این جمله رو خوندم گفتم حالا برای همه که صدق نمیکنه، امشب فهمیدم برای همه صدق میکنه.
از نسل ما گذشت
اما بیاید ما اشتباه نکنیم
ما این سلسله رو بهم بزنیم
این انتقال بیماری و افکار مریض نسلی رو از بین ببریم. قبل از ازدواج خوب بشناسیم، آدمی که قراره یار و همراه و رفیق و همسر بشه برامون رو، مشورت کنیم با کسی که متخصصه تو این زمینه برای انتخاب، اگه زمانی تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم اول به خودمون نگاه کنیم، به چیزی که میخوایم به فرزندمون یاد بدیم، اول باید خودمون و تربیت کنیم، بشیم اونی که میخوایم یاد بدیم، تمومش کنیم آسیبهای نسلی رو، تموم کنیم افکار کوته نظر و بسته و متعصبانه رو، یاد بگیریم حرف زدن و.
بیاید ما آخرین نسل این آسیب باشیم.
اما بیاید ما اشتباه نکنیم
ما این سلسله رو بهم بزنیم
این انتقال بیماری و افکار مریض نسلی رو از بین ببریم. قبل از ازدواج خوب بشناسیم، آدمی که قراره یار و همراه و رفیق و همسر بشه برامون رو، مشورت کنیم با کسی که متخصصه تو این زمینه برای انتخاب، اگه زمانی تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم اول به خودمون نگاه کنیم، به چیزی که میخوایم به فرزندمون یاد بدیم، اول باید خودمون و تربیت کنیم، بشیم اونی که میخوایم یاد بدیم، تمومش کنیم آسیبهای نسلی رو، تموم کنیم افکار کوته نظر و بسته و متعصبانه رو، یاد بگیریم حرف زدن و.
بیاید ما آخرین نسل این آسیب باشیم.
اگه میدونستیم کِی قراره این دنیا رو ترک کنیم بازم هر روزمون و این شکلی میگذروندیم؟ بازم همین رفتار و ریاکشنها و خواستهها رو داشتیم؟
یکسری آدمها با ریاکشنهاشون جوری خستگی و به تن آدم میذارن که، فقط میتونی ناامید شی ازشون.
گهگداری مثل الآن یادم میره هر مسیری رو باید قدم به قدم پیش رفت، فراموش میکنم چجوری تا به حال پیش رفتم، چقدر پیش رفتم، این حسی که انگار هیچ پیشرفتی نداشتم، هیچکاری نکردم، هیچی یاد نگرفتم و لول آپ نشدم مثل یه ابر سیاه دور سرم میچرخه و چشمام و روی همهچیز میبنده. حس میکنم سرعت پیش رفتن روزهام بهقدری زیاده که به گرد پاش نمیرسم، وقت نمیکنم خیلی کارها رو بکنم. زمان شده مثل ماهیای که هرچقدر بیشتر بخوام بین دستهام نگهش دارم راحتتر از دستم سر میخوره و میره.
بهم استرس میده، نگرانم. نگرانم که وقتم از دست بره و نتونم جوری که میخوام و باید ازش استفاده کنم.
بهم استرس میده، نگرانم. نگرانم که وقتم از دست بره و نتونم جوری که میخوام و باید ازش استفاده کنم.
افکارت که افسار گسیخته بشن، انگار یهو میافتی توی باتلاق. هرچقدر تقلا کنی، دست و پا بزنی بیشتر غرق میشی، بیشتر فرو میری، بیشتر عذاب میکشی.
بیشتر نگران میشی، همهی احتمالات جلوی چشمت رژه میرن. ای کاش دکمهی آف داشت.
بیشتر نگران میشی، همهی احتمالات جلوی چشمت رژه میرن. ای کاش دکمهی آف داشت.
به مرور هرچی بزرگتر میشی، بیشتر میفهمی، توجه بیشتری به بُعدهایی که تا بهحال بهشون دقت نکردی، میکنی و میبینی ای وای، چقدر بیهوده خودم رو توی اولویت دوم و سوم و.. گذاشتم و نظر و خواسته و حال کسی رو ارجح قرار دادم که لایقش نبوده. در صورتی که میتونستی تمرکز بیشتری روی خودت و برنامهات داشته باشی و از دستش دادی.
یکی توی چهل سالگی میفهمه، یکی اواخر بیست سالگی، یکی اواسط نوجوونی، فرقی نمیکنه چه زمانی، هرچه زودتر بفهمی و درک کنی به نفعته که هیچچیز و هیچکس انقدری ارزش نداره که بخاطرش روح و جسمت رو متلاشی کنی و از بین ببری. سخته ولی وقتی پای سلامت روانت بایستی به راحتی آدمها و مسائلی رو میذاری کنار که شاید روزی خیلی ارزشمند بودن.
باید یک لیست از چیزهایی که خوشحالم میکنن بنویسم، کوچیک یا بزرگ تفاوتی نمیکنه. باید بنویسم تا هروقت حس کردم ناآرومم یا حال خوبی ندارم سراغش برم و حداقل یکی از اون کارها رو انجام بدم.