🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_416
پویا: ناسلامتی از تو شکم یه مادر در اومدیم و از کمر یه مردیم... ولی فکر نکن نفهمیدم بحثو پیچوندی! بوگو سامان کجاست!
خب اینبار نوبت پارسا بود تا نیشخند بزنه و از حالت چهره پویا لذت ببره:
- روستای جن ها!
پویا با سرعت پاهاشو از روی داشبورد برداشت و عین سیخ تو جاش نشست و جیغغغ زد:
- چییییییی؟!
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•☆•°°
• سامان •
حتی تصور اینکه این زن با یه جن ازدواج کرده بود هم وحشتناک بود.
پس آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- چه اتفاقی!
پیرزن: عموم اومد خونمون، گفت میدونه من تنهام و میخواد دوباره با برادر زاده اش ارتباط داشته باشه ولی همون لحظه چشمش خورد به بچه نیمه جن و انسانم!
من: اوه!
این کلمه ناخواسته از دهنم در رفت ولی انگار برای اون این ری اکشنم طبیعی بود چون ادامه داد:
- اون خیلی ترسید و وقتی فهمید قضیه چیه شروع کرد به واکنش های بدی نشون دادن، ازم خواست فرار کنم و اون بچه رو ازبین ببرم اونجا بود که شوهر جنم عصبانی شد و خواست بلایی سرش بیاره و من در دفاع از عموم مجبورم شدم به شوهرم آسیب بزنم...
به چشمام نگاه کرد و اروم گفت: من بهش آسیب زدم و اون... اون مُرد! من شوهر جنمو با دعا کشتم و طایفه اش دست از سرم برنمیدارن.
همون لحظه صدای تق افتادنی از ته راهرو خونه اومد..
حس میکردم قلبم یه ضربان رو جا انداخت و نگاه نگران اون پیرزن به اون قسمت خونه اوضاع رو ترسناک تر میکرد.
از جام بلند شدم و گفتم: برای همین اینجا زندانی شدین درسته؟! وگرنه با این اطلاعاتی که داشتین میتونستین موقع اذان فرار کنین!
پیرزن حتی یه لحظه هم نگاهشو از اون قسمت برنداشت...
من: اونا شنیدن که برام تعریف کردین مگه نه؟!
اینبار صدای افتادن چیزی بلند تر از قبل و خشن تر از قبل اومد...
انقد بلند بود که ناخواسته تو جام پریدم.
پیرزن که حالل مثل من ایستاده بود آروم زمزمه کرد:
- و بدتر از اون..... عصبانیشون کردم!
بعد گفتن این حرف شمع روی میز خاموش شد و نصف پذیرایی تو تاریکی فرو رفت.
برگشتم سمت اون پیرزن و خواستم حرفی بزنم که یه دست از تاریکی اومد بیرون و پیرزنو کشید برد!
صدای داد پیرزن باعث شد قلبم بیاد تو دهنم و با دلهره برم سمت تاریکی...
میخواستم برم دنبالش که اخرین شمع هم خاموش شد و اینبار کل پذیرایی تو تاریکی فرو رفت..
فقط صدای نفس نفس زدن هامو توی تاریکی و سکوت خونه میشنیدم!
وحشت کرده بودم و میخواستم برم دنبال اون پیرزنه... میدونستم به خاطر گفتن قضیه به من، یه بلایی سرش میارن.
صدای جیر جیر در از جایی بلند شد!
فورا سرم چرخید به اون سمت..
صداهای عجیبی میومد...
صداهایی مثل دست و پا زدن یه نفر که دهنشو بستن!
با این تصور فورا به اون حرکت کردم...
صدا از یکی از اتاق ها میومد ولی به قدری تاریک بود که نمیتونستم جایی رو ببینم، پس دستمو جلوم گرفتم تا راهو پیدا کنم.
بالاخره به دری که صدا از پشتش میومد رسیدم.
سعی کردم درو باز کنم اما قفل بود.
نگران اون پیرزن بودم پس بدون اهمیت دادن به چیزی عقب رفتم و با کتف به در ضربه زدم..
باز نشد!
دوباره رفتم عقب و اینبار محکم تر ضربه زدم...
در با شدت باز شد که توی اتاق پرت شدم.
به خاطر نور ماه از پنجره، تا حدودی اتاق معلوم بود.
با دیدن پیرزن که خشک شده به یه نقطه از سقف خیره بود با عجله به سمتش رفتم...
پوست صورتش کبود بود و از اندازه چشم و حالت صورت میتونستم حدس بزنم شوک و فشار عصبی بهش دست داده...
فورا کنارش زانو زدم و چندبار با دست به صورتش ضربه زدم تا به خودش بیاد مدام صداش کردم اما فایده نداشت!
فقط به یه نقطه از سقف پشت سرم خیره بود و حتی نفس هم نمیکشید.
بازوهاشو گرفتم و تکونش دادم اما با صدای تق تق استخون از پشت سرم دست از حرکت کشیدم.
حضور چیزی رو پشت سرم حس میکردم و همین طور سایه اشو که روم افتاده بود...
[@tarswempir]࿐
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_416
پویا: ناسلامتی از تو شکم یه مادر در اومدیم و از کمر یه مردیم... ولی فکر نکن نفهمیدم بحثو پیچوندی! بوگو سامان کجاست!
خب اینبار نوبت پارسا بود تا نیشخند بزنه و از حالت چهره پویا لذت ببره:
- روستای جن ها!
پویا با سرعت پاهاشو از روی داشبورد برداشت و عین سیخ تو جاش نشست و جیغغغ زد:
- چییییییی؟!
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•☆•°°
• سامان •
حتی تصور اینکه این زن با یه جن ازدواج کرده بود هم وحشتناک بود.
پس آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- چه اتفاقی!
پیرزن: عموم اومد خونمون، گفت میدونه من تنهام و میخواد دوباره با برادر زاده اش ارتباط داشته باشه ولی همون لحظه چشمش خورد به بچه نیمه جن و انسانم!
من: اوه!
این کلمه ناخواسته از دهنم در رفت ولی انگار برای اون این ری اکشنم طبیعی بود چون ادامه داد:
- اون خیلی ترسید و وقتی فهمید قضیه چیه شروع کرد به واکنش های بدی نشون دادن، ازم خواست فرار کنم و اون بچه رو ازبین ببرم اونجا بود که شوهر جنم عصبانی شد و خواست بلایی سرش بیاره و من در دفاع از عموم مجبورم شدم به شوهرم آسیب بزنم...
به چشمام نگاه کرد و اروم گفت: من بهش آسیب زدم و اون... اون مُرد! من شوهر جنمو با دعا کشتم و طایفه اش دست از سرم برنمیدارن.
همون لحظه صدای تق افتادنی از ته راهرو خونه اومد..
حس میکردم قلبم یه ضربان رو جا انداخت و نگاه نگران اون پیرزن به اون قسمت خونه اوضاع رو ترسناک تر میکرد.
از جام بلند شدم و گفتم: برای همین اینجا زندانی شدین درسته؟! وگرنه با این اطلاعاتی که داشتین میتونستین موقع اذان فرار کنین!
پیرزن حتی یه لحظه هم نگاهشو از اون قسمت برنداشت...
من: اونا شنیدن که برام تعریف کردین مگه نه؟!
اینبار صدای افتادن چیزی بلند تر از قبل و خشن تر از قبل اومد...
انقد بلند بود که ناخواسته تو جام پریدم.
پیرزن که حالل مثل من ایستاده بود آروم زمزمه کرد:
- و بدتر از اون..... عصبانیشون کردم!
بعد گفتن این حرف شمع روی میز خاموش شد و نصف پذیرایی تو تاریکی فرو رفت.
برگشتم سمت اون پیرزن و خواستم حرفی بزنم که یه دست از تاریکی اومد بیرون و پیرزنو کشید برد!
صدای داد پیرزن باعث شد قلبم بیاد تو دهنم و با دلهره برم سمت تاریکی...
میخواستم برم دنبالش که اخرین شمع هم خاموش شد و اینبار کل پذیرایی تو تاریکی فرو رفت..
فقط صدای نفس نفس زدن هامو توی تاریکی و سکوت خونه میشنیدم!
وحشت کرده بودم و میخواستم برم دنبال اون پیرزنه... میدونستم به خاطر گفتن قضیه به من، یه بلایی سرش میارن.
صدای جیر جیر در از جایی بلند شد!
فورا سرم چرخید به اون سمت..
صداهای عجیبی میومد...
صداهایی مثل دست و پا زدن یه نفر که دهنشو بستن!
با این تصور فورا به اون حرکت کردم...
صدا از یکی از اتاق ها میومد ولی به قدری تاریک بود که نمیتونستم جایی رو ببینم، پس دستمو جلوم گرفتم تا راهو پیدا کنم.
بالاخره به دری که صدا از پشتش میومد رسیدم.
سعی کردم درو باز کنم اما قفل بود.
نگران اون پیرزن بودم پس بدون اهمیت دادن به چیزی عقب رفتم و با کتف به در ضربه زدم..
باز نشد!
دوباره رفتم عقب و اینبار محکم تر ضربه زدم...
در با شدت باز شد که توی اتاق پرت شدم.
به خاطر نور ماه از پنجره، تا حدودی اتاق معلوم بود.
با دیدن پیرزن که خشک شده به یه نقطه از سقف خیره بود با عجله به سمتش رفتم...
پوست صورتش کبود بود و از اندازه چشم و حالت صورت میتونستم حدس بزنم شوک و فشار عصبی بهش دست داده...
فورا کنارش زانو زدم و چندبار با دست به صورتش ضربه زدم تا به خودش بیاد مدام صداش کردم اما فایده نداشت!
فقط به یه نقطه از سقف پشت سرم خیره بود و حتی نفس هم نمیکشید.
بازوهاشو گرفتم و تکونش دادم اما با صدای تق تق استخون از پشت سرم دست از حرکت کشیدم.
حضور چیزی رو پشت سرم حس میکردم و همین طور سایه اشو که روم افتاده بود...
[@tarswempir]࿐
#فکت 🧚 ✨
🖤 اون دوست خیالی که بچه ها باهاش حرف میزنن همیشه ام خیالی نیست!
🖤 ماهیچ وقت نمیفهمیم کی خوابمون میبره…
🖤 یه موجود خیلی ترسناک هست که، قاتله، نژادپرسته، دل اطرافیانو میشکونه و… به اسم انسان!
🖤هرفردی تو زندگیش به اندازه ای 2یا 3بار دور زدن دور زمین قدم میزنه!
🖤 اونی که تو آیینه داره بهت لبخند میزنه داره نگات میکنه هیچ وقت نفس نمیکشه!
[@tarswempir]࿐
🖤 اون دوست خیالی که بچه ها باهاش حرف میزنن همیشه ام خیالی نیست!
🖤 ماهیچ وقت نمیفهمیم کی خوابمون میبره…
🖤 یه موجود خیلی ترسناک هست که، قاتله، نژادپرسته، دل اطرافیانو میشکونه و… به اسم انسان!
🖤هرفردی تو زندگیش به اندازه ای 2یا 3بار دور زدن دور زمین قدم میزنه!
🖤 اونی که تو آیینه داره بهت لبخند میزنه داره نگات میکنه هیچ وقت نفس نمیکشه!
[@tarswempir]࿐
#نظرسنجی_داستانی
اگه قدرت ذهن خوانی داشتم… میخوندم
اگه قدرت ذهن خوانی داشتم… میخوندم
Anonymous Poll
10%
ذهن پدر و مادرم
11%
ذهن دوستمو
15%
ذهن کسی که عاشقشم یا عاشقمه
15%
ذهن اونی که ازش بدم یا ازم بدش میاد
88%
همرو....
9%
ولش کن بابا مگ فضولم(من:نیستی خداییش؟)
#افسانه 🌚🥀
یه افسانه تو ژاپن هست میگه:
یع شبه هست به اسم نیوجینز، شبه خاروندن پشت کمر، این شبه تنها شبهیع که میتونه اونجایی که دستمون نمیرسه بخارونیم بخارونه.
[@tarswempir]࿐
یه افسانه تو ژاپن هست میگه:
یع شبه هست به اسم نیوجینز، شبه خاروندن پشت کمر، این شبه تنها شبهیع که میتونه اونجایی که دستمون نمیرسه بخارونیم بخارونه.
[@tarswempir]࿐
#داستان_وحشتناک 🔥
دختر نشسته سرش تو گوشیع یهویی یچیز میزنه به پنجره محکم اون میترسه میره بیرون یع دور میزنه ترسش بریزه
بر می گرده پردرو میکشه میبینه روی بخار پنجره جای انگشته اونم دوبرابر انگشتش
اونم نه از سمت بیرون پنجره از طرف خودش!
[@tarswempir]࿐
دختر نشسته سرش تو گوشیع یهویی یچیز میزنه به پنجره محکم اون میترسه میره بیرون یع دور میزنه ترسش بریزه
بر می گرده پردرو میکشه میبینه روی بخار پنجره جای انگشته اونم دوبرابر انگشتش
اونم نه از سمت بیرون پنجره از طرف خودش!
[@tarswempir]࿐
#وقایع_واقعی_وحشتناک
این ترسناک نیست، ولی باحاله
این دختره رفت موزه بازدید بعد دید یع دختر نقاشی شده اونم مال چندین سال پیش مثل خودش هست!
[@tarswempir]࿐
این ترسناک نیست، ولی باحاله
این دختره رفت موزه بازدید بعد دید یع دختر نقاشی شده اونم مال چندین سال پیش مثل خودش هست!
[@tarswempir]࿐
#داستان_وحشتناک 🔥
دختر از خواب پامیشه هوا تاریکه گوشیو برمیداره، نورشو روشن میکنه ببینه قیافش چطور
جای قیافش یه مرد موبلند میبینه که پوزخند رو لبش…
[@tarswempir]࿐
دختر از خواب پامیشه هوا تاریکه گوشیو برمیداره، نورشو روشن میکنه ببینه قیافش چطور
جای قیافش یه مرد موبلند میبینه که پوزخند رو لبش…
[@tarswempir]࿐
#وقایع_واقعی_وحشتناک
میدونستید اخرای فیلم تام وجری واقعا چی میشه؟
جفتشون خودکشی میکنن…💔
[@tarswempir]࿐
میدونستید اخرای فیلم تام وجری واقعا چی میشه؟
جفتشون خودکشی میکنن…💔
[@tarswempir]࿐
🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_417
• سامان •
حضور چیزی رو پشت سرم حس میکردم و همین طور سایه اشو که روم افتاده بود...
نگاه وحشت زده پیرزن هم به پشت سرم قفل شده بود.
آروم برگشتم به عقب که با دیدی چیزی روح از تنم جدا شد...
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
• راوی •
پارسا با خونسردی و نیشخند کمرنگ روی لباش در حال رانندگی بود و این پویا بود که مدام مثل ننه بزرگا با آب و تاب غصه میخورد:
- خدا منه مرگ بده! سامان دسته گلو انداختی تو روستای جن ها و اومدی؟؟ نمیگی این جنگیره، جن ها بگیرنش تا دسته میزارن توش؟ وااای مامانم اینا! .. سامانم از دست رفت... تا الان جن ها اینو رتته! باورم نمیشه رفتی خرس مهلبونمو دادی جن بخوره! وای وای ... اگه ارسلان بفهمه... اگه بفهمه... قیامت در کمین است!
پارسا بدون هیچ واکنشی خاصی با خونسردی گفت:
- تموم شد؟!
پویا داشبورد رو باز کرد و همونطور که بطری آب معدنی رو از داخلش بر میداشت گفت:
- نه هنوز! وایسا یکم نفس بگیرم!
بعد یه نفس بطری رو سر کشید، پارسا گفت:
- خب بزار تو تایم استراحتت بهت بگم که نگران نباش! بیبیم از پسش بر میاد!
همین جمله انگار بهونه دست پویا داد و دوباره شروع کرد به جوکی بازی:
- چطوووری میگی نگران نباش؟! بی فانووووس روستای جن هاست، پارک جنگلی که نیست! تو نفست از جای گرم بلند شده حالیت نیست اما اون سامان از همون اولم هشتش گرو نهش بود، تقی به توقی میخورد جنا میخواست تا ناموصن به سامان بدبخت فرو کنن بعد تو میگی نگران نباش!
پارسا نیم نگاهی بهش انداخت و گفت: الان تو به خاطر سامان داری سر من که برادرتم های و هوی راه میندازی؟!
پویا: حساب حسابه کاکا برادر!
پارسا: اوکی باشه پس من دیگه میزنم تو کار قهر و اینا!
پویا: جهنم کلاغ که از باغ قهر کنه یه گردو به نفع باغبونه!
پارسا نیشخند زد و در جواب اون پسر حاضر جواب پررو گفت: درسته اما قهر من مثل قهر این پسر دخترای سوسول امروزی نیست! من پارسا استارم قهرم مثل خودمم نابه! نمیام مثل اسکولا بشینم یه گوشه و با طرف حرف نزنم، من اگه قهر کنم یه چاقو میگیرم دستم و چندبار پشت سر هم توی قلب باعث و بانیش فرو میکنم!
پویا: تو واسه دوشنبه ساعت 5 پیش روانشناس یه نوبت بگیر!
پارسا خندید و گفت: فکر میکنی روانشناس از پسم برمیاد؟!
پویا: نه خدایی، اینی که من میبینم خود جرجیس جواب کرده!
پارسا با نیشخند سرعت ماشینو زیاد کرد، بعد از کمی مکث گفت:
- جدا از این بحث ها! نمیخوای بگی چطوری فهمیدی برادرتم؟!
پویا تو جاش لم داد و گفت: چشم بصیرت میخواست!
پارسا با پوزخند سر تاپای پویا رو از نظر گذروند و گفت:
- اونوقت تو چشم بصیرت داشتی؟!
پویا: چیه؟! نمیپسندی؟ کارت بکشم؟
بعد نگاه حق به جانبی به خودش گرفت و همونطور که روی صحبتش چهارچوب در بود ادامه داد:
- والا! خدارو بنده نیست کسی که بخواد به وجنات پویا شک کنه!
پارسا زیر چشمی نگاهش کرد:
- یه نمه از اعتماد به سقفت کم کن یه وقت سر از فضا در نیاری!
پویا: چیه میترسی اونجا جاتو تنگ کنم؟!
پارسا از حاضر جوابی پویا خندید، به نظرش سرگرم کننده ترین برادر دنیا گیرش افتاده بود.
پویا: دو دقیقه کرکره دندوناتو بده پایین بگو کی میرسیم پیش سامان؟!
[@tarswempir]࿐
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_417
• سامان •
حضور چیزی رو پشت سرم حس میکردم و همین طور سایه اشو که روم افتاده بود...
نگاه وحشت زده پیرزن هم به پشت سرم قفل شده بود.
آروم برگشتم به عقب که با دیدی چیزی روح از تنم جدا شد...
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
• راوی •
پارسا با خونسردی و نیشخند کمرنگ روی لباش در حال رانندگی بود و این پویا بود که مدام مثل ننه بزرگا با آب و تاب غصه میخورد:
- خدا منه مرگ بده! سامان دسته گلو انداختی تو روستای جن ها و اومدی؟؟ نمیگی این جنگیره، جن ها بگیرنش تا دسته میزارن توش؟ وااای مامانم اینا! .. سامانم از دست رفت... تا الان جن ها اینو رتته! باورم نمیشه رفتی خرس مهلبونمو دادی جن بخوره! وای وای ... اگه ارسلان بفهمه... اگه بفهمه... قیامت در کمین است!
پارسا بدون هیچ واکنشی خاصی با خونسردی گفت:
- تموم شد؟!
پویا داشبورد رو باز کرد و همونطور که بطری آب معدنی رو از داخلش بر میداشت گفت:
- نه هنوز! وایسا یکم نفس بگیرم!
بعد یه نفس بطری رو سر کشید، پارسا گفت:
- خب بزار تو تایم استراحتت بهت بگم که نگران نباش! بیبیم از پسش بر میاد!
همین جمله انگار بهونه دست پویا داد و دوباره شروع کرد به جوکی بازی:
- چطوووری میگی نگران نباش؟! بی فانووووس روستای جن هاست، پارک جنگلی که نیست! تو نفست از جای گرم بلند شده حالیت نیست اما اون سامان از همون اولم هشتش گرو نهش بود، تقی به توقی میخورد جنا میخواست تا ناموصن به سامان بدبخت فرو کنن بعد تو میگی نگران نباش!
پارسا نیم نگاهی بهش انداخت و گفت: الان تو به خاطر سامان داری سر من که برادرتم های و هوی راه میندازی؟!
پویا: حساب حسابه کاکا برادر!
پارسا: اوکی باشه پس من دیگه میزنم تو کار قهر و اینا!
پویا: جهنم کلاغ که از باغ قهر کنه یه گردو به نفع باغبونه!
پارسا نیشخند زد و در جواب اون پسر حاضر جواب پررو گفت: درسته اما قهر من مثل قهر این پسر دخترای سوسول امروزی نیست! من پارسا استارم قهرم مثل خودمم نابه! نمیام مثل اسکولا بشینم یه گوشه و با طرف حرف نزنم، من اگه قهر کنم یه چاقو میگیرم دستم و چندبار پشت سر هم توی قلب باعث و بانیش فرو میکنم!
پویا: تو واسه دوشنبه ساعت 5 پیش روانشناس یه نوبت بگیر!
پارسا خندید و گفت: فکر میکنی روانشناس از پسم برمیاد؟!
پویا: نه خدایی، اینی که من میبینم خود جرجیس جواب کرده!
پارسا با نیشخند سرعت ماشینو زیاد کرد، بعد از کمی مکث گفت:
- جدا از این بحث ها! نمیخوای بگی چطوری فهمیدی برادرتم؟!
پویا تو جاش لم داد و گفت: چشم بصیرت میخواست!
پارسا با پوزخند سر تاپای پویا رو از نظر گذروند و گفت:
- اونوقت تو چشم بصیرت داشتی؟!
پویا: چیه؟! نمیپسندی؟ کارت بکشم؟
بعد نگاه حق به جانبی به خودش گرفت و همونطور که روی صحبتش چهارچوب در بود ادامه داد:
- والا! خدارو بنده نیست کسی که بخواد به وجنات پویا شک کنه!
پارسا زیر چشمی نگاهش کرد:
- یه نمه از اعتماد به سقفت کم کن یه وقت سر از فضا در نیاری!
پویا: چیه میترسی اونجا جاتو تنگ کنم؟!
پارسا از حاضر جوابی پویا خندید، به نظرش سرگرم کننده ترین برادر دنیا گیرش افتاده بود.
پویا: دو دقیقه کرکره دندوناتو بده پایین بگو کی میرسیم پیش سامان؟!
[@tarswempir]࿐
🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_418
پارسا: چند ساعت دیگه، قبلش باید بریم یه جا.
پویا: کدوم نقطه دنیا؟
پارسا: یه مهمونی!
پویا یه نگاه به تیپش انداخت و گفت:
- عه من لباس پلوخوری نپوشیدم!
پارسا: کی اهمیت میده؟!
پویا: دخترا!
پارسا: بیخیال! چرا فکر کردی برای جلب کردن یه دختر حتما باید لباس خفن پوشیده باشی؟!
پویا: چون باید پوشیده باشم دیگه!
پارسا با لحن مرموزانه ای گفت: وایسا برسیم اونجا! یادت میدم چطوری بدون لباس و این چرندیات مخ دخترا رو بزنی جوری که برات له له بزنن!
پویا با ذوق کودکانه تو جاش ول خورد: اخجووون! میشه دوتا بگیرم؟
بعد با دست عدد دو رو نشون داد. پارسا چرا که نه ای گفت و مصادف شد با ذوق کردن بیشتر پویا!
•°•°•°•°•°•°•°•°
سامان •
چشمامو محکم روی هم بستم و سعی کردم چیز ترسناکی که توی خونه دیدم رو فراموش کنم...
الان زمانش نبود که بترسم...
چون ترس و وحشت باعث میشد عقلم خوب کار نکنه و نتونم درست تصمیم بگیرم.
نگاه سنگینی رو روی خودم احساس کردم، به اون سمت چرخیدم که با نگاه نگران اون پیرزن مواجه شدم.
میدونستم نگران حال منه پس به اجبار لبخندی زدم تا بفهمونم جای نگرانی نیست.
اما انگار متوجه اجباری بود لبخندم شد چون چیزی از نگرانیش کم نشد.
سرشو گرفت سمت آسمون و بینمون سکوت سنگینی برقرار شد.
نفسی گرفتم و به اطراف نگاه کردم تا حواسمو از اتفاقات نیم ساعت پیش پرت کنم.
همه جا تا حدودی سرد و تاریک بود..
دوتایی رو نیمکت اهنی نشسته بودیم. در واقع از وقتی که از اون خونه زده بودیم بیرون تا الان اینجا بودیم.
به ماه نگاه کردم که ابرهای تیره از جلوش رد میشد...
همزمان سکوت توسط اون پیرزن شکسته شد:
- من شونزده سال دارم به تنهایی کنارشون زندگی میکنم.... هیچ وقت ندیده بودم یکیشون انقد ترسناک باشه!
آروم جواب دادم: چون شما از بچگی باهاش بزرگ شدین و تا حدودی جز خانواده اشون محسوب میشین! تا قبل کشتن شوهرتون باهاشون دشمنی نداشتین... اما من یه جنگیرم! دشمن خونی اونا... پس طبیعیه بخوان به ترسناک ترین شکل ممکن از پشتم ظاهر بشن!
پیرزن نگاه دلسوزانه ای انداخت و گفت:
- مواظب خودت باش جوون! تو پسر فهمیده و با وجدانی هستی! دست مریزاد به مادر پدرت که همچین پسری تربیت کردن.
نگاهمو به خونه های روستا که یه چند متر ازمون فاصله داشتن انداختم و گفتم:
- من اونقدرا که شما میگین آدم خوبی نیستم مادر جان! من باعث شدم تو یه جنگیری یه پسر به اسم سیاوش کشته بشه، من به دروغ و کلک یه خانواده رو کشیدم به خونم چون فکر میکردم زنش جن زده شده، من خیلی جاها اونطوری که باید از برادرم محافظت نکردم... من اونقدر که فکر میکنین خوب نیستم!
پیرزن خندید و گفت: پسر من همه چیزو میدونم و باید بگم تو توی هیچکدومشون تقصیری نداشتی! این زندگیه که گاهی اوقات با آدم بد تا میکنه پسرجون!
به لبخند تلخ روی لباش نگاه کردم و اروم جواب دادم:
- درسته! زندگی گاهی بد بی رحم میشه! از بین تموم سختی های توی دنیا دست میزاره روی نقطه ضعفت! شاید تحمل خیلی از مشکلات دیگه ای که دیگران دارنو داشته باشی اما زندگی دردایی میزاره سر راهت که میدونه ذره ذره داغونت میکنه و تحملشونو نداری!
پیرزن نگاه پر از حرف و لبخند تلخی داشت:
-درسته! درد آدمو خوب میفهمی جوون!
من: چون درد کشیدم خاله جان!
[@tarswempir]࿐
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_418
پارسا: چند ساعت دیگه، قبلش باید بریم یه جا.
پویا: کدوم نقطه دنیا؟
پارسا: یه مهمونی!
پویا یه نگاه به تیپش انداخت و گفت:
- عه من لباس پلوخوری نپوشیدم!
پارسا: کی اهمیت میده؟!
پویا: دخترا!
پارسا: بیخیال! چرا فکر کردی برای جلب کردن یه دختر حتما باید لباس خفن پوشیده باشی؟!
پویا: چون باید پوشیده باشم دیگه!
پارسا با لحن مرموزانه ای گفت: وایسا برسیم اونجا! یادت میدم چطوری بدون لباس و این چرندیات مخ دخترا رو بزنی جوری که برات له له بزنن!
پویا با ذوق کودکانه تو جاش ول خورد: اخجووون! میشه دوتا بگیرم؟
بعد با دست عدد دو رو نشون داد. پارسا چرا که نه ای گفت و مصادف شد با ذوق کردن بیشتر پویا!
•°•°•°•°•°•°•°•°
سامان •
چشمامو محکم روی هم بستم و سعی کردم چیز ترسناکی که توی خونه دیدم رو فراموش کنم...
الان زمانش نبود که بترسم...
چون ترس و وحشت باعث میشد عقلم خوب کار نکنه و نتونم درست تصمیم بگیرم.
نگاه سنگینی رو روی خودم احساس کردم، به اون سمت چرخیدم که با نگاه نگران اون پیرزن مواجه شدم.
میدونستم نگران حال منه پس به اجبار لبخندی زدم تا بفهمونم جای نگرانی نیست.
اما انگار متوجه اجباری بود لبخندم شد چون چیزی از نگرانیش کم نشد.
سرشو گرفت سمت آسمون و بینمون سکوت سنگینی برقرار شد.
نفسی گرفتم و به اطراف نگاه کردم تا حواسمو از اتفاقات نیم ساعت پیش پرت کنم.
همه جا تا حدودی سرد و تاریک بود..
دوتایی رو نیمکت اهنی نشسته بودیم. در واقع از وقتی که از اون خونه زده بودیم بیرون تا الان اینجا بودیم.
به ماه نگاه کردم که ابرهای تیره از جلوش رد میشد...
همزمان سکوت توسط اون پیرزن شکسته شد:
- من شونزده سال دارم به تنهایی کنارشون زندگی میکنم.... هیچ وقت ندیده بودم یکیشون انقد ترسناک باشه!
آروم جواب دادم: چون شما از بچگی باهاش بزرگ شدین و تا حدودی جز خانواده اشون محسوب میشین! تا قبل کشتن شوهرتون باهاشون دشمنی نداشتین... اما من یه جنگیرم! دشمن خونی اونا... پس طبیعیه بخوان به ترسناک ترین شکل ممکن از پشتم ظاهر بشن!
پیرزن نگاه دلسوزانه ای انداخت و گفت:
- مواظب خودت باش جوون! تو پسر فهمیده و با وجدانی هستی! دست مریزاد به مادر پدرت که همچین پسری تربیت کردن.
نگاهمو به خونه های روستا که یه چند متر ازمون فاصله داشتن انداختم و گفتم:
- من اونقدرا که شما میگین آدم خوبی نیستم مادر جان! من باعث شدم تو یه جنگیری یه پسر به اسم سیاوش کشته بشه، من به دروغ و کلک یه خانواده رو کشیدم به خونم چون فکر میکردم زنش جن زده شده، من خیلی جاها اونطوری که باید از برادرم محافظت نکردم... من اونقدر که فکر میکنین خوب نیستم!
پیرزن خندید و گفت: پسر من همه چیزو میدونم و باید بگم تو توی هیچکدومشون تقصیری نداشتی! این زندگیه که گاهی اوقات با آدم بد تا میکنه پسرجون!
به لبخند تلخ روی لباش نگاه کردم و اروم جواب دادم:
- درسته! زندگی گاهی بد بی رحم میشه! از بین تموم سختی های توی دنیا دست میزاره روی نقطه ضعفت! شاید تحمل خیلی از مشکلات دیگه ای که دیگران دارنو داشته باشی اما زندگی دردایی میزاره سر راهت که میدونه ذره ذره داغونت میکنه و تحملشونو نداری!
پیرزن نگاه پر از حرف و لبخند تلخی داشت:
-درسته! درد آدمو خوب میفهمی جوون!
من: چون درد کشیدم خاله جان!
[@tarswempir]࿐
🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_419
طوری نگام کرد انگار میتونست چیزایی که تحمل کردم رو ببینه. لبخند تلخش محو نمیشد.
پیرزن: یه هفت دقیقه دیگه اذان میگه! باید خودتو آماده رفتن کنی...وسایلتو جمع کن!
سری تکون دادم و شروع کردم به جمع کردن وسایلم که روی زمین کنار جدول ریخته بودن.
وقتی کارم تموم شد نگاهی به ساعت گوشیم انداختم...
فقط سه دقیقه مونده بود!
برگشتم سمت اون پیرزن و گفتم: شما چیکار میکنین؟!
پیرزن لبخند مهربونی زد و گفت: برمیگردم به اون خونه!
من: اما ...
پرید وسط حرفم و گفت: اما نداره پسرجون! من سالهاست اونجا زندگی میکنم، نگران نباش کاریم ندارن!
نگاه مرددی انداختم که گفت:
- دو دقیقه مونده! بیا وگرنه وقت برای خداحافظی نمیمونه!
نمیخواستم این پیرزنو اینجا تنها بزارم... دلم نمیومد اما چاره ای نبود.
زمان داشت میرفت!
پیرزن منو توی آغوشش کشید و بعد از گفتن مواظب باش عقب رفت.
سری تکون دادم و با غم گفتم:
- مطمئنین نمیخواین بیاین؟!
پیرزن: من نمیتونم جایی پسرم!
همون لحظه صدای اذان که به وقت تهران بود از گوشیم بلند شد.
تایم اذان شده بود و باید میرفتم!
نگران نگاهی به پیرزن انداختم که با لبخند جوابمو داد.
آهی کشیدم و کیفمو از روی زمین برداشتم... مجبور بودم برم... زمان کم بود.
من: ممنونم خاله جان! لطفا مواظب خودتون باشین.
با لبخند سر تکون داد که عقب رفتم.
هنوز چند قدم ازش دور نشده بودم که صدام کرد.
برگشتم به عقب که گفت:
- من ازت ممنونم! خیلی وقت بود با یه نفر اینطوری صحبت نکرده بودم! تو آدم خوبی هستی قدر خودتو بدون!
بعد از چند ثانیه مکث آروم سر تکون دادم..
برگشتم و خواستم برم که اینبار دوباره خودم ایستادم.
چرخیدم بهش نگاه کردم که داشت برمیگشت سمت اون خونه.
با دو خودمو بهش رسوندم و گفتم:
- خاله جان وایسین!
با تعجب برگشت که فورا کیفمو به سمتش گرفتم:
- توش کنسرو و تن ماهی و این چیزاست! یه مقدار چراغ قوه و یه چاقو جیبی هم هست که احتمالا بدردتون بخوره. یه کرم آ.د هم توش هست که برای زخم دست و پاتون خوبه!
بدون اینکه وقت تلف کنم گوشیمو هم همراه کیف دادم دستش و تند گفتم:
- اینم گوشیمه! شارژرش توی همون کیفه، زیاد طول نمیکشه که کار باهاشو یاد بگیرین، اینجا انتن نداره اما شما میتونین از اذان، تقویم، اهنگ، دوربین، ساعت، فلاش و ضبط صوتش استفاده کنین!
بدون اینکه مهلت جواب دادن بهش بدم کفشمو دراوردم و اونم گذاشتم توی بغلش، سیوشرتمو هم انداختم رو شونش و گفتم:
- نمیتونین روی زمین سرد و سفت تا آخر پا برهنه باشین، همزمان که دارین از کرم موضعی استفاده میکنین باید کفش بپوشین تا زخم دوباره باز نشه، لباس گرم فقط همینو دارم اما خیلی خوب ادمو گرم میکنه، احتمالا داخل جیب سمت چپش چندتا چسب زخم هست، من همیشه چندتا توی جیبم میزارم.. البته اگه نیوفتاده باشه!
پیرزن که متعجب و نگران بود گفت:
- اما پسرجون تو...
نذاشتم حرفش تموم بشه و همون طور که دور میشدم جواب دادم:
- نگران نباشین! من همینطوری هم میتونم فرار کنم... لطفا مواظب خودتون باشین!
بعد چرخیدم شروع کردم به دویدن...
پیرزن از پشت صدام کرد اما نایستادم و با عجله دور شدم.
زمانم داشت تموم میشد و باید از اینجا میرفتم!
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
• ارسلان •
از ماشین پیاده شدم و به اطراف نگاه کردم.
درخت های تنومند و سرسبز تنها چیزی بود که اون اطراف میشد دید.
مرتضی پشت سرم از ماشین پیاده شد و به طرفم اومد.
مرتضی: اینجاست ارسلان؟!
من: اره! تو از اون طرف برو منم از این طرف!
بعد یه دوتا مسیر بین درختا اشاره زدم.
مرتضی: باشه فقط...
قبل از اینکه حرفش کامل بشه فورا کف دستمو به علامت سکوت بالا بردم که حرفشو نصفه ول کرد.
گوشامو تیز کردم و با دقت بیشتری گوش دادم.... درست شنیده بودم، صدای دویدن میومد!
[@tarswempir]࿐
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_419
طوری نگام کرد انگار میتونست چیزایی که تحمل کردم رو ببینه. لبخند تلخش محو نمیشد.
پیرزن: یه هفت دقیقه دیگه اذان میگه! باید خودتو آماده رفتن کنی...وسایلتو جمع کن!
سری تکون دادم و شروع کردم به جمع کردن وسایلم که روی زمین کنار جدول ریخته بودن.
وقتی کارم تموم شد نگاهی به ساعت گوشیم انداختم...
فقط سه دقیقه مونده بود!
برگشتم سمت اون پیرزن و گفتم: شما چیکار میکنین؟!
پیرزن لبخند مهربونی زد و گفت: برمیگردم به اون خونه!
من: اما ...
پرید وسط حرفم و گفت: اما نداره پسرجون! من سالهاست اونجا زندگی میکنم، نگران نباش کاریم ندارن!
نگاه مرددی انداختم که گفت:
- دو دقیقه مونده! بیا وگرنه وقت برای خداحافظی نمیمونه!
نمیخواستم این پیرزنو اینجا تنها بزارم... دلم نمیومد اما چاره ای نبود.
زمان داشت میرفت!
پیرزن منو توی آغوشش کشید و بعد از گفتن مواظب باش عقب رفت.
سری تکون دادم و با غم گفتم:
- مطمئنین نمیخواین بیاین؟!
پیرزن: من نمیتونم جایی پسرم!
همون لحظه صدای اذان که به وقت تهران بود از گوشیم بلند شد.
تایم اذان شده بود و باید میرفتم!
نگران نگاهی به پیرزن انداختم که با لبخند جوابمو داد.
آهی کشیدم و کیفمو از روی زمین برداشتم... مجبور بودم برم... زمان کم بود.
من: ممنونم خاله جان! لطفا مواظب خودتون باشین.
با لبخند سر تکون داد که عقب رفتم.
هنوز چند قدم ازش دور نشده بودم که صدام کرد.
برگشتم به عقب که گفت:
- من ازت ممنونم! خیلی وقت بود با یه نفر اینطوری صحبت نکرده بودم! تو آدم خوبی هستی قدر خودتو بدون!
بعد از چند ثانیه مکث آروم سر تکون دادم..
برگشتم و خواستم برم که اینبار دوباره خودم ایستادم.
چرخیدم بهش نگاه کردم که داشت برمیگشت سمت اون خونه.
با دو خودمو بهش رسوندم و گفتم:
- خاله جان وایسین!
با تعجب برگشت که فورا کیفمو به سمتش گرفتم:
- توش کنسرو و تن ماهی و این چیزاست! یه مقدار چراغ قوه و یه چاقو جیبی هم هست که احتمالا بدردتون بخوره. یه کرم آ.د هم توش هست که برای زخم دست و پاتون خوبه!
بدون اینکه وقت تلف کنم گوشیمو هم همراه کیف دادم دستش و تند گفتم:
- اینم گوشیمه! شارژرش توی همون کیفه، زیاد طول نمیکشه که کار باهاشو یاد بگیرین، اینجا انتن نداره اما شما میتونین از اذان، تقویم، اهنگ، دوربین، ساعت، فلاش و ضبط صوتش استفاده کنین!
بدون اینکه مهلت جواب دادن بهش بدم کفشمو دراوردم و اونم گذاشتم توی بغلش، سیوشرتمو هم انداختم رو شونش و گفتم:
- نمیتونین روی زمین سرد و سفت تا آخر پا برهنه باشین، همزمان که دارین از کرم موضعی استفاده میکنین باید کفش بپوشین تا زخم دوباره باز نشه، لباس گرم فقط همینو دارم اما خیلی خوب ادمو گرم میکنه، احتمالا داخل جیب سمت چپش چندتا چسب زخم هست، من همیشه چندتا توی جیبم میزارم.. البته اگه نیوفتاده باشه!
پیرزن که متعجب و نگران بود گفت:
- اما پسرجون تو...
نذاشتم حرفش تموم بشه و همون طور که دور میشدم جواب دادم:
- نگران نباشین! من همینطوری هم میتونم فرار کنم... لطفا مواظب خودتون باشین!
بعد چرخیدم شروع کردم به دویدن...
پیرزن از پشت صدام کرد اما نایستادم و با عجله دور شدم.
زمانم داشت تموم میشد و باید از اینجا میرفتم!
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
• ارسلان •
از ماشین پیاده شدم و به اطراف نگاه کردم.
درخت های تنومند و سرسبز تنها چیزی بود که اون اطراف میشد دید.
مرتضی پشت سرم از ماشین پیاده شد و به طرفم اومد.
مرتضی: اینجاست ارسلان؟!
من: اره! تو از اون طرف برو منم از این طرف!
بعد یه دوتا مسیر بین درختا اشاره زدم.
مرتضی: باشه فقط...
قبل از اینکه حرفش کامل بشه فورا کف دستمو به علامت سکوت بالا بردم که حرفشو نصفه ول کرد.
گوشامو تیز کردم و با دقت بیشتری گوش دادم.... درست شنیده بودم، صدای دویدن میومد!
[@tarswempir]࿐
#فکت 🧚 ✨
🖤 اگه مدت طولانی تو آیینه نگاه کنید،شخص دیگیرو میبینید.
🖤هرگز نمیتونید با آرنجتون پیشونیتونولمس کنید.
🖤تونمیتونی به یک کلمه نگاه کنی بدونی اینکه بخونیش.
🖤بلندترین کلمه ای فریاد زده شده"ساکت" باشه…!
🖤خوابیدن درواقع یک پلک زدن طولانیه.
🖤اینکه به یک رنگ جدید فکر کنی غیر ممکنه…!
[@tarswempir]࿐
🖤 اگه مدت طولانی تو آیینه نگاه کنید،شخص دیگیرو میبینید.
🖤هرگز نمیتونید با آرنجتون پیشونیتونولمس کنید.
🖤تونمیتونی به یک کلمه نگاه کنی بدونی اینکه بخونیش.
🖤بلندترین کلمه ای فریاد زده شده"ساکت" باشه…!
🖤خوابیدن درواقع یک پلک زدن طولانیه.
🖤اینکه به یک رنگ جدید فکر کنی غیر ممکنه…!
[@tarswempir]࿐
#نظرسنجی_داستانی
ازچی بیشتر میترسید…
ازچی بیشتر میترسید…
Anonymous Poll
12%
جن وروحو…
25%
تنهایی شب قبرستون باشم
24%
گوشیمو ننه بابام چک کنن
8%
سوسک
1%
بچه ای فامیلا
16%
اشتباهاتم
13%
بقیه موارد…
#تئوری🌿⏳
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
یه تئوری میگه:
ماهمه تو کماییم و وقتی گاهی یهویی حس میکنیم یکی صدامون کرده در واقع از همون زنده هاست که دارن صدامون میزنن برگردیم!
[@tarswempir]࿐
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
یه تئوری میگه:
ماهمه تو کماییم و وقتی گاهی یهویی حس میکنیم یکی صدامون کرده در واقع از همون زنده هاست که دارن صدامون میزنن برگردیم!
[@tarswempir]࿐
#فرازمینی_ها
سفینه یوفویو در نقاشی مصرباستان!
عجیبه این نقاشی اونموقع؟
اما جالبتر از اون ترجمشه:
وسفینه ای موجودات فرازمینی به روی زمین فرود میاید…!
[@tarswempir]࿐
سفینه یوفویو در نقاشی مصرباستان!
عجیبه این نقاشی اونموقع؟
اما جالبتر از اون ترجمشه:
وسفینه ای موجودات فرازمینی به روی زمین فرود میاید…!
[@tarswempir]࿐
#وقایع_واقعی_وحشتناک
جالبه بدونید عجیبه ولی واقعییه امریکا فقط سلاحاشو برای جنگ باانسانها اماده نمیکنه بلکه به طور خیلی جدی سلاح هایی برای مقابله بازامبی ها میسازه
اگه تو گوگل عبارت
"Zombie Preparedness"
رو بزنین میتونین آمادگیهای رسمی آمریکا رو در صورت حملهی زامبی ها بخونین!
[@tarswempir]࿐
جالبه بدونید عجیبه ولی واقعییه امریکا فقط سلاحاشو برای جنگ باانسانها اماده نمیکنه بلکه به طور خیلی جدی سلاح هایی برای مقابله بازامبی ها میسازه
اگه تو گوگل عبارت
"Zombie Preparedness"
رو بزنین میتونین آمادگیهای رسمی آمریکا رو در صورت حملهی زامبی ها بخونین!
[@tarswempir]࿐
#فکت 🧚 ✨
🖤وقتی یه ویدیو رو یع ساعت داره ادیت میزنی دستت بخوره پاک شه…
🖤وقتی گوشیت 3درصد داره برقم تا 4ساعت دیگ نمییاد…
🖤وقتی موقع خواب فیلم ترسناکا باهیولاهاشون میاد جلو چشت!
🖤 وقتی پیام میاد که مشترک محترم شما 80درصد از حجم بسته ای اینترنت خود را استفاده کرده اید…
🖤وقتی داری در جواب خوبی از دردات میگی تابگی خوب نیستی ولی یهو همشونو پاک میکنی میگی خودت خوبی…
[@tarswempir]࿐
🖤وقتی یه ویدیو رو یع ساعت داره ادیت میزنی دستت بخوره پاک شه…
🖤وقتی گوشیت 3درصد داره برقم تا 4ساعت دیگ نمییاد…
🖤وقتی موقع خواب فیلم ترسناکا باهیولاهاشون میاد جلو چشت!
🖤 وقتی پیام میاد که مشترک محترم شما 80درصد از حجم بسته ای اینترنت خود را استفاده کرده اید…
🖤وقتی داری در جواب خوبی از دردات میگی تابگی خوب نیستی ولی یهو همشونو پاک میکنی میگی خودت خوبی…
[@tarswempir]࿐
#تئوری🌿⏳
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
یه تئوری میگه:
ادمای ترسو بیشتر دنبال چیزای ترسناکن
بیشتر فیلم ترسناک میبینن…
بیشتر بقیرو میترسونن…
اونیم که نمیترسه از چیزای ترسناک بیمار روانیه!
[@tarswempir]࿐
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
یه تئوری میگه:
ادمای ترسو بیشتر دنبال چیزای ترسناکن
بیشتر فیلم ترسناک میبینن…
بیشتر بقیرو میترسونن…
اونیم که نمیترسه از چیزای ترسناک بیمار روانیه!
[@tarswempir]࿐