ابرهای خاکستری رو که داشتن کم کم این سمتی میومدن و دیدیم اما با خوشخیالی بازی کردن و شروع کردیم. گذر زمان آنچنان مشخص نبود تا وقتی که داشتیم زیر بارون میدوئیدیم و توسط قطره هایی که هرکدوم رسما به اندازه یک کف دست بودن، خیس میشدیم. بماند که جوجه دانشجوهای خیسخوردهی خستهای بودیم که همچنان دست از مسخره بازی برنمیدارن، اما بازم خداروشکر که بارون هست.
نمیدونم چرا عادت کردم به لذت نبردن و استفاده نکردن از چیزی که اون لحظه دارم، همهش به بعداً موکولش میکنم و در نهایت دیگه ذوقی براش ندارم و نمیخوامش. به اسم اینکه دلم نمیاد استفادهش کنم از کنارش میگذرم و یه محرومیت خودخواسته رو شروع میکنم. چقدر دیگه باید بگذره تا بفهمم تو چه چیزهای سادهای به خودم ظلم کردم؟
چند وقت پیش، قبل از اینکه برسیم به کلاس یه حجم بزرگ پشمالوی سیاه سفید دیدم از دور که باعث میشد حدسهایی در موردش بزنم اما مطمئن نبودم، هر چی نزدیکتر میشد و بیشتر ورجه وورجه میکرد و باعث میشد صاحبش برای کنترلش به زحمت بیوفته؛ لبهام بیشتر به خنده باز میشد. اون لعنتی با اون چشمهای یخیش و هیکل غلط اندازش به قدری خوشگل و ناز بود که جدا نمیدونستم چه ریاکشنی نسبت بهش داشته باشم، فقط نگاهش میکردم تا اینکه نزدیک اومد. هوس لمس کردن نرمی موهاش دستهام و به گز گز انداخته بود اما هرطور که شد ریسک گاز گرفتنش و به جون خریدم و سرش و ناز کردم.
من اون لحظه ✨✨✨✨ بودم از شدت نرمی و خر بودن قیافش زیر دستم. هاسکی خیلی خره، خیلی گاز گرفتنیه، خیلی موده.
من اون لحظه ✨✨✨✨ بودم از شدت نرمی و خر بودن قیافش زیر دستم. هاسکی خیلی خره، خیلی گاز گرفتنیه، خیلی موده.
همیشه انقدر به چندین چیز مختلف توی هر زمینه ای علاقه داشتم و دارم که سخته برام تمرکز کردن فقط روی یکچیز، تا راهنمایی چندین بار نظرم عوض شد، از مجری، پلیس، روانشناس و ... بگیر تا پزشک شدن و در نهایت نمیدونم چیشد که سر از هنرستان در آوردم و زیر زبونم مزه کرد. همون بین هم نقاشی دوست داشتم، هم سیاه قلم دوست داشتم، هم مدادرنگی دوست داشتم، هم عکاسی دوست داشتم. ذاتا چون بخشی از رشتهام بود امتحان کردنشون باحال بود و سخت. چون پیش زمینهی هنر و تا قبل اون نداشتم، فقط حیف و صد حیف که وقتی دهم بودم کرونا شروع شد و فرصت تجربهی خیلی چیزها رو ازمون گرفت، هر بار یادآوریش لبخند تلخی به صورتم شکل میده و اذیتم میکنه. خلاصه... حتی تا یک سال بعد از تموم شدن درسم باز هم نمیدونستم دقیق میخوام چیکار کنم، رفتم مدرک دستیاری دندونپزشکی گرفتم و بکوب کار کردم، جاهای مختلف. گذشت و گذشت تا همین پارسال بهمن ماه، ورودی بر اساس سوابق تحصیلی، فلان دانشگاه، رشته عکاسی. اصلا نمیدونم چجوری دیدمش، جذبش شدم، تصمیم گرفتم و دو هفته دیگه ترم اولش تموم میشه!
یه وقتهایی مثل الان انگار زمان برام میایسته و شروع میکنم به مرور کردن، اینکه چیشد که الان اینجام؟ هنوزم علایق مختلفی دارم. هنوزم هم کونگفو رو دوست دارم هم بوکس. هم طراحی دوست دارم هم عکاسی، هنوزم هزار تا راه مختلف جلوی پام میبینم و ممکنه نظرم عوض بشه اما تو این نقطه از زندگیم میدونم که ازش راضیام، میدونم که میخوام ادامه بدم، میدونم که باید ادامه بدم.
یه وقتهایی مثل الان انگار زمان برام میایسته و شروع میکنم به مرور کردن، اینکه چیشد که الان اینجام؟ هنوزم علایق مختلفی دارم. هنوزم هم کونگفو رو دوست دارم هم بوکس. هم طراحی دوست دارم هم عکاسی، هنوزم هزار تا راه مختلف جلوی پام میبینم و ممکنه نظرم عوض بشه اما تو این نقطه از زندگیم میدونم که ازش راضیام، میدونم که میخوام ادامه بدم، میدونم که باید ادامه بدم.
نمیتونم توصیف کنم چه حسی داره وقتی کسی عکسهات رو دوست داره، فقط میدونم حس فوقالعادهایه.
vkive
کِی سر به راه میشم و دست از نصفه رها کردن فیلم/سریال و کتابهام برمیدارم خدا داند.
در پی تلاش برای سر به راه شدن "Blue Eye Samurai" رو به اتمام رسوندم.
تا همین پارسال مسخره میکردم که شماها امتحان دارید من ندارم، چرا دستی دستی خودم و بیچاره کردم؟