت خود را عدم اجباری بودنِ مسیر زندگی اعلام کرد. این عبارت مخالفی چون زینب داشت که اعلام کرد من با این مخالفت مخالفم چونکه؛ اجبار از به دنیا آمدن شروع می شود و این تولد دست خود انسان نیست. این مخالفت رای آورد پس در نتیجه جملهی منتخب همچنان بر روی تخته ماند و مخالفی دیگر پا به میدان گذاشت. به عبارتی شخصی دیگر با مخالفتی دیگر وارد گفتگو شد. یگانه اعلام کرد: من با این جمله مخالفم چونکه؛ اگرچه متولد شدن و مردن ممکن است خارج از اختیار ما باشد اما ادامه ی مسیر زندگی به نحوی که ما میل داریم بستگی دارد. پس با اینکه آمدن ما ممکن است اجباری باشد ولی ادامهی این زندگی اجباری نیست. در اینجا باز هم تکنیک گوش دادن مورد بررسی قرار گرفت. همچنین دیگران نتوانستند مخالفت کاملی با مخالفتی که یگانه در برابر ادعای منتخب کرده بود؛ انجام دهند. پس در نتیجه جمله یا ادعای منتخب با مخالفت یگانه از روی تخته حذف شد.
در انتهای بحث از هر کس خواسته شد در ۳ جمله بگوید:
۱_از این تمرین چه آموخته است؟
۲_ چه احساسی دارد؟
۳_ بیان نظرش دربارهی داستان؟
مهرنوش:
۱. آموخته: ۱. خوب گوش دهم ۲. موافقت و مخالفت با چیزی قبل از درک معنای ان درست نیست. ۲. احساس: تحیر لذت بخش. ۳. داستان: داستان در عین سادگی پر از دعوت به فکر و پراز ایجاد تردید بود.
زینب:
۱. آموخته: مخالفت صرفا نميتواند بيان برداشت من باشد. ۲. احساس: حس گيجي داشتم و البته هيجان. ۳. داستان: نظرم نسبت به داستان اين بود كه دلم به حال پرسندو سوخت كه در ميان زمين و هوا سرگردان است و كسی دركش نمیكند.
فاطمه:
۱. آموخته: یک کلمه میتواند معنی های متفاوتی دهد و برای شنونده مبهم باشد؛ در نتیجه هر شنونده برداشت متفاوتی از جمله میکند. ۲. احساس: غبطه برای گذشته ام؛ گیجی و اشتیاق برای آینده. ۳. داستان: متن روان بود و برای منِ شنونده قابل تصویر سازی.
الهه:
۱. آموخته: به اندازه ی تعداد نفرات دیدگاه های مختلف وجود دارد و این تفاوت دیدگاه ها از یک اتفاق چقدر میتواند جالب باشد. ۲. احساس: گنگ بودن و مبهم بودن. ۳. داستان: داستان فضای خوبی داشت و من ازش یادگرفتم که میشود به دانسته ها و ندانسته هایمان شک کرد و این میتواند مسیر درستی باشد.
لیدا:
۱. آموخته: دیدن آدمها و شنیدنِ نظراتشان در زندگی مهم است که اولین قدم دراین راه شنیدن و خوب گوش دادن نظرات انهاست. ۲. احساس: گیجی و افسوس. در حقیقت پرسندو باعث شد به داستان زندگی خودم نگاه مجدد بیاندازم. ۳. داستان: به نظر داستان درعین سادگی مثل زندگی سوال برانگیز بود.
جمانه:
۱. آموخته: به نظرم باید بعد از خوب شنیدن، در مطالب تعمق کنم و از سطح به عمق مطالب برم. ۲. احساس: من کمی از این گیجی و نابلدی خودم ترسیدم، یعنی کمی استرس دارم چون احساس میکنم به زمان بیشتری برای فکر کردن احتیاج دارم تا بتونم در موردش حرف بزنم، گاهی یک موضوع چندین پنجره رو در ذهن من باز میکنه که همزمان نمیتونم در موردشون حرف بزنم. ۳. داستان: داستان پرسندو بیانی بسیار ساده، صمیمی و راحت داشت که باعث شد زود باهاش ارتباط برقرار کنم، اما کلمه به کلمش جای تفکر و تعمق بسیاری داشت که این خودش باعث جذابیت داستان بود.
ادامه 👇🏻👇🏻
@yahyaghaedy
عاطفه:
۱. آموخته: آموختم که برای بحث و مخالفت باید به صحبتی که دارم راجبش مخالفت میکنم و مولفه و موضوعاتی که میخوام در مخالفتم از اون ها نام ببرم اشراف کامل داشته باشم. ۲. احساس: احساس ضعف دارم. چون خودم در این اشراف داشتن و به یادآوری صحبت دیگران ضعف دارم. ۳. داستان: از داستان خوشم آمد چون سوالهای زیادی را تو ذهنم ایجاد کرد و میتوانم راجع به تک تک جملاتش زمان زیادی فکر کنم.
کژال:
۱. آموخته: اینکه آقای دکتر خواستند سوالات مشابه و نظرات مشابه رو مشخص کنند و اینکه موافق ها و مخالف ها مشخص شوند به حرفای همدیگر گوش دهیم و مهارت شنیدن را تقویت کردند. در اینجا دو تکنیک کار شد یکی ادغام و دیگری مهارت گوش دادن. ۲. احساس: خوشحالم که روند خوبی را سپری میکنم و مهارت ها و تکنیک های خیلی خوبی را فرا میگیرم.۳. داستان: به نظر من پرسندو نماد یک انسان نخستین است که وارد این جهان شده است و در آغاز جاده ی زندگی قرار گرفته است؛ و هنوز حتی نام خود را نمیداند و درگیر نامگذاری است.... در این داستان از جاده استفاده شده جاده همیشه برای من نماد پر پیچ و خم زندگی بوده است و به نظرم در این داستان هم استاد مسیر زندگی پرسندو را یک جاده در نظر گرفته است. در داستان از گنجشک و روباه و کلاغ هم استفاده شده بود که قطعا آنها هم نماد های چیزی هستند و خیلی مشتاقم که هرچه زودتر کتاب به دستم برسه و همراه پرسندو پا در جاده ی پرپیچ و خم قرار قرار دهم و پا به پای او با قلم روانی که استاد دارد قطعا هممسیر و همراه پرسندو خواهم شد و برام هیجان انگیز است.
مرضیه:
۱. آموخته: آموختم که به هر مسئله ای را از همه جهات بررسی کنم و به نظرات مخالف و موافق به دقت گوش کنم، گاهی در نظرات مخالف ایده های بهتری وجود دارد. گاهی وقتها مخالف نظریه یا ایده ای هستیم بدون استدلال قوی، در این صورت مخالفت معنی ندارد و فقط از روی خودخواهی ماست. ۱. احساس: وقتی بچه بودم دلم واسه ۴۰ ساله ها می سوخت ولی الان متوجه شدم ۴۰ سالگی تازه شروع کاراست. ۳. داستان: همذات پنداری پسرم با پرسندو.
یگانه:
۱. آموخته: در اصل هیچکدوممان با هم مخالفت صد درصدی نداشتیم و اینکه چقدر میشود با آرامش توی یه جمع نظرات مخالفمان را بدون ایجاد هیچگونه ناراحتی ابراز کنیم. ۲.احساس: رهایی توأم با درد است که تازه شروع شد است. ۳. داستان: هر کدام از ما در زندگیمان بارها جای پرسندو بودیم و خواهیم بود.
ارغوان:
۱ . آموخته: اهمیت شنوایی در روابط و ایجاد زیربنای گفتگو و وجود دید گاه های متفاوت به تعداد افراد. ۲. احساس: گیجی۳. داستان: همزادپنداری با پرسند و حس شعف و شادی.
ابراهیم:
1.آموخته: درست شنیدن و تمایز مخالفت با نظر متفاوت دادن ۲. احساس: کنجکاوی و سوال داشتن. ۳. داستان: یک داستان چقدر میتواند برداشت های مختلف داشته باشد و در زمان گفتگو در باره اش؛ بحث ممکن است کاملا تغییر کند.
صدف:
۱. آموخته: آدمها اغلب با برداشت خودشان از حرف بقیه مخالفت میکنند تا با خودِ حرف بقیه و چه اختلاف نظرها و نزاع ها که پیش نمیآید در اثر این. اما تنها مسئولیت حرفی که میزنیم به عهده ماست نه برداشت افراد از حرف ما. ۲. احساس: گیجی و رضایت ۳.داستان: اینکه همه دنبال یک چیز بودند و از یک نفر یک سوال داشتند برایم جالب بود.
#فلسفه_براي_كودكان
#فبک
#philosophy_for_children
#p4c
@yahyaghaedi
۱. آموخته: آموختم که برای بحث و مخالفت باید به صحبتی که دارم راجبش مخالفت میکنم و مولفه و موضوعاتی که میخوام در مخالفتم از اون ها نام ببرم اشراف کامل داشته باشم. ۲. احساس: احساس ضعف دارم. چون خودم در این اشراف داشتن و به یادآوری صحبت دیگران ضعف دارم. ۳. داستان: از داستان خوشم آمد چون سوالهای زیادی را تو ذهنم ایجاد کرد و میتوانم راجع به تک تک جملاتش زمان زیادی فکر کنم.
کژال:
۱. آموخته: اینکه آقای دکتر خواستند سوالات مشابه و نظرات مشابه رو مشخص کنند و اینکه موافق ها و مخالف ها مشخص شوند به حرفای همدیگر گوش دهیم و مهارت شنیدن را تقویت کردند. در اینجا دو تکنیک کار شد یکی ادغام و دیگری مهارت گوش دادن. ۲. احساس: خوشحالم که روند خوبی را سپری میکنم و مهارت ها و تکنیک های خیلی خوبی را فرا میگیرم.۳. داستان: به نظر من پرسندو نماد یک انسان نخستین است که وارد این جهان شده است و در آغاز جاده ی زندگی قرار گرفته است؛ و هنوز حتی نام خود را نمیداند و درگیر نامگذاری است.... در این داستان از جاده استفاده شده جاده همیشه برای من نماد پر پیچ و خم زندگی بوده است و به نظرم در این داستان هم استاد مسیر زندگی پرسندو را یک جاده در نظر گرفته است. در داستان از گنجشک و روباه و کلاغ هم استفاده شده بود که قطعا آنها هم نماد های چیزی هستند و خیلی مشتاقم که هرچه زودتر کتاب به دستم برسه و همراه پرسندو پا در جاده ی پرپیچ و خم قرار قرار دهم و پا به پای او با قلم روانی که استاد دارد قطعا هممسیر و همراه پرسندو خواهم شد و برام هیجان انگیز است.
مرضیه:
۱. آموخته: آموختم که به هر مسئله ای را از همه جهات بررسی کنم و به نظرات مخالف و موافق به دقت گوش کنم، گاهی در نظرات مخالف ایده های بهتری وجود دارد. گاهی وقتها مخالف نظریه یا ایده ای هستیم بدون استدلال قوی، در این صورت مخالفت معنی ندارد و فقط از روی خودخواهی ماست. ۱. احساس: وقتی بچه بودم دلم واسه ۴۰ ساله ها می سوخت ولی الان متوجه شدم ۴۰ سالگی تازه شروع کاراست. ۳. داستان: همذات پنداری پسرم با پرسندو.
یگانه:
۱. آموخته: در اصل هیچکدوممان با هم مخالفت صد درصدی نداشتیم و اینکه چقدر میشود با آرامش توی یه جمع نظرات مخالفمان را بدون ایجاد هیچگونه ناراحتی ابراز کنیم. ۲.احساس: رهایی توأم با درد است که تازه شروع شد است. ۳. داستان: هر کدام از ما در زندگیمان بارها جای پرسندو بودیم و خواهیم بود.
ارغوان:
۱ . آموخته: اهمیت شنوایی در روابط و ایجاد زیربنای گفتگو و وجود دید گاه های متفاوت به تعداد افراد. ۲. احساس: گیجی۳. داستان: همزادپنداری با پرسند و حس شعف و شادی.
ابراهیم:
1.آموخته: درست شنیدن و تمایز مخالفت با نظر متفاوت دادن ۲. احساس: کنجکاوی و سوال داشتن. ۳. داستان: یک داستان چقدر میتواند برداشت های مختلف داشته باشد و در زمان گفتگو در باره اش؛ بحث ممکن است کاملا تغییر کند.
صدف:
۱. آموخته: آدمها اغلب با برداشت خودشان از حرف بقیه مخالفت میکنند تا با خودِ حرف بقیه و چه اختلاف نظرها و نزاع ها که پیش نمیآید در اثر این. اما تنها مسئولیت حرفی که میزنیم به عهده ماست نه برداشت افراد از حرف ما. ۲. احساس: گیجی و رضایت ۳.داستان: اینکه همه دنبال یک چیز بودند و از یک نفر یک سوال داشتند برایم جالب بود.
#فلسفه_براي_كودكان
#فبک
#philosophy_for_children
#p4c
@yahyaghaedi
گزارش جلسه پنجم از بخش آنلاین دوره مقدماتی تربیت مربی فلسفه برای کودکان
مدیریت و اجرای #دکتر_یحیی قائدی
نوشتهشده توسط معصومه اکبری
در شروع جلسه استاد حکایتی از سعدی به نام گرگ زاده که توسط خودشان باز نویسی شده بود را خواندند:
*
حکایت 4: گرگ زاده
برگرفته از گلستان سعدی
بازنویسنده: یحیی قائدی
گروهی از دزدان و راهزنان عرب، در کوهی زندگانی می کردند ، راهی از میان آن کوه عبور می کرد، آنها راه را بر مردمان بسته و همه دار و ندارشان را غارت کرده و سپس در غار محل زندگیشان بین خود تقسیم می کردند.
همه مردمان شهر و روستا از آنها می ترسیدند و لشکریان پادشاه نیز بار ها از آنها شکست خورده بودند. روسای شهرها که از این غارتگری به ستوه آمده بودند گرد هم آمدند و با هم رایزنی، گفتگو و مشورت کردند. آنها بر این باور بودند که اگر گروه راه زنان عرب مدت بیشتری به کارشان ادامه دهند خیلی قوت می گیرند و دیگر شگست انها دشوار خواهد بود. کسی از مشاوران داشت این شعر از سعدی را با خود زمزمه می کرد:
درختی که اکنون گرفتست پای
به نیروی شخصی برآید ز جای
و گر همچنان روزگاری هلی
به گردونش از بیخ بر نگسلی
سرِ چشمه شاید گرفتن به بیل چو پر شد، نشاید گذشتن به پیل
و یکی از دیگر روسای شهر به او گفت یعنی تو هم بر این باوری که باید سریع و تند از پس آنها بر بیاییم.؟
قرار شد کسی را به تجسس بفرستند. و منتظر زمان مناسب باشند. هنگامی که دزدان رفته بودند تا گروهی را غارت کنند، چند مرد کار آزموده و جنگ دیده را فرستادند تا در کوهها و قله های کناری جایگاه دزدان پنهان شوند. شب دزدان به جایگاهشان بازگشتند سلاح را از از تن خود دور کرده و و اموال دزدی را تقسیم کرده و سپس یه خواب رفتند انگار خواب ، نخستین دشمنشان بود. پاسی از شب گذشت.
مردان دلاور از کمین به در آمدند، و همه دزدان را کتف بسته ، بامداد نزد پادشاه آوردند و پادشان دستور داد همه را بکشند. در میان دزدان کسی بود که تازه پا به دوره جوانی گذاشته بود و بسان میوه ای بود که همین تازگی از کالی بدر آمده بود. یکی از وزیر ها بر تخت پادشاه بوسه زد و گفت این جوان هنوز از باغ زندگانی میوه ای نچشیده و زندگی را هنور به درستی درک نکرده است با شناختی که از بخشش پادشاه دارم درخواست می کنم او را ببخشید.
پادشا از این درخواست ناراحت شد و چهره در هم کشید و گفت:
پرتو نیکان نگیرد هرکه بنیادش بد است تربیت نا اهل را چون گردکان بر گنبد است.
پادشاه ادامه داد : قطع نسل فساد و برکندن تبار فاسدان از بیخ نخستین کاری است که باید انجام شود نمی شود هم خواست آتش را خاموش کرد و هم اخگر آتش بدان افزود. نمی شود که بخواهیم افعی را بکشیم و بچه آن را نگهداری کنیم.
سپس پادشاه با این شعر ادامه داد:
ابر اگر آب زندگی بارد
هرگز از شاخ بید بر نخوری
با فرومایه روزگار مبر
کز نی بوریا، شکر نخوری
وزیر که خشم را در چشمان پادشاه دیده بود صلاح ندید بیشتر پافشاری کند اما چند پرسش مهم در ذهنش جوانه زده بود: آیا می شود کودک انسان را با آتش ، باران و افعی مقایسه کرد؟ او حتا این پرسش را هم پرسید اگر کسی از بنیاد بداست ، دیگر چرا باید او را مجازات یا سرزنش کرد؟ آیا تربیت تنها ویژه کسانی است که بنیاد خوبی دارند؟ آیا برخی انسان ها بنیادشان نیک و برخی بد است؟ او فکر کرد مراد پادشاه از بنیاد چه بوده است؟ وزیر نمی توانست ذهنش را از پرسیدن باز دارد؟ اما نگران شد که پادشاه به او تردید کند.
وزیر که داشت به دقت سخن پادشاه را گوش می داد از روی فرمانبرداری و البته مقداری کراهت سخن پادشاه را پسندید و به او آفرین گفت و گفت که که اگر با بدان هم سخن شوی چه بسا طبیعت ایشان هم بگیری و یکی از آنها شوی اما من امیدوارم که او با نیکان هم سخن شود و خوی نیکان و خردمندان بگیرد چون او هنوز کودک است و هنوز سرکشی و دشمنی در او لانه نگزیده است و با این شعر ادامه داد چنانکه پادشاه نیز چنین کرده بود:
پسر نوح با بدان بنشست
خاندان نبوّتش گم شد
سگ اصحاب کهف روزی چند
پی نیکان گرفت و مردم شد
وزیر در دل ترس عمیقی داشت از اینکه پادشاه بفهمد که که دارد به گونه ای با او مخالفت می کند. وزیر می خواست به گونه ای به پادشاه بگوید که تربیت مهم است و اگر با طبیعت نیکو همرا شود مهم تر هم می شود و حتا افراد از محیط نامساعد امکان تربیت شدن دارد و می پنداشت که این خلاف رای پادشاه است. ولی امیدوار به بخشندگی بادشاه بود و نیز امید داشت سایر وزیران و درباریان با او همراهی کنند.
پادشاه ،وزیرها و ندیم های پادشاه به سخن آن وزیر به دقت گوش می دادند. دمی همه سکوت کردند. سایر وزیران شجاعت کافی نداشتند که از همکار خود پشیبانی کنند، نگران خشم پادشاه بودند امام ندیم های پادشاه به شفاعت برخواستند و با وزیر همراه شدند و بدینگونه پادشاه نیز پذیرفت که از کشتن آن جوان در گذرد. پادشاه گفت بخشیدم گرچه م
مدیریت و اجرای #دکتر_یحیی قائدی
نوشتهشده توسط معصومه اکبری
در شروع جلسه استاد حکایتی از سعدی به نام گرگ زاده که توسط خودشان باز نویسی شده بود را خواندند:
*
حکایت 4: گرگ زاده
برگرفته از گلستان سعدی
بازنویسنده: یحیی قائدی
گروهی از دزدان و راهزنان عرب، در کوهی زندگانی می کردند ، راهی از میان آن کوه عبور می کرد، آنها راه را بر مردمان بسته و همه دار و ندارشان را غارت کرده و سپس در غار محل زندگیشان بین خود تقسیم می کردند.
همه مردمان شهر و روستا از آنها می ترسیدند و لشکریان پادشاه نیز بار ها از آنها شکست خورده بودند. روسای شهرها که از این غارتگری به ستوه آمده بودند گرد هم آمدند و با هم رایزنی، گفتگو و مشورت کردند. آنها بر این باور بودند که اگر گروه راه زنان عرب مدت بیشتری به کارشان ادامه دهند خیلی قوت می گیرند و دیگر شگست انها دشوار خواهد بود. کسی از مشاوران داشت این شعر از سعدی را با خود زمزمه می کرد:
درختی که اکنون گرفتست پای
به نیروی شخصی برآید ز جای
و گر همچنان روزگاری هلی
به گردونش از بیخ بر نگسلی
سرِ چشمه شاید گرفتن به بیل چو پر شد، نشاید گذشتن به پیل
و یکی از دیگر روسای شهر به او گفت یعنی تو هم بر این باوری که باید سریع و تند از پس آنها بر بیاییم.؟
قرار شد کسی را به تجسس بفرستند. و منتظر زمان مناسب باشند. هنگامی که دزدان رفته بودند تا گروهی را غارت کنند، چند مرد کار آزموده و جنگ دیده را فرستادند تا در کوهها و قله های کناری جایگاه دزدان پنهان شوند. شب دزدان به جایگاهشان بازگشتند سلاح را از از تن خود دور کرده و و اموال دزدی را تقسیم کرده و سپس یه خواب رفتند انگار خواب ، نخستین دشمنشان بود. پاسی از شب گذشت.
مردان دلاور از کمین به در آمدند، و همه دزدان را کتف بسته ، بامداد نزد پادشاه آوردند و پادشان دستور داد همه را بکشند. در میان دزدان کسی بود که تازه پا به دوره جوانی گذاشته بود و بسان میوه ای بود که همین تازگی از کالی بدر آمده بود. یکی از وزیر ها بر تخت پادشاه بوسه زد و گفت این جوان هنوز از باغ زندگانی میوه ای نچشیده و زندگی را هنور به درستی درک نکرده است با شناختی که از بخشش پادشاه دارم درخواست می کنم او را ببخشید.
پادشا از این درخواست ناراحت شد و چهره در هم کشید و گفت:
پرتو نیکان نگیرد هرکه بنیادش بد است تربیت نا اهل را چون گردکان بر گنبد است.
پادشاه ادامه داد : قطع نسل فساد و برکندن تبار فاسدان از بیخ نخستین کاری است که باید انجام شود نمی شود هم خواست آتش را خاموش کرد و هم اخگر آتش بدان افزود. نمی شود که بخواهیم افعی را بکشیم و بچه آن را نگهداری کنیم.
سپس پادشاه با این شعر ادامه داد:
ابر اگر آب زندگی بارد
هرگز از شاخ بید بر نخوری
با فرومایه روزگار مبر
کز نی بوریا، شکر نخوری
وزیر که خشم را در چشمان پادشاه دیده بود صلاح ندید بیشتر پافشاری کند اما چند پرسش مهم در ذهنش جوانه زده بود: آیا می شود کودک انسان را با آتش ، باران و افعی مقایسه کرد؟ او حتا این پرسش را هم پرسید اگر کسی از بنیاد بداست ، دیگر چرا باید او را مجازات یا سرزنش کرد؟ آیا تربیت تنها ویژه کسانی است که بنیاد خوبی دارند؟ آیا برخی انسان ها بنیادشان نیک و برخی بد است؟ او فکر کرد مراد پادشاه از بنیاد چه بوده است؟ وزیر نمی توانست ذهنش را از پرسیدن باز دارد؟ اما نگران شد که پادشاه به او تردید کند.
وزیر که داشت به دقت سخن پادشاه را گوش می داد از روی فرمانبرداری و البته مقداری کراهت سخن پادشاه را پسندید و به او آفرین گفت و گفت که که اگر با بدان هم سخن شوی چه بسا طبیعت ایشان هم بگیری و یکی از آنها شوی اما من امیدوارم که او با نیکان هم سخن شود و خوی نیکان و خردمندان بگیرد چون او هنوز کودک است و هنوز سرکشی و دشمنی در او لانه نگزیده است و با این شعر ادامه داد چنانکه پادشاه نیز چنین کرده بود:
پسر نوح با بدان بنشست
خاندان نبوّتش گم شد
سگ اصحاب کهف روزی چند
پی نیکان گرفت و مردم شد
وزیر در دل ترس عمیقی داشت از اینکه پادشاه بفهمد که که دارد به گونه ای با او مخالفت می کند. وزیر می خواست به گونه ای به پادشاه بگوید که تربیت مهم است و اگر با طبیعت نیکو همرا شود مهم تر هم می شود و حتا افراد از محیط نامساعد امکان تربیت شدن دارد و می پنداشت که این خلاف رای پادشاه است. ولی امیدوار به بخشندگی بادشاه بود و نیز امید داشت سایر وزیران و درباریان با او همراهی کنند.
پادشاه ،وزیرها و ندیم های پادشاه به سخن آن وزیر به دقت گوش می دادند. دمی همه سکوت کردند. سایر وزیران شجاعت کافی نداشتند که از همکار خود پشیبانی کنند، نگران خشم پادشاه بودند امام ندیم های پادشاه به شفاعت برخواستند و با وزیر همراه شدند و بدینگونه پادشاه نیز پذیرفت که از کشتن آن جوان در گذرد. پادشاه گفت بخشیدم گرچه م
صلحت نمی بینم. انگار پادشاه استدلال وزیر را قبول نداشت. او ادامه داد:
دانی که چه گفت زال با رستم گُرد؟ دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد
دیدیم بسی که آب سرچشمه خرد
چون بیشتر آمد، شتر و بار ببرد
وزیر داشت به این شعر فکر می کرد و پیش خودش فکر می کرد آیا این شعر ارتباطی به استدلال او دارد؟
سر انجام آن جوان را در ناز و نعمت قرار دادند و استاد هایی را به تربیت او گماشتند و نوشتن و استدلال کردن و آداب خدمت به مردم را به او آموختند به نحوی که در نگاه مردم فردی پسندیده آمد. و وزیر هر از گاهی گوشه ای از ویژه گی های او را برای پادشاه می گفت و می گفت که تربیت استاد ها در او اثر کرده است و دیگر از نادانی پیشین خبری در او نیست.
پادشاه لبخندی زد . او هنوز هم نگاه وزیر را قبول نداشت و باور نداشت که تربیت در آن جوان اثری کرده باشد و گفت:
عاقبت گرگ زاده گرگ شود
گرچه با آدمی بزرگ شود
چند سالی گذشت. گروهی اوباش و دزد با جوان زد و بند کردند. و بر آن شد تا در زمان مناسب وزیر و دو پسرش را بکشد و چنین کرد و و پول فراوان برداشت و و به جای پدرش رئیس دزدان شد . و ملک انگشت حیرت و اندوه به دهان گزید
و گفت:
شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسی؟ ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست در باغ لاله روید و در شوره بوم خس
زمین شوره سنبل بر نیارد
دراو تخم و عمل ضایع مگردان
نکویی با بدان کردن چنان است که بد کردن به جای نیک مردان
دیگر وزیر نبود که برابر پادشاه استدلال کند و از خود بپرسد که آیا می تواند از چیز هایی مثل شمشیر برای مقایسه با آدمها استفاده کرد و نیز بپرسد که اگر تربیت قرار باشد افراد بد را به راه نیاورد پس چه کسانی قرار است به راه بیاورد؟ نمونه باران و زمین شوره زار واقعا اشاره به چه چیز هایی دارند؟
شاید باید وزیر در زمان زندگانی از مردم می خواست گفتگویش را با پادشاه ادامه دهند اگر شما بخواهید خواست وزیر را عملی کنید چه می کنید؟ چه پرسش هایی دارید چه ابهام هایی دارد و طرف کدام استدلال را می گیرید؟
*
بعد از اتمام داستان، از مربیان خواسته شد که چه کسی میتواند برای بقیه قصه را بازگویی نماید؟یکی از مربیان به اسم جمانه شروع کرد به بازگویی قصه .
بعدازاینکه جمانه صحبتهایش به پایان رسید استاد از مربیان سؤال کردند که آیا جمانه چیز مهمی را از قلم انداخته است؟ و کسی میخواهد بگوید؟
ابراهیم پاسخ میدهد: جمانه کلیت داستان را گفت اما بخش زیادی از داستان استدلال پادشاه و وزیر بود که جمانه به آن اشاره نکرد.
در ادامه استاد سؤال پرسیدند : کسی میتواند بگوید استدلال وزیر برای نگه داشتن پسر چه بود؟
ارغوان: پسر بچه تازه دارد جوان میشود و هنوز طعم زندگی را نچشیده است.
مهرنوش: دقیقا استدلال وزیر این بود که تربیت مهم است.
صدف: وزیر معتقد بود که تربیت از ذات مهمتر است.
استاد از مربیان خواست آیا کسی هست که نظری مخالف با صدف داشته باشد؟
ناگهان در این بین مهرنوش سؤال پرسید: ذات به چه معناست؟
از مربیان خواسته شد که به سؤال مهرنوش پاسخ دهند.
پاسخ برخی از مربیان:
هدی: ذات همان وراثت یا همان ژنهایی است که بهصورت ارثی به ما منتقل میشوند که تحت تأثیر محیط میتوانند فعال شوند.
فاطمه: ذات یعنی ویژگیهای رفتاری، اخلاقی که در 7 سال اول زندگی از محیط کسب میشود.
تعریف دیگری ارائه نشد و با تعریف فاطمه مخالفت شد و درنتیجه استاد عنوان کردند تعریف هدی را فعلاً برای ذات میپذیریم.
در تعریف ذات تکنیک" پرانتز باز و بسته" اجرا شد و استاد این را مطرح کردند که: در این تکنیک باید تسهیلگر بداند که قبل از پرانتز در چه موردی بحث شده است و پرانتز که بسته شد ادامه بحث را از سر گیرد.
سپس استاد دوباره سؤال قبل از پرانتز را مطرح نمود:
چه کسانی با صدف موافق هستند که وزیر تربیت را از ذات مهمتر دانسته است؟ چه کسانی مخالف هستند که این ادعای وزیر نبوده و بگویند ادعای وزیر چیست؟
کژال: وزیر ادعا داشت با تربیت هم میتوان افرادی که با دزدان بزرگشدهاند را هم تغییر داد.
در ادامه بحث از مربیان خواسته شد به یک جمعبندی برسند و بگویند در این جلسه چه کاری انجام دادیم و اسم این کار چه بود و دنبال چه چیزی بودیم؟
صدف: ما از ادعای وزیر شروع کردیم، چند نفر ادعای وزیر را گفتند و مخالفان و موافقان به بحث پرداختند.
کژال: دنبال پیدا کردن استدلال بودیم.
مرضیه: گوش دادن و اینکه استدلال دقیق را پیدا کنیم.
سپس استاد تکنیک بعدی را اینگونه مطرح کردند که: اینجا ادعا مطرح شد ما اول باید بدانیم که ادعای وزیر چه بود؟ ادعای پادشاه چه بود؟ بعد دلایل وزیر برای حمایت از ادعایش چه بود؟ و دلایل پادشاه برای حمایت از ادعایش چه بود؟ ما باید این را مدنظر داشته باشیم که استدلال را جای ادعا قرار ندهیم.
در ادامه جلسه استاد از مربیان خواستند که دو گروه را تشکیل دهند: گروه طرفدار وزیر و گروه طرف
دانی که چه گفت زال با رستم گُرد؟ دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد
دیدیم بسی که آب سرچشمه خرد
چون بیشتر آمد، شتر و بار ببرد
وزیر داشت به این شعر فکر می کرد و پیش خودش فکر می کرد آیا این شعر ارتباطی به استدلال او دارد؟
سر انجام آن جوان را در ناز و نعمت قرار دادند و استاد هایی را به تربیت او گماشتند و نوشتن و استدلال کردن و آداب خدمت به مردم را به او آموختند به نحوی که در نگاه مردم فردی پسندیده آمد. و وزیر هر از گاهی گوشه ای از ویژه گی های او را برای پادشاه می گفت و می گفت که تربیت استاد ها در او اثر کرده است و دیگر از نادانی پیشین خبری در او نیست.
پادشاه لبخندی زد . او هنوز هم نگاه وزیر را قبول نداشت و باور نداشت که تربیت در آن جوان اثری کرده باشد و گفت:
عاقبت گرگ زاده گرگ شود
گرچه با آدمی بزرگ شود
چند سالی گذشت. گروهی اوباش و دزد با جوان زد و بند کردند. و بر آن شد تا در زمان مناسب وزیر و دو پسرش را بکشد و چنین کرد و و پول فراوان برداشت و و به جای پدرش رئیس دزدان شد . و ملک انگشت حیرت و اندوه به دهان گزید
و گفت:
شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسی؟ ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست در باغ لاله روید و در شوره بوم خس
زمین شوره سنبل بر نیارد
دراو تخم و عمل ضایع مگردان
نکویی با بدان کردن چنان است که بد کردن به جای نیک مردان
دیگر وزیر نبود که برابر پادشاه استدلال کند و از خود بپرسد که آیا می تواند از چیز هایی مثل شمشیر برای مقایسه با آدمها استفاده کرد و نیز بپرسد که اگر تربیت قرار باشد افراد بد را به راه نیاورد پس چه کسانی قرار است به راه بیاورد؟ نمونه باران و زمین شوره زار واقعا اشاره به چه چیز هایی دارند؟
شاید باید وزیر در زمان زندگانی از مردم می خواست گفتگویش را با پادشاه ادامه دهند اگر شما بخواهید خواست وزیر را عملی کنید چه می کنید؟ چه پرسش هایی دارید چه ابهام هایی دارد و طرف کدام استدلال را می گیرید؟
*
بعد از اتمام داستان، از مربیان خواسته شد که چه کسی میتواند برای بقیه قصه را بازگویی نماید؟یکی از مربیان به اسم جمانه شروع کرد به بازگویی قصه .
بعدازاینکه جمانه صحبتهایش به پایان رسید استاد از مربیان سؤال کردند که آیا جمانه چیز مهمی را از قلم انداخته است؟ و کسی میخواهد بگوید؟
ابراهیم پاسخ میدهد: جمانه کلیت داستان را گفت اما بخش زیادی از داستان استدلال پادشاه و وزیر بود که جمانه به آن اشاره نکرد.
در ادامه استاد سؤال پرسیدند : کسی میتواند بگوید استدلال وزیر برای نگه داشتن پسر چه بود؟
ارغوان: پسر بچه تازه دارد جوان میشود و هنوز طعم زندگی را نچشیده است.
مهرنوش: دقیقا استدلال وزیر این بود که تربیت مهم است.
صدف: وزیر معتقد بود که تربیت از ذات مهمتر است.
استاد از مربیان خواست آیا کسی هست که نظری مخالف با صدف داشته باشد؟
ناگهان در این بین مهرنوش سؤال پرسید: ذات به چه معناست؟
از مربیان خواسته شد که به سؤال مهرنوش پاسخ دهند.
پاسخ برخی از مربیان:
هدی: ذات همان وراثت یا همان ژنهایی است که بهصورت ارثی به ما منتقل میشوند که تحت تأثیر محیط میتوانند فعال شوند.
فاطمه: ذات یعنی ویژگیهای رفتاری، اخلاقی که در 7 سال اول زندگی از محیط کسب میشود.
تعریف دیگری ارائه نشد و با تعریف فاطمه مخالفت شد و درنتیجه استاد عنوان کردند تعریف هدی را فعلاً برای ذات میپذیریم.
در تعریف ذات تکنیک" پرانتز باز و بسته" اجرا شد و استاد این را مطرح کردند که: در این تکنیک باید تسهیلگر بداند که قبل از پرانتز در چه موردی بحث شده است و پرانتز که بسته شد ادامه بحث را از سر گیرد.
سپس استاد دوباره سؤال قبل از پرانتز را مطرح نمود:
چه کسانی با صدف موافق هستند که وزیر تربیت را از ذات مهمتر دانسته است؟ چه کسانی مخالف هستند که این ادعای وزیر نبوده و بگویند ادعای وزیر چیست؟
کژال: وزیر ادعا داشت با تربیت هم میتوان افرادی که با دزدان بزرگشدهاند را هم تغییر داد.
در ادامه بحث از مربیان خواسته شد به یک جمعبندی برسند و بگویند در این جلسه چه کاری انجام دادیم و اسم این کار چه بود و دنبال چه چیزی بودیم؟
صدف: ما از ادعای وزیر شروع کردیم، چند نفر ادعای وزیر را گفتند و مخالفان و موافقان به بحث پرداختند.
کژال: دنبال پیدا کردن استدلال بودیم.
مرضیه: گوش دادن و اینکه استدلال دقیق را پیدا کنیم.
سپس استاد تکنیک بعدی را اینگونه مطرح کردند که: اینجا ادعا مطرح شد ما اول باید بدانیم که ادعای وزیر چه بود؟ ادعای پادشاه چه بود؟ بعد دلایل وزیر برای حمایت از ادعایش چه بود؟ و دلایل پادشاه برای حمایت از ادعایش چه بود؟ ما باید این را مدنظر داشته باشیم که استدلال را جای ادعا قرار ندهیم.
در ادامه جلسه استاد از مربیان خواستند که دو گروه را تشکیل دهند: گروه طرفدار وزیر و گروه طرف
دار پادشاه. هرکدام از این گروهها باید ادعا و استدلال وزیر و پادشاه را بیابند و یک درکی از قصه داشته باشند.
هرکدام از گروهها باهم مشورت کردند. هرکدام یک نماینده انتخاب کرده و جمعبندی خود را ارائه دادند.
گروه وزیر نماینده کژال:
ادعا: وزیر ادعا داشت آن جوان دزد تربیتپذیر و تغییرپذیر است.
استدلال: 1- همنشینی با صالحان(سگ اصحاب کهف روزی چند پی نیکان گرفت و مردم شد) ، 2- صغیر بودن
گروه پادشاه نماینده ارغوان:
ادعا: با کشتن همه دزدان نسل آنها را ریشهکن کنیم.
استدلال: ذات بر تربیت ارجح است.
استاد ادعای گروه شاه را، ادعا ندانست و از گروه شاه خواسته شد بیشتر فکر کنند. استاد عنوان کرد هر استدلالی هم در جای خودش میتواند یک ادعا باشد، منتها ما باید بفهمیم که مسئله اصلی چه بوده است؟!!
گروه شاه بعد از پرسش و پاسخهایی که مطرح شد متوجه شدند که این ادعا با مسئله اصلی و ادعای گروه وزیر نمیتواند به مجادله بپردازد.
در پایان جلسه دکتر قائدی به برخی سوالات مربیان پاسخ دادند و همه ما را به شب سپردند.
#فلسفه_براي_كودكان
#فبک
#philosophy_for_children
#p4c
@yahyaghaedi
هرکدام از گروهها باهم مشورت کردند. هرکدام یک نماینده انتخاب کرده و جمعبندی خود را ارائه دادند.
گروه وزیر نماینده کژال:
ادعا: وزیر ادعا داشت آن جوان دزد تربیتپذیر و تغییرپذیر است.
استدلال: 1- همنشینی با صالحان(سگ اصحاب کهف روزی چند پی نیکان گرفت و مردم شد) ، 2- صغیر بودن
گروه پادشاه نماینده ارغوان:
ادعا: با کشتن همه دزدان نسل آنها را ریشهکن کنیم.
استدلال: ذات بر تربیت ارجح است.
استاد ادعای گروه شاه را، ادعا ندانست و از گروه شاه خواسته شد بیشتر فکر کنند. استاد عنوان کرد هر استدلالی هم در جای خودش میتواند یک ادعا باشد، منتها ما باید بفهمیم که مسئله اصلی چه بوده است؟!!
گروه شاه بعد از پرسش و پاسخهایی که مطرح شد متوجه شدند که این ادعا با مسئله اصلی و ادعای گروه وزیر نمیتواند به مجادله بپردازد.
در پایان جلسه دکتر قائدی به برخی سوالات مربیان پاسخ دادند و همه ما را به شب سپردند.
#فلسفه_براي_كودكان
#فبک
#philosophy_for_children
#p4c
@yahyaghaedi
یک روز متفاوت
🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻
چند روز پیش مسئول فرهنگی زندان داراب که از مردان نیک روزگار است با من تماس گرفت و از طرحی در زمینه کتابخوانی صحبت کرد . قرار شد جلسه ای حضوری با ایشان داشته باشم . پیشنهاد روز یکشنبه را دادم چون از قبل برای وکالت تسخیری پرونده ای انتخاب شده بودم که به دلایل امنیتی بازپرس تصمیم گرفته بود جلسه رسیدگی را روز یکشنبه در زندان برگزار کند . با خودم گفتم حالا که یکشنبه زندان میروم این کار را هم انجام میدهم . فکر نمی کردم جلسه شعبه بازپرسی تا ساعت ۴ عصر طول بکشد. جلسه ای سنگین و طاقت فرسا بود . چهار متهم که همه مشارکت در حمل مواد مخدر داشتند و برای هر کدام یک وکیل تسخیری از طرف دادگاه گرفته شده بود . وعده ما با مسئول فرهنگی برای دوشنبه ۱۲ ظهر تعیین شد .
در فاصله امروز تا فردا ذهنم مشغول سبک سنگین کردن ماجرا بود . راستش حس خوبی نداشتم . با خودم می گفتم مثل آن است که پزشکی را ببرند در قبرستان بگویند مرده ها را خوب کن . گشتن بین زندانیها به دنبال کسی که با خواندن کتاب نگاهش به زندگی تغییر کند کار بیهوده ای است . این افکار مدام دور کله ام تاب میخورد .
طبق هماهنگی قبلی که انجام شد وارد زندان شدیم . دفتر امور فرهنگی در یکی از بندهای زندان است . به آنجا رفتیم . دو بخش از طرحی که داشتند مربوط به فعالیت یاران کتاب بود . ترویج کتابخوانی و طرح دیوار اندیشه .
زندان دارای دو کتابخانه بود . افرادی در بندهای مختلف رابط کتابخوانی بودند . این افراد را با دستور مسئول فرهنگی صدا کردند تا با هم گفت و گو کنیم .
با کمک هم صندلیها را جابجا کردیم به طوری که میز گرد باشد و همه همدیگر را ببینند .
این اولین تکنیک بود . بعد خودمان را معرفی کردیم . پرزنت کردن را تمرین کردیم . تکنیک هایی مثل صحبت با صدای رسا و کامل به نحوی که همه حضار صدایمان را بشنوند . اینکه از القاب جناب ، دکتر ، استاد و... استفاده نمی کنیم جوی صمیمی بر جلسه حاکم کرد . فکر کردم که چگونه هر دو طرح را تلفیق کنم و کمی جلو ببرم . یکی از کتاب های قفسه کتاب اطاق مدیر فرهنگی قبل از جلسه برداشتم . مجموعه داستانهایی از ائمه و امامان بود . داستانی از امام صادق که یک صفحه بود برایشان خواندم .
از آنها پرسیدم به نظرتان این داستان میخواهد چه موضوعی را به ما یادآور شود .
شش نظر را گرفتم در همین حین این کار خوب گوش دادن را تمرین کردیم . اینکه گوش دادن یک بخش آن مربوط به گوینده است و بهتر است حرفمان صریح و کوتاه و مفید بزنیم به خوبی یاد آوری کردیم .
بعد گزاره ها را رای گیری کردیم.
نظرهای مخالف و موافق گرفتیم و جلسه تمام شد .
حرف های پایانی زیبا و تکان دهنده بود . سعید که به دلیل مشکلات مالی در زندان است میگفت ما جلسات و سمینارهای زیادی رفته ایم . آخر سر بیشتر از نوع غذای سمینار میگوییم . اما در این جلسه یک ساعته چیزهای زیبایی یاد گرفتم . یکی از حاضرین که اتفاقا روحانی است میگفت من تا به حال جلسه ای که خسته نشوم نرفته ام . این جلسه نه تنها خسته ام نکرد بلکه حالم را خوب کرد . همه حالشان خوب بود . سردار که اولش به سختی حرف میزد با اعتماد به نفس تا انتها پا با پایمان برای بازدید از کتابخانه می آمد . همه خوشحال بودند و میخواستند که گاهی به آنها سر بزنم .
در بازدید از کتابخانه ها دیدن چهره هایی آشنا کله ام را به هم ریخت . یکی از همکلاسی های دبیرستانم را دیدم که حدود بیست سال بود ندیده بودمش. محمود میگفت به دلیل بدهی زیاد نزدیک پنج سال است در زندان است . لای قفسه های کتاب چهره ی معصوم یکی از دوستانی که در جلسات یاران کتاب هم با همسرش گاهی شرکت میکرد و حالا به دلایل سیاسی در زندان است چون پتکی به سرم خورد .
نگاه همه زندانی ها عادی نبود . یک خواهش یا تمنا در چشم هایشان می جوشید. دلتنگی از دیوارهای زندان می بارید و گویا انسانیت ، وجدان و عدالت قراری کاری داشتند تا برای نگاه های بیقرار چاره ای بیندیشند . لای این بیقراریها نقش من چه بود و باید چکار میکردم ؟؟
از زندان که بیرون آمدیم دیدم حس خودم هم خیلی خوب است . آنجا پشت دیوارهای بلند و بین مجرمین هم میشود کاری کرد که حال دل عده ای خوب شود و برای حال بهتر به مطالعه و کتاب خوانی تشویقشان کرد .
تصمیم گرفتم مقداری کتاب مناسب برایشان تهیه کنم و تا هفته آینده به کتابخانه شان هدیه کنم .
امروز بخشی از این کتابها را با کمک چند تن از دوستان فرهنگی و اعضای فعال یاران کتاب تهیه کردیم و امیدواریم تا هفته بعد مقدار بیشتری تهیه و به کتابخانه فقیرشان اهدا کنیم .
۹۹/۵/۲۱
مجتبی رئیسی فعال اجتماعی و وکیل دادگستری
🙏🏻🙏🏻🙏🏻
@yahyaghaedi
#یاران_کتاب_داراب
#داراب
#یحیی_قایدی
🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻
چند روز پیش مسئول فرهنگی زندان داراب که از مردان نیک روزگار است با من تماس گرفت و از طرحی در زمینه کتابخوانی صحبت کرد . قرار شد جلسه ای حضوری با ایشان داشته باشم . پیشنهاد روز یکشنبه را دادم چون از قبل برای وکالت تسخیری پرونده ای انتخاب شده بودم که به دلایل امنیتی بازپرس تصمیم گرفته بود جلسه رسیدگی را روز یکشنبه در زندان برگزار کند . با خودم گفتم حالا که یکشنبه زندان میروم این کار را هم انجام میدهم . فکر نمی کردم جلسه شعبه بازپرسی تا ساعت ۴ عصر طول بکشد. جلسه ای سنگین و طاقت فرسا بود . چهار متهم که همه مشارکت در حمل مواد مخدر داشتند و برای هر کدام یک وکیل تسخیری از طرف دادگاه گرفته شده بود . وعده ما با مسئول فرهنگی برای دوشنبه ۱۲ ظهر تعیین شد .
در فاصله امروز تا فردا ذهنم مشغول سبک سنگین کردن ماجرا بود . راستش حس خوبی نداشتم . با خودم می گفتم مثل آن است که پزشکی را ببرند در قبرستان بگویند مرده ها را خوب کن . گشتن بین زندانیها به دنبال کسی که با خواندن کتاب نگاهش به زندگی تغییر کند کار بیهوده ای است . این افکار مدام دور کله ام تاب میخورد .
طبق هماهنگی قبلی که انجام شد وارد زندان شدیم . دفتر امور فرهنگی در یکی از بندهای زندان است . به آنجا رفتیم . دو بخش از طرحی که داشتند مربوط به فعالیت یاران کتاب بود . ترویج کتابخوانی و طرح دیوار اندیشه .
زندان دارای دو کتابخانه بود . افرادی در بندهای مختلف رابط کتابخوانی بودند . این افراد را با دستور مسئول فرهنگی صدا کردند تا با هم گفت و گو کنیم .
با کمک هم صندلیها را جابجا کردیم به طوری که میز گرد باشد و همه همدیگر را ببینند .
این اولین تکنیک بود . بعد خودمان را معرفی کردیم . پرزنت کردن را تمرین کردیم . تکنیک هایی مثل صحبت با صدای رسا و کامل به نحوی که همه حضار صدایمان را بشنوند . اینکه از القاب جناب ، دکتر ، استاد و... استفاده نمی کنیم جوی صمیمی بر جلسه حاکم کرد . فکر کردم که چگونه هر دو طرح را تلفیق کنم و کمی جلو ببرم . یکی از کتاب های قفسه کتاب اطاق مدیر فرهنگی قبل از جلسه برداشتم . مجموعه داستانهایی از ائمه و امامان بود . داستانی از امام صادق که یک صفحه بود برایشان خواندم .
از آنها پرسیدم به نظرتان این داستان میخواهد چه موضوعی را به ما یادآور شود .
شش نظر را گرفتم در همین حین این کار خوب گوش دادن را تمرین کردیم . اینکه گوش دادن یک بخش آن مربوط به گوینده است و بهتر است حرفمان صریح و کوتاه و مفید بزنیم به خوبی یاد آوری کردیم .
بعد گزاره ها را رای گیری کردیم.
نظرهای مخالف و موافق گرفتیم و جلسه تمام شد .
حرف های پایانی زیبا و تکان دهنده بود . سعید که به دلیل مشکلات مالی در زندان است میگفت ما جلسات و سمینارهای زیادی رفته ایم . آخر سر بیشتر از نوع غذای سمینار میگوییم . اما در این جلسه یک ساعته چیزهای زیبایی یاد گرفتم . یکی از حاضرین که اتفاقا روحانی است میگفت من تا به حال جلسه ای که خسته نشوم نرفته ام . این جلسه نه تنها خسته ام نکرد بلکه حالم را خوب کرد . همه حالشان خوب بود . سردار که اولش به سختی حرف میزد با اعتماد به نفس تا انتها پا با پایمان برای بازدید از کتابخانه می آمد . همه خوشحال بودند و میخواستند که گاهی به آنها سر بزنم .
در بازدید از کتابخانه ها دیدن چهره هایی آشنا کله ام را به هم ریخت . یکی از همکلاسی های دبیرستانم را دیدم که حدود بیست سال بود ندیده بودمش. محمود میگفت به دلیل بدهی زیاد نزدیک پنج سال است در زندان است . لای قفسه های کتاب چهره ی معصوم یکی از دوستانی که در جلسات یاران کتاب هم با همسرش گاهی شرکت میکرد و حالا به دلایل سیاسی در زندان است چون پتکی به سرم خورد .
نگاه همه زندانی ها عادی نبود . یک خواهش یا تمنا در چشم هایشان می جوشید. دلتنگی از دیوارهای زندان می بارید و گویا انسانیت ، وجدان و عدالت قراری کاری داشتند تا برای نگاه های بیقرار چاره ای بیندیشند . لای این بیقراریها نقش من چه بود و باید چکار میکردم ؟؟
از زندان که بیرون آمدیم دیدم حس خودم هم خیلی خوب است . آنجا پشت دیوارهای بلند و بین مجرمین هم میشود کاری کرد که حال دل عده ای خوب شود و برای حال بهتر به مطالعه و کتاب خوانی تشویقشان کرد .
تصمیم گرفتم مقداری کتاب مناسب برایشان تهیه کنم و تا هفته آینده به کتابخانه شان هدیه کنم .
امروز بخشی از این کتابها را با کمک چند تن از دوستان فرهنگی و اعضای فعال یاران کتاب تهیه کردیم و امیدواریم تا هفته بعد مقدار بیشتری تهیه و به کتابخانه فقیرشان اهدا کنیم .
۹۹/۵/۲۱
مجتبی رئیسی فعال اجتماعی و وکیل دادگستری
🙏🏻🙏🏻🙏🏻
@yahyaghaedi
#یاران_کتاب_داراب
#داراب
#یحیی_قایدی
#پرسندو
#یحیی_قائدی
#فبک
#فلسفه_برای_کودکان_و_نوجوانان
#فلسفه_کودکی
#فلسفه_براى_كودكان
#دانشگاه_خوارزمی
#نشر_پی_نما
#yahyaghaedi
#yahyaghaedy
#p4c
#p4c_ir
#iran_p4c
#fabac_ir
#p4c_facilitator
#porsandoo
https://www.instagram.com/p/CEpC0EWF31B/?igshid=10m26dxf3mr58
#یحیی_قائدی
#فبک
#فلسفه_برای_کودکان_و_نوجوانان
#فلسفه_کودکی
#فلسفه_براى_كودكان
#دانشگاه_خوارزمی
#نشر_پی_نما
#yahyaghaedi
#yahyaghaedy
#p4c
#p4c_ir
#iran_p4c
#fabac_ir
#p4c_facilitator
#porsandoo
https://www.instagram.com/p/CEpC0EWF31B/?igshid=10m26dxf3mr58
Instagram
yahyaghaedi
#پرسندو #یحیی_قائدی #فبک #فلسفه_برای_کودکان_و_نوجوانان #فلسفه_کودکی #فلسفه_براى_كودكان #دانشگاه_خوارزمی #نشر_پی_نما #yahyaghaedi #yahyaghaedy #p4c #p4c_ir #iran_p4c #fabac_ir #p4c_facilitator #porsandoo
خواب نوشت۳۸
۲۱شهریور۹۹
یحیی قائدی
دختران و پسران در جاده
این از آن خوابهای خیلی کوتاه است شایدهم خیلی دراز بوده است و من تنها کمی از آن را به یاد می آورم.صحنه اتوبان است و به نظرم اتوبان تهران کرج بود .ماشین ها به جای آنکه روی زمین حرکت کنند در هوا حرکت می کردند یک متری از زمین فاصله داشتند.خیلی آرام به پیش می رفتند انگار در هوا شناور بودند و انگار نباید برای به پیش رفتن تلاشی می کردند.مهمترین دشواری من و در واقع پرسش من این بود که اگر ماشین ها بخواهند کنار بکشند یا سبقت بگیرند ماشین های دیگر چگونه بدانند؟ چون در هوا که هیچ صدایی ایجاد نمی شود.در ذهنم برای آن صدا گذاشتم از آن صداهایی که وقتی ماشینها لایی می کشند یا تصادف می کنند.ماشین ها آرام ارام و تلو تلو خوران و شناور در هوا به پیش می روند.
چشمانم بدون انکه بدانم دوباره بسته می شوند این بار آدمها در جاده ها شناورند.آدمها در خطوط بین اتوبان شناورند در هر لاین تنها یک جور آدم هست در یک لاین دختران مدرسه ای و در لاین دیگر پسران مدرسه ای .با دقت بیشتری که نگاه می کنم می بینم خطوط بین لاین ها ممتد هستند و هیچ امکانی نیست که بشود از یک لاین به لاین دیگر آمد.در دست پسران و دختران کتابهایی هست .خوب که نگاه کردم دیدم کتاب سوم ریاضی ابتدایی است هم در دست دختران و هم پسران .پسران خوشحال بودند و دختران چهره در هم فرو رفته.
بیدار می شوم .به هیاهوی های حذف و یا تفکیک فکر می کنم .به این فکر می کنم که آغاز این جاده ها از کجا بوده است؟ در بیداری از خودم می پرسم چرا مردم پرسیدن پرسشهای نخستین را فراموش می کند؟ چگونه می شود که حتا بزرگترین برنامه ریزان درسی و مربیان این مملکت جسارت پرسیدن پرسشهای نخستین را ندارند و اجازه می دهند تا عروسک گردانی شوند.
#خواب_نوشت
#یحیی_قائدی
#حذف _تصویر_دختران
#کتاب_ریاضی_سوم_دبستان
https://www.instagram.com/p/CE_Dwchl3A0/?igshid=12v2chzcw2fsh
۲۱شهریور۹۹
یحیی قائدی
دختران و پسران در جاده
این از آن خوابهای خیلی کوتاه است شایدهم خیلی دراز بوده است و من تنها کمی از آن را به یاد می آورم.صحنه اتوبان است و به نظرم اتوبان تهران کرج بود .ماشین ها به جای آنکه روی زمین حرکت کنند در هوا حرکت می کردند یک متری از زمین فاصله داشتند.خیلی آرام به پیش می رفتند انگار در هوا شناور بودند و انگار نباید برای به پیش رفتن تلاشی می کردند.مهمترین دشواری من و در واقع پرسش من این بود که اگر ماشین ها بخواهند کنار بکشند یا سبقت بگیرند ماشین های دیگر چگونه بدانند؟ چون در هوا که هیچ صدایی ایجاد نمی شود.در ذهنم برای آن صدا گذاشتم از آن صداهایی که وقتی ماشینها لایی می کشند یا تصادف می کنند.ماشین ها آرام ارام و تلو تلو خوران و شناور در هوا به پیش می روند.
چشمانم بدون انکه بدانم دوباره بسته می شوند این بار آدمها در جاده ها شناورند.آدمها در خطوط بین اتوبان شناورند در هر لاین تنها یک جور آدم هست در یک لاین دختران مدرسه ای و در لاین دیگر پسران مدرسه ای .با دقت بیشتری که نگاه می کنم می بینم خطوط بین لاین ها ممتد هستند و هیچ امکانی نیست که بشود از یک لاین به لاین دیگر آمد.در دست پسران و دختران کتابهایی هست .خوب که نگاه کردم دیدم کتاب سوم ریاضی ابتدایی است هم در دست دختران و هم پسران .پسران خوشحال بودند و دختران چهره در هم فرو رفته.
بیدار می شوم .به هیاهوی های حذف و یا تفکیک فکر می کنم .به این فکر می کنم که آغاز این جاده ها از کجا بوده است؟ در بیداری از خودم می پرسم چرا مردم پرسیدن پرسشهای نخستین را فراموش می کند؟ چگونه می شود که حتا بزرگترین برنامه ریزان درسی و مربیان این مملکت جسارت پرسیدن پرسشهای نخستین را ندارند و اجازه می دهند تا عروسک گردانی شوند.
#خواب_نوشت
#یحیی_قائدی
#حذف _تصویر_دختران
#کتاب_ریاضی_سوم_دبستان
https://www.instagram.com/p/CE_Dwchl3A0/?igshid=12v2chzcw2fsh
Instagram
yahyaghaedi
خواب نوشت۳۸ ۲۱شهریور۹۹ یحیی قائدی دختران و پسران در جاده این از آن خوابهای خیلی کوتاه است شایدهم خیلی دراز بوده است و من تنها کمی از آن را به یاد می آورم.صحنه اتوبان است و به نظرم اتوبان تهران کرج بود .ماشین ها به جای آنکه روی زمین حرکت کنند در هوا حرکت می…
موضوع :عصبانیت(با نوسوادان)
فایل کامل در آپارت ببینید
http://www.aparat.com/p4ciran
#فلسفه_برای_همه
#فلسفه_برای_بزرگسالان
#یحیی_قائدی
#فلسفه
#دانشگاه_خوارزمی
#yahyaghaedi
#yahyaghaedy
#philosophy_for_all
#philosophy_for_adults
https://www.instagram.com/tv/CE9sVarJVN5/?igshid=1qkwo9wgn80c9
فایل کامل در آپارت ببینید
http://www.aparat.com/p4ciran
#فلسفه_برای_همه
#فلسفه_برای_بزرگسالان
#یحیی_قائدی
#فلسفه
#دانشگاه_خوارزمی
#yahyaghaedi
#yahyaghaedy
#philosophy_for_all
#philosophy_for_adults
https://www.instagram.com/tv/CE9sVarJVN5/?igshid=1qkwo9wgn80c9
آپارات - سرویس اشتراک ویدیو
آپارات | فلسفه برای کودکان
فلسفه برای كودكان آموزش دانش فلسفه وآشنا كردن كودک با آرای فلاسفه نيست
بلکه ياددادن فلسفيدن و به زبان ساده تر
بلکه ياددادن فلسفيدن و به زبان ساده تر
داستان در دو مدرسه میگذرد. دو مدرسه اشتراکهایی دارند و مهمترینشان خانم بیان هست و اینکه بچهها همه در کلاس اول و دوم دبستان هستند هر بند داستان دیگری را ادامه میدهد. از این رو، نخست ممکن است شاگردان کمی گیچ شوند؛ چون طبق عادتهای مرسوم، خوانندگان داستانها انتظار دارند داستانها به همان صورت که در قسمت پیشين بوده، ادامه یابد اما در این كتاب هر باره ادامه داستان در مدرسه دیگر اتفاق میافتد.
اینستاگرام / سامانه موسسه مدارس یادگیرنده مرآت
#یحیی_قائدی
#فبک
#فلسفه_برای_کودکان_و_نوجوانان
#فلسفه_برای_کودکان
#دانشگاه_خوارزمی
#سحر_سلطانی
#مرات
#مدارس_یادگیرنده_مرآت
#محرم_نقی_زاده
#p4c
#iran_p4c
#p4c_ir
#p4c_iran
#p4c_facilitator
#fabac_ir
#yahyaghaedi
#yahyaghaedy
https://www.instagram.com/p/CFXNKByF4J5/?igshid=1or3u44ofp25v
اینستاگرام / سامانه موسسه مدارس یادگیرنده مرآت
#یحیی_قائدی
#فبک
#فلسفه_برای_کودکان_و_نوجوانان
#فلسفه_برای_کودکان
#دانشگاه_خوارزمی
#سحر_سلطانی
#مرات
#مدارس_یادگیرنده_مرآت
#محرم_نقی_زاده
#p4c
#iran_p4c
#p4c_ir
#p4c_iran
#p4c_facilitator
#fabac_ir
#yahyaghaedi
#yahyaghaedy
https://www.instagram.com/p/CFXNKByF4J5/?igshid=1or3u44ofp25v
Instagram
yahyaghaedi
داستان در دو مدرسه میگذرد. دو مدرسه اشتراکهایی دارند و مهمترینشان خانم بیان هست و اینکه بچهها همه در کلاس اول و دوم دبستان هستند هر بند داستان دیگری را ادامه میدهد. از این رو، نخست ممکن است شاگردان کمی گیچ شوند؛ چون طبق عادتهای مرسوم، خوانندگان داستانها…
کافه فلسفه ۶۳/کتاب نوشت۳۴
خر در ابله
یحیی قائدی. ۱۱مهر۹۹
تو: کف گیرت به ته دیگ خورده! دیگه کافه فلسفه و کتاب نوشت رو یکی می کنی.
من: گیر نده خب.
تو: نمیشه. می خوای کتاب رو به ریش من ببندی."کره من از همان بچگی دم نداشت". این وصله های ناجور به من نمی چسپد:خرها هرگز کتاب نمی خوانند.
من: اما کتاب ها همیشه در مورد خرها حرف میزنند و از شماها به نیکی یاد می کنند.
تو: آن کدام کتاب است؟ نامش را بگو تا درسته بخورمش یا نام نویسنده را بگو تا دستش را ببوسم.
من: ابله داستایوفسکی.
تو: جرا فحش میدهی؟
من: مرادم نیست که تو ابلهی و یا داستایوفسکی ابله است.
تو: آهان گرفتم. برایم تعریف کن.
من: "....یادم هست غروب بود. در بازل به خاک سوئیس وارد شدهبودیم که از این تاریکی بیرون آمدم. عرعر خری در میدان شهر هشیارم کرد. این عرعر خر عجیب به حیرتم انداخت...
تو: شگفتا نمیدانستم عرعر من سبب حیرت می شود.
من: با سمهایت نپر وسط حرف های من. ".... و نمی دانم چرا خیلی از آن خوشم آمد و همان وقت بود که ناگهان انگاری همه چیز در ذهنم روشنشد.
تو: آخ جون دارم چون خودم کیف می کنم.
من: می گم مثل ترامپ نپر تو حرفام.
تو: خب مثل بایدن بهم بگو خفه شو دلقک!
من: خفه شو.
تو: خر فهم شدم.
من: ..خانم جنرال گفت:"خر؟ خیلی عجیب است! هر چند نمی دانم کجایش عجیب است!" ..و افزود :"بعضی حتا عاشق خر می شوند. حتا قدیم، دراساطیر هم صحبتش هست. شما ادامه بدهید پرنس!"
"از آن وقت به بعد به خر دلبستگی عجیبی پیدا کردم. یک جور همدردی حقیقی! و شروع کردم در خصوص خر تحقیق کردن و اطلاعات بدست اوردن. آخر پیش از آن هرگز خر ندیده بودم! و بزودی دیدم که خر حیوان مفیدی است. زحمتکس،قوی،شکیبا،کمخرج، و پرتحمل و همین خر باعث شد که ناگهان از سوئیس خوشم بیاید. به طوری که اندوه سابقم پاک برطرف شد."
....تو چرا همه اش می خندی آگلایا؟توچی،آدلائید؟پرنس خیلی قشنگ تعریف کرد. خودش خر دیده، ولی تو چه دیده ای؟ تو که خاج نبوده ای!"
تو: واللا!هرکی تو عمرش خر نبوده،کل عمرش رو از دست داده!
من:هرکی ندیده مرادت بود؟
تو:حالا(حاللو).
آدلائید گفت:"مامان من خر دیده ام."
آگلایا تاکید کرد که من "صدایش را هم شنیدهام."
و هرسه باز به خنده افتادند.
#یحیی_قائدی
#ابله
#داستایوفسکی
#کافه_فلسفه
#کتاب_نوشت
#yahyaghaedi
#yahyaghaedy
https://www.instagram.com/p/CF2a_1VF4an/?igshid=1jrak440zcecg
خر در ابله
یحیی قائدی. ۱۱مهر۹۹
تو: کف گیرت به ته دیگ خورده! دیگه کافه فلسفه و کتاب نوشت رو یکی می کنی.
من: گیر نده خب.
تو: نمیشه. می خوای کتاب رو به ریش من ببندی."کره من از همان بچگی دم نداشت". این وصله های ناجور به من نمی چسپد:خرها هرگز کتاب نمی خوانند.
من: اما کتاب ها همیشه در مورد خرها حرف میزنند و از شماها به نیکی یاد می کنند.
تو: آن کدام کتاب است؟ نامش را بگو تا درسته بخورمش یا نام نویسنده را بگو تا دستش را ببوسم.
من: ابله داستایوفسکی.
تو: جرا فحش میدهی؟
من: مرادم نیست که تو ابلهی و یا داستایوفسکی ابله است.
تو: آهان گرفتم. برایم تعریف کن.
من: "....یادم هست غروب بود. در بازل به خاک سوئیس وارد شدهبودیم که از این تاریکی بیرون آمدم. عرعر خری در میدان شهر هشیارم کرد. این عرعر خر عجیب به حیرتم انداخت...
تو: شگفتا نمیدانستم عرعر من سبب حیرت می شود.
من: با سمهایت نپر وسط حرف های من. ".... و نمی دانم چرا خیلی از آن خوشم آمد و همان وقت بود که ناگهان انگاری همه چیز در ذهنم روشنشد.
تو: آخ جون دارم چون خودم کیف می کنم.
من: می گم مثل ترامپ نپر تو حرفام.
تو: خب مثل بایدن بهم بگو خفه شو دلقک!
من: خفه شو.
تو: خر فهم شدم.
من: ..خانم جنرال گفت:"خر؟ خیلی عجیب است! هر چند نمی دانم کجایش عجیب است!" ..و افزود :"بعضی حتا عاشق خر می شوند. حتا قدیم، دراساطیر هم صحبتش هست. شما ادامه بدهید پرنس!"
"از آن وقت به بعد به خر دلبستگی عجیبی پیدا کردم. یک جور همدردی حقیقی! و شروع کردم در خصوص خر تحقیق کردن و اطلاعات بدست اوردن. آخر پیش از آن هرگز خر ندیده بودم! و بزودی دیدم که خر حیوان مفیدی است. زحمتکس،قوی،شکیبا،کمخرج، و پرتحمل و همین خر باعث شد که ناگهان از سوئیس خوشم بیاید. به طوری که اندوه سابقم پاک برطرف شد."
....تو چرا همه اش می خندی آگلایا؟توچی،آدلائید؟پرنس خیلی قشنگ تعریف کرد. خودش خر دیده، ولی تو چه دیده ای؟ تو که خاج نبوده ای!"
تو: واللا!هرکی تو عمرش خر نبوده،کل عمرش رو از دست داده!
من:هرکی ندیده مرادت بود؟
تو:حالا(حاللو).
آدلائید گفت:"مامان من خر دیده ام."
آگلایا تاکید کرد که من "صدایش را هم شنیدهام."
و هرسه باز به خنده افتادند.
#یحیی_قائدی
#ابله
#داستایوفسکی
#کافه_فلسفه
#کتاب_نوشت
#yahyaghaedi
#yahyaghaedy
https://www.instagram.com/p/CF2a_1VF4an/?igshid=1jrak440zcecg
Instagram
yahyaghaedi
کافه فلسفه ۶۳/کتاب نوشت۳۴ خر در ابله یحیی قائدی. ۱۱مهر۹۹ تو: کف گیرت به ته دیگ خورده! دیگه کافه فلسفه و کتاب نوشت رو یکی می کنی. من: گیر نده خب. تو: نمیشه. می خوای کتاب رو به ریش من ببندی."کره من از همان بچگی دم نداشت". این وصله های ناجور به من نمی چسپد:خرها…
پرسندو رو برای گروه سنی شش سال شروع کردم.
در کمال تعجب دیدم که از واژهء نخست باید چیزهایی را توضیح بدهم.
مثلاً به شش ساله ها بگویم (نام) یعنی چه؟!
فکر نمیکردم کودکی به این سن، معنای "نام" را نداند، ولی از ۱۸ کودک، حتی یکی هم نمی دانست.
به آنها گفتم نامِ من ساغر است، نام پسرم آران است، نام شما چیست؟ نام پدر؟ مادر؟...
و بعد واژهء "پرسش" و سپس "اندیشه" ، پس تر از آن "هاج و واج"
بچه ها با زبان پارسی بیگانه اند!
این اندوه بزرگی برای من است.
بچه ها تفاوتِ پرسش و خواهش را نمی دانستند، بچه ها اصلا پرسش نمی کنند و راحت ترین و بیشترین پاسخ شان، نمی دانم و یادم نیست، است!
یک فقدان بزرگ و رنج آور در برخورد با آنها مشاهده میشود.
با بچه ها حرف نزده اند! هیچکس با بچه ها حرف نزده است!
تمام دنیای کودکی شان در عروسک های آنچنانی و لباس های پرنسسی و پلیسی و کیک های فانتزی و عکس های مدلینگ خلاصه شده، معنای دابسمش را خوب می دانند ولی برای اینکه به جاده فکر کنند، کلی خمیازه میکشند.
بچه های دههء نود، با اسکایپ و واتس آپ و اینستاگرام آشنا هستند اما نوبت به کتاب و خواندن و فهمیدن که میرسد، یک پاسخ کلیشه ای از آنها حمایت میکند "بچه ها باید بچگی کنند".
نمی دانم کجای معنای بچگی، نادانی و ساده انگاری و بی پُرسشی است، اما پُرسندو به من فهماند که یک داستان ۲۰ جمله ای، می تواند به ما نشان دهد که بچه ها حتی زحمتِ پیدا کردنِ شباهتِ "پرسندو" و "پرسش" را نمیکشند و وقتی از آنها میپرسم نامِ پرسندو شما را یادِ چه واژه ای می اندازد، شانه بالا می اندازند و می گویند نمی دانیم.
بچه ها جاده های آسفالت و پر ماشین ترسیم میکنند به جای جاده های سرسبزی که پرسندو در آنها گام میزند، بچه ها می خواهند از جاده ها به لندن بروند که مستر بین را ببینند، آنها هوس برگ های رنگیِ جاده های شمال و کوه های لرستان و دشت های اصفهان را ندارند...
بچه های ایران را باید دریابیم ،
دریغ است ایران که ویران شود.
ساغر جمشیدی
گزارش از کارگاه اول پرسندو در جاده
#پرسندو
#ساغر_جمشیدیp4c
#یحیی_قائدی
#فبک
#فلسفه_برای_کودکان_و_نوجوانان
#fabac_ir
#iran_p4c
#yahyaghaedi
https://www.instagram.com/tv/CGAy-5xpb4R/?igshid=1p48747pe5iqu
در کمال تعجب دیدم که از واژهء نخست باید چیزهایی را توضیح بدهم.
مثلاً به شش ساله ها بگویم (نام) یعنی چه؟!
فکر نمیکردم کودکی به این سن، معنای "نام" را نداند، ولی از ۱۸ کودک، حتی یکی هم نمی دانست.
به آنها گفتم نامِ من ساغر است، نام پسرم آران است، نام شما چیست؟ نام پدر؟ مادر؟...
و بعد واژهء "پرسش" و سپس "اندیشه" ، پس تر از آن "هاج و واج"
بچه ها با زبان پارسی بیگانه اند!
این اندوه بزرگی برای من است.
بچه ها تفاوتِ پرسش و خواهش را نمی دانستند، بچه ها اصلا پرسش نمی کنند و راحت ترین و بیشترین پاسخ شان، نمی دانم و یادم نیست، است!
یک فقدان بزرگ و رنج آور در برخورد با آنها مشاهده میشود.
با بچه ها حرف نزده اند! هیچکس با بچه ها حرف نزده است!
تمام دنیای کودکی شان در عروسک های آنچنانی و لباس های پرنسسی و پلیسی و کیک های فانتزی و عکس های مدلینگ خلاصه شده، معنای دابسمش را خوب می دانند ولی برای اینکه به جاده فکر کنند، کلی خمیازه میکشند.
بچه های دههء نود، با اسکایپ و واتس آپ و اینستاگرام آشنا هستند اما نوبت به کتاب و خواندن و فهمیدن که میرسد، یک پاسخ کلیشه ای از آنها حمایت میکند "بچه ها باید بچگی کنند".
نمی دانم کجای معنای بچگی، نادانی و ساده انگاری و بی پُرسشی است، اما پُرسندو به من فهماند که یک داستان ۲۰ جمله ای، می تواند به ما نشان دهد که بچه ها حتی زحمتِ پیدا کردنِ شباهتِ "پرسندو" و "پرسش" را نمیکشند و وقتی از آنها میپرسم نامِ پرسندو شما را یادِ چه واژه ای می اندازد، شانه بالا می اندازند و می گویند نمی دانیم.
بچه ها جاده های آسفالت و پر ماشین ترسیم میکنند به جای جاده های سرسبزی که پرسندو در آنها گام میزند، بچه ها می خواهند از جاده ها به لندن بروند که مستر بین را ببینند، آنها هوس برگ های رنگیِ جاده های شمال و کوه های لرستان و دشت های اصفهان را ندارند...
بچه های ایران را باید دریابیم ،
دریغ است ایران که ویران شود.
ساغر جمشیدی
گزارش از کارگاه اول پرسندو در جاده
#پرسندو
#ساغر_جمشیدیp4c
#یحیی_قائدی
#فبک
#فلسفه_برای_کودکان_و_نوجوانان
#fabac_ir
#iran_p4c
#yahyaghaedi
https://www.instagram.com/tv/CGAy-5xpb4R/?igshid=1p48747pe5iqu
گزارش اولین جلسه از کلاس قصه گویی فبکی با استفاده از کتاب پوپک و پرسندو
کلاس را با معرفی شخصیتهای داستان و نام کتاب شروع کردم. احتمال میدادم ناآشنا بودن نامها باعث بشود بچه ها نتوانند ابتدای کار با داستان ارتباط بگیرند. حتی وقتی نام شخصیت ها را گفتم چند تا از بچه ها خندیدند اما گمان میکنم در ادامه برایشان عادی شد. در کتاب فارسی اول دبستان دو شخصیت وجود دارد به نام آزاده و امین، که عکس آن¬ها روی طرح جلد کتاب هم آمده. از همین نکته استفاده کردم و شخصیت های جدید را به بچه ها معرفی کردم.
مرحلة بعد خوانش داستان بود. سعی کردم آن را طوری بخوانم که به درک محتوا کمک کند. فقط یکی دو جملة سؤالی را بد خواندم. در کمال تعجب بچه¬ها به راحتی با داستان ارتباط برقرار کردند و تمام مدت خواندن داستان سراپا گوش بودند. (بعضی از لغات داستان به نظرم برای این سن نامفهوم است اما فراموش کردم حین خوانش یا بعد از آن بپرسم که مفهومش را میدانند یا خیر. کلمه ها: دمی، سایرین)
در مراحل بعد باید ابتدا متوجه میشدم که آیا همه داستان را شنیده اند و میتوانند آن را تعریف کنند و سپس¬تر به این میپرداختم که منظور داستان چه بود همچنین باید میپرسیدم کدام قسمت داستان برای بچه ها نامفهوم بوده. موقع تعریف کردن داستان بچه¬ها بیشتر به حوادث بیرونی میپرداختند و کسی به افکار پوپک و فکرهایی که در سرش بود نپرداخت. اما با اشارة من و پرسیدن سؤالات بیش توانستند درباره برخی قسمتها مثل افکار پوپک موقع غذا دادن به کرمهای ابریشم حرف بزنند.
بعد از شنیدن داستان از بچه ها به کلی دست و پایم را گم کرده بودم و هیچ یادم نمی آمد حالا باید چه کار کنم. برای همین به سراغ لیست سؤالاتی که در قسمت «گفتگو درباره داستان» بود، رفتم. نام دوستان پوپک را پرسیدم و سپس پرسیدم کدام قسمت داستان برایشان جالب بوده است.(در همان لحظات میشد با پرسیدن یک «چرا» یک بحث را در کلاس شکل داد و حتی نظر دیگر دانش آموزان را در مورد جالب بودن یا نبودن فلان اتفاق پرسید.) اما من که همچنان سردرگم بودم به شنیدن پاسخ های بچه ها اکتفا کردم.
ادامه در کامنت
#حانیه_نمایان
#یحیی_قائدی
#فبک
#پوپک_پرسندو
#yahyaghaedi
#p4c_ir
#iran_p4c
#fabac_ir
#p4c_facilitator
#فبک_داراب
https://www.instagram.com/tv/CGCOxc-JsvV/?igshid=aqs19zaqr04i
کلاس را با معرفی شخصیتهای داستان و نام کتاب شروع کردم. احتمال میدادم ناآشنا بودن نامها باعث بشود بچه ها نتوانند ابتدای کار با داستان ارتباط بگیرند. حتی وقتی نام شخصیت ها را گفتم چند تا از بچه ها خندیدند اما گمان میکنم در ادامه برایشان عادی شد. در کتاب فارسی اول دبستان دو شخصیت وجود دارد به نام آزاده و امین، که عکس آن¬ها روی طرح جلد کتاب هم آمده. از همین نکته استفاده کردم و شخصیت های جدید را به بچه ها معرفی کردم.
مرحلة بعد خوانش داستان بود. سعی کردم آن را طوری بخوانم که به درک محتوا کمک کند. فقط یکی دو جملة سؤالی را بد خواندم. در کمال تعجب بچه¬ها به راحتی با داستان ارتباط برقرار کردند و تمام مدت خواندن داستان سراپا گوش بودند. (بعضی از لغات داستان به نظرم برای این سن نامفهوم است اما فراموش کردم حین خوانش یا بعد از آن بپرسم که مفهومش را میدانند یا خیر. کلمه ها: دمی، سایرین)
در مراحل بعد باید ابتدا متوجه میشدم که آیا همه داستان را شنیده اند و میتوانند آن را تعریف کنند و سپس¬تر به این میپرداختم که منظور داستان چه بود همچنین باید میپرسیدم کدام قسمت داستان برای بچه ها نامفهوم بوده. موقع تعریف کردن داستان بچه¬ها بیشتر به حوادث بیرونی میپرداختند و کسی به افکار پوپک و فکرهایی که در سرش بود نپرداخت. اما با اشارة من و پرسیدن سؤالات بیش توانستند درباره برخی قسمتها مثل افکار پوپک موقع غذا دادن به کرمهای ابریشم حرف بزنند.
بعد از شنیدن داستان از بچه ها به کلی دست و پایم را گم کرده بودم و هیچ یادم نمی آمد حالا باید چه کار کنم. برای همین به سراغ لیست سؤالاتی که در قسمت «گفتگو درباره داستان» بود، رفتم. نام دوستان پوپک را پرسیدم و سپس پرسیدم کدام قسمت داستان برایشان جالب بوده است.(در همان لحظات میشد با پرسیدن یک «چرا» یک بحث را در کلاس شکل داد و حتی نظر دیگر دانش آموزان را در مورد جالب بودن یا نبودن فلان اتفاق پرسید.) اما من که همچنان سردرگم بودم به شنیدن پاسخ های بچه ها اکتفا کردم.
ادامه در کامنت
#حانیه_نمایان
#یحیی_قائدی
#فبک
#پوپک_پرسندو
#yahyaghaedi
#p4c_ir
#iran_p4c
#fabac_ir
#p4c_facilitator
#فبک_داراب
https://www.instagram.com/tv/CGCOxc-JsvV/?igshid=aqs19zaqr04i