#پیام_ناشناس
هوا سرد شده بود ...گوشه اتاق کنار شومینه ، درحالی که پشتش به شیشه بلند پنجره که تا زمین کشیده شده بود تکیه داده بود و شهر یخ زده بی روح از بالا سرد تر از همیشه نشون میداد ، به اخرین اهنگی که گوش داده بود فکر کرد... نمی داند چقدر از ان روز گذشته بود ... دیگر نمی توانست چیزی گوش کند ..چیزی بگوید...چیزی ببیند...
فکر کرد ... چقدر از فکر کردن متنفر بود.. فکر کرد... لابه لای هجوم افکارش .. به یاد مرگ افتاد ... تا بلکه قطع شود این زنجیر درداور افکار که هر بار بیشتر گردنش را میفشرد .. فکر کرد .. چقدر مرگ قشنگ بود حالا ..
چقدر می درخشید ... فکر کرد... واقعا یک درد همه خوشی ها را از یاد میبرد .. یک زخم تمام سلامتی را از بین می برد.. یک بدی تمام خوبی ها را از بین میبرد... چه زیبایی بود اینجا؟ لا به لای این همه لجن .. چه قدر می ارزید دست و پا زدن برای دیدن یک یاقوت که قرار نبود هیچوقت برای تو باشد...
براستی که مردن پایان زیباییست ، برای تمام زشتی هایی که ناچار به دیدنیم...
@Uni_daily
هوا سرد شده بود ...گوشه اتاق کنار شومینه ، درحالی که پشتش به شیشه بلند پنجره که تا زمین کشیده شده بود تکیه داده بود و شهر یخ زده بی روح از بالا سرد تر از همیشه نشون میداد ، به اخرین اهنگی که گوش داده بود فکر کرد... نمی داند چقدر از ان روز گذشته بود ... دیگر نمی توانست چیزی گوش کند ..چیزی بگوید...چیزی ببیند...
فکر کرد ... چقدر از فکر کردن متنفر بود.. فکر کرد... لابه لای هجوم افکارش .. به یاد مرگ افتاد ... تا بلکه قطع شود این زنجیر درداور افکار که هر بار بیشتر گردنش را میفشرد .. فکر کرد .. چقدر مرگ قشنگ بود حالا ..
چقدر می درخشید ... فکر کرد... واقعا یک درد همه خوشی ها را از یاد میبرد .. یک زخم تمام سلامتی را از بین می برد.. یک بدی تمام خوبی ها را از بین میبرد... چه زیبایی بود اینجا؟ لا به لای این همه لجن .. چه قدر می ارزید دست و پا زدن برای دیدن یک یاقوت که قرار نبود هیچوقت برای تو باشد...
براستی که مردن پایان زیباییست ، برای تمام زشتی هایی که ناچار به دیدنیم...
@Uni_daily