#داستان_وحشتناک🔥
از خواب پریدم و به خواهرم که توی تاریکی بهم زل زده بود نگاه کردم و نفس راحتی کشیدم و نگاهمو ازش گرفتم و گفتم دیوونه ترسیدم .
اما چند دقیقه گذشت و خواهرم همونجا ایستاده بود و نگاهم میکرد.
نگاهش کردم چشاش قرمز بود رفت سمت در و در رو قفل کرد بهش گفتم چرا نمیخوابی که یهو خواهرم از طبقه پایین گفت داری با کی حرف میزنی؟!
[@tarswempir]࿐
از خواب پریدم و به خواهرم که توی تاریکی بهم زل زده بود نگاه کردم و نفس راحتی کشیدم و نگاهمو ازش گرفتم و گفتم دیوونه ترسیدم .
اما چند دقیقه گذشت و خواهرم همونجا ایستاده بود و نگاهم میکرد.
نگاهش کردم چشاش قرمز بود رفت سمت در و در رو قفل کرد بهش گفتم چرا نمیخوابی که یهو خواهرم از طبقه پایین گفت داری با کی حرف میزنی؟!
[@tarswempir]࿐
.:
#داستان_وحشتناک 🔥
با بچه های اکیپ تا نصفه شب گپ و گفت داشتیم، تهش برگشتیم به چادرامون. یه ساعت بعد از چادر زدم بیرون تا برم دشویی.
کمی از چادرا دور شدم و زیر یه درخت کاج ایستادم. صدای چک چکی میومد فکر کردم بارون داره میاد. اما چیزی که روی دستم بارید بارون نبود... خون بود...
به بالای سرم نگاه کردم، همه ی اکیپمون دستو پاشون بریده شده بود و از درختا آویزون بودن به جز من...
[@tarswempir]࿐
#داستان_وحشتناک 🔥
با بچه های اکیپ تا نصفه شب گپ و گفت داشتیم، تهش برگشتیم به چادرامون. یه ساعت بعد از چادر زدم بیرون تا برم دشویی.
کمی از چادرا دور شدم و زیر یه درخت کاج ایستادم. صدای چک چکی میومد فکر کردم بارون داره میاد. اما چیزی که روی دستم بارید بارون نبود... خون بود...
به بالای سرم نگاه کردم، همه ی اکیپمون دستو پاشون بریده شده بود و از درختا آویزون بودن به جز من...
[@tarswempir]࿐
.:
#داستان_وحشتناک 🔥
داشتم موهای خواهر کوچیک ترمو می بافتیم که دیدم روی سرش بخیه های بزرگی با سیم فلزی درست شده.. مکث کردم.
اون متوجه شده بود و برگشت، با نگاه ترسناکی گفت: موهامو شونه نمیکنی؟
[@tarswempir]࿐
#داستان_وحشتناک 🔥
داشتم موهای خواهر کوچیک ترمو می بافتیم که دیدم روی سرش بخیه های بزرگی با سیم فلزی درست شده.. مکث کردم.
اون متوجه شده بود و برگشت، با نگاه ترسناکی گفت: موهامو شونه نمیکنی؟
[@tarswempir]࿐