از هر نظر نگاه میکنم اینستا راحتی تلگرام برای پست گذاشتن و نداره، اینجا خیلی امنتر و خودمونیتر بنظر میاد.
"کتابفروشی دی" همیشه یه گزینه مطمئن و دلچسبه، در نهایت وقتی میخوای جایی بری که هم کتاب باشه، هم آرامش باشه، هم آزادانه بچرخی و برگردی و لذت ببری سمتش میری و با لبخند ازش فاصله میگیری؛ و البته کمی غم چون نمیتونی همهی کتابهای مورد علاقهات رو بار بزنی و بشکن زنان سمت منطقه امنت بری.
ابرهای خاکستری رو که داشتن کم کم این سمتی میومدن و دیدیم اما با خوشخیالی بازی کردن و شروع کردیم. گذر زمان آنچنان مشخص نبود تا وقتی که داشتیم زیر بارون میدوئیدیم و توسط قطره هایی که هرکدوم رسما به اندازه یک کف دست بودن، خیس میشدیم. بماند که جوجه دانشجوهای خیسخوردهی خستهای بودیم که همچنان دست از مسخره بازی برنمیدارن، اما بازم خداروشکر که بارون هست.
نمیدونم چرا عادت کردم به لذت نبردن و استفاده نکردن از چیزی که اون لحظه دارم، همهش به بعداً موکولش میکنم و در نهایت دیگه ذوقی براش ندارم و نمیخوامش. به اسم اینکه دلم نمیاد استفادهش کنم از کنارش میگذرم و یه محرومیت خودخواسته رو شروع میکنم. چقدر دیگه باید بگذره تا بفهمم تو چه چیزهای سادهای به خودم ظلم کردم؟
چند وقت پیش، قبل از اینکه برسیم به کلاس یه حجم بزرگ پشمالوی سیاه سفید دیدم از دور که باعث میشد حدسهایی در موردش بزنم اما مطمئن نبودم، هر چی نزدیکتر میشد و بیشتر ورجه وورجه میکرد و باعث میشد صاحبش برای کنترلش به زحمت بیوفته؛ لبهام بیشتر به خنده باز میشد. اون لعنتی با اون چشمهای یخیش و هیکل غلط اندازش به قدری خوشگل و ناز بود که جدا نمیدونستم چه ریاکشنی نسبت بهش داشته باشم، فقط نگاهش میکردم تا اینکه نزدیک اومد. هوس لمس کردن نرمی موهاش دستهام و به گز گز انداخته بود اما هرطور که شد ریسک گاز گرفتنش و به جون خریدم و سرش و ناز کردم.
من اون لحظه ✨✨✨✨ بودم از شدت نرمی و خر بودن قیافش زیر دستم. هاسکی خیلی خره، خیلی گاز گرفتنیه، خیلی موده.
من اون لحظه ✨✨✨✨ بودم از شدت نرمی و خر بودن قیافش زیر دستم. هاسکی خیلی خره، خیلی گاز گرفتنیه، خیلی موده.