عزیزم...
کاش میتوانستم تو را روی این صندلی کنار خودم بنشانم، در برت بگیرم و چشمهایت را تماشا کنم. حالتی از تیمارستان را در زندگی خودم احساس میکنم. بیگناه و در عین حال خطاکار. نه در یک سلول؛ بلکه در این شهر زندانی شدهام.
کاش میتوانستم تو را روی این صندلی کنار خودم بنشانم، در برت بگیرم و چشمهایت را تماشا کنم. حالتی از تیمارستان را در زندگی خودم احساس میکنم. بیگناه و در عین حال خطاکار. نه در یک سلول؛ بلکه در این شهر زندانی شدهام.
گاهی خیلی از آدمها میترسم. موجوداتی که هیچ حرکت بعدیشون قابل پیشبینی نیست و هرچیزی ممکنه ازشون سر بزنه اما تو روشون حساب باز میکنی.
Forwarded from مَرد سانفرانسیسکویی
کاش همون اندازه که حرفامو قورت میدادم و ادامه نمیدادم، به همون اندازه هم حرفا توی وجودم تموم میشد. از اینکه گاهیاوقات توی خلوتم با دیوار حرفامو ادامه میدم کلافهام.
مغزم تمام دلایل منطقی رو میچینه رو میز و از لحاظ عقلی قانع میشم و میپذیرم. ولی دلم؟ دلم پرقدرت میره که بشکنه.
برگشت بهم گفت ، تو باید خواسته هات رو بدونی.
وقتی ندونی از یه رابطه ، از یه دوست ، از یه پارتنر چی میخوای ؛ طرف مقابلت اینجوریه که یه آدامس بهت میده ، بعد برمیگرده بهت میگه "ببین من خیلی بهت حال دادما ! قدرمو بدون " در صورتیکه ارزش تو یه آدامس نبوده. ارزش تو هزار برابر بیشتر بوده اما چون خودت نمیدونستی چی میخوای ، طرف مقابل هم به نسبتِ ارزشِ خودش واسه تو معیار بندی میکنه.
وقتی ندونی از یه رابطه ، از یه دوست ، از یه پارتنر چی میخوای ؛ طرف مقابلت اینجوریه که یه آدامس بهت میده ، بعد برمیگرده بهت میگه "ببین من خیلی بهت حال دادما ! قدرمو بدون " در صورتیکه ارزش تو یه آدامس نبوده. ارزش تو هزار برابر بیشتر بوده اما چون خودت نمیدونستی چی میخوای ، طرف مقابل هم به نسبتِ ارزشِ خودش واسه تو معیار بندی میکنه.
بهم گفت " عشق ، هزینه داره." تو باید در ازای عشقی که میدی خروجیای هم دریافت کنی و اگه غیر از این باشه ، رابطه سَمیه.
برگشت بهم گفت اینو یاد بگیر " هیچ آدمی ناجیِ تو نیست ، همونطور که تو ناجیِ هیچ آدمی نیستی ؛ شخصیتهای داستان و کارتوناررو ببین ! مثلا سیندرلارو میگن کفشش گم شد فلان پرنس نجاتش داد ، و تا ابد منتِ اون نجات رو سرش موند و الان تو ذهن ما یه آدمیه که نجات یافته نه خودساختهس ! تو اون آدم خودساختههه باش. تو ناجیِ زندگی خودت باش."
یه روزایی زندگی مزه توت فرنگی خنک توی یخچال رو میده. یه روزای طعم چای قدیمی و یخ کرده روی میز.
وحشتناکه خوابِ کسی رو ببینی که توی زندگیِ واقعیت از دستش دادی. وحشتناکترین حسه.
بهم گفت یسری از آدما وقتی از کسی که دوسش دارن جدا میشن ، رنج میکشن ؛ ولی این رنج ناشی از جدا شدنه نیست ، ناشی از اینکه اونا نمیتونن بپذیرن اینهمه واسهی طرف مقابل وقت و انرژی و زمان گذاشتن اما الان باید دستِ خالی همهچیز رو بذارن و برن.این براشون دردناکه.
باور کنید این کلمات و جملاتِ " نشد ، نتونستم ، قسمت نبود ، توی سرنوشت بود و و و و .. " همهی اینا مزخرفه ! این وسط یجای کار میلنگه.وگرنه مگه میشه آدم چیزیرو ، کاری رو ، کسی رو ، موقعیتی رو قلباً بخواد و در راستاش تلاش نکنه ؟ مگه میشه آدم توی رسیدنِ به چیزی که میخواد وقتی میفهمه گودالی هست ، بجای پر کردن رهاش کنه بره ؟
نمیشه بخدا. خودتو گول نزن.
نمیشه بخدا. خودتو گول نزن.
با اون فکر کردن به خریَتی که بعد از اتمامِ یسری از روابط بهت دست میده باید چیکار کرد ؟