چند کلمهای درباره جنگ اسرائیل و حماس. اپوزیسیون «ایرانگرا» به درستی تأکید میکرد و میکند که «ایران» باید اولویت سیاست خارجی و داخلی کشور باشد و آرمان فلسطین به ما ربطی ندارد، اما ظاهراً به جای آرمان فلسطین، آرمان اسرائیل جایگزین شده است. هر کسی نفهمد که اسرائیل در شرایط فعلی دشمن ایران است (و نه فقط جمهوری اسلامی) احتمالاً یا غرض و مرضی دارد یا ابله است. نمایش شرمآور اپوزیسیون در این یک سال به مراحل عجیبی رسیده است، پیشتر کمدی بود حالا تراژدی شده است. چند ماه پیش خانم گیگیلی (کذا) وزیر اطلاعات دولت اسرائیل فرمودند کورش یهودیان را نجات داد، حالا نوبت ماست که ایرانیان را نجات دهیم. دست، هورا، جیغ. کسانی که این پروپاگانداهای مضحک و مسخره را باور میکنند احتمالاً از نظر هوشی در سطح ماهی قزلآلا قرار دارند. اسرائيل اپوزیسیون ایران را مثل دستمال کاغذی در دست گرفته و لوله تفنگش را با آن پاک میکند، تفنگی که به سمت ایران نشانه رفته. ظاهراً برخی منتظرند اسرائیل به ایران حمله کند و بعد لابد رهبران اپوزیسیون در تهران به قدرت برسند. اولاً اسرائيل غلط کرده به ایران حمله کند، ثانیاً جنگ نه تنها موضع جمهوری اسلامی را تقویت میکند بلکه موجب نابودی بیشتر اپوزیسیون خواهد شد. جنگ تمام مخالفان صادق یا ناصادق حکومت را در موقعیتی دشوار و متناقض قرار خواهد داد. ثالثاً اسرائيل نه میتواند نه میخواهد ایران را اشغال کند، حداکثر چند حمله هوایی به چند نقطه حساس نظامی یا اقتصادی خواهد کرد و این ما را وارد جنگی خطرناک خواهد کرد که پایانش هر چه باشد سقوط جمهوری اسلامی نیست، بیچارگی بیشتر مردم است.
اما درباره مسأله فلسطین و اسرائیل. وارد تاریخ و اول مرغ بود یا تخم مرغ نمیشوم. اینقدر بگویم که من آدم یهودیدوستی هستم و همیشه با فلسطینیان همدلی داشتم و دارم و همیشه هم از حماس و جهاد و غیره بیزار بودم و همیشه طرفدار دو دولت بوده و هستم. اما بعد: بازی خشونت و جنایت دو طرف را نمیتوان مساوی درآورد. بله حماس جنایت میکند، چه کسی است که نبیند، اما اسرائیل ده برابر آن جنایت میکند. دولت اسرائیل دههها است هر راهی را برای صلح مسدود کرده و به مانع اصلی صلح بدل شده است. نگویید جمهوری اسلامی نمیگذارد، اگر ارادهای برای صلح در اسرائیل و آمریکا وجود داشت، به راحتی میشد جمهوری اسلامی را آچمز کرد و به سوی تشکیل دولت فلسطینی رفت. ارادهای برای صلح نیست.
راهحل چیست؟ نمیدانم. آیا مردم ایران باید تاوان این وضعیت را بپردازند؟ صد در صد خیر. آیا سیاست جمهوری اسلامی در قبال مساله فلسطین درست است؟ خیر. تنها چیزی که میدانم: آرمان من ایران است، نه اسرائیل و فلسطین.
اما درباره مسأله فلسطین و اسرائیل. وارد تاریخ و اول مرغ بود یا تخم مرغ نمیشوم. اینقدر بگویم که من آدم یهودیدوستی هستم و همیشه با فلسطینیان همدلی داشتم و دارم و همیشه هم از حماس و جهاد و غیره بیزار بودم و همیشه طرفدار دو دولت بوده و هستم. اما بعد: بازی خشونت و جنایت دو طرف را نمیتوان مساوی درآورد. بله حماس جنایت میکند، چه کسی است که نبیند، اما اسرائیل ده برابر آن جنایت میکند. دولت اسرائیل دههها است هر راهی را برای صلح مسدود کرده و به مانع اصلی صلح بدل شده است. نگویید جمهوری اسلامی نمیگذارد، اگر ارادهای برای صلح در اسرائیل و آمریکا وجود داشت، به راحتی میشد جمهوری اسلامی را آچمز کرد و به سوی تشکیل دولت فلسطینی رفت. ارادهای برای صلح نیست.
راهحل چیست؟ نمیدانم. آیا مردم ایران باید تاوان این وضعیت را بپردازند؟ صد در صد خیر. آیا سیاست جمهوری اسلامی در قبال مساله فلسطین درست است؟ خیر. تنها چیزی که میدانم: آرمان من ایران است، نه اسرائیل و فلسطین.
برداشتی سراسر مغلوط و مشوش که اخیراً در میان راست افراطی ایرانی مُد شده است میکوشد تباین محضی میان ایران و اسلام فرض کند. چنین تباینی وجود ندارد. اسلام عین ایران نیست اما بخشی از آن است. آن چیزی که اسلام خوانده میشود در قرنهای پس از وفات محمد (ص) شکل گرفت و از قضا بخش بزرگی از آن در محیطی ایرانی شکل گرفت و با همکاری ایرانیان. فقط کافی است به این نکته اشاره کنیم که تمام محدثان مهم اهل سنت که نویسندگان صحاح ستّه هستند در خراسان بزرگ و در ایران متولد شدهاند و در محیطی ایرانی رشد کردهاند. یکی از آنها محمد بخاری، فارسیزبان و ایرانی بود که مهمترین مجموعه حدیث اهل سنت را نوشته است. احتمالاً بعضی دیگر از آنها نیز ایرانی بودهاند و سایر آنها از اعراب ساکن خراسان و ایران. ایرانیان در شکلگیری تشیع هم نقشی اساسی داشتهاند. میدانیم که یکی از نواب اربعه امام دوازدهم، حسین بن روح نوبختی ایرانی بود و میدانیم که اصولاً خاندان نوبختی چه اهمیت بزرگی در شکلگیری تشیع داشتند. من مخصوصاً مثالهایی از ابتدای تاریخ اسلام و تشیع زدم، چون دیگر نقش شاعران و عارفان و فیلسوفان ایرانی که در سدههای بعدی ظهور کردند کم و بیش روشن است. اسلام و تشیع پدیدههایی هستند درونی و نه بیگانه! پیشتر گفتهام باز هم میگویم سنت ما اقلاً چهار عنصر دارد: عنصر باستانی، اسلامی، یونانی و در دو سده اخیر عناصر غربی که در فرهنگ ما درونی شده است. سیاستی که این در هم تنیدگی فرهنگی را در نظر نگیرد، در بدترین حالت به خشونت و جنگ متوسل میشود در بهترین حالت به فحاشی و تودههای هیستیریک توییتری.
اریک فوگلین هم مانند لئو اشتراوس بنیادهای مشترکی میان بال راست و چپ سیاست مدرن میبیند. آن دو اگر چه به عنوان شهروند به راست میانه یا چپ میانه آمریکایی گرایش داشتند (اشتراوس به حزب دموکرات رأی میداد و فوگلین به لیبرالیسمی محافظهکار متمایل بود.) اما در مقام متفکر منتقد نسبتاً رادیکال هر دو گرایش سیاست مدرن بودند. برای فوگلین لیبرالیسم عبارت است از ایدئولوژی رستگاری درونماندگار آدمی بر روی زمین و کمونیسم چیزی نیست جز شکل رادیکال و پیشرفته آن. فوگلین در هر دو آنها عرفانگراییای سکولار میبیند. اگر برای عرفان تعالیگرای سنتی رستگاری در جهانی دیگر محقق میشود برای عرفانگرایی سکولار رستگاری در همین جهان محقق میشود. اگر برای عرفان تعالیگرا این جهان زندان و ماتمکدهای است که انسان در آن هبوط کرده است، برای عرفانگرایی سکولار نیز جهان پیشامدرن و توسعهنایافته چنین است و باید از آن رها شد و در آرمانشهری اینجهانی رستگار شد. لیبرالیسم خصوصاً هنگامی که به دینی سیاسی بدل میشود میتواند طالب جنگ باشد، جنگی عرفانی – منجیگرایانه که موجب تعجیل در تحققِ رستگاریِ اینجهانی میشود. با این همه لیبرالیسم همواره بنا به خصلت ذاتی خود در نیمه راه است، کمتر انقلابی است و آمادگی بیشتر برای مصالحه با واقعیت دارد. اما بالِ چپِ سیاستِ مدرن استعداد بیشتری برای در افتادن به فناتیسم عرفانگرایی و منجیگرایی سکولار دارد. رسالت عرفانگراییِ سکولارِ چپ آن را به سوی تخریب کامل و انقلابیِ واقعیت و آفرینشی یکسره نو سوق میدهد؛ از اینجا میآيد فریبایی تغزلی اکثر الهیاتهای سکولار چپ. میتوان گفت در سنت لیبرالیسم کلاسیک، در نزد کسی مثل جان لاک هنوز اندکی از میانهروی و احتیاط سنت کلاسیک باقی مانده است، اما در سنت چپ چه مارکسیستی و چه غیره آن دیگر هیچ چیز از فضلیتهای چهارگانه کلاسیک باقی نمانده است.
اسرائيل میگوید میخواهیم حماس را از بین ببریم. از بین بردن حماس راهحلی ساده و کمهزینه دارد: شما مکانیسم صلح اسو را مجدداً به جریان بینداز، شهرکها را از کرانه باختری جمع کن، تقسیم اورشلیم را بر اساس طرح سازمان ملل بپذیر و بالاخره اجازه تشکیل دولت فلسطین را در کرانه باختری بده و اعلام کن اگر غزه خلع سلاح شود و اسرائیل را به رسمیت بشناسند ما هم اجازه میدهیم نوار غزه به دولت قانونی فلسطین بپیوندد. پنج سال نمیکشد که محبوبیت حماس به صفر خواهد رسید و دولت قانونی فلسطین که اینک در کرانه باختری تشکیل شده است نوار غزه را تصرف خواهد کرد. اسرائیل در دهههای اخیر درست عکس این کار را انجام داده است: جنبش فتح و صلحطلبیاش را عقیم گذاشت و از این طریق آنها را بیآبرو کرد، در مقابل عملاً به فلسطینیها نشان داد راهی جز اسلحه و کینهورزی و پناه بردن به ایدئولوژیهای بنیادگرا باقی نمانده است. اعراب در سالهای پس از فروپاشی امپراتوری عثمانی خطاهای زیادی مرتکب شدند و لجوجانه هرگونه ایده همزیستی با یهودیان را رد کردند، اگر چه طرف یهودی نیز با خشونت و اعمال تروریستی با اعراب و حتی انگلیسیها مقابله میکرد. در بهترین حالت دو طرف مقصر بودند اگر چه در مواردی من فکر میکنم اعراب تقصیر بیشتری داشت. اما دستکم در دهههای اخیر این اسرائيل است که مقصر اصلی است. سیاست نتانیاهو از همان ابتدا به بنبست کشاندن فرایند صلح اسلو بود و در این کار متأسفانه موفق شد. البته اسرائیل تصور میکرد حماس و سایر گروههای فلسطینی چندان خطری نخواهند داشت و واقعاً هم تا چند سال پیش نداشتند. اما عملیات اخیر نشان داد اسرائیل اینجا را اشتباه محاسبه کرده بود.
در رد «راهحل نهایی هویتی»
جمهوری اسلامی با نفی ریشههای باستانی ایران، با نفی حتی گوناگونی دوران اسلامی ایران و همچنین نفی وجوه مدرن ایران در این یکی دو سده اخیر، ایدئولوژی و سیاستی یکسره غلط را بر کشور تحمیل کرد و میکند. بخش بزرگی از پادشاهیخواهان امروز با گرایش به ایدئولوژی باستانگرا و ساختن تصویری مغلوط از تاریخ و فرهنگ ایران مجدداً یک آگاهی کاذب را میخواهند جانشین آگاهی کاذبی دیگر بکنند. من پیشتر بارها و بارها در خلوت و جلوت درباره خطاهای اساسی چنین نگرشی تذکر دادهام. فهم چیستی سیاسی – فرهنگی – تاریخی ایران مقدمه سیاستورزی خردمندانه است. برای چندمین بار تأکید میکنم: مقابله با اسلامگرایان، یعنی کسانی که میخواهند حکومتی اسلامی برپا کنند و دیگران را با خشونت و زور مجبور به اطاعت کنند یک موضوع است، اسلام به مثابه فرهنگ و تمدن موضوعی دیگر و بسیار متفاوت. بله در دوران معاصر ایدئولوژی خطرناکی ظهور کرده که میکوشد با ترور یا حیله مسلط شود و نتیجه اسفبارش را در تمام جهان اسلام و حتی خارج از آن میتوانیم ببینیم. باید در برابر چنین ایدئولوژیای و توجیهگرانش با جسارت تمام ایستاد. اما اسلام به معنای فرهنگ و تمدن بخشی از موقعیت هستیشناسانه ماست. ما نمیتوانیم سنتمان را عوض کنیم. ما میتوانیم «مدرن» شویم ولی نمیتوانیم «غربی» شویم. پایه تمدن غرب میراث یونانی، مسیحیت و تمدن رومی است. ما از این سه تنها میراث یونانی را آن هم به طور ناقص در تاریخ خود داریم. ایران هرگز نمیتواند در ذیل تاریخ غرب جای بگیرد. «روم» و «مسیحیت» میراث ما نیست و نمیتواند بشود. همچنین میراث زرتشتی و ریشههای باستانی ایران اگر چه یکی از پایههای تمدنی ماست، اما تنها ریشه ما نیست. فرهنگ اسلامی اندیشههای یونانی نیز پایههای دیگر تاریخ فرهنگ ما بودهاند. ایران معاصر وقتی به تعادل میرسد که بتواند توازنی میان چهار عنصر سنت خود، باستانی، اسلامی، یونانی و مدرن به وجود بیاورد. تمنا برای ایرانی که از این چندگانگی درونی خلاص شود و به طور خالص یکی از این عناصر را به عنوان هویت خویش بپذیرد خواستی است خطا و خطرناک. «راهحل نهایی هویتی» وجود ندارد، ایران تا ابد با این چهار عنصر درگیر است و محکوم به حفظ توازن میان آنها.
جمهوری اسلامی با نفی ریشههای باستانی ایران، با نفی حتی گوناگونی دوران اسلامی ایران و همچنین نفی وجوه مدرن ایران در این یکی دو سده اخیر، ایدئولوژی و سیاستی یکسره غلط را بر کشور تحمیل کرد و میکند. بخش بزرگی از پادشاهیخواهان امروز با گرایش به ایدئولوژی باستانگرا و ساختن تصویری مغلوط از تاریخ و فرهنگ ایران مجدداً یک آگاهی کاذب را میخواهند جانشین آگاهی کاذبی دیگر بکنند. من پیشتر بارها و بارها در خلوت و جلوت درباره خطاهای اساسی چنین نگرشی تذکر دادهام. فهم چیستی سیاسی – فرهنگی – تاریخی ایران مقدمه سیاستورزی خردمندانه است. برای چندمین بار تأکید میکنم: مقابله با اسلامگرایان، یعنی کسانی که میخواهند حکومتی اسلامی برپا کنند و دیگران را با خشونت و زور مجبور به اطاعت کنند یک موضوع است، اسلام به مثابه فرهنگ و تمدن موضوعی دیگر و بسیار متفاوت. بله در دوران معاصر ایدئولوژی خطرناکی ظهور کرده که میکوشد با ترور یا حیله مسلط شود و نتیجه اسفبارش را در تمام جهان اسلام و حتی خارج از آن میتوانیم ببینیم. باید در برابر چنین ایدئولوژیای و توجیهگرانش با جسارت تمام ایستاد. اما اسلام به معنای فرهنگ و تمدن بخشی از موقعیت هستیشناسانه ماست. ما نمیتوانیم سنتمان را عوض کنیم. ما میتوانیم «مدرن» شویم ولی نمیتوانیم «غربی» شویم. پایه تمدن غرب میراث یونانی، مسیحیت و تمدن رومی است. ما از این سه تنها میراث یونانی را آن هم به طور ناقص در تاریخ خود داریم. ایران هرگز نمیتواند در ذیل تاریخ غرب جای بگیرد. «روم» و «مسیحیت» میراث ما نیست و نمیتواند بشود. همچنین میراث زرتشتی و ریشههای باستانی ایران اگر چه یکی از پایههای تمدنی ماست، اما تنها ریشه ما نیست. فرهنگ اسلامی اندیشههای یونانی نیز پایههای دیگر تاریخ فرهنگ ما بودهاند. ایران معاصر وقتی به تعادل میرسد که بتواند توازنی میان چهار عنصر سنت خود، باستانی، اسلامی، یونانی و مدرن به وجود بیاورد. تمنا برای ایرانی که از این چندگانگی درونی خلاص شود و به طور خالص یکی از این عناصر را به عنوان هویت خویش بپذیرد خواستی است خطا و خطرناک. «راهحل نهایی هویتی» وجود ندارد، ایران تا ابد با این چهار عنصر درگیر است و محکوم به حفظ توازن میان آنها.
https://www.youtube.com/watch?v=prhWbAzFU4s
تحلیلهای جماعت اپوزیسیون را میخوانم و به شگفت میآیم از این همه حرفهای صد من یک غاز. یکی از خصلتهای ثابت اپوزیسیون این است که همواره خود را باهوش و پیروز، و جمهوری اسلامی را خنگ و شکستخورده در تمام عرصهها میداند. فقط مشخص نیست چرا بیش از چهار دهه است جمهوری اسلامی سرجایش نشسته و اپوزیسیون هنوز اپوزیسیون است! برنده بزرگ عملیات ۷ اکتبر تا اینجا جمهوری اسلامی بوده است. این را من نمیگویم، کارشناس پرواسرائیلی «فیگارو» میگوید! برای تحلیل عینی باید آرزوهایمان را بگذاریم در پرانتز.
تحلیلهای جماعت اپوزیسیون را میخوانم و به شگفت میآیم از این همه حرفهای صد من یک غاز. یکی از خصلتهای ثابت اپوزیسیون این است که همواره خود را باهوش و پیروز، و جمهوری اسلامی را خنگ و شکستخورده در تمام عرصهها میداند. فقط مشخص نیست چرا بیش از چهار دهه است جمهوری اسلامی سرجایش نشسته و اپوزیسیون هنوز اپوزیسیون است! برنده بزرگ عملیات ۷ اکتبر تا اینجا جمهوری اسلامی بوده است. این را من نمیگویم، کارشناس پرواسرائیلی «فیگارو» میگوید! برای تحلیل عینی باید آرزوهایمان را بگذاریم در پرانتز.
YouTube
Israël-Hamas : à quoi va ressembler l'offensive terrestre ? Avec Alain Bauer
Alain Bauer, professeur de criminologie au CNAM, et auteur du livre « Au commencement était la guerre » (Fayard) dont une version augmentée prenant en compte la situation au Haut-Karabakh et en Israël, était l’invité de Timothée Dhellemmes dans « Points de…
یادداشتی درباره رابطه نظریه و کنش در فلسفه سیاسی مدرن در کتاب «حق طبیعی و تاریخ»
لئو اشتراوس در اواخر کتاب «حق طبیعی و تاریخ» در عباراتی غنی و ژرف شرحی از سرنوشت رابطه نظریه و کنش درون فلسفه سیاسی مدرن به دست میدهد. بر اساس تحلیل او موضوعِ اصلیِ متافیزیکِ سنتی «کُل» (whole) بود که در آن کنش انسانی مرتبهای عالی اما وابسته و دست دوم داشت. هنگامی که این نسبت معکوس شد، یعنی کنش انسانی به موضوع اصلی فلسفه بدل شد، متافیزیک به فلسفه تاریخ بدل شد. این گذر به طور مشخص در فلسفه هگل اتفاق میافتد. فلسفه تاریخ بنا بر شرح اشتراوس نظریهای است برای توضیحِ کنش انسانی. بر اساس فلسفه تاریخ اهمّ کنش بشری در تاریخ تمام شده است. اینجا سخن اشتراوس بسیار موجز است و اندکی نیاز به توضیح داد. اشاره او به فلسفه تاریخ هگل است که بر اساس آن تاریخْ عمدهٔ مراحلِ تکاملِ خود را طی کرده و اکنون ما در آغازِ پایانِ تاریخ ایستادهایم، لهذا از این به بعد کنش یکسره نویی در تاریخ ممکن نخواهد بود و تمام حوادث آینده فقط در تکمیلِ روندِ کنونی اتفاق خواهد افتاد. کنشهای بزرگ تاریخی پیشاپیش انجام شده است و حوادث آینده هر چقدر هم بزرگ و اثرگذار باشند آغازگر عصری مطلقاً جدید نخواهند بود. بنا بر توضیح اشتراوس کنش انسانی به این ترتیب در فلسفه تاریخ معنای اصیل خود را از دست میدهد، یعنی دیگر به عنوان agenda فهمیده نمیشود. فلسفه تاریخ هگل کنشهای انسانی در طول تاریخ را به عنوان بخشی از منطق تحول روح میفهمد نه به عنوان برنامه و طرح سیاسی کنشگران. ایده تحملناپذیرِ پایانِ کنش انسانی متفکران بعد از هگل را به شورش علیه او واداشت. اشتراوس به نیچه و کیرکگارد اشاره میکند، اما میتوان مارکس را هم اضافه کرد. دو تای اولی با طرح ایده عدمِ تعیّنِ کنش انسانی سعی کردند مجدداً امکان کنش را احیاء کنند. اگزیستانسیالیسم که از این رهگذر به وجود آمد در واقع کوششی بود ضدهگل و فلسفه تاریخ او و تلاشی برای گشودن امکان دوباره کنش. اما بنا بر توضیح اشتراوس اگزیستانسیالیسم امکان نظریه را نابود میکند. تاریخگرایی رادیکال نیچه و هایدگر جایی برای نظریه فراسوی تاریخ نمیگذارند. عصاره سیاسیِ آموزه هایدگر در پرتو این ملاحظات روشنتر میشود.
هایدگرِ «هستی و زمان» در جستجوی گشودن راهی برای «کنش» است، رد پای این دغدغه را در مفهوم entschlossenheit میبینیم که خالی از هرگونه agenda است و تنها گشودگی دازاین است به ندای آگاهی خویش، اما بعد از «کنش»، یعنی بعد از استقرار حکومت هیتلر و شکست نهایی او، هایدگر به اعتزال موعودگرایانه میگراید. رد پای این دوره دوم را در طرح مفهوم Gelassenheit میبینیم. اگر در دوره اول دازاین باید به ندای آگاهی خود گوش دهد و خود را به او بسپرد تا در حقیقت خویش برخیزد و از «کسان» (das man)فاصله بگیرد، در دوره دوم آدمی باید با نوعی وارستگی نزد چیزها حاضر باشد و بگذارد چیزها بر او ظاهر شوند. آنچه مهم است این است که در هر دو دوره ایدهآلهایی هنجارین برای کنش آدمی از سوی هایدگر طرح نمیشود. اگزیستانسیالیسم – کلمهای که البته هایدگر آن را رد میکرد – فلسفه «کنش» بدون هنجارهای روشن سیاسی - اخلاقی است و این بسیار به کار جنبشهای فاشیستی میآید. فاشیسم ایدئولوژی محبوب کسانی که میخواهند فراسوی لیبرالیسم و سوسیالیسم و سیاستِ معمول بایستند. از سوی دیگر مارکس و انگلس در «مانیفست» میگویند کمونیسم برنامهای نیست که ما به جامعه و طبقه کارگر پیشنهاد میدهیم، به تعبیر اشتراوس کمونیسم agenda نیست بلکه حرکت درونماندگار خود پرولتاریا به سوی رهایی است و ما تنها این حرکت را بیان میکنیم. پیامد غیبت نظریه، فقدان agenda و امحای تمایز روشن نظریه و کنش، از میان رفتن prudentia است. اشتراوس با نقل قولی از ادموند برک میانهروی را خدای جهان زیرین میخواند و مینویسد: «میانهروی و این جهان زیرین نمیتوانند به طرز شایستهای نگریسته شوند مگر با شناختی از جهان زبرین و شناختی از یک theoria اصیل.»
لئو اشتراوس در اواخر کتاب «حق طبیعی و تاریخ» در عباراتی غنی و ژرف شرحی از سرنوشت رابطه نظریه و کنش درون فلسفه سیاسی مدرن به دست میدهد. بر اساس تحلیل او موضوعِ اصلیِ متافیزیکِ سنتی «کُل» (whole) بود که در آن کنش انسانی مرتبهای عالی اما وابسته و دست دوم داشت. هنگامی که این نسبت معکوس شد، یعنی کنش انسانی به موضوع اصلی فلسفه بدل شد، متافیزیک به فلسفه تاریخ بدل شد. این گذر به طور مشخص در فلسفه هگل اتفاق میافتد. فلسفه تاریخ بنا بر شرح اشتراوس نظریهای است برای توضیحِ کنش انسانی. بر اساس فلسفه تاریخ اهمّ کنش بشری در تاریخ تمام شده است. اینجا سخن اشتراوس بسیار موجز است و اندکی نیاز به توضیح داد. اشاره او به فلسفه تاریخ هگل است که بر اساس آن تاریخْ عمدهٔ مراحلِ تکاملِ خود را طی کرده و اکنون ما در آغازِ پایانِ تاریخ ایستادهایم، لهذا از این به بعد کنش یکسره نویی در تاریخ ممکن نخواهد بود و تمام حوادث آینده فقط در تکمیلِ روندِ کنونی اتفاق خواهد افتاد. کنشهای بزرگ تاریخی پیشاپیش انجام شده است و حوادث آینده هر چقدر هم بزرگ و اثرگذار باشند آغازگر عصری مطلقاً جدید نخواهند بود. بنا بر توضیح اشتراوس کنش انسانی به این ترتیب در فلسفه تاریخ معنای اصیل خود را از دست میدهد، یعنی دیگر به عنوان agenda فهمیده نمیشود. فلسفه تاریخ هگل کنشهای انسانی در طول تاریخ را به عنوان بخشی از منطق تحول روح میفهمد نه به عنوان برنامه و طرح سیاسی کنشگران. ایده تحملناپذیرِ پایانِ کنش انسانی متفکران بعد از هگل را به شورش علیه او واداشت. اشتراوس به نیچه و کیرکگارد اشاره میکند، اما میتوان مارکس را هم اضافه کرد. دو تای اولی با طرح ایده عدمِ تعیّنِ کنش انسانی سعی کردند مجدداً امکان کنش را احیاء کنند. اگزیستانسیالیسم که از این رهگذر به وجود آمد در واقع کوششی بود ضدهگل و فلسفه تاریخ او و تلاشی برای گشودن امکان دوباره کنش. اما بنا بر توضیح اشتراوس اگزیستانسیالیسم امکان نظریه را نابود میکند. تاریخگرایی رادیکال نیچه و هایدگر جایی برای نظریه فراسوی تاریخ نمیگذارند. عصاره سیاسیِ آموزه هایدگر در پرتو این ملاحظات روشنتر میشود.
هایدگرِ «هستی و زمان» در جستجوی گشودن راهی برای «کنش» است، رد پای این دغدغه را در مفهوم entschlossenheit میبینیم که خالی از هرگونه agenda است و تنها گشودگی دازاین است به ندای آگاهی خویش، اما بعد از «کنش»، یعنی بعد از استقرار حکومت هیتلر و شکست نهایی او، هایدگر به اعتزال موعودگرایانه میگراید. رد پای این دوره دوم را در طرح مفهوم Gelassenheit میبینیم. اگر در دوره اول دازاین باید به ندای آگاهی خود گوش دهد و خود را به او بسپرد تا در حقیقت خویش برخیزد و از «کسان» (das man)فاصله بگیرد، در دوره دوم آدمی باید با نوعی وارستگی نزد چیزها حاضر باشد و بگذارد چیزها بر او ظاهر شوند. آنچه مهم است این است که در هر دو دوره ایدهآلهایی هنجارین برای کنش آدمی از سوی هایدگر طرح نمیشود. اگزیستانسیالیسم – کلمهای که البته هایدگر آن را رد میکرد – فلسفه «کنش» بدون هنجارهای روشن سیاسی - اخلاقی است و این بسیار به کار جنبشهای فاشیستی میآید. فاشیسم ایدئولوژی محبوب کسانی که میخواهند فراسوی لیبرالیسم و سوسیالیسم و سیاستِ معمول بایستند. از سوی دیگر مارکس و انگلس در «مانیفست» میگویند کمونیسم برنامهای نیست که ما به جامعه و طبقه کارگر پیشنهاد میدهیم، به تعبیر اشتراوس کمونیسم agenda نیست بلکه حرکت درونماندگار خود پرولتاریا به سوی رهایی است و ما تنها این حرکت را بیان میکنیم. پیامد غیبت نظریه، فقدان agenda و امحای تمایز روشن نظریه و کنش، از میان رفتن prudentia است. اشتراوس با نقل قولی از ادموند برک میانهروی را خدای جهان زیرین میخواند و مینویسد: «میانهروی و این جهان زیرین نمیتوانند به طرز شایستهای نگریسته شوند مگر با شناختی از جهان زبرین و شناختی از یک theoria اصیل.»
افتضاحی که در توییتر جریان دارد دمدستیترین گواه بر باطل بودن این نظر است که پیشرفت تکنولوژی به بسط روشنگری کمک میکند. توییتر اساساً پلتفرمی است برای تولید بیحقیقتی و گسترش ایدئولوژی و تعصب و جهالت. توییتر آیا در جهت ایدهآلهای بنیانگذاران تجدد است؟ آیا به بسط روشنگری انجامیده است؟ خیر. وضع سایر رسانهها هم بهتر نیست. رسانه بیشتر ابزار پروپاگاندا است تا نهادی در خدمت روشنگری.
https://www.youtube.com/watch?v=EreEL6ICYek
دومینیک دوویلپن نخستوزیر دوره شیراک است و از راست میانه. خلاصه حرفش این است:
کار حماس وحشتآفرینی است و تماماً و بدون «اما» محکوم است. کشتار مردم غزه وحشتآفرینی است و راهحل نیست.
کشورهای غربی باید از این غرور یک طرفه دست بردارند و با دولتهای دیگر همکاری کنند. ما ژاندارم جهان نیستیم و باید با همه همکاری کنیم. حتی اگر روسیه میتواند کمکی برای صلح بکند باید استقبال کرد.
آمریکا و احتمالاً اروپا سکوت نسبی کشورهای عربی و اسلامی در سالهای اخیر در قبال مساله فلسطین را غلط تفسیر کردند. مساله فلسطین فراموشنشدنی است. اسرائيل هم تلاش کرده است در سالهای اخیر مساله فلسطین را از میان ببرد اما چنین چیزی شدنی نیست.
آرمان فلسطین در ابتدا لائیک و سیاسی بود امروز اسلامگرایانه شده است. بنیان اسرائيل در ابتدا لائیک و سیاسی بود امروز مسیانییک و بیبلیک شده است. مذهبی شدن سیاست در دو طرف مذاکره را به بنبست میکشاند.
دولتهای اروپایی باید به اسرائيل فشار بیاورند تا دولت فلسطین تشکیل شود. او همچنین از اسرائيل انتقاد میکند که رهبران محبوب فتح را که میتوانند تحولی به وجود بیاورند از قصد زندانی کرده است. (احتمالاً منظورش مروان برغوثی است.) این وضع باید تغییر کند.
و در پایان میگوید یا باید جنگهای بیپایان ادامه یابد یا برای صلح قدم برداریم، و صلح در جهت منافع اسرائيل است.
دومینیک دوویلپن نخستوزیر دوره شیراک است و از راست میانه. خلاصه حرفش این است:
کار حماس وحشتآفرینی است و تماماً و بدون «اما» محکوم است. کشتار مردم غزه وحشتآفرینی است و راهحل نیست.
کشورهای غربی باید از این غرور یک طرفه دست بردارند و با دولتهای دیگر همکاری کنند. ما ژاندارم جهان نیستیم و باید با همه همکاری کنیم. حتی اگر روسیه میتواند کمکی برای صلح بکند باید استقبال کرد.
آمریکا و احتمالاً اروپا سکوت نسبی کشورهای عربی و اسلامی در سالهای اخیر در قبال مساله فلسطین را غلط تفسیر کردند. مساله فلسطین فراموشنشدنی است. اسرائيل هم تلاش کرده است در سالهای اخیر مساله فلسطین را از میان ببرد اما چنین چیزی شدنی نیست.
آرمان فلسطین در ابتدا لائیک و سیاسی بود امروز اسلامگرایانه شده است. بنیان اسرائيل در ابتدا لائیک و سیاسی بود امروز مسیانییک و بیبلیک شده است. مذهبی شدن سیاست در دو طرف مذاکره را به بنبست میکشاند.
دولتهای اروپایی باید به اسرائيل فشار بیاورند تا دولت فلسطین تشکیل شود. او همچنین از اسرائيل انتقاد میکند که رهبران محبوب فتح را که میتوانند تحولی به وجود بیاورند از قصد زندانی کرده است. (احتمالاً منظورش مروان برغوثی است.) این وضع باید تغییر کند.
و در پایان میگوید یا باید جنگهای بیپایان ادامه یابد یا برای صلح قدم برداریم، و صلح در جهت منافع اسرائيل است.
YouTube
Face-à-Face : Dominique de Villepin
Apolline de Malherbe reçoit Dominique de Villepin, ancien Premier ministre, dans "Face-à-Face" sur BFMTV et RMC, ce vendredi 27 octobre 2023.
Apolline de Malherbe reçoit à 8h35 les candidats à la présidentielle pour une interview en direct et en simultané…
Apolline de Malherbe reçoit à 8h35 les candidats à la présidentielle pour une interview en direct et en simultané…
عصاره سخن هانا آرنت در بخش مشهور «زوال دولت – ملت» در کتاب «امپریالیسم» درباره حقوق بشر و دولت - ملت این است: «بیانیه حقوق بشر پارادوکسی درونی دارد چرا که به انسانی انتزاعی ارجاع میدهد که هیچ کجا نیست.» او در عباراتی نسبتاً شوکآور مینویسد: «بدبختی بزرگ بیحقان این نیست که از حق داشتن زندگی، قانون، آزادی و جستجوی خوشبختی محروم میشوند، بلکه بدبختی بزرگ ایشان این است که از حق تعلق به یک اجتماع محروم میشوند. (ترجمه همراه با تلخیص است.) مساله امروز فلسطینیان دقیقاً چنین است. آدمیانی که از حق تعلق به یک اجتماع سیاسی محروماند. هیچ دولتی ضامن حقوق ایشان نیست، چنین مردمی به گوشت قربانی بدل میشوند. اهمیت زیستن در یک دولت – ملت در این است که شما میتوانید درون یک «اجتماع سیاسی» برای آزادی، حق زندگی و برابری مقابل قانون مبارزه کنید. اما انسانی که به هیچ اجتماع سیاسی تعلق ندارد، همواره در وضع طبیعی میزیید، یعنی در وضع جنگی.
آنچه همه باید بکوشیم از آن اجتناب کنیم این است که ایران به چنین وضعی دچار شود. مبارزه برای آزادی درون یک دولت – ملت یک چیز است، بیدولتی و فروپاشی ایران به عنوان یک پیکر سیاسی چیزی دیگر. هر تغییری در ایران باید با حفظ ایران به عنوان یک اجتماع سیاسی و ساختارهای بنیادین آن همراه باشد. منظور از حفظ ایران فقط حفظ قلمرو نیست، اساس ساختار نظامی، اداری، اقتصادی و امنیتی باید حفظ شود و تنها اهداف و روشها تغییر کند؛ چرا که حفظ قلمرو و فروپاشی کامل ساختار دولت هم باز ما را بیدولت خواهد کرد. در جهان سیاست «انسان» به طور کلی وجود ندارد، اعضای این یا آن دولت وجود دارد. عضوِ پیکرِ سیاسیِ ایران بودن، با همه بدبختیهایش ترجیح دارد بر عضو هیچ پیکر سیاسی نبودن و گوشتِ قربانیِ دولتهایِ دیگر بودن.
آنچه همه باید بکوشیم از آن اجتناب کنیم این است که ایران به چنین وضعی دچار شود. مبارزه برای آزادی درون یک دولت – ملت یک چیز است، بیدولتی و فروپاشی ایران به عنوان یک پیکر سیاسی چیزی دیگر. هر تغییری در ایران باید با حفظ ایران به عنوان یک اجتماع سیاسی و ساختارهای بنیادین آن همراه باشد. منظور از حفظ ایران فقط حفظ قلمرو نیست، اساس ساختار نظامی، اداری، اقتصادی و امنیتی باید حفظ شود و تنها اهداف و روشها تغییر کند؛ چرا که حفظ قلمرو و فروپاشی کامل ساختار دولت هم باز ما را بیدولت خواهد کرد. در جهان سیاست «انسان» به طور کلی وجود ندارد، اعضای این یا آن دولت وجود دارد. عضوِ پیکرِ سیاسیِ ایران بودن، با همه بدبختیهایش ترجیح دارد بر عضو هیچ پیکر سیاسی نبودن و گوشتِ قربانیِ دولتهایِ دیگر بودن.
https://www.radiozamaneh.com/790855
محمدرضا نیکفر مقالهای در نقد موضع هابرماس درباره جنگ غزه نوشته است. آنچه برای من جالب است قسمت آخر مقاله است. تز او را که تز چپ جهانی است این طور خلاصه میکنم: «برای تحقق هسته جهانروای روشنگری باید در موضع «فرودست» قرار بگیری، برای این که عام باشی باید خاص باشی، برای این که کانتی باشی باید آدورنویی باشی!» این خلاصه موضع چپ جهانی در زمانه ماست. به شوخی میتوان این موضع را پستمدرنیسم خجالتی نامید، چنانکه آدورنو نیز چنین بود. این نگاه را من «عامگرایی ناشاد» نام میدهم. چشمانداز عام با «سیستم» یکی شده است، ایدهآلهای عام را نمیتوان نجات داد مگر از طریق سنگر گرفتن در موضع عناصر ناهمساز. این موضع همواره در جستجوی تحققِ جهانرواییِ حقیقی در تاریخ است و چون آن را نمییابد میپندارد از طریق سنگر گرفتن در موضع «فرودست» یا «عنصر ناهمساز» میتواند نظم موجود را که مدعی ارزشهای جهانروا است به چالش بکشد و از این طریق به سوی تحققِ حقیقیِ عقل حرکت کند. این در واقع واپسین تلاش برای هگلی چپ بودن است! در این نگاه سلطنتِ آزادی و برابری از طریق حرکت عقل به سوی امر خاص و هضم آن حاصل میشود. به بیان دیگر عقل خود را در تاریخ باید محقق کند آن هم از طریق میانجیهای اجتماعی – سیاسی. اکنون عقل در قالب نظم جهانی محقق شده اما قلابی و باطل است، بنابراین ما از طریق سنگر گرفتن در موضعِ ناهمسازان، عقل را به سوی آنان حرکت میدهیم و آنان را به سوی عقل، حاصل این دیالکتیک، انقلابی درون «سیستم» است. این خلاصه کاری است که چپهای رادیکال در جهان به آن مشغولند.
پیامد سیاسی این نگاه عبارت است از مازادی مضرّ و مخرب به مسائل سیاسی جهان اضافه کردن. به عنوان مثال برای چپ تنها تحقق عدالت و خوشبختی فلسطین مهم نیست، فلسطین ابزاری است در جهت اعتراض به «سیستم». آنچه مهم است فلسطین نیست، بلکه نقشی است که آنها برای فلسطین در این «حماسه علیه نظم جهانی» در نظر گرفتهاند. ایضاً درباره سایر «فرودستان»: کارگران، سیاهپوستان، زنان، همجنسگرایان، مهاجران و غیره. این دقیقاً رویکردی به فلسطین است که من با آن مخالفم و فکر میکنم باید از آن گذر کرد. میتوان به مساله فلسطین حساس بود و از آنان نوشت، بدون باج دادن به پروپاگاندا و توهمات چپ جهانی. حتی تصور میکنم چنین کاری وظیفه هر لیبرال نیکخواهی است.
محمدرضا نیکفر مقالهای در نقد موضع هابرماس درباره جنگ غزه نوشته است. آنچه برای من جالب است قسمت آخر مقاله است. تز او را که تز چپ جهانی است این طور خلاصه میکنم: «برای تحقق هسته جهانروای روشنگری باید در موضع «فرودست» قرار بگیری، برای این که عام باشی باید خاص باشی، برای این که کانتی باشی باید آدورنویی باشی!» این خلاصه موضع چپ جهانی در زمانه ماست. به شوخی میتوان این موضع را پستمدرنیسم خجالتی نامید، چنانکه آدورنو نیز چنین بود. این نگاه را من «عامگرایی ناشاد» نام میدهم. چشمانداز عام با «سیستم» یکی شده است، ایدهآلهای عام را نمیتوان نجات داد مگر از طریق سنگر گرفتن در موضع عناصر ناهمساز. این موضع همواره در جستجوی تحققِ جهانرواییِ حقیقی در تاریخ است و چون آن را نمییابد میپندارد از طریق سنگر گرفتن در موضع «فرودست» یا «عنصر ناهمساز» میتواند نظم موجود را که مدعی ارزشهای جهانروا است به چالش بکشد و از این طریق به سوی تحققِ حقیقیِ عقل حرکت کند. این در واقع واپسین تلاش برای هگلی چپ بودن است! در این نگاه سلطنتِ آزادی و برابری از طریق حرکت عقل به سوی امر خاص و هضم آن حاصل میشود. به بیان دیگر عقل خود را در تاریخ باید محقق کند آن هم از طریق میانجیهای اجتماعی – سیاسی. اکنون عقل در قالب نظم جهانی محقق شده اما قلابی و باطل است، بنابراین ما از طریق سنگر گرفتن در موضعِ ناهمسازان، عقل را به سوی آنان حرکت میدهیم و آنان را به سوی عقل، حاصل این دیالکتیک، انقلابی درون «سیستم» است. این خلاصه کاری است که چپهای رادیکال در جهان به آن مشغولند.
پیامد سیاسی این نگاه عبارت است از مازادی مضرّ و مخرب به مسائل سیاسی جهان اضافه کردن. به عنوان مثال برای چپ تنها تحقق عدالت و خوشبختی فلسطین مهم نیست، فلسطین ابزاری است در جهت اعتراض به «سیستم». آنچه مهم است فلسطین نیست، بلکه نقشی است که آنها برای فلسطین در این «حماسه علیه نظم جهانی» در نظر گرفتهاند. ایضاً درباره سایر «فرودستان»: کارگران، سیاهپوستان، زنان، همجنسگرایان، مهاجران و غیره. این دقیقاً رویکردی به فلسطین است که من با آن مخالفم و فکر میکنم باید از آن گذر کرد. میتوان به مساله فلسطین حساس بود و از آنان نوشت، بدون باج دادن به پروپاگاندا و توهمات چپ جهانی. حتی تصور میکنم چنین کاری وظیفه هر لیبرال نیکخواهی است.
Radiozamaneh
غزّه و اخلاقِ گفتمان ــ هابرماس علیه هابرماس
محمدرضا نیکفر − در این یادداشت ابتدا بیانیهی ۱۳ نوامبر چهار استاد آلمانی را بازخوانی میکنیم. سپس با هابرماس علیه هابرماس موضع میگیریم. در پایان موضع هابرماسی را ترک کرده و به نقطهی ضعف آن برای موضعگیری در این جهان پیچیده میپردازیم.
چند نفر از دوستان گفتههای عجیب و پرت بیژن عبدالکریمی را نقد کردند. ایشان گفته بود: جنگ میان اسراییل و غزه ذات متافیزیک غربی را که اراده معطوف به قدرت است، نشان میدهد. ضمن این که به «روشنفکران» نیز حمله کرده و گفته آنان را نمیبخشد که باید گفت حالا این غم رو کجا ببریم.
ایشان و شهریار زرشناس یکی از آخرین یادگاریهای غربستیزی هپروتی فردیدیمآب هستند. جریانی که ملغمهای سطحی از «هایدگر و عرفان و چپ جهان سومی» بار میگذار و آشرشتهای عجیب به خورد خلق الله میدهد.
جناب عبدالکریمی ظاهراً برای اولین بار است که با پدیده جنگ آشنا شده است. عرض شود مسلمانان عثمانی که در تکبر امپراتورمآبانه دستکمی از امپراتوریهای غربی نداشتند، پدری از یونانیان درآوردهاند که اشک هر آدمی را در میآورد. نبرد یونانیان با امپراتوری عثمانی دقیقاً نبردی «ضدامپریالیستی» بود و برای رهایی از سلطه خلافت اسلامی. در قتل عام «خیوس» حدود ۲۵ هزار نفر کشته شدند و حدود دو برابر اسیر شدند و عثمانیان بسیاری از آنان را به عنوان برده فروختند. جنایات عثمانیها تکاندهنده است. خوب بفرمایید این جنایات ذات چه متافیزیکی را نشان میدهد؟ اسلام قابل تقلیل به جنگطلبی نیست، اما میدانیم که از همان ابتدا کشورگشایی کرده است. فتوحات عمر بن الخطاب ذات چه متافیزیکی را نشان میدهد؟ جنگ تراژدی است و این تراژدی «انسانی» است نه غربی یا شرقی! اما تنها تمدنی که ابزاری فلسفی و حقوقی و سیاسی در دست ما گذاشته تا بتوانیم حدودی برای جنگ تعیین کنیم و اندکی این تراژدی را تعدیل کنیم همین تمدن غربی و همین روشنگری مدرن است که شما به خطا آن را متافیزیک و اراده معطوف به قدرت میخوانید.
اما مسأله اصلی: این جماعت عادت دارند به نظریات کلی و گندهگوییهای بیاساس. بدترین رابطه با غرب میتواند پناه بردن به تئوریهای گلوگشاد - چه مثبت چه منفی - باشد که راه میبرد به به نوعی تنبلی فکری و تحقیقاتی. باید این متفکران معظم را دعوت به فروتنی کرد. به جای این که از نظریهپردازی درباره «غرب» و «شرق» و غیره شروع کنید، از چند متن مشخص شروع کنید. ما هنوز میراث غربی را به درستی نمیشناسیم. باید از پایین شروع کنیم و قدم به قدم جلو بیاییم.
وقتی پدران ما با علم یونانی مواجه شدند، ننشستند تئوریهای پادرهوا درباره ذات متافیزیک یونانی صادر کنند. بلکه فروتنانه متن به متن ترجمه کردند و خواندند و شرح کردند و نهایتاً تفسیری نو عرضه کردند. کاری که ما باید با فلسفه و اندیشه غربی بکنیم این است نه صدور تئوریهای کلی جفنگ.
ایشان و شهریار زرشناس یکی از آخرین یادگاریهای غربستیزی هپروتی فردیدیمآب هستند. جریانی که ملغمهای سطحی از «هایدگر و عرفان و چپ جهان سومی» بار میگذار و آشرشتهای عجیب به خورد خلق الله میدهد.
جناب عبدالکریمی ظاهراً برای اولین بار است که با پدیده جنگ آشنا شده است. عرض شود مسلمانان عثمانی که در تکبر امپراتورمآبانه دستکمی از امپراتوریهای غربی نداشتند، پدری از یونانیان درآوردهاند که اشک هر آدمی را در میآورد. نبرد یونانیان با امپراتوری عثمانی دقیقاً نبردی «ضدامپریالیستی» بود و برای رهایی از سلطه خلافت اسلامی. در قتل عام «خیوس» حدود ۲۵ هزار نفر کشته شدند و حدود دو برابر اسیر شدند و عثمانیان بسیاری از آنان را به عنوان برده فروختند. جنایات عثمانیها تکاندهنده است. خوب بفرمایید این جنایات ذات چه متافیزیکی را نشان میدهد؟ اسلام قابل تقلیل به جنگطلبی نیست، اما میدانیم که از همان ابتدا کشورگشایی کرده است. فتوحات عمر بن الخطاب ذات چه متافیزیکی را نشان میدهد؟ جنگ تراژدی است و این تراژدی «انسانی» است نه غربی یا شرقی! اما تنها تمدنی که ابزاری فلسفی و حقوقی و سیاسی در دست ما گذاشته تا بتوانیم حدودی برای جنگ تعیین کنیم و اندکی این تراژدی را تعدیل کنیم همین تمدن غربی و همین روشنگری مدرن است که شما به خطا آن را متافیزیک و اراده معطوف به قدرت میخوانید.
اما مسأله اصلی: این جماعت عادت دارند به نظریات کلی و گندهگوییهای بیاساس. بدترین رابطه با غرب میتواند پناه بردن به تئوریهای گلوگشاد - چه مثبت چه منفی - باشد که راه میبرد به به نوعی تنبلی فکری و تحقیقاتی. باید این متفکران معظم را دعوت به فروتنی کرد. به جای این که از نظریهپردازی درباره «غرب» و «شرق» و غیره شروع کنید، از چند متن مشخص شروع کنید. ما هنوز میراث غربی را به درستی نمیشناسیم. باید از پایین شروع کنیم و قدم به قدم جلو بیاییم.
وقتی پدران ما با علم یونانی مواجه شدند، ننشستند تئوریهای پادرهوا درباره ذات متافیزیک یونانی صادر کنند. بلکه فروتنانه متن به متن ترجمه کردند و خواندند و شرح کردند و نهایتاً تفسیری نو عرضه کردند. کاری که ما باید با فلسفه و اندیشه غربی بکنیم این است نه صدور تئوریهای کلی جفنگ.
در مجادلات کنونی حساسیت به رفاه طبقات کمدرآمد را نباید با سوسیالیسم خلط کرد. سیاستمداران برجسته محافظهکار در قرن بیستم، کسانی مانند شارل دوگل و کنراد آدناوئر سیاستی اجتماعی داشتند بدون این که سوسیالیست باشند. لهاذا لازم است ضمن دفاع از پارهای از مسئولیتهایِ اجتماعیِ دولت با سوسیالیسم مرزبندی کرد. سوسیالیسم در یک کلام میکوشد «مسائل اجتماعی» را با ابزار دولت حل کند. سوسیالیسم جریانِ اجتماعیسازیِ دولت است و در رادیکالترین شکلش دولت را به پدرخواندهای پولپخشکن بدل میکند. به بیان فنیتر امر سیاسی را در امر اجتماعی مستحیل میکند. سوسیالیسم تصور میکند دولت ابزاری است برای حل مسائل اجتماعی و بینوایی مردم. انقلاب فرانسه وقتی منحرف شد که ژاکوبنهای افراطی، روبسپیر در رأسشان، با فاصله گرفتن از «اعلامیه حقوق بشر و شهروند» که در آن مالکیت خصوصی حق طبیعی قلمداد شده بود، تصور کردند حل مسائل اجتماعی کلید اصلی تحقق دموکراسی است. بنابراین سوسیالیسم تنها حساسیت اخلاقی داشتن به سرنوشت بینوایان و کوشش برای رفاه همگانی نیست. چنین حساسیتی و چنین کوششی مشروع و مطلوب است. اما سوسیالیسم ایدئولوژیِ اجتماعیسازیِ امر سیاسی است و در زهدان خویش آبستن دولتی تمامیتخواه. مسأله ساختار حقوقی و سیاسی جامعه همیشه بر مسأله رفاه همگانی اولویت دارد. مسئولیت اجتماعی دولت نیز محدود است، دولت مسئول مطلق خوشبختی همگان یا حتی رفاه تک تک شهروندان نیست.
جنبشی تأسفبار در ایکس فارسی راه افتاده است که هر کسی را که اندک انتقادی به نظام پهلوی کرده است تخریب میکند. هر چه نویسنده و شاعر و چهره سیاسی برجسته وجود دارد فحشکش میشود و نفرین. این را به عنوان کسی مینویسم که بارها چهرههای فرهنگی و سیاسی پیش از انقلاب را نقد کردهام. این موج در شبکه ایکس نقد نیست، کنسلکالچر است! بدترین شکل تودهگرایی است! ترکیب جهالت و تعصب است. نظام پهلوی در کنار جنبههای درخشان ایراداتی جدی و بسیار جدی داشت! استبداد رأی شاه دستکم در ده سال آخر و تنکمایگی اکثر رجال دور و اطرف وی حقیقت است. متأسفم، اعمال شما همدلی با برخی از جنبههای مثبت نظام پهلوی را هم نابود میکند. شما رسماً به فرهنگستیزی رسیدهاید، هر نویسندهای را که مخالف شاه بود تخطئه میکنید و حساب رختخوابش را روی دایره میریزید. این خلاف شرافت است. بسی نویسنده و شاعر در اروپا بود که عقاید سیاسی باطلی داشتند اما قدر میبینند و جایگاه ادبی و هنریشان محفوظ است. بله شاملو و ساعدی در سیاست بسیار خطا کردند، سخنانشان درباره دوران پهلوی بعضاً مضحک است، اما حمله شخصی به آنان و دستکم گرفتن اهمیت و ارزش آثارشان تنها نشانه هنرناشناسی و بیدانشی است. جنبش سیاسیای که چنین تصویر تباهی از خود بدهد قطعاً شکست خواهد خورد اگر تا الان نخورده باشد!
لعن و نفرین پنجاهوهفتیها راهگشای هچ چیزی نیست. ما باید از زبان سلبی دست برداریم و حول پروژهای ایجابی برای ایران گرد هم آییم. تخریبگری مداوم راه به جایی نخواهد برد. تخریب وقتی مطلوب است که در کنارش مداوماً افقی برای ساختن داشته باشیم. تمام نقدی که به برخی گرایشهای چپ وارد است همین اشتیاق برای تخریبگری بدون سازندگی است. اکنون ظاهراً برخی از گرایشهای راست هم به همین درد دچار شدهاند. به نظر من دعوا بر سر پنجاهوهفت را باید تمام کرد. تحقیق و تفکر و تأمل بر این انقلاب آری، دعوای سیاسی روزمره نه! مساله امروز ما ساختن ایرانی نو باید باشد.
در فرانکفورت یکی از تجاریترین شهرهای آلمان، هگل «نیرویِ حیاتِ اصلی» جهان مدرن را که هر گونه تکرار گذشته در زمانه حاضر را طرد میکند، کشف کرد. پروژه او همچنان ساختن خانهای از آزادی برای انسان مدرن بود اما آزادی انسان مدرن نمیتواند بازتولیدِ آزادیِ شهروندِ دورانِ باستان باشد.
برنارد بورژوا، اندیشهٔ سیاسی هگل
برنارد بورژوا، اندیشهٔ سیاسی هگل
در اهمیت تفسیر بورژوا از هگل
به بیان دیگر خودگستریِ «نظرورزانهٔ» «مفهوم» و پیداییِ «پدیدارشناسانه» آن در «آگاهی» در نظر هگل ایجاب میکند به جای این که روحِ مطلق، خودمطلقسازیِ سادهٔ روحِ عینی باشد و از این رو لحظهٔ مطلقِ روحِ مطلق چیزی جز خودمطلقسازیِ لحظهٔ متناهی آن نباشد، [برعکس] روحِ عینی چیزی نیست جز خودعینیسازیِ روحِ مطلق و بنابراین لحظهٔ متناهی این روح، خودمتناهیسازیِ لحظهٔ مطلق آن است. بعضی تصدیقات هگلی پیشایش بدون هیچ ابهامی تمام خوانشهای انسانشناسانهٔ بعدی از فلسفهٔ روح را بیاعتبار میسازد؛ مانند این که در «درسهایی درباره فلسفهٔ دین» آمده است:
«یک دین، محصولِ روحِ الهی است و نه ابداعِ انسان، اما محصولِ فعالیتِ الهی در انسان است.»
برنارد بورژوا، ابدیت و تاریخیتِ روح در نظر هگل
هگلیان چپ با معکوسسازی هگل، با خوانشی انسانشناسانه از او بنیانی نهادند که تا روزگار ما ادامه دارد. یکی از مهمترین لحظات این چرخش حذف روح مطلق از سیستم هگل است. روح مطلق از نظر اینان چیزی نیست جز خودمطلقسازیِ روحِ عینی، یا به عبارت سادهتر و بدون اصطلاحات پیچیدهٔ هگلی: خدا محصول جامعه است. فلسفه هگل درست ضد این تفسیر است: این جامعه است که محصول عینیسازی و متناهیسازی امر ابدی است. اهمیت برنارد بورژوا از این جا میآيد. این حذف متافیزیک در هگل از فويرباخ و مارکس گرفته تا الکساندر کوژو و فرانسیس فوکویاما قابل ردیابی است. پیامد سیاسی هگلیان چپ نوعی مطلقسازی جامعه و سیاست است، یک روز دولت کمونیستی شوروی، یک روز دولت لیبرال آمریکا. هگل بزرگترین سنگرگاهی است که میتوان علیه چنین خط فکری - سیاسی پیدا کرد.
به بیان دیگر خودگستریِ «نظرورزانهٔ» «مفهوم» و پیداییِ «پدیدارشناسانه» آن در «آگاهی» در نظر هگل ایجاب میکند به جای این که روحِ مطلق، خودمطلقسازیِ سادهٔ روحِ عینی باشد و از این رو لحظهٔ مطلقِ روحِ مطلق چیزی جز خودمطلقسازیِ لحظهٔ متناهی آن نباشد، [برعکس] روحِ عینی چیزی نیست جز خودعینیسازیِ روحِ مطلق و بنابراین لحظهٔ متناهی این روح، خودمتناهیسازیِ لحظهٔ مطلق آن است. بعضی تصدیقات هگلی پیشایش بدون هیچ ابهامی تمام خوانشهای انسانشناسانهٔ بعدی از فلسفهٔ روح را بیاعتبار میسازد؛ مانند این که در «درسهایی درباره فلسفهٔ دین» آمده است:
«یک دین، محصولِ روحِ الهی است و نه ابداعِ انسان، اما محصولِ فعالیتِ الهی در انسان است.»
برنارد بورژوا، ابدیت و تاریخیتِ روح در نظر هگل
هگلیان چپ با معکوسسازی هگل، با خوانشی انسانشناسانه از او بنیانی نهادند که تا روزگار ما ادامه دارد. یکی از مهمترین لحظات این چرخش حذف روح مطلق از سیستم هگل است. روح مطلق از نظر اینان چیزی نیست جز خودمطلقسازیِ روحِ عینی، یا به عبارت سادهتر و بدون اصطلاحات پیچیدهٔ هگلی: خدا محصول جامعه است. فلسفه هگل درست ضد این تفسیر است: این جامعه است که محصول عینیسازی و متناهیسازی امر ابدی است. اهمیت برنارد بورژوا از این جا میآيد. این حذف متافیزیک در هگل از فويرباخ و مارکس گرفته تا الکساندر کوژو و فرانسیس فوکویاما قابل ردیابی است. پیامد سیاسی هگلیان چپ نوعی مطلقسازی جامعه و سیاست است، یک روز دولت کمونیستی شوروی، یک روز دولت لیبرال آمریکا. هگل بزرگترین سنگرگاهی است که میتوان علیه چنین خط فکری - سیاسی پیدا کرد.
سخن راست را از جوادی بشنوید!
آنچه علی جوادی در گفتوگوی اتاق خبر تلویزیون منوتو گفت تقریباً خط به خط مطابق سخنان مارکس و انگلس در «مانیفست» بود. در «مانیفست» مارکس و انگلس مینویسند: «انقيادِ مدرنِ زير يوغ سرمايه - که در انگلستان و فرانسه و آمريکا و آلمان يکسان است – خصلت ملی را از پرولتاريا زدوده است. قوانين، اخلاق و مذهب، برای او چيزی جز تعصباتی بورژوائی نيستند که منافع بورژوازی را در پسِ خود پنهان میکنند.» کمی بعدتر مؤلفان «مانیفست» مینویسند: «مبارزه پرولتاريا عليه بورژوازی، هرچند نه در محتوا، اما به لحاظ شکل، ملی است. پرولتاريای هر کشوری البته بايد ابتدا کار را با بورژوازی خودی يکسره کند.» بر این اساس کمونیستها باید نخست در هر کشوری کار بورژوازی (بخوانید دولت ملی) کشور خودشان را یکسره کنند. این به آن معنا است که میدانِ جنگِ احزاب کمونیست، ملی است اما اهدافشان ضدملی است. کمونیسم ایدئولوژیای ذاتاً ضدِ ملی است و این میراث به بخش بزرگی از چپهای غیرکمونیستی نیز منتقل شده است. امروز چپ پستمدرن نیز در ادامه چپ کلاسیک همین خصلت ضدملی را به ارث برده است. تخریب دولت – ملت و نهادها و مفاهیم همراه با آن یکی از اهداف اصلی این نوع چپ است. بنابرین ضدیت با مفهوم ملت ایران در نزد اینان اصلاً اتفاقی نیست. تفاوت علی جوادی با مابقی چپهای تزئینشدهٔ ترگلورگل این است که او به اصلِ جنس وفادار است و مستقیماً از «مانیفست» الهام میگیرد. چپهای جدید همین حرفها را در جارگونهایی سورئالیستی میپیچند ولی اصل همان است که جوادی گفت: ملت و دولت ملی بیمعنا است؛ یعنی برای اینان «ایران» بیمعنا است.
آنچه علی جوادی در گفتوگوی اتاق خبر تلویزیون منوتو گفت تقریباً خط به خط مطابق سخنان مارکس و انگلس در «مانیفست» بود. در «مانیفست» مارکس و انگلس مینویسند: «انقيادِ مدرنِ زير يوغ سرمايه - که در انگلستان و فرانسه و آمريکا و آلمان يکسان است – خصلت ملی را از پرولتاريا زدوده است. قوانين، اخلاق و مذهب، برای او چيزی جز تعصباتی بورژوائی نيستند که منافع بورژوازی را در پسِ خود پنهان میکنند.» کمی بعدتر مؤلفان «مانیفست» مینویسند: «مبارزه پرولتاريا عليه بورژوازی، هرچند نه در محتوا، اما به لحاظ شکل، ملی است. پرولتاريای هر کشوری البته بايد ابتدا کار را با بورژوازی خودی يکسره کند.» بر این اساس کمونیستها باید نخست در هر کشوری کار بورژوازی (بخوانید دولت ملی) کشور خودشان را یکسره کنند. این به آن معنا است که میدانِ جنگِ احزاب کمونیست، ملی است اما اهدافشان ضدملی است. کمونیسم ایدئولوژیای ذاتاً ضدِ ملی است و این میراث به بخش بزرگی از چپهای غیرکمونیستی نیز منتقل شده است. امروز چپ پستمدرن نیز در ادامه چپ کلاسیک همین خصلت ضدملی را به ارث برده است. تخریب دولت – ملت و نهادها و مفاهیم همراه با آن یکی از اهداف اصلی این نوع چپ است. بنابرین ضدیت با مفهوم ملت ایران در نزد اینان اصلاً اتفاقی نیست. تفاوت علی جوادی با مابقی چپهای تزئینشدهٔ ترگلورگل این است که او به اصلِ جنس وفادار است و مستقیماً از «مانیفست» الهام میگیرد. چپهای جدید همین حرفها را در جارگونهایی سورئالیستی میپیچند ولی اصل همان است که جوادی گفت: ملت و دولت ملی بیمعنا است؛ یعنی برای اینان «ایران» بیمعنا است.