جبهه فرهنگی میر
104 subscribers
1.54K photos
321 videos
64 files
245 links
کانال فرهنگی حسینیه محبان امیر المومنین(علیه السلام)
سایت:Www.mir.ir
جلسات هفتگی (دوشنبه شبها) بزرگراه فتح خ خلیج فارس خ حسینی ک 8 حسینی -حسینیه امیرالمومنین (ع)


ارتباط با ادمین
@mir313ir
Download Telegram
Audio
جلسه هفتگی ۱۲ آذر
حاج حسن دانا
مناجات با امام زمان علیه السلام
حسینیه امیرالمومنین علیه السلام
Audio
جلسه هفتگی ۱۲ آذر
حاج حسن روضه
حسین جان نبودی ببینی....
حسینیه امیرالمومنین علیه السلام
صوت کامل جلسه هفتگی
حسینیه امیرالمومنین علیه السلام
@wwwmir_ir ☝️☝️☝️☝️☝️
#آیت الله بهجت :

🔺تکان میخوری بگو « یا صاحب الزمان »
🔺می نشینی بگو « یا صاحب الزمان »
🔺برمیخیزی بگو « یا صاحب الزمان »

🔸صبح که از خواب بیدار میشوی مؤدب بایست و صبحت را با سلام به امام زمانت شروع کن و بگو آقا جان دستم به دامانت خودت یاری ام کن

🔸 شب که میخواهی بخوابی اول دست به سینه بگذار و بگو"السلام علیک یا صاحب الزمان" بعد بخواب.

💠شب و روزت را به یاد محبوب سر کن که اگر اینطور شد، شیطان دیگر در زندگی تو جایگاهی ندارد، دیگر نمیتوانی گناه کنی، دیگر تمام وقت بیمه امام زمانی.

🔅 و خود امیرالمؤمنین(ع) فرموده است: "که در حیرت دوران غیبت فقط کسانی بر دین خود ثابت قدم می مانند که با روح یقین مباشر و با مولا و صاحب خود مأنوس باشند."

📚 *کمال الدین و تمام النعمه، ص 303

@wwwmir_ir
اگر دلت برای امام زمان علیه السلام گرفته و تنگ شده و آرزوی دیدن و یاری کردن آن امام را داری . چند دقیقه وقت بگذار و این متن را بخوان و لحظه ای تفکر ...‌.. التماس دعا
حسن دانا


🌾هیچ کس به من نگفت...
🔷هیچ کس به من نگفت که رمز دیدار شما، پاکی و دوری از گناه است...
🔷به ما نگفتند که در دیدار علی بن مهزیار اهوازی که بیست سال به انتظار ایستاد تا شما را ملاقات کند به او فرمودی که علت دوری شما از ما، چند گناهی بود که انجام می‌دادی[۱]
🔷و فرمودی که علت در پشت پرده بودن ما، اعمال بد شما شیعیان است و اگر شما پیمان پاکی که با امامان خود بسته بودید را فراموش نمی کردید، پرده‌ها کنار می‌رفت. [۲]
🔷کاش به ما گفته بودند که چشم پاک، سزاوار سیمای پاک است نه چشمی که به هر کس و ناکس نگاهی انداخته و زلف پریشان دیگران را خیره شده، کجا این چشم می‌تواند خال مشکین صورت شما را مشاهده کند؟!! مگر اینکه با باران اشک، آن آلودگی‌ها را شستشو دهد و به کنترل در آورد چشمی را، که وظیفه اش کرنش است در هنگام روبرو شدن با نامحرم.
🔷به ما نگفتند که "سید بن طاووس" و "شیخ مفید" و "سید مهدی بحرالعلوم" که به دیدارت نائل شدند اهل گناه نبودند، یعنی ما هم باید این چنین باشیم.
🔷کاش می‌دانستم که هر گناه، فاصله را دورتر می‌کند و هر ترک گناهی، قدمی است برای رسیدن به رضایت شما.
🔷کاش می‌دانستم که باید مایه زینت شما باشم نه باعث شرمساری. 🍃🍂
[۱]: به نقل از ارتباط معنوی با حضرت مهدی علیه السلام. ص۶۱: علی بن مهزیار اهوازی، ۲۰ سال به حج رفت تا به دیدار و ملاقات امام زمان علیه السلام برسد. در سفر آخر، قاصدی دنبال او آمد و او را از راه بیابان‌ها به سمت جان جانان امام زمان علیه السلام راهنمایی کرد.... وقتی علی بن مهزیار در مقابل امام زمان علیه السلام در خیمه نشسته بود حضرت فرمودند: من شب و روز منتظرت بودم. علی با تعجب گفت: قاصد شما دیر آمد. حضرت فرمودند: من مشتاق شما بودم ولی در وجود شما گناهانی بود که مانع از دیدار می‌شد... (دلائل الامامه، ص۲۹۷).
[۲]: امام زمان علیه السلام فرمودند: اگر شیعیان ما... در وفای پیمانی که از ایشان گرفته شده، یکدل و مصمم باشند، البته نعمت دیدار، از آنان تاخیر نمی افتاد. (نگین آفرینش، ص۱۲۵)

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
📚 هیچکس به من نگفت ؛ غفلت از امام
حسن محمودی
wwwmir_ir
جشن ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
سخنران :شیخ علیرضا درستکار
با موضوع درس های نهج البلاغه
و مولود خوانی ذاکرین اهل بیت
دوشنبه ۱۹ آذر ساعت۲۰:۳۰
میعادگاه بزرگراه فتح خ خلیج فارس خیابان حسینی کوچه هشتم حسینی حسینیه امیرالمومنین علیه السلام
Wwwmir_ir
#آیه

🍃لوْ لَا تَسْتَغْفِرُونَ اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُون

چرا از خدا درخواست آمرزش نمى‏كنيد تا مورد رحمت قرار گيريد؟!🍃

💫نمل 46💫
@wwwmir_ir
#حدیث

🔅 امیر المؤمنین #امام_علی علیه السلام فرمودند:

✍️ عجِبتُ لِمَن عَلِمَ شِدَّةَ انتِقامِ اللّه ِ مِنهُ و هُو مُقيمٌ على الإصرارِ !

🔴در شگفتم از كسى كه سختى انتقام #خداوند را از خود مى داند و همچنان بر #گناه خويش اصرار مى ورزد !

📚 غرر الحكم : 6259 .

دعوتیدبه..
@wwwmir_ir
سلام علیکم
داستان های دنباله دار این نویسنده شهید کاملا بر اساس واقعیت می باشد.
❇️ #مبارزه_با_دشمنان_خدا ❇️

قسمت 1⃣
🔮سر هفت شیعه، بهشت را واجب می کند..🔮
اکثر مسلمانان کشور من، سنی هستن و به علت رابطه بسیار نزدیکی که دولت ما با عربستان داره ، جامعه دینی ما توسط علما و مفتی های عربستانی مدیریت میشه ...

عربستان و تفکراتش نفوذ بسیار زیادی در بین مردم و علی الخصوص جوان ها پیدا کرده تا جایی که میشه گفت در حال حاضر، بیشتر مردم کشور من، وهابی هستند .

من هم در یک خانواده بزرگ با تفکرات سیاسی و وهابی بزرگ شدم ... و مهمترین این تفکرات ..."بذر تنفر از شیعیان و علی الخصوص ایران بود" ..

من توی تمام جلسات مبلغ های عربستانی شرکت می کردم ... و این تنفر در من تا حدی جدی شده بود که برعکس تمام اعضای خانواده ام، به جای رفتن به دانشگاه، تصمیم گرفتم به عربستان برم .. .
می خواستم اونجا به صورت تخصصی روی شیعه و ایران مطالعه کنم تا دشمنانم رو بهتر بشناسم و بتونم همه شون رو نابود کنم ... " کسی که سر هفت شیعه رو از بدن جدا کنه، بهشت بر اون واجب میشه " ..
تصمیمم روز به روز محکم تر می شد تا جایی که بالاخره شب تولد 16 سالگیم از پدرم خواستم به جای کادوی تولد، بهم اجازه بده تا برای نابودی دشمنان خدا به عربستان برم و ..
پدرم هم با خوشحالی، پیشانی منو بوسید ... و مشغول آماده سازی مقدمات سفر شدیم ..
سفری برای نابودی دشمنان خدا

🔮 ایران یا عربستان؟ مساله این بود🔮
در حال آماده سازی مقدمات بودیم ... با مدارس عربستان ارتباط برقرار کردیم ... و یکی از بزرگ ترین مبلغ ها، نامه تایید و سفارش برای من نوشت ..
پدر و مادرم و بقیه اعضای خانواده می خواستن برای بدرقه من به فرودگاه بیان ... اما من بهشون اجازه ندادم و گفتم: من شاید 16 سال بیشتر ندارم اما از امروز باید به خاطر خدا محکم باشم و مبارزه کنم. مبارزه برای خدا راحت نیست و باید تنها برم تا به تنهایی و سختی عادت کنم .. .
اشتیاق حرکت باعث شد که خیلی زودتر از خانه خارج بشم ... تنها، توی فرودگاه و سالن انتظار، نشسته بودم که جوانی کنار من نشست و سر صحبت باز شد ..
وقتی از نیت سفرم مطلع شد با یک چهره جدی گفت: خوب تو که این همه راه می خوای به خاطر خدا هجرت کنی، چرا به ایران نمیری؟ برای مبارزه و نابود کردن یک مردم، هیچ چیز مثل این نیست که بین خودشون زندگی کنی و از نزدیک باهاشون آشنا بشی ... اشتباهات و نقاط ضعف و قوت شون رو ببینی و ....
تمام طول پرواز تا عربستان، مدام حرف های اون جوان توی ذهنم تکرار می شد ... این مسیر خیلی سخت تر بود ... اما هر چی بیشتر فکر می کردم، بیشتر به این نتیجه می رسیدم که این کار درست تره ... من تمام این مسیر سخت رو به خاطر خدا انتخاب کرده بودم و از اینکه در مسیر سخت تری قدم بزارم اصلا نمی ترسیدم ..
هواپیما که در خاک عربستان نشست، من تصمیم خودم رو گرفته بودم ... "من باید به ایران میومدم " ... اما چطور؟
🔮 قلمرو دشمن🔮
بعد از گرفتن پذیرش و ورود به یکی از حوزه های علمیه عربستان، تمام فکرم شده بود که چطور به ایران برم که خانواده ام، هم متوجه نشن؟ ..

سه ماه تمام، شبانه روزی و خستگی ناپذیر، وقتم رو روی یادگیری زبان فارسی و تسلطم روی عربی گذاشتم ... و همزمان روی ایران، حوزه های علمیه اهل سنت و شیعه و تاریخچه هاشون مطالعه می کردم ... تا اینکه بالاخره یه ایده به ذهنم رسید ... .

با وجود ترس شدید از شیعیان و ایران ... از طرف کشورم به حوزه های علمیه اهل سنت درخواست پذیرش دادم تا بالاخره یکی از اونها درخواستم رو قبول کرد ..

به اسم تجدید دیدار با خانواده، مرخصی گرفتم ... وسایلم رو جمع کردم و برای آخرین بار به دیدار خانه خدا رفتم ... دوری برام سخت بود اما گفتم: خدایا! من به خاطر تو جانم رو کف دستم گرفتم و به راهی دارم وارد میشم که ... .

به کشورم برگشتم ... از ترس خانواده، تا زمان گرفتن تاییده و ویزای تحصیلی جرات نمی کردم به خونه برگردم ... شب ها کنار مسجد می خوابیدم و چون مجبور بودم پولم رو برای خرید بلیط نگهدارم ، روزها رو روزه می گرفتم ... .

بالاخره روز موعود فرا رسید ... وقتی هواپیما توی فرودگاه امام خمینی نشست، احساس سربازی رو داشتم که یک تنه و با شجاعت تمام به خطوط مقدم دشمن حمله کرده ... هزاران تصویر از مقابل چشم هام رد می شد ... حتی برای سخت ترین مرگ ها، خودم رو آماده کرده بودم ... .

هر چیزی رو تصور می کردم؛ جز اینکه در راهی قدم گذاشته بودم که ... سرنوشت من، دیگه توی دست های خودم نبود ...
ادامه دارد.....
شهید مدافع حرم ؛ سید طاها ایمانی
@wwwmir_ir
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💯 داستان های دنباله دار این نویسنده کاملا بر اساس واقعیت می باشد.
❇️ #مبارزه_با_دشمنان_خدا ❇️

قسمت 2⃣
🔮 کله پاچه عمر 🔮 😳😳😳
از بدو امر و پذیرش در ایران ... سعی کردم با مردم ارتباط برقرار کنم ... با اونها دوست می شدم و گرم می گرفتم و تمام نکات ریز و درشت رو یادداشت می کردم
کم کم داشت تفکرم در مورد ایرانی ها کمی نرم تر می شد ... تا اینکه ... یکی از شیعه هایی که باهاش ارتباط داشتم منو برای خوردن کله پاچه به مهمانی دعوت کرد ... .
وقتی رفتم با یک جشن تقریبا خصوصی و کوچک، مواجه شدم ... عمر کشان بود و می خواستند کله پاچه عمر را بخورند ... .
با دیدن آن، صحنه ها و شعرهایی که می خواندند، حالم بد شد ... به بهانه های مختلف می خواستم از آنجا خارج بشم اما فایده ای نداشت ... .

آخر مجلس، آبگوشت رو آوردن و شروع کردند به خوردن ... من هم از روی ترس که مبادا به هویتم پی ببرند، دست به غذا بردم ... هر لقمه مانند تیغ هزارخار از گلویم پایین می رفت ... .
تک تک دندان هایی را که روی آن لقمه ها می زدم را می شمردم ... 346 بار هر دو فک من برای خوردن آن لقمه ها حرکت کرد ... وقتی از مجلس خارج شدم، قسم خوردم ... سر 346 شیعه را از بدن شان جدا خواهم کرد .
🔮 سرنوشت نامعلوم 🔮
دفتری را که محاسن شیعیان و مردم ایران را در آن نوشته بودم، آتش زدم ... هر برگ آن را که می سوزاندم استغفار می کردم که چطور شیطان مرا گول زد و داشت کم کم دلم را نسبت به این کفار نجس نرم می کرد ..

برگ های دفتر که تمام شد، برای آخرین بار قسم خوردم ... دیگر هرگز نسبت به شیعیان نرم نخواهم شد تا نسل آنها را نابود کنم و کودک های شان وهابی شوند؛ دست از مبارزه برنمی دارم ..
بعد از چند ماه، دوباره ساکم را جمع کردم و رفتم سمت ترمینال ... حالا وقت این رسیده بود که کاملا بین آنها نفوذ کنم و درباره عقاید شیعیان مطالعه کنم ... .
از خوابگاه که بیرون زدم هنوز مقصدم را انتخاب نکرده بودم ... مشهد یا قم؟ ... خودم را به خدا سپردم ..
برای خرید بلیط اتوبوس، وقتی باجه دار مقصدم را پرسید با صلابت گفتم: قم یا مشهد، فرقی نداره. هر کدوم جا داره و زودتر حرکت می کنه ... .
حدود یک ساعت و نیم بعد، من توی اتوبوس نشسته بودم و در پی سرنوشت نامعلوم به سمت مشهد می آمدم ...
🔮 غریب و تنها در مشهد 🔮
بعد از رسیدن به مشهد، طبق اطلاعات و تحقیقاتی که در مورد بهترین حوزه های مشهد و قم کرده بودم؛ رفتم سراغ شون ... .
دو تای اول اصلا حاضر به پذیرشم نشدن ... گفتن: بدون درخواست و تاییدیه پذیرش، اجازه ثبت نام ندارن ...
راهی سومین حوزه شدم ... .
کشور غریب، شهر غریب، دیگه پول هم نداشتم که ماشین بگیرم ... ساکم رو گرفتم دستم و پرسان پرسان راه افتادم ... توی کوچه پس کوچه ها گم شدم ... تا به خودم اومدم دیدم رسیدم به حرم ... .
خسته و گرسنه، با یه ساک ... نه راه پس داشتم نه راه پیش ... برای رسیدن به سومین حوزه، یا باید حرم رو دور میزدم یا از وسطش رد می شدم ... .
نفرتم از شیعه ها به حدی شده بود که دلم نمی خواست حتی برای کوتاه کردن مسیر، از داخل حرم رد بشم ... چند قدمی که رفتم یهو به خودم اومدم و گفتم: اینجا هم زمین خداست. چرا مسیرم رو دور کنم؟ اگر به موقع نرسم و پذیرش نشم چی؟ توی این شهر و کشور غریب، دستم به جایی میرسه؟ ... .

دل به دریا زدم و مدارک رو جدا کردم. ساکم رو به امانات دادم و وارد حرم شدم ... .
ادامه دارد.....
شهید مدافع حرم ؛ سید طاها ایمانی

•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@wwwmir_ir

🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
👈کمی که به سرما نزدیک میشویم،خانه هایمان گرم تر میشود...
📍و خانه هایی که سردتر میشود...
👈کمی که به سرما نزدیک میشویم، لباس ها پوشیده تر و مناسب تر میشود...
6280231476997522
بانک مسکن
مهدی سلیمانی
ای که دل تنگ و پرغم و اندوه بندگان را گشایش عطا میکنی و حزن و غمها را از دل برطرف میسازی.

#صحیفه_سجادیه
#دعای_پنجاه_و_چهارم

@wwwmir_ir
#سبک_زندگی

بعضی بیماری‌ها ناپیدا است، یا علائم آن دیر پیدا می‌شود.

🔸بعضی بیماری‌ها ناپیدا است. بعضی #گناهان ناپیدا است. آدم #گناه می‌کند، ناپیدا است. توجیه هم می‌کند می‌گوید که: خواهر و برادر هستیم. به هوای اینکه خواهر و برادر هستیم، دیگر حالا با هم می‌گویند و می‌خندند، خوب این خواهر و برادری یک سرپوش است. بعضی بیماری‌ها پیدا نیست. آدم خودش هم نمی‌فهمد.

الآن نرخ بنده چند است. شما حجت‌الاسلام هستی، معلم قرآن هستی، آخوندی، ریش سفید هستی، خوب همه‌ی اینها هست. بعد شما می‌گویی: آقای قرائتی این گوسفند را تقسیم کن، گوشتش را تقسیم کن. تا گوسفند را می‌کشم گوشتش را تقسیم کنم، کبابی‌اش را می‌برم در یخچال برای خودم! می‌گویند: اُ… دیدی چه شد؟ در تقسیم یک بزغاله عادل نبودی. همه‌ی اینکه صل علی محمد، یار امام خوش آمد! همه پوچ! یک بز به تو دادند تقسیم کنی، کبابی‌هایش را برای خودت برداشتی. نرخ تو یک بزغاله است. حدیث داریم هرکس می‌خواهد ببیند نرخش چند است، ببیند کجا خلاف می‌کند. اگر سر یک بز خلاف کرد، یک بزغاله! اگر نه، من برای بزغاله گناه نمی‌کنم، اگر یک سکه بیاید شاید چند تا دروغ بگویم. پس شما هم یک سکه می‌ارزی. اگر گفت: نه، من اگر ده تا سکه هم بدهند یک دروغ می‌گویم. پس شما هم ده سکه می‌ارزی. امیرالمؤمنین چقدر می‌ارزد؟ امیرالمؤمنین فرمود: اگر کره‌ی زمین را به من بدهند خلاف نمی‌کنم. «اقالیم سبعه» اگر حکومت دنیا را به من بدهند، خلاف نمی‌کنم. یعنی نرخ من از دنیا بیشتر است. آدم هم هست یک بستنی به او بدهی شانزده تا #دروغ برایت می‌گوید.

📚درس هایی از قرآن حاج آقا #قرائتی

دعوتیدبه..
@wwwmir_ir
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
جبهه فرهنگی میر
💯 داستان های دنباله دار این نویسنده کاملا بر اساس واقعیت می باشد. ❇️ #مبارزه_با_دشمنان_خدا ❇️ قسمت 2⃣ 🔮 کله پاچه عمر 🔮 😳😳😳 از بدو امر و پذیرش در ایران ... سعی کردم با مردم ارتباط برقرار کنم ... با اونها دوست می شدم و گرم می گرفتم و تمام نکات ریز و درشت رو…
💯 داستان های دنباله دار این نویسنده کاملا بر اساس واقعیت می باشد.
❇️ #مبارزه_با_دشمنان_خدا ❇️
قسمت 3⃣
🔮 تحت تعقیب 🔮
وارد حرم که شدم صدای اذان بلند شد ... صفوف نماز یکی پس از دیگری تشکیل می شد ... یه عده هم بیخیال از کنار صف ها رد می شدند ... بی توجهی به نماز در ایران برام چیز تازه ای نبود ... .
نماز رو خوندم و راه افتادم ... چشمم به یه صف طولانی داخل حرم افتاد ... رفتم جلو و سوال کردم ... غذای حضرت بود ... آخرین غذایی که خورده بودم، صبحانه ای بود که در خوابگاه به طلبه ها داده بودند ... .
نه پولی برای غذا داشتم، نه غرورم اجازه می داد دستم رو جلوی شیعه ها دراز بکنم ... اون هم اینکه غذای امام شیعه ها رو بخورم ... .
چند قدمی از خادم دور نشده بودم که یه جوان بی سیم دار، دنبالم دوید ... دستش رو که گذاشت روی شونه ام، نفسم برید ... پرسید: ایرانی هستید؟ ... رنگم چنان پرید که گچ، اون طوری سفید نیست ... زبانم هم کلا حرکت نمی کرد ... .
مشخص بود از حالتم تعجب کرده ... با پاسپورت، بدون فیش غذا میدن ... اینو گفت و رفت ... .
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام ... از وحشت، با سرعت هر چه تمام تر از حرم خارج شدم ... .
توی راه حوزه، حسابی خودم رو سرزنش می کردم که نزدیک بود خودت رو لو بدی ... اگر بهت شک می کرد چی؟ ... شاید اصلا بهت شک کرده بود ... شاید الان هم تحت تعقیب باشی و ...
🔮 خدایا! نجاتم بده 🔮
وقتی رسیدم به حوزه سوم، چند ساعت معطل شدم اما اونجا هم پذیرشم نکردن ... .
با خودم گفتم: آخه این چه غلطی بود که کردی ... سرت رو پایین انداختی بدون آشنا و راه بلد اومدی کشور غریب؟ ... تا همین جا هم زنده موندنت معجزه است ... .
گرسنگی، خستگی، ترس، وحشت، غربت، تنهایی، سرگردانی توی کشور دشمن، اون هم برای یه نوجوون 16 ساله ...
برگشتم حرم ... یکم آب خوردم و به صورتم آب زدم ... حالم که جا اومد، خسته و کوفته، زیر سایه یکی از صحن ها به دیوار تکیه دادم و به خدا گفتم: خدایا! خودت دیدی که من به خاطر تو این همه راه اومدم ... اومدم با دشمنانت مبارزه کنم ... همه عمر در ناز و نعمت و مرفه زندگی کردم ... تمام اون راحتی و آسایش رو رها کردم و فقط به خاطر تو، تن به این سختی و آوارگی دادم ... اما ضعیف و ناتوان و غریبم ... نه جایی دارم نه پولی ... وسط کشور دشمنان تو گیر کردم و هیچ پناهی ندارم ... اگر از بودن من و مبارزه با دشمنانت راضی هستی کمکم کن ... و الا منو برگردون عربستان و از محاصره این همه شیعه نجات بده ...
🔮 مرگ در اتاق بازجویی 🔮
خسته و گرسنه، با دل سوخته خوابم برد ... که ناگهان یه خادم زد روی شونه ام ... پسرجان! پاشو اینجا جای خواب نیست ... .
با اون گرسنگی و بدنی که از شدت خستگی درد می کرد، با وحشت از خواب پریدم ... از حال خودم خارج شدم و سرش داد زدم: مگر زمین اینجا مال توئه که براش قانون گذاشتی؟ اینجا زمین خداست و منم بنده خدا ... .
یهو به خودم اومدم که سر یه خادم شیعه، توی یه کشور شیعه، توی حرم امام شیعه، داد زدم ... .
توی اون حال، اصلا حواسم نبود توی کشور خودم نیستم. یادم رفته بود اینجا دیگه برادرهای بزرگ ترم، نماینده مجلس و مشاور وزیر نیستند. اینجا دیگه خواهرم، استاد دانشگاه نیست ... اینجا، فقط منم و من ...

وحشتم چند برابر شد اما سریع خودم رو کنترل کردم و خواستم فرار کنم که یه روحانی شیعه حدود 50 ساله دستم رو گرفت ... دیگه پام شل شد و افتادم ... مرگ جلوی چشمم بالا و پایین می رفت ... .
روحانیه با ناراحتی رو به خادم گفت: چه کردی با جوون مردم؟ ... و اون مات و مبهوت که به خدا، من فقط صداش کردم ... .
آخر، زیر بغلم رو گرفتن و بردن داخل ساختمان های حرم ... هر چه جلوتر می رفتیم، بدنم سردتر و بی حس تر می شد ... .
من رو برد داخل و گفت برام آب قند بیارن ... جرات نمی کردم دست به آب قند بزنم ... منتظر بودم کم کم سوال و جواب رو شروع کنن و کار بالا بگیره ... .
با خودم گفتم حتما از اون بی سیم به دسته تا حالا دنبالت بودن ... بدتر از همه لحظه ای بود که چشم چرخوندم دیدم هر کس دور منه، یا روحانی شیعه است، یا بی سیم دستشه ...

چشم هام رو بستم و گفتم: آروم باش ... دیگه بین تو و دیدار پیامبر، فاصله ای نیست ... خدایا! برای شهادت آماده ام ...
ادامه دارد...
شهید مدافع حرم ؛ سید طاها ایمانی
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•

@wwwmir_ir
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
👈کمی که به سرما نزدیک میشویم،خانه هایمان گرم تر میشود...
📍و خانه هایی که سردتر میشود...
👈کمی که به سرما نزدیک میشویم، لباس ها پوشیده تر و مناسب تر میشود...
به اطلاع خیرین می رساند گروه جهادی امیرالمومنین علیه السلام با همکاری دیگر خیرین قرار است برای نیازمندان به ویژه بچه های نیازمند جنوب تهران لباس زمستانی و کفش مناسب تهیه نماید لذا از همه دعوت می کنیم به حد توان ما را در این امر خیر یاری رسانند .
ضمنا شما می توانید وجوه نقدی خود را به شماره حساب ۱۸۱۳۷۵۸۶۰۶۰۶۲۰۴۴۶
بنام گروه جهادی امیرالمومنین علیه السلام
نزد بانک انصار واریز نمائید .

با تشکر فراوان
جبهه فرهنگی میر pinned «👈کمی که به سرما نزدیک میشویم،خانه هایمان گرم تر میشود... 📍و خانه هایی که سردتر میشود... 👈کمی که به سرما نزدیک میشویم، لباس ها پوشیده تر و مناسب تر میشود... به اطلاع خیرین می رساند گروه جهادی امیرالمومنین علیه السلام با همکاری دیگر خیرین قرار است برای نیازمندان…»