سالهاست وقت خداحافظی می گوید «می بینمت»، «خداحافظ» نمی گوید. با گفتن «می بینمت» قول و قرار دیدار بعدی را می گذارد انگار، یک طوری که ته دلت قرص می شود به دوباره دیدنش.
سفر که باشد زنگ می زند و می پرسد: «مراقب خودت که هستی؟!» یک طوری که اگر مواظب خودت هم نباشی عذاب وجدان می گیری و سعی می کنی به مراقبت.
هیچوقت نمی گوید: «دوستت دارم...» تاکید می کند که: «می دانی که دوستت دارم...» یک جوری که از هر دوستت دارمی قشنگ تر است.
بعضی آدم ها حرف نمی زنند، با کلمات بازی می کنند، راحت خرجشان نمی کنند. شعرشان می کنند، دلنشین تر، مهربان تر حتی، مادری می کنند برای کلمات.
مثل مادر همین امروز صبح، با موهای سفید نقره ایش، وقتی مهربان نگاهم کرد و گفت: «تو که اینجا باشی پیر نمی شوم...»
خصلت مادرها همین است گویا، بلدند شعر کنند جملات را...
@tasvir_art
#مریم_سمیع_زادگان
سفر که باشد زنگ می زند و می پرسد: «مراقب خودت که هستی؟!» یک طوری که اگر مواظب خودت هم نباشی عذاب وجدان می گیری و سعی می کنی به مراقبت.
هیچوقت نمی گوید: «دوستت دارم...» تاکید می کند که: «می دانی که دوستت دارم...» یک جوری که از هر دوستت دارمی قشنگ تر است.
بعضی آدم ها حرف نمی زنند، با کلمات بازی می کنند، راحت خرجشان نمی کنند. شعرشان می کنند، دلنشین تر، مهربان تر حتی، مادری می کنند برای کلمات.
مثل مادر همین امروز صبح، با موهای سفید نقره ایش، وقتی مهربان نگاهم کرد و گفت: «تو که اینجا باشی پیر نمی شوم...»
خصلت مادرها همین است گویا، بلدند شعر کنند جملات را...
@tasvir_art
#مریم_سمیع_زادگان
ما آدمِ رها کردنیم،
آدمِ تا نیمه یِ راه اومدن و جا زدن...
درست مثلِ موجی که یه ماهی رو اسیرِ خودش میکنه و اونقدر با خودش میارتش تا به ساحل برسه و بعد رهاش میکنه و میره جایی که موجایِ بزرگتر باشن و ماهی های بیشتر...
ما آدمِ به هزار و یک دلیل نموندنیم،
آدمِ تنها گذاشتن و دل کَندَن،
ما آدمِ امروزیم
دَمدَمی
خسته
شایدم بی رَحم...!
@tasvir_art
#نازنین_عابدین_پور
آدمِ تا نیمه یِ راه اومدن و جا زدن...
درست مثلِ موجی که یه ماهی رو اسیرِ خودش میکنه و اونقدر با خودش میارتش تا به ساحل برسه و بعد رهاش میکنه و میره جایی که موجایِ بزرگتر باشن و ماهی های بیشتر...
ما آدمِ به هزار و یک دلیل نموندنیم،
آدمِ تنها گذاشتن و دل کَندَن،
ما آدمِ امروزیم
دَمدَمی
خسته
شایدم بی رَحم...!
@tasvir_art
#نازنین_عابدین_پور
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
به عزیزی گفتم: صبح به خیر
در پاسخم گفت: فرجامت نیک
به وجد آمدم از پاسخش
چه دعایی
من برای او خیری خواستم
به کوتاهی یک صبح،
و او خیری برای من خواست
به بلندای یک سرنوشت
Join → @tasvir_art
در پاسخم گفت: فرجامت نیک
به وجد آمدم از پاسخش
چه دعایی
من برای او خیری خواستم
به کوتاهی یک صبح،
و او خیری برای من خواست
به بلندای یک سرنوشت
Join → @tasvir_art
درست است که هیچ چیز نمی تواند جای صحبت کردن را بگیرد؛
ولی گاهی اوقات خیلی چیزها جلوی صحبت کردن را میگیرد.
گاهی اوقات یکسری چیزها را نمیتوان گفت.
گاهی اوقات میان حرف زدن قدرت برخی کلمات احساس نمیشود،
ولی موقع نوشتن و خواندن محسوستر است.
گاهی اوقات دلخوری را باید نوشت؛
گاهی اوقات که نمیتوان گفت دل شکستگی را، باید نوشت.
خوشحالی را باید نوشت
خنده را باید نوشت،
گریه را باید نوشت،
خشم را باید نوشت،
عشق را باید نوشت،
نفرت را باید نوشت...
گاه حرفها شنیده نمیشوند.
گاه دیدن "seen your massage"دوای درد است.
اینکه مطمئن شویم که طرف دیده و فهمیده است.
@tasvir_art
#کیومرث_مرزبان
ولی گاهی اوقات خیلی چیزها جلوی صحبت کردن را میگیرد.
گاهی اوقات یکسری چیزها را نمیتوان گفت.
گاهی اوقات میان حرف زدن قدرت برخی کلمات احساس نمیشود،
ولی موقع نوشتن و خواندن محسوستر است.
گاهی اوقات دلخوری را باید نوشت؛
گاهی اوقات که نمیتوان گفت دل شکستگی را، باید نوشت.
خوشحالی را باید نوشت
خنده را باید نوشت،
گریه را باید نوشت،
خشم را باید نوشت،
عشق را باید نوشت،
نفرت را باید نوشت...
گاه حرفها شنیده نمیشوند.
گاه دیدن "seen your massage"دوای درد است.
اینکه مطمئن شویم که طرف دیده و فهمیده است.
@tasvir_art
#کیومرث_مرزبان
در عالم کودکی به مادرم قول دادم
که تا همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم.
مادرم مرا بوسید.
و گفت: نمی توانی عزیزم!
گفتم: می توانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم.
مادر گفت: یکی می آید که نمی توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی.
نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم.
ولی خوب که فکر می کردم مادرم را دوست داشتم.
معلمی داشتم که شیفته اش بودم ولی نه به اندازه مادرم!
بزرگتر که شدم عاشق شدم، خیال کردم نمی توانم به قول کودکی ام عمل کنم.
ولی وقتی پیش خودم گفتم؛
کدامیک را بیشتر دوست داری باز در ته دلم این مادر بود، که انتخاب شد.
سالها گذشت و یکی آمد. یکی که تمام جان من بود.
همان روز مادرم با شادمانی خندید و گفت دیدی نتوانستی!
من هر چه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا بیشتر می خواستم،
او با آمدنش سلطان قلب من شده بود.
من نمی خواستم و نمی توانستم به قول دوران کودکیم عمل کنم.
آخر من خودم مادر شده بودم...
@tasvir_art
#سیمین_بهبهانی
که تا همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم.
مادرم مرا بوسید.
و گفت: نمی توانی عزیزم!
گفتم: می توانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم.
مادر گفت: یکی می آید که نمی توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی.
نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم.
ولی خوب که فکر می کردم مادرم را دوست داشتم.
معلمی داشتم که شیفته اش بودم ولی نه به اندازه مادرم!
بزرگتر که شدم عاشق شدم، خیال کردم نمی توانم به قول کودکی ام عمل کنم.
ولی وقتی پیش خودم گفتم؛
کدامیک را بیشتر دوست داری باز در ته دلم این مادر بود، که انتخاب شد.
سالها گذشت و یکی آمد. یکی که تمام جان من بود.
همان روز مادرم با شادمانی خندید و گفت دیدی نتوانستی!
من هر چه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا بیشتر می خواستم،
او با آمدنش سلطان قلب من شده بود.
من نمی خواستم و نمی توانستم به قول دوران کودکیم عمل کنم.
آخر من خودم مادر شده بودم...
@tasvir_art
#سیمین_بهبهانی
نه دوری که منتظرت باشم
و نه نزدیک که به آغوشت کشم.
نه از آنِ منی که قلبم تسکین گیرد
و نه از تو بینصیبم که فراموشت کنم
تو در میانه همه چیزی.
#محمود درویش
@tasvir_art
و نه نزدیک که به آغوشت کشم.
نه از آنِ منی که قلبم تسکین گیرد
و نه از تو بینصیبم که فراموشت کنم
تو در میانه همه چیزی.
#محمود درویش
@tasvir_art
در یک عصر از روزهای آخر سال.
روزهای سردرگمی زمین.
روزهایی که نه بهار است و نه زمستان.
درست زمانی که پنجره را باز میکنی
باد اسفندی موهایت را نوازش میکند.
و آنگاه وانگهی مرا به یاد خواهی آورد.
تمام مرا مرور خواهی کرد
و ذهنت لحظه ای درگیر من خواهد شد.
تعجب میکنی، که چرا؟
مرا به یاد آورده ای.
آن زمان اگر آنجا بودم، به تو می گفتم...
که این لحظه در هر لحظه از زندگی من تکرار شده است.
بی آنکه بدانم، چرا به یادم می آیی؟
به یادم می آیی...
#مصباح
@tasvir_art
روزهای سردرگمی زمین.
روزهایی که نه بهار است و نه زمستان.
درست زمانی که پنجره را باز میکنی
باد اسفندی موهایت را نوازش میکند.
و آنگاه وانگهی مرا به یاد خواهی آورد.
تمام مرا مرور خواهی کرد
و ذهنت لحظه ای درگیر من خواهد شد.
تعجب میکنی، که چرا؟
مرا به یاد آورده ای.
آن زمان اگر آنجا بودم، به تو می گفتم...
که این لحظه در هر لحظه از زندگی من تکرار شده است.
بی آنکه بدانم، چرا به یادم می آیی؟
به یادم می آیی...
#مصباح
@tasvir_art