Wish to Have a Balloon
111 subscribers
33 photos
5 videos
15 files
29 links
برای هزاره‌ها انسان پا بر زمین داشت و شگفتی را در آسمان می‌جست. اینجا ولی ما از لنزی که در آسمان داریم به «زمین» خیره می‌شویم؛ زمینی که «دورتر» از همیشه به‌نظر می‌رسد.
@lkhoda
Download Telegram
لکه‌ای در این تصویر قرمز شد، چنان که گویی همیشه قرمز بوده است.
Forwarded from ناصر کرمی
📝 چرنوبیل ایران

پیامبری دیگر باید بیاید و بگوید: ماهشهر؟ تو چه میدانی ماهشهر کجاست؟
ماهشهر بزرگترین قربانی آلودگی محیط زیست در ایران است. زادگاه بیشترین کودکان ناقص الخلقه ، زیستگاه بیشترین مردان عقیم شده به نسبت دیگر شهرهای ایران. ماهشهر قطعا #چرنوبیل_ایران است. ماهشهر یک کیفرخواست ابدی است علیه یک دوران.
در زیر لینک چند خبر به نقل از منابع رسمی در باره فاجعه آلودگی محیطی در ماهشهر را
میبینید.

https://bit.ly/33M3cEl
https://bit.ly/2rSr4c0
https://bit.ly/2r0BBCc
Chapecó
چاپه‌کوئنسه تیم فوتبال یک شهر کوچک و دورافتاده در برزیل است. در کشوری با شکاف‌های طبقاتی عجیب‌وغریب و فاصله معنادار مرکز و پیرامون، می‌توان حدس زد چه رویای بزرگی محقق می‌شود وقتی تیمی فقیر خودش را از دسته چهار به دسته یک می‌رساند و بعد راهی فینال جام باشگاه‌های آمریکای لاتین می‌شود.

در هواپیمایی که تیم را به کلمبیا می‌برد تا برود فینال را مقابل آتلتیکو ناسیونال ببرد و دوباره به خانه برگردد، رویا و امید بار زده بودند. یک شهر توی هواپیما بود وقتی جایی در کوهستان‌های سرسبز کلمبیا سقوط کرد و اصلا به فینال نرسید.

ده دقیقه اول مستند «تیم ما» Nossa Chape که درباره چاپه‌کوئنسه و ماجرای غریبش بود، در تاریکی سینما اشک می‌ریختم و پیش خودم فکر می‌کرد دوباره آمریکای لاتین شگفت‌انگیز به دادم رسیده، برایم قصه‌ای آورده تا بتوانم تباهی و رنجی را که با همه وجود درک می‌کنم با چیزی در جهان این‌همان کنم، با کسی در جهان به اشتراک بگذارم و بعد لابد نتیجه بگیرم انسان بی‌چاره هست، اما تنها نه؛ که این رنجی که می‌بریم بالاخره رنجی است انسانی.

این امید ده دقیقه‌ای اما به یک ربع هم نرسید. هرچند تمام تیم مردند، اما سه نفر به طرز معجزه‌آسایی زنده ماندند. بعد شهر در همبستگی تمام به عزای جوان‌هایی که رفته بودند، به عزای امید و رویا نشست، بعد همه شهر با هم اشک ریختند و بعد همه با هم مصمم شدند تیم را دوباره بسازند، در این مسیر با هم دوستی کردند، از هم دلخور شدند، با هم دعوا کردند، اما کماکان انسان ماندند.

از دقیقه پانزدهم به بعدِ ماجرای چاپه‌کوئنسه روایت با هم تاب آوردن بود؛ با هم شکست خوردن و باهم بلند شدن و این دقیقا همان چیزی است که هیچ نسبتی با جهان امروز ما ندارد. مایی که برای هم ممنوع شده‌ایم و باید در همان حال که به عزا نشسته‌ایم، به فکر راهی باشیم تا مرده‌هایمان را از دست قاتل نجات بدهیم و بعد اگر رمقی ماند کنجی خلوت پیدا کنیم تا در تنهایی اشکی بریزیم. به امید و دوباره برخواستن و دوباره ساختن اصلا وارد نمی‌شوم.

قصه‌ی ما معجزه ندارد، اما جنسی از تباهی دارد که از هر شکلی از این‌همانی با هر قصه‌ای در هر جغرافیایی تن می‌زند. بیچارگی ما با تنهایی ساختاری موکد شده است، چنان که دیگر حتی جنون و وحشت آمریکای لاتین هم نمی‌تواند دلداری‌مان بدهد.

در شهری کوچک در آلمان رفتم مستندی درباره فوتبال برزیل ببینم، مرثیه‌ی بیچارگی خودمان را به خانه آوردم و فهمیدم این رنجی که ما می‌بریم اساسا انسانی نیست. اما حالا می‌دانم ما همانقدر فضا می‌خواهیم؛ به قدر لکه‌ی سبز استادیوم چاپه‌کوئنسه، تا دوباره همدیگر را پیدا کنیم.

https://t.me/wishtohaveaballoon
❗️توجه
خط سبزی که بین دو سطح آبی این تصویر می بینید دره اردن است که رودی به همین نام در آن جاری است؛ نواری تقریبا صدوپنجاه کیلومتری بین دریای جلیله و بحرالمیت. کرانه شرقی این رود خاک اردن، قسمت جنوبی ِ کرانه باختری آن، زیر خط قرمز، همان کرانه باختری معروف یعنی سرزمین فلسطین و قسمت شمالی آن سرزمین اسرائیل است. در معامله ترامپ که با وقاحت بر آن نام طرح صلح گذاشته، پیشنهاد شده که کنترل تمام کرانه باختری رود اردن، درواقع کنترل کل دره اردن به اسرائیل واگذار شود.

مقایسه سطوح کشت دو تصویر بالا نشان می دهد که آپاراتاید چگونه جغرافیا می‌سازد. حتی بدون معامله کذایی ترامپ دستبرد در جریان بوده است؛ با بستن راه‌ها و آواره کردن ساکنین و حذف تاریخ. این تصاویر یادمان می‌اندازد که نظریه‌های بی‌سروته جبرجغرافیایی تا چه حد تخیلی‌اند.

فلسطین را با اردن مقایسه کنید و اردن را با اسرائیل تا ببینید چیزی به نام جبرجغرافیا وجود ندارد، هر چه هست بازتولید و تجسد روابط قدرت روی زمین است. من دو نقطه را به عنوان نمونه بزرگ کردم، بروید در گوی جهان‌نمای گوگل بالا تا پایین این صدوپنجاه کیلومتر را سیاحت کنید.
در مدخل ویکی‌پدیای کشور بوتان آمده: «بوتان به علت نداشتن موقعیت استراتژیک، همچنین کوهستانی و سخت‌گذر بودن منطقه هرگز مورد توجه استعمارگران قرار نگرفت و حکومت همواره در اختیار پادشاهان محلی بوده‌است».

امروز اکانت توئیتر بانک جهانی شرق آسیا نوشت: با اینکه ۷۱ درصد مساحت کشور بوتان پوشیده از جنگل است، اما تنها ۲ درصد از تولید ناخالص داخلی این کشور از جنگل‌ها می‌آید و این نشان می‌دهد از بخش جنگل به خوبی استفاده نشده.

حسن چامون، فیلم‌ساز و عکاس، در واکنش به این توئیت نوشت: این جنگله! جنگل به ما اکسیژن می‌ده! دیگه لازم نیست «تولید ناخالص داخلی» هم داشته باشه!

ادبیات توسعه چنان برای ما جا انداخته که اگر این عکس ماهواره‌ای را نشانمان بدهند می‌گوییم این نمی‌تواند منطقه‌ای مسکون باشد، احتمالا گوشه‌ای از زمین است که هنوز پای آدمیزاد به آن نرسیده. «توسعه» اما این کلیشه‌ها را بی‌خود و بی‌جهت نمی‌سازد، می‌سازد تا جهان‌هایی را به روی سلطه بگشاید که به عقل جن استعمارگران هم نرسیده بود. موقعیت استراتژیک و راه سخت‌گذر متعلق به قرن‌های قبل بود. ما در عصر تقدس توسعه زندگی می‌کنیم.
نفرت نژادی، بیگانه‌ستیزی یا هر اسم دیگری که رویش می‌گذاریم، چند روز پیش انگیزه یک نفر در شهر هاناو Hanau شد که ۹ نفر را در دو قلیان‌سرا، مادرش را و نهایتا خودش را به قتل برساند.
در نامه‌ای که از خودش به جا گذاشته نوشته: «وقتی نمی‌تونیم بعضی ملت‌ها رو از آلمان بیرون بندازیم، باید نابودشون کنیم»
در بین کشته‌شدگان این حرکت تروریستی چند نفر کرد هم بوده‌اند.

یک روزدر این کانال به بهانه موفقیت ادبی بهروز بوچانی نویسنده کرد درباره بی‌سرزمینی و نسبت‌های مالیخولیایی آدمیزاد با جغرافیا نوشتم و حالا می‌بینم این بی‌سرزمینی در رابطه با کردها مدام دارد در جغرافیاهای جدید متبلور می‌شود. حالا می‌شود علاوه بر تهران و مانوس و نائورو، با شنیدن اسم هاناو هم به یاد این افتاد که «وطن»، این مادرِ مقدسِ سنگدل، از کسانی دریغ شده.

و چه جسارت و چه شکوهی دارند این کسان که علی‌رغم تمام این رنج سردمدار ایده سیاسی «نه به دولت‌-ملت» شده‌اند.
اگر یهودی‌ها رنجشان را تبدیل به یک سیستم حفاظتی نژادپرستانه، حذفی و سرکوب‌گر کردند، به نظر می‌رسد کردها تصمیم دارند از دل این رنج آینده‌ای بی‌مرز برای جهان ترسیم کنند.

پی‌نوشت. این پست عکسی ندارد. نفرت نه از زمین که از خوی محافظه‌کار و ترس‌خورده‌ انسان، از رابطه سلطه‌محور انسان بر زمین می‌آید. به جای عکس، اگر حوصله کردید، به مقاله زیر درباره جنبش آزادیخواهی کردستان نگاهی بیندازید.
gerber2018.pdf
1.7 MB
When Öcalan met Bookchin: The Kurdish Freedom Movement and the Political Theory of Democratic Confederalism
آخرالزمانی که کرونا برای جهان ساخته، با ووهان تداعی می‌شود، شهری چند میلیونی که علی‌رغم میل سیاستمداران پنهانکار چینی نهایتا در برابر ویروس سمج شکست خورد و تعطیل شد. ووهان بعدتر جلوه‌هایی از خردمندی و مقاومت را نیز نشان داد. قرنطینه کم‌اشکال شهری به آن بزرگی، ساخت بیمارستانی در ده روز، فداکاری‌های کادر درمان و تصاویری از گفتگوی شهروندان از پنجره‌های آسمان‌خراش‌های بی‌روح با یکدیگر که به مقاومت دعوت می‌کردند، هر کدام می‌تواند تداعی ما از ووهان در میانه این بحران باشد. خیلی طول نکشید که این آخرالزمان خود را در جغرافیاهای دیگر نیز بازتولید کرد، در ایران با تصویری هوایی از گورستان‌های آهک‌پوش، در عربستان با تصویری استثنایی از مسجدالحرام، از خدا، بدون هیچ پرستنده‌ای، در شهرهای اروپایی با قفسه‌های خالی فروشگاه‌ها و در ایتالیا با شعر و سرود و آواز بر تراس‌های خانه‌ها. این تصاویر حالا دیگر جزیی از تاریخ مشترک تمام مردمان زمین است.

برای من اما کرونا یک تداعی جغرافیایی شخصی نیز دارد که دستکم تا این لحظه هیچ کجای سناریوی جهانی این بحران نیست: ورشو. چند سال پیش خیلی اتفاقی در جشنواره سینما حقیقت تهران مستندی لهستانی دیدم با نام «پایان دنیا»؛ ترکیبی غریب از تصاویر شبانه دوربین‌های مداربسته شهری، صداهایی از تماس‌های تنش‌آلود به مرکز اورژانس و دیالوگ/مونولوگ‌های مالیخولایی شنوندگان یک برنامه رادیویی که قرار بود زنگ بزنند به برنامه و بگویند آخر دنیا برایشان چه معنایی دارد. «پایان دنیا» را بعدها به چند دوست هم نشان دادم، اما هیچ کدام مثل من از دیدنش منقلب نشدند و من هنوز نمی‌دانم چه چیز این فیلم چنین رابطه‌ی غریبی با من برقرار کرده. در تمام این سال‌ها جایی گوشه ذهنم بود، اما حالا در قرنطینه‌ی کرونا مدام با یادش می‌خوابم و بیدار می‌شوم؛ با یاد خیابان‌های تکه پاره‌ی ورشو که نمی‌فهمیدم چرا اینقدر بیگانه‌اند، با یاد لحظه‌ی خروجم از سالن سینما، که توی گرگ و میش یک غروب بهمن‌ماه از طالقانی پیچیدم توی ولیعصر و از شوک فیلم فکر می‌کردم جهان روی دوشم سنگینی می‌کند و با یاد افسردگی آن سال‌ها که آن موقع حتی نمی‌دانستم اسمش افسردگی است.

امروز که داشتم گوی جهان‌نمای گوگل را روی ورشو تنظیم می‌کردم، چشمم ماند روی مناطق حاشیه‌ای شهر که هل خورده بود توی دشت‌های سبز حومه، روی تضاد تیزی‌های سازه‌های انسان‌ساختی که ورشو را، مانند هر متروپل مدرن دیگری، به قول محمد رضایی‌راد در جغرافیای بلافصلش فرامی‌پاشد. بعد همینطور که فکر می‌کردم کجای این تصویر هوایی شبیه آن تصاویر ویران‌کننده‌ی شبانه در «پایان دنیا» است، یاد این چند جمله از نیل اسمیت افتادم که: «ایده سلطه بر طبیعت/کنترل طبیعت یک رویاست. رویایی که سرمایه هر شب با آن به خواب می‌رود و با امید آن خود را برای روزی کاری بعد آماده می‌کند».

نیل اسمیت معتقد است تبیین رابطه ما با طبیعت در چارچوب مفاهیمی مانند «سلطه» یا «پیروزی»، آنچنان که مثلا آدورنو و هورکهایمر در دیالکتیک روشنگری نوشته‌اند، به ویژه در عصر سرمایه‌داری نه تنها به لحاظ نظری بی حاصل است، بلکه این نگاه را تقویت می‌کند که جوامع انسانی و طبیعت از ابتدا دو قلمروی جدا از هم بوده‌اند، پس می‌توان از پیروزی یکی بر دیگری معانی رهایی‌بخش یا سرکوب‌گرانه استخراج کرد. همانطور که سرمایه هر شب خواب کنترل طبیعت را می‌بیند و همانطور که بسیاری از ما گاهی فکر می‌کنیم با وجود انسان برای بقای دیگر موجودات روی زمین شانسی باقی نمی‌ماند. اسمیت در رد این ایده بحث می‌کند که رابطه انسان و طبیعت نه رابطه تسلط و مقاومت، که رابطه‌ تولید و بازتولید است. در این معنا دیگر دوگانه‌ای از انسان-طبیعت وجود ندارد، بلکه کلیتی به نام زمین وجود دارد که انسان نیز جزیی از آن است، اما جزیی بسیار مرکزی که می‌تواند از طریق سازوکارهای اجتماعی، قدرتمندتر از هر جز دیگری، بر فرآیندهای تولید طبیعت تاثیر بگذارد. در چارچوب نظری اسمیت درست است که ما و کرونا همدیگر را می‌سازیم اما اینکه کرونا کدامِ ما را بکشد و کدامِ ما را قوی‌تر کند و اینکه جهانِ پس از کرونا دقیقا چه شکلی باشد، کماکان یک پرسش سیاسی باز است که جستجوی پاسخش در ووهان و تهران و ورشو به یک میزان دارای اهمیت است.
Neil_Smith,_David_Harvey_Uneven_Development_Nature,_Capital,_and.pdf
1.9 MB
“Socialism is neither a utopia nor a guarantee. It is however the place and the time where and when the unity of nature becomes a real possibility. It is the arena of struggle to develop real social control over the production of nature”.
زنده باد یاد فریبرز رئیس دانا که بی‌لکنت گفت «من به سوسیالیسم اعتقاد دارم».
مصطفی سلیمی، فعال سیاسی کرد، هفده سال گذشته را در زندان سقز، زیر حکم اعدام گذراند. بحران کرونا گشایشی غریب ایجاد کرد تا بتواند با چند نفر دیگر از زندان فرار کند. خودش را به اقلیم کردستان عراق رساند و بعد به دوستی پیغام داد «تمام شد، گریختم و دیگر جای نگرانی نیست»
اما در اقلیم مجددا دستگیر و به قاتلینش تحویل داده شد. مصطفی امروز صبح در زندان سقز به دار آویخته شد و تقصیر تحویل او به چوبه دار را احتمالا هیچ کس گردن نخواهد گرفت.
همین امروز فعال کرد دیگری در دیاسپورا نوشت: «مصطفی! راستی به این فکر نکردی که یک دل سیر خیابان‌های سقز را نگاه کنی؟»
و من که برای تمام این رنج تاریخی ناظر بیرونی محسوب می‌شوم مدام با خودم تکرار می‌کنم کجاست آنجا که دیگر جای نگرانی نباشد؟ و به پاهای مصطفی فکر می‌کنم که برهنه بر تن سقز دویده بود به سمت آزادی.
Forwarded from ناصر کرمی
🌍 واقعیت مسئله افغانستان

فعالان سیاست عادت دارند به پیچاندن مسائل و مفاهیم سیاسی. غالبا مسائل به همان پیچیدگی نیستند که در تحلیل های سیاسی می خوانیم. مثلا تنش کنونی افغانستان در ماجرای عبدالله-غنی. این نقشه می گوید جان ماجرا چیست. در انتخابات، مناطق آبی به عبدالله رای داده اند و مناطق سبز به غنی. دوپارگی سیاسی ریشه در دوپارگی جغرافیایی و قومی این کشور دارد. زخم باز و خونچکان در گسل مابین پشتونستان و وارثان خراسان شرقی.
#کانال_ناصرکرمی

@nasserkaramii