⛓️🕷️scaryland
181 subscribers
1K photos
163 videos
2 files
12 links
نام رمان: او می آید!
ژانر: معمایی_ترسناک وطنز
~~~~~~~~~~~~~~~~
××کپی ممنوع××

ارتباط با نویسنده:

ارتباط با ادمین جهت تب و پیشنهاد و انتقاد:
https://t.me/BChatBot?start=sc-340926-EyF2mj2
Download Telegram
🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷


#او_می_آید

#فصل_سوم

#پارت_425




• راوی •



همه توی حیاط بودن.


امیر و بابک و رایان و سینا با شرمندگی سرشون پایین بود و گوشه لبشونو میجویدن.

سامان دست به سینه مقابلشون ایستاده و منتظر یه توضیح درست حسابی از طرف اونا بود... ولی خب اونا خیلی وقت بود فقط ساکت زمینو نگاه میکردن.


ارسلان نگاهشو به فرش آشپزخونه داد که به دستور سامان روی دیوار پهن شده بود تا خشک بشه..
قطره های آب که از فرش میریخت رو زمین نشون میداد حالا حالاها قرار نیست این اتفاق بیوفته و خشک بشه.

نگاهشو به بچه کوچیک توی پتو داد که روی صندلی کنارش هنوز داشت با اون بطری که سامان بهش داده بود بازی می‌کرد.
انگار واقعا از صدای برخورد قند به بطری خوشش میومد.

نگاهشو از بچه گرفت و به پایین صندلی داد...
جایی که مرغ نجات یافته نشسته بود و طلبکار منتظر بود سامان حقشو بگیره.

اما فقط سکوت...

سامان نگاهی به چهره هاشون انداخت و منتظر گفت:
- اقایون؟!


سینا با آرنج زد تو پهلوی رایان و اشاره زد اون شروع کنه... هرچی باشه برادر سامان بود!


رایان با تک سرفه مصلحت آمیز گفت:
- خب اممم داداش ما فقط می‌خواستیم آشپزی کنیم و نمیدونیم چطوری شد که اینطوری شد! میدونی چی میگم؟ یعنی اصلا همه چیز یهو در هم برهم شد... ما نمی‌خواستیم این اتفاق بیوفته فقط میخواستم یه چیز بخوریم همین!


سامان با یه دست، شقیقه های دردمندشو ماساژ داد و گفت:
- می‌خواستین یه چیز بخورین؟


سینا توضیح داد: اره خب درسته زیاد گرسنه نبودیم اما بیکار که بودیم گفتیم سرمون گرم بشه!


سامان بیشتر شقیقه اشو فشرد و با آه گفت: سرتون گرم بشه؟

سینا که دید داره تر میزنه تصمیم گرفت سکوت کنه تا همون رایان برادرشو قانع کنه.

ارسلان که اوضاع رو اينطوری دید نوچی کرد و گفت:
- نچ! اينطوری نمیشه...

بعد همون‌طور که به سمت بقیه میرفت سگگ کمربندشو باز کرد.

سامان که دستش رو شقیقه اش بود با فهمیدن نیت ارسلان چشماش گرد شد و دستشو از شقیقه اش برداشت.

مردد گفت: ارسلان؟؟؟


اما ارسلان از کنارش رد شد و خیلی جدی و بدون هیچ شوخی کمربندشو درآورد و مستقیم رفت سمت سینا تا از اون شروع کنه که سامان فورا جلو رفت و مانعش شد:
- ارسلان نه! داری چه غلطی میکنی؟!


ارسلان: اینا کتک نخوردن سامان! واسه همین اينطوری شدن، منو تو مثل سگ از پدرامون کتک خوردیم اما پدرای اینا بهشون شل گرفتن واسه همین سوسول بار اومدن، بزار چهارتا کتک بخورن آدم میشن!


سامان کمربندو از دستای ارسلان گرفت و به خونه اشاره زد:
- برو داخل ارسلان! برو تو با اون راهکارهات! یه بار نشد به جز کتک زدن پیشنهاد دیگه ای داشته باشی! من تازه رسیدم محض رضای خدا بزار عرقم خشک شه بعد شروع کنین!


ارسلان خواست مخالفت کنه و هی میگفت اینا کتک نیازن که سامان با بدبختی قانعش کرد بره داخل.

وقتی ارسلان رفت همه نفس راحتی کشیدن البته به جز بابک!

چون فکر میکرد ارسلان شوخی میکنه و چندان ارسلان رو نمیشناخت وگرنه اگه مثل بقیه میدونست ارسلان تو کتک زدنشون چقدر جدیه اينطوری ریلکس نبود و تو فکر خمیردندون روی صورتش سیر نمی‌کرد.

سامان برگشت رو به بقیه و با جدیت گفت:
- ببینین منو! این دفعه جلوی ارسلانو نمیگیرم و میزارم بیوفته به جونتون! یعنی چی حوصله امون سر رفته بود خواستیم آشپزی کنیم و خونه رو به اتیش کشیدین؟ گیریم و اصلا فردا من مُردم! نباید از پس یه تخم مرغ نیمرو بربیاین؟! چهارتا خرس گنده با بیست و خوردی سال سن از پس خودتون و یه خونه برنمیاین؟


اونا سرشونو انداختن پایین که امیر گفت‌:
- درست میگی داداش ببخشید!


سامان نفسی بیرون داد و برگشت سمت بچه که مدام به ریش نداشته بقیه می‌خندید.

با سر بهش اشاره زد و گفت: قضیه این بچه چیه؟


رایان نامه رو از جیبش درآورد و همون‌طور که میداد به سامان جواب داد:
- یکی گذاشته بودتش دم در!


سامان با حرف رایان یه تار ابروشو داد بالا و کاغذو از رایان گرفت.

همون‌طور که نامه رو باز میکرد رو به بقیه گفت:
- شما برین داخل! سینا این مرغ رو ببر پشت حیاط بعدا برش گردونیم به مرغداری! امیر توام برو با ارسلان شیراب شکسته رو درست کنین تا من بیام! رایان رفتی داخل سیب زمینی های سوخته رو بریز تو سطل زباله و آخرشم کیسه اشغالا رو بزار سر کوچه. بابک توام یه زحمتی بکش لباسای روی مبل رو بنداز تو اتاق صاحبش تا هرکی برای خودشو جمع کنه!


هر چهارتا سر تکون داد و رفتن پستشون.

سامان آخرین نیم نگاه رو به بچه انداخت و شروع کرد به خوندن نامه!



[@tarswempir]࿐
🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷


#او_می_آید

#فصل_سوم

#پارت_426




به آخرین بند از نامه که رسید برگه رو پایین آورد و به چشمای براق بچه توی پتو نگاه کرد.

بچه بخاطر احساس ارامشی که از طرف سامان دریافت میکرد مدام دستاشو تو هوا تکون میداد و تلاش میکرد اون منبع ارامشو بگیره.

سامان به تلاش بیهودش لبخند زد و گفت:
- که اینطور! پس مامانت تورو آورده پیش من؟

بچه با دیدن صحبت کردن سامان تلاش کرد اونم مثل سامان حرف بزنه اما نتیجه فقط یه مشت صداهای عجیب غریب شد.

سامان از جاش بلند شد و همون‌طور که بچه رو بغل میکرد گفت:
- نگه داری از شش تا بچه کم نبود توام روشون اضافه شدی!

خب آره! از دید سامان همه اون شش نفر یعنی سینا و امیر، بابک، رایان و پویا و مخصوصا ارسلان یه مشت بچه کوچیک با هیکل های بزرگ بیشتر نبودن!

بچه در جواب سامان صداهای عجیب غریب درآورد که سامان گفت:
- آره میدونم! ولی چه میشه کرد؟ بیا بریم برات یسری وسایل بخریم! با این بویی که ازت میاد معلومه بیشتر از همه به یه بسته مای بیبی نیاز داری! ببینم رنگ مورد علاقه ات چیه؟


و همين طور که با بچه حرف میزد رفت داخل خونه‌...


•°•°•°•°•°•°•°•°


• راوی •




بک ساعتی میشد که از تیراندازی نیمه ماهرانه پویا میگذشت و از شر اون چندتا ماشین تویوتا خلاص شده بودن.

پارسا بعد ناکار کردن ماشین ها به کمک پویا برگشت به سمت خونه سامانشون!

خیلی حواسش بود که ماشینی اونا رو تعقیب نکنه و بعدها برای برادر کوچولوش دردسر نشه!

البته که اون زمان بازم حضور داشت و مثل عجل معلق بالا سرشون حاضر میشد.

دقیقا جلوی خونه سامان ایستاد که ماشین ارسلانو هم دید.
خب انگار همون‌طور که هوتن به پارسا خبر داد سامان از اون روستا برگشته بود!
نیشخندی زد و پشت ماشین ارسلان ایستاد... از همون اولم میدونست سامان از پسش بر میاد.


برگشت سمت تن بی جون و خیس از عرق پویا..

بعد از تیراندازی تا به الان پویا عین جنازه خودشو ولو کرده بود رو صندلی کمک راننده و یکسره زیرلب چس ناله میکرد.


نگاهی بهش انداخت و بانیشخند گفت:
- کامان پسر! فقط همین قدر در توانت بود؟


پویا طوری که انگار فحش خارمادر بهش دادن تو جاش پرید و گفت:
- چییییی گفتیییی؟ تو اصلا میدونی اونا چند نفر بودن؟؟؟ اصلا میدونی هر گلوله‌اشون از بغل سوراخام رد می‌شدددن؟ اصلا میدونی من چقدر تحت فشار بودمممم تا صاف بزنم تو تخم چشاشون؟؟؟


بعد یهو نگاهش افتاد به اطراف و دست از غر زدن برداشت و گفت: عرررر اومدیم خونههه!


پارسا به لفظ خونه خندید، انگار پویا واقعا اون اکیپ رو خانواده و خونه سامان رو خونه خودش میدونست.

پس در جواب گفت: آره اخرای چس ناله کردنات رسیدیم!


پویا که فکرشو نمی‌کرد پارسا اونو به همین راحتی برگروندنه به خونه سامانشون کلی خر کیف شد و فورا گوشی و وسایلشو برداشت.

خواست پیاده بشه که یهو متوقف شد، برگشت سمت پارسا و گفت:
- اما سامانا چی میشهههه؟

پارسا: اون خونس!


پویا: اما چطوری برگشت؟ مگه تو روستا نبود و ماهم نمی‌خواستم بریم دنبالش؟ خونه چیکار میکنه؟

پارسا: خودت میفهمی!


پویا نگاه شیطونی بهش انداخت و گفت: که اینطور! پس بگو میخواستی منو تنهایی یه جا گیر بیاری و ببری بار! لازم به این همه نقشه و شبیخون جنگی نبود! میگفتی خونه یه گربه داری خورشید میکشه خودم میومدم که باهاش آدمک بکشم!

بعدش یه چشمک نثار پارسا کرد.





[@tarswempir]࿐
🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷


#او_می_آید

#فصل_سوم

#پارت_427





پارسا از این حجم شیطنت و بی ادبی پویا لذت برد و باخنده سر تکون داد:
- حله این دفعه که اومدم به جا شبیخون بهت میگم تو حیاط یه درخت سیب داریم موز میده و میکشونمت خونمون!

پویا هم خندید و درو بست.
پارسا تا آخرین لحظه به دور شدن پویا نگاه کرد و قبل آیفون زدن پویا زیرلب گفت:
- یه خداحافظی میکردی حداقل!

بعد نفس عمیقی کشید و گفت: هییی برادر خودته دیگه استار! هرکاری کنی اون ژن آنرمال بودنشو داره!


بعد ماشین استارت زد و دوباره راه افتاد.
پویا هم وارد حیاط خونه شد و همزمان کش و قوسی به بدنش داد.

پویا: آخيش هیچ جا خونه خود آدم نمیشه! برادرمونو که پیدا کردیم، از دست اون سگ فادرا هم که در رفتیم، سامان هم برگشت سر خونه زندگی! اگه دست سرنوشت بازم چرب نکرده باشه تا مارو انگشت کنه بریم که یه دوساعت عین آدم بخوابیم!

بعد گفتن این حرف وارد خونه شد.
اما با دیدن سامان و بچه توی بغلش فکر خواب از سرش پرید...

پویا با وحشت*: یا پنج تن آل عبا! سامان زاییدهههه!


سامان که تا الان متوجه نبود پویا نشده بود متعجب گفت:
- تا الان کجا بودی تو؟


پویا: عموووو شدمممم!


سامان: آدم باش پویا! لباست چرا خاکیه؟


پویا: رایان قراره پوشک عوض کنهههه! سامان بابا شدهههه!


سامان: دارم با تو حرف میزنم پویا! مگه خونه نبودی؟


پویا: بده به من برادرزاده امووو! عمو به قربونش برهههه!


سامان آه خسته ای کشید و بچه رو داد دست پویا.
پویا بی توجه به سامان به محض گرفتن بچه و چلوندنش، اونو جلوی صورتش گرفت و گفت:
- بگو دیوث!


سامان فورا بچه رو گرفت و پویا رو پرت کرد کنار:
- چیکار میکنی اون که نمیتونه حرف بزنه!


پویا نوک انگشت های دستشو بهم چسبوند و پرفسورانه گفت:
- بالاخره که باید از یه جا شروع کرد!

سامان انگشت اشاره اشو تهدید وار به سمت پویا گرفت:
- وای به حالت اگه این بچه شروع کنه به حرف زدن و تو این دری وریا رو یادش بدی!


پویا با همون ژست لبخند شیطانی زد:
- ای به روی چشم! بزار حرف دونش راه بیوفته اصلا هرروز براش دعای جوشن کبیر میخونم یاد بگیره!

سامان سری از تاسف تکون داد و خواست برگرده بره که پویا گفت:
- عه راستی تو زنده ایییی! دلم برات تنگ شده بود!


و پرید بغل سامان.

سامان برای له نشدن خودش و بچه توی بغلش با اوردنگی پویا رو از خودش دور کرد و گفت:
- چه به موقع ابراز کردی!

بعد رفت سمت اتاق ارسلان تا ازش بخواد برای اون بچه‌ برن خرید.

خب اون لحظه سامان فکر میکرد پویا رفته بود خونه خودشون تا یه سر به مادر پدرش بزنه.
مطمئنا اگه میدونست که ارسلان پویا رو پرت کرد تو چنگال پارسا و تا الان پویا پیش اون شیطان بوده پس میوفتاد...

پویا هم رفت سمت اشپزخونه تا بره سر یخچال شکم همیشه گرسنه اشو سیر کنه، هرچی باشه تموم مدت تو اون بارهای بی بخار چیزی واسه خوردن پیدا نکرده بود.

همزمان رایان با کیسه زباله از اشپزخونه خارج شد که نگاهش افتاد به پویا.

رایان: پشمااااام تو زنده ای؟


[@tarswempir]࿐
🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷


#او_می_آید

#فصل_سوم

#پارت_428




• رایان •



به اصرار سامان رفتیم واسه اون کوچولوی تازه وارد یکم خرت پرت بخریم..
هرچند که اول قرار بود سامان به ارسلان بگه و دوتایی برن، ولی وقتی سامان رفت تو اتاق و دید ارسلان خسته و کوفته افتاده روی زمین پشیمون شد.

هرچی باشه ارسلان تو این مدت که سامان نبود خیلی دنبالش گشت و حتی یه دقیقه هم استراحت نکرد، خب حق داشت اینطوری از خستگی پهن زمین بشه.

همه مثل سامان نیستن که انرژی ذخیره شده داشته باشن!
اصلا سامان با اینکه تازه اومده بود و خستگی خیلی چیزا از صورتش داد می‌زد داشت پشت سر هم به کارهای تلنبار شده می‌رسید.


من جاش بودم اول یه دل سیر میخوابیدم بعد میومدم دنبال کارها اما سامان که حرف گوش نمیکنه.
پس اینطوری شد که من چایگزین ارسلان شدم و با سامان رفتم خرید.

تو این فاصله بچه رو به بابک و امیر سپردیم که طبقه بالا توی یکی از اتاق های ساکت بچه رو بخوابونن.

ما هم بعد از کلی خرید برای خونه و غذای آماده و وسایل بچه و... کارمون تموم شد و بالاخره رسیدیم خونه..
خسته میخواستم وارد خونه بشیم که یهو دیدم خاله مینا دم در خونمون ایستاده.

جلوتر که رفتیم با دیدن ما خوشحال شد و به سمتمون اومد:
- سلام عشقای خاله!


سامان: سلام خاله جون! اینجا چیکار میکنی؟!


خاله مینا: اومدم به خواهرزاده ام سر بزنم عیب کردم؟

هم من هم سامان میدونستیم دلیل خاله مینا نمیتونه این باشه و حتما یکاری داره باهامون.

اما از سر ادب سکوت کردیم و سامان گفت:
- نه خاله جان! این چه حرفیه! بفرما داخل.‌.


با هم وارد حیاط شدیم که من جلوتر وارد خونه شدم.

پویا که رو کاناپه ولو بود گفت:
- بالاخره اومدین؟! زود باشین چیپس منو رد کنین بیاد!


چیپسو از پلاستیک دراوردم و پرت کردم بغلش.

چیپس خورد تو صورتش که داد زد:
- هوووووش یابووو! چ...

حرفش با دیدن خاله مینا قطع شد که سامان با ابرو بهش علامت داد درست بشینه.
اونم درست نشست و سلام کرد که خاله مینا جوابشو داد.

وسایلشو گذاشتم روی میز و برگشتم تو هال.
نشستم کنار پویا و دیدم ارسلان هم از اتاق اومد بیرون.

با دیدن خاله مینا متعجب و آروم سلام کرد و همون‌طور که مینشست روی مبل تک نفره سوالی منو نگاه کرد‌.

در جواب نگاهش شونه ای بالا انداختم که یعنی نمیدونم برای چی اومده اینجا.


سامان: خاله من میرم برات یه چیزی بیارم لطفا اينجا بشین تا برگردم!


خاله مینا سریع گفت: نه نه نیاز پسرم! بیا بشین! من چیزی نمی‌خورم! لطفا بشین!

سامان از واکنش یهویی خاله مینا تعجب کرد ولی سری تکون داد و نشست.

خاله مینا با یه خنده مصلحتی و فیک گفت:
-به هر حال اینکار وظیفه تو نیست که! وظیفه زن خونس!


سامان مردد گفت: اما ما که تو خونه زن نداریم!


خاله مینا که انگار منتظرهمين حرف بود فورا گفت: پس چرا یه زن نمیگیری؟!


و این حرفش باعث شد تا ته قضیه رو بخونم.
سامان که تازه فهمید دلیل اصلی خاله مینا واسه اومدن چیه گفت:
- ببین خاله جون... قبل از اینکه چیزی رو شروع کنی باید بگم من قصد ازدواج ندارم!


خاله مینا فورا گفت: یعنی چی قصد ازدواج ندارم؟! مگه میشه؟! داره از سن ازدواجت میگذره!

پویا همون طور که چیبس میچپوند دهنش گفت:
- راست میگه سن خر خانو گرفتی! اگه همین طوری بمونی باید بریم برات از جتنی خواستگاری کنیم! مردم...

با پام کوبیدم به پاش که حرفش قطع شد.

زیر لب گفتم: حرف نزنی نمیگن لالی!





۰[@tarswempir]࿐
🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷


#او_می_آید

#فصل_سوم

#پارت_429




پویا دهن پر چیپسشو باز کرد و خواست چیزی بگه که نگاهش افتاد به ارسلان.
رسما خفه شد.

برگشتم که دیدم ارسلان با نگاهش داره پویا رو تیکه تیکه میکنه.
خواستم به ارسلان چیزی بگم که صدای خاله مینا اومد‌.

خاله مینا: بفرما! دیدی دوستتم موافقه؟!

یکم تو جاش جا به شد و جلو اومد:
- ببین! یه دختره هست دانشجوعه! مادرش دوست صميمی منه چند ساله میشناسمشون. اسمش سهیلاس، خوشگل و زرنگه! ماشالله ماشالله بزنم به تخته از هر انگشتت هم هنر میباره! باهاش صحبت کردم و درموردت گفتم قبول کرد. عکستو هم نشونش دادم خیلی خوشش اومد میگم توام ببینش اگه خوشت اومد دیگه وقتو تلف نکنیم!


سامان شاکی گفت: آخه خاله جان چرا بدون اطلاع من باهاش صحبت کردین؟! یعنی چی عکسمو بهش نشون دادین؟ این چه کاری بود اخه؟!

خاله مینا: این لوس بازیا رو درنیار! دختر خوبیه بعدا منو دعا میکنی!


سامان در مقابل چشم های ما سه تا بلند شد و گفت:
- خاله جان! من..‌ قصد ... ازدواج ... ندارم!

تاکیدی و شمرده شمرده گفت. خاله مینا هم بلند شد و گفت:
- اما من بهش گفتم و واسه یه پسر خواستگاریش کردم! حالا یا تو میری یا رایان میره یا...

شوکه گفتم: چیییی؟ منننن؟!

اما خاله بی توجه به واکنشم حرفشو زد:
- یا یه نفر دیگه، اونش به من ربطی نداره! بشین فکراتو بکن تا فردا بهم خبر بده!


بعد رفت سمت در خونه.
منو سامان فورا پشت سرش راه افتادیم...

من: یعنی چی رایان؟؟؟؟ خاله جون من نمیخوام ازدواج کنم بهش بگو با سامان ازدواج کنه... آخه به من چه؟؟؟ چرا پای منو وسط میاری؟؟


سامان: خاله جان لطفا اینکارو نکن! درست نیست! بهش قول ازدواج با یه پسرو دادی... آخه این چه کاریه!

اما خاله مینا بی توجه به ما رفت سمت در و گفت:
- من نمیدونم! این دیگه مشکل خودتونه!

بعد در حیاطو تو صورت منو سامان بست.

یه نگاه به سامان انداختم و سامان هم با بیچارگی بهم نگاه کرد.
تهش آه کشیدیم و برگشتیم تو خونه!

به محض ورود چشمام چهار تا شد...

ارسلان افتاده بود سر پویا و داشت دستشو از جا درمی‌آورد.


ارسلان با داد: به حقی تایید کردی؟؟؟ هاااا؟؟ کی بهت گفت تایید کنی؟

پویا: غلط خوردم! ای ای! دستم کنده شد...

ارسلان: دیگه گوهم بخوری فایده نداره! توی بی مغز‌ با چه حقی...


سامان جلو رفت و با تحکم گفت:
- ارسلان! کافیه!


ارسلان تو جاش ایستاد که سامان با قدم های آروم جلو رفت و...

یا خدا چی میبینم؟؟

سامان اینبار جایگزین ارسلان شد و داشت پویا رو میکوبوند:
- توی عوضی چی چی جلوی خالم بلغور میکنی؟! ... یعنی چی سن ازدواجم شده؟ هااان؟!

ارسلان که انتظارشو نداشت خشکش زده بود که با صدای داد پویا فورا به خودش اومد.

رفتم جلو تا سامانو جدا کنم:
- سامان! سامان آروم باش!


سامان: نه ولم کن! بزار تکلیفمو با این روشن کنم! حرف خالمو تایید میکنی؟ مگه سر دلت نشستم میخوای منو زن بدی برم؟!


من: سامان غلط کرد! یه زری زد گناه داره ولش کن!

و خواستم سامان جدا کنم که ارسلان آروم منو گرفت و کشید عقب.
با لحن رضایتمندی گفت:
- بیا رایان! بزار خودشون سنگاشونو با هم وا بکَنن!


من: سنگاشونو با هم وا بکَنن چیه؟! سامان داره پویا رو وا میکَنه!


ارسلان با همون آرامش و رضایت بازوهامو گرفت عقب و همون طور که سمت در هول میداد گفت:
- به نظرم تو کار بزرگترا دخالت نکن! به هر سامان چهارتا پیرهن بیشتر از پاره کرده... خودش عاقله خودش فهمیده اس! بیا ما بریم اونور!


پویا: قودایاااااا! کومکککک! کومکم کنیننن!


با صدای داد پویا خواستم به عقب برگردم و نگاه کنم ولی ارسلان نذاشت و با همون لحن عجیب و شیطانی منو از هال برد تو اتاق...



[@tarswempir]࿐
🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷


#او_می_آید

#فصل_سوم

#پارت_430





ساعتی بعد:


پویا مظلوم نشسته بود رو مبل و زیر چشمی سامانو نگاه میکرد‌.

سامان هم خیلی آروم جدی داشت فکر میکرد قضیه این دختره رو چیکار کنه.
سینا و امیر هم با چشمای پر از سوال به پویا نگاه میکردن و خیلی دوست داشتن بدونن پویا که با پارسا رفت چه اتفاقی افتاد و کجا رفتن اما به خاطر قضیه پیش اومده جدید سعی کردن بازجویی از پویا رو موکول کنن به یه زمان دیگه.

بابک سکوت رو شکست: میخوای چیکار کنی داداش سامان؟

سامان: هنوز نمیدونم! اما باید یه راه حلی پیدا کنم.

ارسلان: راه حل نمی‌خواد برگرد به خالت بگو من و رایان نمیخوایم ازدواج کنیم و تمام!


سامان: خالمم میگه چشم! مگه ندیدی حتی اجازه نداد ما حرف بزنیم؟! میگه قول ازدواج به دختر مردم داده!

سینا: نمیشه به جای خودت یه نفر دیگه رو بفرستی؟ مثلا بابکو!

پویا: بابا خاله هه اومده عکس سامانو به دختره نشون داده بعد ما بابکو بفرستیم دختره نمیگه قول پورشه دادین پیکان جوانان اومد؟

بابک: پیکان خودتی عتیقه!


پویا: میزنم قهوه ایت میکنما مرتیکه ولد ماتریکس!


سامان: دو دقیقه ساکت شین بزارین فکر کنم!

اونا هم سکوت کردن که بعد چند ثانیه صدای اف اف در بلند شد‌.

پویا رفت درو باز کنه و ما هم به ادامه فکر کردن گذرونیدم که بعد چند دقیقه با نیش باز برگشت.

ارسلان: کی بود؟


پویا: شایان بود! اومد کارت دعوت عروسیشو بده!


سامان: چرا نگفتی بیاد بالا؟

پویا: عجله داشت گفت سریعتر باید برم!


من: معلومه نیست به بنده خدا دم در چی گفتی که کارتو داد و در رفت!


پویا یه لبخند گشاد زد که بابک گفت:
- شایان کیه؟!


امیر شروع کرد براش توضیح دادن که سامان رو به من گفت:
- بابت خاله یه فکری دارم!


•°•°•°•°•°•°•°•°


• یک هفته بعد•


روز عروسی شایان بود.
جلوی آینه کت و شلواری که چندروز پیش از پاساژ خریده بودیم رو پوشیدم و داشتم موهامو حالت میدادم...

خب تو این هفته خیلی اتفاقا افتاد..‌.
سامان قضیه اون بچه رو به پویا گفت و به ما هم توضیح داد که قراره چه طوری به اون بچه کمک کنیم.
اون با کلی پرس و جو آمار مادر اون بچه رو درآورد و پیداش کرد.
باهاش صحبت کرد کلی بهش امید و انگیزه داد و بعد با فروختن خونه قبلیمون، یه خونه جدید برای اون مادر و فرزند خرید.

سینا هم چون تک بچه و پولدار بود با خانواده اش صحبت کرد و قرار شد پول تو جیبی ماهیانه اشو بیشتر کنن و یواشکی نصف اون پولو بده به این مادر تا کمک خرج خونه بشه.

از طرف دیگه پویا قضیه پارسا و اینکه برادرشه رو برامون توضیح داد..
خب باید بگم خیلی پشم ریزون بود!

هممون شوکه شدیم... البته به جز ارسلان که اون عصبی شد و پویا رو با اردنگی شوت کرد بیرون.

می‌گفت همینو کم داشتیم پویا برادر اون شارلاتان باشه و بعدا پای این دوتا برادر شیطانی و فتنه‌گر به این خونه باز شه!

بعدا با کلی پادرمیونی راضیش کردیم پویا رو تو خونه راه بده...




[@tarswempir]࿐
🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷


#او_می_آید

#فصل_سوم

#پارت_431




اینم نگم که از فرداش پارسا عین خاطرخواه های عاشق میومد دم در خونه واسه دیدن پویا و تهش ارسلان جارو می‌گرفت و هم پویا و هم پارسا رو تا خود خیابون دنبال میکرد.

تهش کار به تیراندازی می‌کشید که سامان میرفت دنبالشون و اوضاع رو کنترل می‌کرد.
خلاصه این مدت کلی داستان داشتیم ولی تهش این شد که پارسا طبقه پایین پیش پویاست و داره کتشو درست میکنه!
آره پارسا هم کنار ما زندگی میکنه.
باور کردنش سخته نه؟


خب واقعیتش اینه که یه روز صبح از خواب بیدار شدیم دیدیم پارسا با وسایلش دم دره.
برعکس همیشه که با دعوا جواب ارسلانو میداد اینبار خیلی مسالمت آمیز وارد شد و گفت که میخواد اینجا زندگی کنه و هر شرطی بزاره قبول میکنه.

اون گفت حتی حاضره کل خونه رو بخره ولی مارو بیرون نندازه و خودش تو یه اتاق بمونه.

اول کارد میزدی به ارسلان خونش درنمیومد!
ولی با گذشت زمان و تلاش های پارسا و صحبت های سامان و پادرمیونی ما قبول کرد.

البته هنوزم سر یسری چیزا پاپیچ پارسا میشه یا بهش گیر میده اما پارسا چیزی نمیگه این باعث شد دیگه مثل قبل باهم دعوا نیوفتن و گارد ارسلان هم پایین بیاد.

اوایل حضور پارسا برامون سنگین بود اما کم کم بهش عادت کردیم!

هم به حضور پارسا و هم به حضور بابک!
الان تا حدودی همه اعضای خانواده هم شدیم!

حتی طوری شد که پارسا هم با فهمیدن قضیه اون بچه و کارهای سامان کمک کرد و با یه اشاره توی نیم ساعت کل وسایل و کالاهای خونه رو جور کرد.

توی این مدت تو خونه اتفاقات ترسناکی نیوفتاد!
یعنی افتاد اما چندان ترسناک نبود، مثل باز و بسته شون در و پنجره یا صدا زدنمون و این حرفا...
کلا چیزای های عادی.

اوایل بابک عادت نداشت و می‌ترسید اما با مرور زمان عادت کرد.
اما پارسا از همون اول از این چیزا نمی‌ترسید و خب هیچ وقت ما سوالی نپرسیدیم.

تو این مدت سامان یسری چیزا درمورد ماورا و جن‌گیری هامون برای اون دوتا عضو تازه وارد تعریف کرد اما پارسا حتی به اونم واکنش نشون نداده بود.

خلاصه پارسا هنوز رفتارهای مرموز و عجیبشو داره اما برامون تهدیدی به حساب نمیاد.

و حتی برعکس...
اون پشتمونه!
اون انگار واقعا این جو صمیمی رو دوست داره و خوشحاله که عضو یه خانواده شده، خب اون از خانواده اش حمایت میکنه مگه نه؟

با صدای از افکارم بیرون اومدم...


+ رایان! ما داریم میریم تو ماشین!

باشه ای گفتم که سامان رفت.
ساعتمو از روی میز برداشتم و بستم بعد چک کردن کتم از اتاق زدم بیرون و رفتم سمت در.
وقتی رسیدم تو کوچه سینا و بابک رو دیدم که داشتن به حرفای پویا می‌خندیدن.



[@tarswempir]࿐
🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷


#او_می_آید

#فصل_سوم

#پارت_433




جلو رفتم که با دیدن من سوار ماشین شدن.
منم خواستم سوار ماشین بشم که پویا سوتی زد و گفت:
- خوشتیپ شدی رایان!

با خنده گفتم: ممنون!

پویا: اگه دیدی یه کیسه گونی کشیده شد رو سرت بدون من دزدیدمت!

من: جدیدا خیلی خطرناک شدیا!

پویا همون‌طور که سمت ماشین سامان میرفت گفت:
- از اثرات برادر خلافکار داشتنه!


خندیدمو سوار ماشین پارسا شدم که حرکت کرد...

نیم ساعت بعد دم در تالار بودیم.
بعد از احوال پرسی و تبریک به پدر و مادر شایان و عروس وارد شدیم.

جای بزرگ و تجملاتی بود!
زنا و مردا که با لباس های شیک کل فضا رو پر کرده بودن و گارسون ها که با سینی های نوشیدنی‌ میز به میز پذیرایی میکردن.

مشخص بود عروس و داماد هنوز نیومدن پس باهم رفتیم سر یکی از میزا.

پویا با دیدن اکیپ دخترا کرباتشو صاف کرد و بدون اینکه بشینی یه نوشیدنی از روی میز برداشتم رفت اون سمت.

پارسا نیشخند رضایتمند و شیطانی زد که سامان با تاسف سر تکون داد.

کم کم مشغول صحبت و بگو بخند شدیم که پویا با کلی شماره برگشت و همه رو ریخت روی میز.

پویا: بابا اومده! چی چی آورده! شماره و داف!

سینا خندید: حداقل به عروسی شایان رحم کن!

پویا همون طور که شماره ها رو تقسیم میکرد گفت:
- درسته یه نظر حلاله ولی تو اصلا نظر نده! بیا این شماره رو بگیر ببینم!

ارسلان: پویا بشین همه دارن نگاه میکنن!

پویا: کجا بشینم تازه میخوان برم سر میز خوراکیاشون!


خواستم به پویا التماس کنم به آبروي ما رحم کنه که یهو یه چیز خورد به صندلیم.
با تعجب برگشتم و به خانومی نگاه کردم که تلو تلو خوران از صندلیم جدا شد و رفت سمت دستشویی.

ولی دقیقا لحظه بسته شدن در برگشت سمتمون و من چشمای مشکی خالصش رو دیدم.

با تعجب برگشتم که دیدم خوشبختانه بقیه هم این صحنه رو دیدن!


بابک: اون .. اون کاملا چشماش سیاه بود؟؟


امیر: اره جن زده شده بود!


ارسلان: احتمالا متوجه حضور یه چیزایی از طرفمون شده!


سینا: الان چیکار کنیم؟


سامان همونطور که از جاش بلند میشد گفت: برمیگردیم سر کاری که واسش به دنیا اومدیم! درافتادن با این جونورا!


و این بود که هممون با یه لبخند شیطانی از سر میز بلند شدیم و به سمت دستشویی رفتیم...



[ پایان ]



[@tarswempir]࿐
و پایان...

ممبرای گرام رمان تموم شد!
پی دی اف فصل دوم به زودی تو چنل قرار داده میشه و برنامه بعدی چنل هم بعد یه مدت کوتاه بهتون میگیم.

مرسی که تو این مدت در کنارمون ترس، خنده و غم رو تجربه کردین.
برای من باارزش بود!

دم تموم کسایی که با کامنتاشون دلگرمی میدادن اتیش!
حتی دم اون کسایی که یه بار و یه جمله هم نوشتن هم گرم!

ممنون که بودید...
ممنون که خوندین...
امیدوارم این رمان شما رو خندونده و به وقتش اون حس ترس یا غمی که میخواستین هم بهتون داده باشه.

امیدوارم موفق و پیروز باشید،
در مراحل زندگی تو اوج ببینمتون.


نویسنده
بزارین برای آخرین بار عکس شخصیتارو در حال رفتن به جشن بزارم