چند وقت پیش، قبل از اینکه برسیم به کلاس یه حجم بزرگ پشمالوی سیاه سفید دیدم از دور که باعث میشد حدسهایی در موردش بزنم اما مطمئن نبودم، هر چی نزدیکتر میشد و بیشتر ورجه وورجه میکرد و باعث میشد صاحبش برای کنترلش به زحمت بیوفته؛ لبهام بیشتر به خنده باز میشد. اون لعنتی با اون چشمهای یخیش و هیکل غلط اندازش به قدری خوشگل و ناز بود که جدا نمیدونستم چه ریاکشنی نسبت بهش داشته باشم، فقط نگاهش میکردم تا اینکه نزدیک اومد. هوس لمس کردن نرمی موهاش دستهام و به گز گز انداخته بود اما هرطور که شد ریسک گاز گرفتنش و به جون خریدم و سرش و ناز کردم.
من اون لحظه ✨✨✨✨ بودم از شدت نرمی و خر بودن قیافش زیر دستم. هاسکی خیلی خره، خیلی گاز گرفتنیه، خیلی موده.
من اون لحظه ✨✨✨✨ بودم از شدت نرمی و خر بودن قیافش زیر دستم. هاسکی خیلی خره، خیلی گاز گرفتنیه، خیلی موده.
همیشه انقدر به چندین چیز مختلف توی هر زمینه ای علاقه داشتم و دارم که سخته برام تمرکز کردن فقط روی یکچیز، تا راهنمایی چندین بار نظرم عوض شد، از مجری، پلیس، روانشناس و ... بگیر تا پزشک شدن و در نهایت نمیدونم چیشد که سر از هنرستان در آوردم و زیر زبونم مزه کرد. همون بین هم نقاشی دوست داشتم، هم سیاه قلم دوست داشتم، هم مدادرنگی دوست داشتم، هم عکاسی دوست داشتم. ذاتا چون بخشی از رشتهام بود امتحان کردنشون باحال بود و سخت. چون پیش زمینهی هنر و تا قبل اون نداشتم، فقط حیف و صد حیف که وقتی دهم بودم کرونا شروع شد و فرصت تجربهی خیلی چیزها رو ازمون گرفت، هر بار یادآوریش لبخند تلخی به صورتم شکل میده و اذیتم میکنه. خلاصه... حتی تا یک سال بعد از تموم شدن درسم باز هم نمیدونستم دقیق میخوام چیکار کنم، رفتم مدرک دستیاری دندونپزشکی گرفتم و بکوب کار کردم، جاهای مختلف. گذشت و گذشت تا همین پارسال بهمن ماه، ورودی بر اساس سوابق تحصیلی، فلان دانشگاه، رشته عکاسی. اصلا نمیدونم چجوری دیدمش، جذبش شدم، تصمیم گرفتم و دو هفته دیگه ترم اولش تموم میشه!
یه وقتهایی مثل الان انگار زمان برام میایسته و شروع میکنم به مرور کردن، اینکه چیشد که الان اینجام؟ هنوزم علایق مختلفی دارم. هنوزم هم کونگفو رو دوست دارم هم بوکس. هم طراحی دوست دارم هم عکاسی، هنوزم هزار تا راه مختلف جلوی پام میبینم و ممکنه نظرم عوض بشه اما تو این نقطه از زندگیم میدونم که ازش راضیام، میدونم که میخوام ادامه بدم، میدونم که باید ادامه بدم.
یه وقتهایی مثل الان انگار زمان برام میایسته و شروع میکنم به مرور کردن، اینکه چیشد که الان اینجام؟ هنوزم علایق مختلفی دارم. هنوزم هم کونگفو رو دوست دارم هم بوکس. هم طراحی دوست دارم هم عکاسی، هنوزم هزار تا راه مختلف جلوی پام میبینم و ممکنه نظرم عوض بشه اما تو این نقطه از زندگیم میدونم که ازش راضیام، میدونم که میخوام ادامه بدم، میدونم که باید ادامه بدم.
نمیتونم توصیف کنم چه حسی داره وقتی کسی عکسهات رو دوست داره، فقط میدونم حس فوقالعادهایه.
vkive
کِی سر به راه میشم و دست از نصفه رها کردن فیلم/سریال و کتابهام برمیدارم خدا داند.
در پی تلاش برای سر به راه شدن "Blue Eye Samurai" رو به اتمام رسوندم.
تا همین پارسال مسخره میکردم که شماها امتحان دارید من ندارم، چرا دستی دستی خودم و بیچاره کردم؟
بر خلاف سالهای گذشته که درس تاریخ هنر جهان و ایران کاملا پایبند به متون کتاب و بر همون اساس پیش میرفت، کلاسی که وقتی اسمش میاد کلمات سخت و سنگین و موضوعات طاقتفرسا و خستهکننده و در کل، جوی سنگین و غیرقابل فهم رو توی ذهن تداعی میکنه. واحد "آشنایی با هنر در تاریخ" این ترم عجیب به دلم نشست. خبری از کتاب نیست و استاد شبیه یه منبع متحرک عمل میکنه. مثل یه روایتگر قصه رو آغاز و به توضیح وقایع میپردازه و به طرز عجیبی، گیراست. مطالب از چندین نقاط و وجه های مختلف بهم مرتبط میشن و به موضوع شکل میدن. نه تنها خستهکننده نیست بلکه دلت میخواد بیشتر بشینی، گوش بدی، بفهمی، درک کنی و اطلاعات بگیری. بفهمی چی باعث به وجود اومدن این فرم از هنر دوران قرون وسطی شده، چه چیزایی روش اثر گذاشتن و اصلا چرا این شکلیه. هنر هیچوقت تافتهی جدا بافته از شرایط اقتصادی، سیاسی و فرهنگی و ... کشورش نبوده. فهمیدن این موضوع خودش یه قدم بزرگه توی درک هنر. با وجود این واحد و فرم خاص تدریس استادش حقیقتا دلم نمیخواد تموم بشه.
گاهی توی اوج شلوغی دلم سکوت میخواد. توی همهمهی مترو، زمزمههای کلاس، شلوغی خیابون، دلم میخواد تمرکزم و روی چیزی متفاوت از اینها بذارم، روی موزیک، کتاب صوتی، پادکست. مثل یه گرداب عمل میکنه و تو رو داخل خودش میکشه، از هیاهو دورت میکنه و یه محیط امن تشکیل میده. من از شلوغی بدم نمیاد اما بعضی اوقات، خیلی کلافم میکنه.