تکست
4.65K subscribers
7.13K photos
8.34K videos
56 files
400 links
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شدی برام یادم تورو فراموش...🙃

#استوری🎵
تکست
#بـــرگ_زیـــــتون🍃 #پارت_دویست_سی_نه لبخندی تحویلم داد و پرسید: - میتونم یه سوال ازت بپرسم؟ نیاز رو به سینه چسبوندم تا از شیر خودم بهش بدم و گفتم: - آره، بپرسین. کنارم نشست، نگاهش رو حواله ی درب حموم کرد و لب زد: - راجع به مریضی آریوعه. منتظر نگاهش کردم…
#بـــرگ_زیـــــتون🍃
#پارت_دویست_چهل

حوله ی آریو رو بهش رسوندم و به مادرش تعارف زدم تا به اتاق خواب بره برای خواب.

اما قبول نکرد.
پتو بهش دادم و با همون لبخندش روی مبل خوابید.

نیاز همچنان نق می زد، نزدیک صبح بود برای همین ترجیح دادم نخوابم و نیاز رو آروم کنم.

آریو سرش که به بالشت رسید، نفس هاش آروم شد و خوابش برد.
پتو رو تا روی سینه ش بالا کشیدم و کنار گوشش پچ زدم:
- کله زرد بغدادیو باش، چه شبیه بچه تخسا خوابیده.

نیاز از حرفم خندید و مشت گره شدش رو به همدیگه کوبید.
بوسه ی آبدار از گونه ش گرفتم و گفتم:
- توام کله زرد بغدادی کوچکی، چه عجب خندیدی فدات بشم من.

نیاز خیلی نسبت به قبل آرومتر شده بود
با چند تا بوسه، بغل خودم خوابوندمش و بالاخره با بلند شدن صدای اذان از مسجد، خوابمون برد.


**


- آریا رفته کارای ترخیص نارینو انجام بده.

آریو پوزخندی زد و گفت:
- هنر کرده مرتیکه.

حدود یه هفته گذشته بود و برای این که به نارین روحیه بدیم، همگی خونشون دور هم جمع شدیم.

طفلکی مثل ارواح سفید و رنگ گچ دیوار شده بود.
آریو با دیدنش بغلش گرفت، بغض نارین با صدای بلندی شکست و رسماً زار می زد.

نیاز متعجب بود اما وقتی زنعموش گریه کرد، اونم با بغض مشت گره کردش رو جلوی لبم نگه داشت تا ببوسمش.

ناراحت روی مبل جا به جا شدم و سعی کردم حواس خودم و دخترکم رو از نارین پرت کنم.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تنها و بی کس ترین عاشق این شهر منم...🙃

#استوری🎵
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کاش دنیا بچرخه به تو برسم...😍

#استوری🎵
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
این حال خوش و مدیونم به طُ...❤️😍

#استوری🎵
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
من به روت نمیارم، ولی دلم برات تنگ شده:)🖤

#استوری🎵
تکست
#بـــرگ_زیـــــتون🍃 #پارت_دویست_چهل حوله ی آریو رو بهش رسوندم و به مادرش تعارف زدم تا به اتاق خواب بره برای خواب. اما قبول نکرد. پتو بهش دادم و با همون لبخندش روی مبل خوابید. نیاز همچنان نق می زد، نزدیک صبح بود برای همین ترجیح دادم نخوابم و نیاز رو آروم…
#بـــرگ_زیـــــتون🍃
#پارت_دویست_چهل_یک

مادرش اصرار داشت تا نارین رو به اتاق خواب ببره اما اون به سمت اتاق بچه ای رفت که چیده بود.

بغ کرده نیاز رو بوسیدم و پچ زدم:
- خداروشکر که دارمت.

آریو کلافه کنارم روی مبل نشست و گفت:
- باید برم رستوران، اما نمیتونم نارین رو تنها بذارم.

سرم به شونه ش تکیه دادم و زمزمه کردم:
- من این جا هستم، برو تو.

بالاخره آریو راضی شد تا برگرده سرکارش.
حساب روزای باقی مونده از صیغمون به کل از دستم در رفته بود اما می دونستم چیز زیادی ازش نمونده.

نارین خیلی نیاز رو دوست داشت، نمی دونستم اگه نیاز رو ببرم پیشش خوش حال میشه یا نه؟

از طرفی هم می ترسیدم حالش بدتر بشه اما بالاخره تصمیم گرفتم و نیاز رو بردم تا حال زنعموش رو خوب کنه.

نارین با دیدن نیاز، دست دراز کرد و بغلش گرفت.
یه لحظه ترسیدم بچه م رو خفه کنه اما نیاز آروم بود و نارین رو نگاه می کرد.

- من خیلی بدبختم، مگه نه؟
لیاقت مادر شدنو نداشتم؛ خدا بچمو ازم گرفت.

نمی دونستم چی بگم تا بتونم آرومش کنم؟
از گریه هاش منم گریه م گرفته بود و نیاز نگاهش بین من و نارین می چرخید.

- خوش به حالت که نیازو داری.

دلم می خواست بگم:
- کم بچمو فشار بده.

اما چون نیاز ناآرومی نمی کرد، ترجیح دادم حرفی نزنم تا حداقل نارین آروم بشه.

حدود نیم ساعتی گذشت که احساس کردم لباس زیرم خیس شده!
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
حتی تو خوابم دنبالتم...😴🏃

#استوری🎵
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
انقدر به فکر رنگین کردن دنیاش بودم، که نفهمیدم دنیا خودم سیاه شد:)🖤🖐🏽

#استوری🎵
تکست
#بـــرگ_زیـــــتون🍃 #پارت_دویست_چهل_یک مادرش اصرار داشت تا نارین رو به اتاق خواب ببره اما اون به سمت اتاق بچه ای رفت که چیده بود. بغ کرده نیاز رو بوسیدم و پچ زدم: - خداروشکر که دارمت. آریو کلافه کنارم روی مبل نشست و گفت: - باید برم رستوران، اما نمیتونم…
#بـــرگ_زیـــــتون🍃
#پارت_دویست_چهل_دو

وقتی به دستشویی رفتم متوجه شدم که وقت عادت ماهانه رسیده.
کلافه با مشت به پیشونیم کوبید و لب زدم:
- آخه الان وقتش بود؟

می تونستم از نارین پد بهداشتی بگیرم اما متأسفانه شدنی نبود چون لباس زیرمم حسابی کثیف شده بود.

پاورچین از دستشویی بیرون زدم و شماره ی آریو رو گرفتم.
زمان زیادی طول کشید تا جواب بده اما وقتی هم که جواب داد، از اونور خط حسابی صدای جر و بحث میومد.

- نگار من بعد بهت زنگ میزنم.

هنوز حرفی نزده بودم که تماس رو قطع کرد.
مامان نارین نگاهی بهم انداخت و با دیدن کلافگیم پرسید:
- چیزی شده عزیزم؟

لبخند زورکی زدم و جواب دادم:
- نه، چیزی نیست.

رفت سمت آشپزخونه و منم مجبور شدم خودم اسنپ بگیرم و به خونه برگردم.

انقدر عجله ای رفتم که نتونستم به کسی خبر بدم و نیاز هم پیش نارین جا موند.

وقتی به خونه رسیدم مستقیم به سمت کمد دویدم و تا لباس زیر تمیز و پد بهداشتی بردارم.

همیشه از اینکه بی موقع عادت بشم بیزار بودم، مخصوصا جایی باشم که به هیچ چیزی دسترسی نداشته باشم.

مجبور شدم دوش بگیرم تا مطمئن بشم بدنم دیگه کثیف نیست و تمیز شده.

کارم که تموم شد از حموم بیرون زدم.
جلوی کمد مشغول لباس پوشیدن بودم که در اتاق باز شد و آریو داخل اومد.

نگاهش روی بالا تنه ی برهنه م خشکش زد و آب دهنش رو با صدای بلندی قورت دادم.

با عجله تاپم رو تن کردم و با لبخند مسخره ای گفتم:
- به دلت صابون نزنیا، عادت شدم.

قیافه ش طوری پنجر شد که انگار ماهرشب اعمال و رفتار خاکبرسری داشتیم و الان عیش و نوش حضرت والا مختل شده.
آدم هایی که روزی عاشق هم بودن
نمیتونن دوست بمونن؛
چون قلب هم دیگه رو شکستن
نمیتونن دشمن بشن چون
قلب هم دیگه رو لمس کردند
در بهترین حالت میشن غریبه ترین آشنا و چه ترکیب غمگینی :)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بعضی وقت ها هیچ حکمتی نیست، فقط ما زورمون نرسیده...🥀🖤

#استوری🎵
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اونی ک واقعی عاشقته منم؛ منم، منم...😍

#استوری🎵
آدم هایی که روزی عاشق هم بودن
نمیتونن دوست بمونن؛
چون قلب هم دیگه رو شکستن
نمیتونن دشمن بشن چون
قلب هم دیگه رو لمس کردند
در بهترین حالت میشن غریبه ترین آشنا و چه ترکیب غمگینی :)
عاشق این مدل آدما هستم...