گایز چنل...
بروبچ اشتباهی پیام تبریکو با تبلیغ اشتباه گرفتن و پاک کردن پس دوباره میگم..
تولد ادمین چنل، سالار سلطان، دل رئوف همیشگی، بامرام ثابت شده، آیدا خانومه!
با تاخیر به این دختر مهربون تبریک میگم.. آیدا تولدت تریلیون بار تبریک بمونی برای اینچنل واقعا خوشحالم از اینکه همکار بنده ای و برای بار دوم تبریک🖤🎉🎉🎉
[@tarswempir]࿐
بروبچ اشتباهی پیام تبریکو با تبلیغ اشتباه گرفتن و پاک کردن پس دوباره میگم..
تولد ادمین چنل، سالار سلطان، دل رئوف همیشگی، بامرام ثابت شده، آیدا خانومه!
با تاخیر به این دختر مهربون تبریک میگم.. آیدا تولدت تریلیون بار تبریک بمونی برای اینچنل واقعا خوشحالم از اینکه همکار بنده ای و برای بار دوم تبریک🖤🎉🎉🎉
[@tarswempir]࿐
🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_413
ترسیده دادی زدم و خودمو به عقب پرت کردم.
وقتی روی زمین افتادم دستای بلندش مچ پای منو گرفت و به سمت خودش کشید.
وحشت زده تقلا کردم برم عقب اما زورشو نداشتم...
نصف راه رو رفته بودم که یهو یه نفر پرید جلوم و دعاهای دور کردن جن رو میخوند.
با کمی دقت متوجه شدم پیرزنس!
با ازاد شدن مچ پام فهمیدم اون همزمان با خوندن دعا یه چیزی روی دست اون جن ریخت...
وقتی پوست اون جن سوخت و صدای ناله دردناکش تو فضا پیچید فهمیدم آب غسله که دعا شده!
توی این فاصله سرمو انداختم پایین و سعی کردم نفس هایی که به خاطر ترس حبس کرده بودم رو منظم کنم.
وقتی شخصی کنارم نشست سرمو بالا گرفتم...
پیرزن: پسرم حالت خوبه؟؟
به جای خالی جن نگاه کردم و گفتم:
- خاله جان اگه نیومده بودین من...
پیرزن: این حرفارو نزن جوون! بلند شو روی زمین نشین!
آروم از جام بلند شدم و روی صندلی نشستم، اون با سرعت رفت سمت در که نگران به رفتنش نگاه کردم...
نمیخواستم تنهاش بزارم و دلم میخواست همراهش برم.
اون همین الان یه جن رو سوزونده بود و امکان داشت برای تلافی اذیتش کنن.
قبل اینکه بلند بشم دنبالش برم اون برگشت به اتاق و توی دستش یه لیوان بود.
پیرزنه: بیا پسرجون! بیا اینو بخور!
اصلا میل نداشتم چیزی بخورم..
فقط میخواستم به ذهنم زمان بدم تا اتفاق چند دقیقه قبل رو هضم کنه.
اما از روی احترام سری تکون دادم و بعد از برداشتن لیوان، یک نفس محتوای داخلش رو سر کشیدم.
طعم خاصی داشت که نمیتونستم حدس بزنم محتواش چیه!
اما شیرین بود و ... نعنایی؟!
لیوان نصفه رو پایین آوردم که کنارم نشست و گفت:
- الان حالت بهتره؟
سری تکون دادم و گفتم: اره اما شما... یعنی.... اونا... دوباره برمیگردن و یه بلایی سرتون میارن!
پیرزن لبخندی زد و گفت: پسر جون سرو کله زدن با آزار و اذيت اونا کار همیشگی منه! نگران من نباش!
من: شما این کارو از کجا یاد گرفتین؟!
پیرزن: از خودشون!
سرم به سمتش چرخید و خواستم بپرسم یعنی چی از خودشون.
اما اون به لیوان نصفه توی دستم اشاره کرد و گفت:
- بقیه شربتو بخور پسرم! حالتو سر جاش میاره... قبلا که پسر خودم هنوز بچه بود و از چیزی میترسید براش اینو درست میکردم و میدادم دستش، عاشق این شربتم بود و همیشه ازم میخواست براش درست کنم.
من: اون الان کجاست؟!
لبخند خسته ای زد و گفت: نمیدونم!
سرمو انداختم پایین و به بقیه محتوای لیوان توی دستم نگاه کردم.
پیرزن بعد از چند دقیقه نگاه کردن بهم، نفس عمیقی کشید و گفت:
- پنج سالم بود که مادر خدابیامرزم فوت کرد! بابام تاجر پارچه بود و یه روز خونه نمینمیدیدیش! همش از این شهر به اون شهر... منم که سنی نداشتم اون زمانا خونه عمو بزرگم میموندم تا پدرم برگرده.. یه روز که از سفر برگشت دیدم یه زن هم کنارشه! گفته این قراره مادرت بشه.
متوجه شدم میخواد از سرگذشتش بگه پس با دقت به حرفاش گوش دادم.
اونم جوری که انگار یه همنشین سر تا پا گوش میخواست شروع کرد سفره دلشو باز کردن:
- گفت از رئیس مسافر خونه که میموند زن گرفته و از اون زن دو تا بچه داره...
همون روز عموم باهاش بحث کرد... اونطوری که از بین جرو بحثشون فهمیدم و حرف زن عموم به همسایه رو شنیدم اون زمان مادرم این زنو مخفیانه داشته!
عموم مرد زرنگی بود و از سن بچه ها فورا این موضوع رو فهمید، هیچی دیگه این شد که عموم بعد جرو بحث به بابام گفت دیگه پاتو خونه من نذار و اینطوری پام از خونه تنها فامیلم کوتاه شد.
مادر من دختر فرار بود که به خاطر مخالفت خانواده با ازدواجش با پدرم اومده بود شهر غریب و من نمیدونستم خاله و داییم کین!
فقط یه عمو داشتم که تهش اینطوری شده بود.
میتونستم تصور کنم حرفاشو...
این چیزا واقعا خیلی تو جامعه بود و مخالف خانواده، فرار، آسیب هایی که به بچه و خود شخص میرسید...
همه اینا چیزایی بودن که بیشتر اجتماع رو پوشونده بودن.
لیوان رو گذاشتم روی دسته صندلی و به ادامه حرفش گوش دادم:
- اولش همه چیز خوب بود، با اینکه بچه و کم سن بودم و وفادار به مادر خودم، اما اون زنو قبول کردم، به هرحال بچه مادر میخواست! با بچه هاش گاهی بحثمون میشد مثل هر بچه دیگه ای! گذشت تا اینکه تعطیلات پدرم تموم شد و دوباره افتاد توی سفر های شهر به شهرش! اسبو زین کردو گاری رو بست و افتاد تو دل جاده ها. منم موندم و اون زن و بچه هاش!
حرف های بعدی رو حتی قبل از اینکه به زبون بیاره راحت میتونستم تصور کنم...
[@tarswempir]࿐
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_413
ترسیده دادی زدم و خودمو به عقب پرت کردم.
وقتی روی زمین افتادم دستای بلندش مچ پای منو گرفت و به سمت خودش کشید.
وحشت زده تقلا کردم برم عقب اما زورشو نداشتم...
نصف راه رو رفته بودم که یهو یه نفر پرید جلوم و دعاهای دور کردن جن رو میخوند.
با کمی دقت متوجه شدم پیرزنس!
با ازاد شدن مچ پام فهمیدم اون همزمان با خوندن دعا یه چیزی روی دست اون جن ریخت...
وقتی پوست اون جن سوخت و صدای ناله دردناکش تو فضا پیچید فهمیدم آب غسله که دعا شده!
توی این فاصله سرمو انداختم پایین و سعی کردم نفس هایی که به خاطر ترس حبس کرده بودم رو منظم کنم.
وقتی شخصی کنارم نشست سرمو بالا گرفتم...
پیرزن: پسرم حالت خوبه؟؟
به جای خالی جن نگاه کردم و گفتم:
- خاله جان اگه نیومده بودین من...
پیرزن: این حرفارو نزن جوون! بلند شو روی زمین نشین!
آروم از جام بلند شدم و روی صندلی نشستم، اون با سرعت رفت سمت در که نگران به رفتنش نگاه کردم...
نمیخواستم تنهاش بزارم و دلم میخواست همراهش برم.
اون همین الان یه جن رو سوزونده بود و امکان داشت برای تلافی اذیتش کنن.
قبل اینکه بلند بشم دنبالش برم اون برگشت به اتاق و توی دستش یه لیوان بود.
پیرزنه: بیا پسرجون! بیا اینو بخور!
اصلا میل نداشتم چیزی بخورم..
فقط میخواستم به ذهنم زمان بدم تا اتفاق چند دقیقه قبل رو هضم کنه.
اما از روی احترام سری تکون دادم و بعد از برداشتن لیوان، یک نفس محتوای داخلش رو سر کشیدم.
طعم خاصی داشت که نمیتونستم حدس بزنم محتواش چیه!
اما شیرین بود و ... نعنایی؟!
لیوان نصفه رو پایین آوردم که کنارم نشست و گفت:
- الان حالت بهتره؟
سری تکون دادم و گفتم: اره اما شما... یعنی.... اونا... دوباره برمیگردن و یه بلایی سرتون میارن!
پیرزن لبخندی زد و گفت: پسر جون سرو کله زدن با آزار و اذيت اونا کار همیشگی منه! نگران من نباش!
من: شما این کارو از کجا یاد گرفتین؟!
پیرزن: از خودشون!
سرم به سمتش چرخید و خواستم بپرسم یعنی چی از خودشون.
اما اون به لیوان نصفه توی دستم اشاره کرد و گفت:
- بقیه شربتو بخور پسرم! حالتو سر جاش میاره... قبلا که پسر خودم هنوز بچه بود و از چیزی میترسید براش اینو درست میکردم و میدادم دستش، عاشق این شربتم بود و همیشه ازم میخواست براش درست کنم.
من: اون الان کجاست؟!
لبخند خسته ای زد و گفت: نمیدونم!
سرمو انداختم پایین و به بقیه محتوای لیوان توی دستم نگاه کردم.
پیرزن بعد از چند دقیقه نگاه کردن بهم، نفس عمیقی کشید و گفت:
- پنج سالم بود که مادر خدابیامرزم فوت کرد! بابام تاجر پارچه بود و یه روز خونه نمینمیدیدیش! همش از این شهر به اون شهر... منم که سنی نداشتم اون زمانا خونه عمو بزرگم میموندم تا پدرم برگرده.. یه روز که از سفر برگشت دیدم یه زن هم کنارشه! گفته این قراره مادرت بشه.
متوجه شدم میخواد از سرگذشتش بگه پس با دقت به حرفاش گوش دادم.
اونم جوری که انگار یه همنشین سر تا پا گوش میخواست شروع کرد سفره دلشو باز کردن:
- گفت از رئیس مسافر خونه که میموند زن گرفته و از اون زن دو تا بچه داره...
همون روز عموم باهاش بحث کرد... اونطوری که از بین جرو بحثشون فهمیدم و حرف زن عموم به همسایه رو شنیدم اون زمان مادرم این زنو مخفیانه داشته!
عموم مرد زرنگی بود و از سن بچه ها فورا این موضوع رو فهمید، هیچی دیگه این شد که عموم بعد جرو بحث به بابام گفت دیگه پاتو خونه من نذار و اینطوری پام از خونه تنها فامیلم کوتاه شد.
مادر من دختر فرار بود که به خاطر مخالفت خانواده با ازدواجش با پدرم اومده بود شهر غریب و من نمیدونستم خاله و داییم کین!
فقط یه عمو داشتم که تهش اینطوری شده بود.
میتونستم تصور کنم حرفاشو...
این چیزا واقعا خیلی تو جامعه بود و مخالف خانواده، فرار، آسیب هایی که به بچه و خود شخص میرسید...
همه اینا چیزایی بودن که بیشتر اجتماع رو پوشونده بودن.
لیوان رو گذاشتم روی دسته صندلی و به ادامه حرفش گوش دادم:
- اولش همه چیز خوب بود، با اینکه بچه و کم سن بودم و وفادار به مادر خودم، اما اون زنو قبول کردم، به هرحال بچه مادر میخواست! با بچه هاش گاهی بحثمون میشد مثل هر بچه دیگه ای! گذشت تا اینکه تعطیلات پدرم تموم شد و دوباره افتاد توی سفر های شهر به شهرش! اسبو زین کردو گاری رو بست و افتاد تو دل جاده ها. منم موندم و اون زن و بچه هاش!
حرف های بعدی رو حتی قبل از اینکه به زبون بیاره راحت میتونستم تصور کنم...
[@tarswempir]࿐
🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_414
اونم جوری که انگار یه همنشین سر تا پا گوش میخواست شروع کرد سفره دلشو باز کردن:
- گفت از رئیس مسافر خونه که میموند زن گرفته و از اون زن دو تا بچه داره...
همون روز عموم باهاش بحث کرد... اونطوری که از بین جرو بحثشون فهمیدم و حرف زن عموم به همسایه رو شنیدم اون زمان مادرم این زنو مخفیانه داشته!
عموم مرد زرنگی بود و از سن بچه ها فورا این موضوع رو فهمید، هیچی دیگه این شد که عموم بعد جرو بحث به بابام گفت دیگه پاتو خونه من نذار و اینطوری پام از خونه تنها فامیلم کوتاه شد.
مادر من دختر فرار بود که به خاطر مخالفت خانواده با ازدواجش با پدرم اومده بود شهر غریب و من نمیدونستم خاله و داییم کین!
فقط یه عمو داشتم که تهش اینطوری شده بود.
میتونستم تصور کنم حرفاشو...
این چیزا واقعا خیلی تو جامعه بود و مخالف خانواده، فرار، آسیب هایی که به بچه و خود شخص میرسید...
همه اینا چیزایی بودن که بیشتر اجتماع رو پوشونده بودن.
لیوان رو گذاشتم روی دسته صندلی و به ادامه حرفش گوش دادم:
- اولش همه چیز خوب بود، با اینکه بچه و کم سن بودم و وفادار به مادر خودم، اما اون زنو قبول کردم، به هرحال بچه مادر میخواست!
با بچه هاش گاهی بحثمون میشد مثل هر بچه دیگه ای! گذشت تا اینکه تعطیلات پدرم تموم شد و دوباره افتاد توی سفر های شهر به شهرش! اسبو زین کردو گاری رو بست و افتاد تو دل جاده ها. منم موندم و اون زن و بچه هاش!
حرف های بعدی رو حتی قبل از اینکه به زبون بیاره راحت میتونستم تصور کنم...
پیرزن: بدبختی من تازه اونجا شروع شد، اوایل که پدرم سفر میکرد یکم باهام تند و بد اخلاق میشد اما نه انقدر زیاد، ولی کم کم اوضاع بد و بدتر شد.
اگه با بچه هاش بحثم میشد یا اگه چیزی که اونا میخواستن رو بهشون نمیدادم منو کتک میزد! قشنگ یه بچه یتیم افتاده بود گیرش و هرکاری دلش میخواست میکرد تا اینکه فهمید من از جاهای تاریک میترسم!
اینجا میتونستم متوجه غم توی صداش بشم، انگار که گذشته ها براش مرور میشد..
پیرزنه: ته حیاط یه انباری بزرگ داشتیم که پشتش به باغ میرسید... به قدری تاریک و ترسناک بود که توی روز میرفتی میترسیدی چه برسه شبش!
اون زنه که یه تنبیه جدید جز کتک زدن و سوزوندن پیدا کرده بود سر کوچیکترین و مسخره ترین چیزا منو مینداخت اون داخل.
و اینطوری بود که اونجا چندتا دوست پیدا کردم...
با این حرف ناخواسته لرزه ای به تنم افتاد.
میدونستم منظورش از دوست چیه!
پیرزن: یه بچه تنها بودم پر از کمبود محبت! یه بچه ای که هیچی حالیش نمیشد این شد که باهاشون دوست شدم و کم کم اونا جای خانواده امو گرفتن!
جای پدری که مدام مسافرت بود و سال به سال میدیدمش، جای مادری که زیر خاک بود، جای خواهر برادر و دوست نداشته ام...
هربار که منو مینداخت داخل باهاشون بازی میکردم و حتی دیگه خودم میرفتم تو انباری! گذشت و بزرگ شدم و فهمیدم اونا کین...
نفس عمیقی کشید و گفت: اما من نه تنها ازشون نمیترسیدم حتی خانواده خودم میدونستمشون پس این شد که بعد مرگ پدرم نامادریم و بچه هاش با گرفتن مال و اموال ارثیه پدرم رفتن جای دیگه و اون خونه رو با هزار گدایی و منت دادن بهم، من اونجا موندم و ازدواج کردم...
شوهرم خدا بیامرز پسر کد خدای روستا بود!
اون زمان کد خدا ریش سفید روستا هم محسوب میشدن و شوهر مرحومم هم یه چیزایی میدونست!
اون مشکلی نداشت و تنها انسانی بود که بعد سالها اومد تو زندگیم و درکم کرد، همه چیز خیلی خوب بود، ما بچه دار شدیم و خدا بهمون یه شاه پسر ناز داد، ولی بعدش شوهرم سکته میکنه و از دنیا میره.
من موندم و یه بچه کوچیک.
تنها بودیم تا اینکه تصمیم گرفتم دوباره ازدواج کنم... اما اینبار نه با یه انسان... بلکه با یه جن!
متعجب گفتم: با جن؟؟؟
سر تکون داد و گفت: من ازدواج کردم و حتی یه بچه نیمه انسان و جن به دنیا آوردم... تا اینکه یه روز یه اتفاقی افتاد!
[@tarswempir]࿐
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_414
اونم جوری که انگار یه همنشین سر تا پا گوش میخواست شروع کرد سفره دلشو باز کردن:
- گفت از رئیس مسافر خونه که میموند زن گرفته و از اون زن دو تا بچه داره...
همون روز عموم باهاش بحث کرد... اونطوری که از بین جرو بحثشون فهمیدم و حرف زن عموم به همسایه رو شنیدم اون زمان مادرم این زنو مخفیانه داشته!
عموم مرد زرنگی بود و از سن بچه ها فورا این موضوع رو فهمید، هیچی دیگه این شد که عموم بعد جرو بحث به بابام گفت دیگه پاتو خونه من نذار و اینطوری پام از خونه تنها فامیلم کوتاه شد.
مادر من دختر فرار بود که به خاطر مخالفت خانواده با ازدواجش با پدرم اومده بود شهر غریب و من نمیدونستم خاله و داییم کین!
فقط یه عمو داشتم که تهش اینطوری شده بود.
میتونستم تصور کنم حرفاشو...
این چیزا واقعا خیلی تو جامعه بود و مخالف خانواده، فرار، آسیب هایی که به بچه و خود شخص میرسید...
همه اینا چیزایی بودن که بیشتر اجتماع رو پوشونده بودن.
لیوان رو گذاشتم روی دسته صندلی و به ادامه حرفش گوش دادم:
- اولش همه چیز خوب بود، با اینکه بچه و کم سن بودم و وفادار به مادر خودم، اما اون زنو قبول کردم، به هرحال بچه مادر میخواست!
با بچه هاش گاهی بحثمون میشد مثل هر بچه دیگه ای! گذشت تا اینکه تعطیلات پدرم تموم شد و دوباره افتاد توی سفر های شهر به شهرش! اسبو زین کردو گاری رو بست و افتاد تو دل جاده ها. منم موندم و اون زن و بچه هاش!
حرف های بعدی رو حتی قبل از اینکه به زبون بیاره راحت میتونستم تصور کنم...
پیرزن: بدبختی من تازه اونجا شروع شد، اوایل که پدرم سفر میکرد یکم باهام تند و بد اخلاق میشد اما نه انقدر زیاد، ولی کم کم اوضاع بد و بدتر شد.
اگه با بچه هاش بحثم میشد یا اگه چیزی که اونا میخواستن رو بهشون نمیدادم منو کتک میزد! قشنگ یه بچه یتیم افتاده بود گیرش و هرکاری دلش میخواست میکرد تا اینکه فهمید من از جاهای تاریک میترسم!
اینجا میتونستم متوجه غم توی صداش بشم، انگار که گذشته ها براش مرور میشد..
پیرزنه: ته حیاط یه انباری بزرگ داشتیم که پشتش به باغ میرسید... به قدری تاریک و ترسناک بود که توی روز میرفتی میترسیدی چه برسه شبش!
اون زنه که یه تنبیه جدید جز کتک زدن و سوزوندن پیدا کرده بود سر کوچیکترین و مسخره ترین چیزا منو مینداخت اون داخل.
و اینطوری بود که اونجا چندتا دوست پیدا کردم...
با این حرف ناخواسته لرزه ای به تنم افتاد.
میدونستم منظورش از دوست چیه!
پیرزن: یه بچه تنها بودم پر از کمبود محبت! یه بچه ای که هیچی حالیش نمیشد این شد که باهاشون دوست شدم و کم کم اونا جای خانواده امو گرفتن!
جای پدری که مدام مسافرت بود و سال به سال میدیدمش، جای مادری که زیر خاک بود، جای خواهر برادر و دوست نداشته ام...
هربار که منو مینداخت داخل باهاشون بازی میکردم و حتی دیگه خودم میرفتم تو انباری! گذشت و بزرگ شدم و فهمیدم اونا کین...
نفس عمیقی کشید و گفت: اما من نه تنها ازشون نمیترسیدم حتی خانواده خودم میدونستمشون پس این شد که بعد مرگ پدرم نامادریم و بچه هاش با گرفتن مال و اموال ارثیه پدرم رفتن جای دیگه و اون خونه رو با هزار گدایی و منت دادن بهم، من اونجا موندم و ازدواج کردم...
شوهرم خدا بیامرز پسر کد خدای روستا بود!
اون زمان کد خدا ریش سفید روستا هم محسوب میشدن و شوهر مرحومم هم یه چیزایی میدونست!
اون مشکلی نداشت و تنها انسانی بود که بعد سالها اومد تو زندگیم و درکم کرد، همه چیز خیلی خوب بود، ما بچه دار شدیم و خدا بهمون یه شاه پسر ناز داد، ولی بعدش شوهرم سکته میکنه و از دنیا میره.
من موندم و یه بچه کوچیک.
تنها بودیم تا اینکه تصمیم گرفتم دوباره ازدواج کنم... اما اینبار نه با یه انسان... بلکه با یه جن!
متعجب گفتم: با جن؟؟؟
سر تکون داد و گفت: من ازدواج کردم و حتی یه بچه نیمه انسان و جن به دنیا آوردم... تا اینکه یه روز یه اتفاقی افتاد!
[@tarswempir]࿐
#نظر_سنجی
ابزار مورد نظرتون برای یک قاتل بودن؟
ابزار مورد نظرتون برای یک قاتل بودن؟
Anonymous Poll
22%
چاقو
39%
تفنگ
6%
گلدون بزنم توکلش یا باطناب خفش کنم
3%
مشت ولگد
31%
بیخیال بابا ماقاتل نیستیم
#تئوری🌿⏳
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
یه تئوری میگه:
اگه یهو به خودت لرزیدی معنیش اینه شاید ارواح دارن از کنارت رد شد!
[@tarswempir]࿐
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
یه تئوری میگه:
اگه یهو به خودت لرزیدی معنیش اینه شاید ارواح دارن از کنارت رد شد!
[@tarswempir]࿐
#فکت 🧚🏽✨
🖤 اگر انسان برتمام بیماری ها وجنگها ومشکلات غلبه کنه بازم باتنفس کردن میمیره…باهر تنفس پیرمیشه وبه مرگ نزدیک!
🖤 صدای دستگاه بانک وقت شمردن پول الکیه فقط برای اینه که ما حس خوبی بگیریم
🖤 وال بزرگ نه؟ اما فقط میتونه یع نارنگی بخوره اگه بزرگتر از نارنگی بخوره خف میشه میمیره!
🖤چندین نفر که الان زنده ان ودارن نفس میکشن تاچندوقت دیگ کنارمون نیست! حتی خودمون!
[@tarswempir]࿐
🖤 اگر انسان برتمام بیماری ها وجنگها ومشکلات غلبه کنه بازم باتنفس کردن میمیره…باهر تنفس پیرمیشه وبه مرگ نزدیک!
🖤 صدای دستگاه بانک وقت شمردن پول الکیه فقط برای اینه که ما حس خوبی بگیریم
🖤 وال بزرگ نه؟ اما فقط میتونه یع نارنگی بخوره اگه بزرگتر از نارنگی بخوره خف میشه میمیره!
🖤چندین نفر که الان زنده ان ودارن نفس میکشن تاچندوقت دیگ کنارمون نیست! حتی خودمون!
[@tarswempir]࿐
≼ #دیالوگ🥀⃟⛓
∽∽∽∽∽∽∽∽∽∽
به بهلول گفتن:
میخوای قاضی باشی؟
بهلول گفت:نه
گفتن: چرا؟
گفت: نمیخوام نادانی بین دودانا باشم بخاطراینکه شاکی ومتهم هردو میدونن چه اتفاقی افتاده!
∽∽∽∽∽∽∽∽∽∽
[@tarswempir]࿐
∽∽∽∽∽∽∽∽∽∽
به بهلول گفتن:
میخوای قاضی باشی؟
بهلول گفت:نه
گفتن: چرا؟
گفت: نمیخوام نادانی بین دودانا باشم بخاطراینکه شاکی ومتهم هردو میدونن چه اتفاقی افتاده!
∽∽∽∽∽∽∽∽∽∽
[@tarswempir]࿐
#نفرین_شدگان
عروسک okiku
عروسکی که گفته شد توسط یک دختر بچه ای ده ساله روحس تسخیر شده!
پس از مرگ okiku صاحب عروسک موهای عروسک رشد کرد مادروپدرش بخاطر کوچ کردن از اون منطقه عروسکو به راهب معبدماننجی میسپرن
این روزها اوکیکو موهای بلندی که تا روی زانوی او رسیده است ، دارد و موهایش هر چند وقت یکبار توسط راهب ها چیده میشود و رسیدگی به یک عروسک تسخیر شده خیلی خطرناک است اما یکی از راهب ها شبی درخواب دید که اوکیکو از او خواست که به او رسیدگی کند و بعد از آن رویا او شروع به انجام اینکار کرد. هیچکس قادر به توضیح این مسئله که چرا موهای او رشد میکند ، نیست.
اذعان شده طبق برسی هاس علمی موهای عروسک مثل دختربچه های ده سالست!
[@tarswempir]࿐
عروسک okiku
عروسکی که گفته شد توسط یک دختر بچه ای ده ساله روحس تسخیر شده!
پس از مرگ okiku صاحب عروسک موهای عروسک رشد کرد مادروپدرش بخاطر کوچ کردن از اون منطقه عروسکو به راهب معبدماننجی میسپرن
این روزها اوکیکو موهای بلندی که تا روی زانوی او رسیده است ، دارد و موهایش هر چند وقت یکبار توسط راهب ها چیده میشود و رسیدگی به یک عروسک تسخیر شده خیلی خطرناک است اما یکی از راهب ها شبی درخواب دید که اوکیکو از او خواست که به او رسیدگی کند و بعد از آن رویا او شروع به انجام اینکار کرد. هیچکس قادر به توضیح این مسئله که چرا موهای او رشد میکند ، نیست.
اذعان شده طبق برسی هاس علمی موهای عروسک مثل دختربچه های ده سالست!
[@tarswempir]࿐
#نظر_سنجی
اگه یع جن پیشنهاد ازدواج بده بهتوننن؟
اگه یع جن پیشنهاد ازدواج بده بهتوننن؟
Anonymous Poll
13%
اخجون باکمال میل میپذیرم😍
23%
باید فکر کنمم شرایطو بسنجم…
6%
باید از مامان بابام اجاز بگیرم(البته اگه سکته نکنن)
20%
قبل اینکه پیشنهادو قبول کنم یع سه دور سکته میکنم
38%
رد میکنم :-)
#اسرار_کهکشان🪐✨
جالبه بدونید دوملیاردسال طول میکشه یک کاوشگر فضایی عادی کل کهکشان ماروبه پیمایه… !
[@tarswempir]࿐
جالبه بدونید دوملیاردسال طول میکشه یک کاوشگر فضایی عادی کل کهکشان ماروبه پیمایه… !
[@tarswempir]࿐
#فکت 🧚🏽✨
🔱میدونی وقتی خوابی چندتا موجود از روت رد میشن!
🔱شاید گیاهان واقعا بَدن اکسیژن تولید میکنن تامانفس بکشیم بزرگ شیم بعدم بمیریم دفن شیم کودشیم براشون!
🔱اگه یع انگشت دیگ داشتیم اسمش چی چی بود؟
🔱 کسی نمیدونه کی اولین نفر به زمین گفته زمین!
🔱احتمال مرگتون تو حمام بر اثر لغزش بیشتراز کشته شدن توسط تروریست!
🔱نوشته:
این صفحه خالیه!
ولی بانوشتن همین جمله دیگ خالی نیست🙃
[@tarswempir]࿐
🔱میدونی وقتی خوابی چندتا موجود از روت رد میشن!
🔱شاید گیاهان واقعا بَدن اکسیژن تولید میکنن تامانفس بکشیم بزرگ شیم بعدم بمیریم دفن شیم کودشیم براشون!
🔱اگه یع انگشت دیگ داشتیم اسمش چی چی بود؟
🔱 کسی نمیدونه کی اولین نفر به زمین گفته زمین!
🔱احتمال مرگتون تو حمام بر اثر لغزش بیشتراز کشته شدن توسط تروریست!
🔱نوشته:
این صفحه خالیه!
ولی بانوشتن همین جمله دیگ خالی نیست🙃
[@tarswempir]࿐
#تئوری🌿⏳
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
یه تئوری میگه:
ممکن توتنها انسان زنده ای زمین باشی بقیه همه ساخته ای ذهنت باشن👀💔
[@tarswempir]࿐
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
یه تئوری میگه:
ممکن توتنها انسان زنده ای زمین باشی بقیه همه ساخته ای ذهنت باشن👀💔
[@tarswempir]࿐
#افسانه 🌚🥀
یه افسانه هست میگه:
کویر در حقیقت همون دریایی بوده که عاشق شده درنهایت خشک شده…💔🥀
[@tarswempir]࿐
یه افسانه هست میگه:
کویر در حقیقت همون دریایی بوده که عاشق شده درنهایت خشک شده…💔🥀
[@tarswempir]࿐
#وقایع_واقعی_وحشتناک
فیلم جن گیر
این فیلم با بسیاری از چیزهای عجیب و غریب مثل آتش سوزی همراه بود. در زمان اکران فیلم هم یک ضربه صاعقه، صلیب ۴۰۰ ساله یک کلیسا در اطراف سالن را به زمین انداخت. تهیه کنندگان این فیلم حتی یک کشیش را استخدام کرده بودند. به گفته گاردین ۹ تن از عوامل فیلم بعد از اکران در گذشتند…!
[@tarswempir]࿐
فیلم جن گیر
این فیلم با بسیاری از چیزهای عجیب و غریب مثل آتش سوزی همراه بود. در زمان اکران فیلم هم یک ضربه صاعقه، صلیب ۴۰۰ ساله یک کلیسا در اطراف سالن را به زمین انداخت. تهیه کنندگان این فیلم حتی یک کشیش را استخدام کرده بودند. به گفته گاردین ۹ تن از عوامل فیلم بعد از اکران در گذشتند…!
[@tarswempir]࿐
#فکت 🧚🏽✨
🖤پس از بریدن سر ذهن انسان تا 30ثانیه همچنان هوشیار
🖤هرسال چندین موجود جدید شناخته میشه
🖤ارواح از بدن موجود زنده برای برقراری ارتباط با بقیه زنده هااستفاده میکنن!
🖤 هرچی بیشتر تنها باشید قدرت شنیدن صدای موجداتی مثل جن و روح و بیشتر پیدامیکنید.
🖤انسان ها موقع سختی راستگوترهستن برای همین اخر شبادست به اعتراف میزنن
🖤 اظطرابی که انسان موقع ای گم کردن گوشیش پیدا میکنه دقیق مثل اظطرابیه که موقع یع حمله ای تروریستی پیدامیکنه!
[@tarswempir]࿐
🖤پس از بریدن سر ذهن انسان تا 30ثانیه همچنان هوشیار
🖤هرسال چندین موجود جدید شناخته میشه
🖤ارواح از بدن موجود زنده برای برقراری ارتباط با بقیه زنده هااستفاده میکنن!
🖤 هرچی بیشتر تنها باشید قدرت شنیدن صدای موجداتی مثل جن و روح و بیشتر پیدامیکنید.
🖤انسان ها موقع سختی راستگوترهستن برای همین اخر شبادست به اعتراف میزنن
🖤 اظطرابی که انسان موقع ای گم کردن گوشیش پیدا میکنه دقیق مثل اظطرابیه که موقع یع حمله ای تروریستی پیدامیکنه!
[@tarswempir]࿐
#تئوری🌿⏳
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
یه تئوری میگه:
ممکن شهاب سنگی که دایناسورها روکشته درواقع یع بشقاب پرنده بوده باشه و ماهمون بیگانه هایی هستیم که به زمین حمله کردیم!
[@tarswempir]࿐
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
یه تئوری میگه:
ممکن شهاب سنگی که دایناسورها روکشته درواقع یع بشقاب پرنده بوده باشه و ماهمون بیگانه هایی هستیم که به زمین حمله کردیم!
[@tarswempir]࿐
≼ #دیالوگ🥀⃟⛓
∽∽∽∽∽∽∽∽∽∽
داستا یوفسکی میگه که:
ان کس بهتراز همه زندگانی خواهد کردکه بتواند بهتراز دیگران خود رافریب دهد…
∽∽∽∽∽∽∽∽∽∽
[@tarswempir]࿐
∽∽∽∽∽∽∽∽∽∽
داستا یوفسکی میگه که:
ان کس بهتراز همه زندگانی خواهد کردکه بتواند بهتراز دیگران خود رافریب دهد…
∽∽∽∽∽∽∽∽∽∽
[@tarswempir]࿐
🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_415
• راوی •
پویا: چیه؟! فکر کردی نمیدونم واسه چی خواستی باهات بیام؟! منو با گونی سیب زمینی اشتباه گرفتی!
پارسا: منظورت چیه؟! کی گفته تو گونیای؟
پویا خندید و گفت: فکر کردی فقط خودت حافظه قوی داری؟! درسته یکم، منظورم از یکم مقدار خیلی خیلی کوچولو موچولویی کصخل و عقب افتاده باشم ولی در بقیه ی موارد کمتر از شرلوک ایناشون نیستم!
پارسا فقط تو سکوت و شوک به نیشخند کج روی لب پویا نگاه کرد، به قدری این ریاکشن پویا براش غیره منتظره بود که واسه یه لحظه مغزش قفل کرد... البته هنوزم فکر میکرد پویا با این اعتماد به نفس بی حد و مرزش بازم بانمکه ولی فاک چطوری یادش میومد حضرت عباسی؟:/
پویا عینکشو آورد پایین و از بالای عینک به پارسا نگاه کرد:
- نمیخوای جواب بدی داداش جون؟!
و شوک بعدی...
پارسا: ت.. تو... تو میدونی؟!
پویا: معلومه که میدونم همون اولش فهمیدم! فکر کردی فقط تو داداش کوچیکه اتو یادته و من داداش بزرگمو یادم نیست؟! چقدر باید اصکل باشم که این موضوع حیاتی رو نفهمم؟
تیر خلاصی...
بوق ماشین پشت سری باعث شد پارسا به خودش بیاد...
از وقتی که پارسا از شوک حرف پویا زد روی ترمز تا به الان، همونجا وسط خیابون ایستاده بودن.
با صدای بوق بعدی پارسا فورا ماشینو به حرکت درآورد... خب اگه تو حالت عادی بود پارسا از ماشین پیاده میشد و به خاطر اینکه راننده پشت سری براش بوق زد بهش شلیک میکرد! اصن یه تروریستی بود برا خودش بزرگوار.
اما خب... الان به قدری شوکه شده بود که حتی اسمش فراموش کرده بود.
ذهن پارسا بد قفل کرد، چون هیچ وقت تو زندگیش توی همچین موقعیتی قرار نگرفته بود و تقریبا هیچ وقت اصلا شوکه نشده بود...
اون عادت داشت بقیه رو شوکه کنه و در نهایت خونسردی و نیشخند از قیافشون لذت میبرد!همیشه این خودش بود که بقیه رو سوپرایز میکرد و الان خودش به بدترین نحو ممکن غافلگیر شده بود.
الان برعکس شده بود و برادرش داشت به قیافه شوکه پارسا میخندید. [کلید اسرار: زمین گِرد است، پویا دیوث است.]
یکم طول کشید تا دوباره خودشو جمع و جور کنه...
همون طورکه نگاهش به جاده بود گفت: تو از کجا میدونی؟!
پویا: شتر سواری دولا دولا که نمیشه برادرمن! فکر کردی اگه این موضوع رونمیدونستم میومدم ور دلت تهش بگیری منو صادر کنی اونور؟! یا چمیدونم شبیه این رمانا خرج زندگیمو بدی و از دور مراقب داداش کوچیکت باشی که اوف نشه؟ چقد تو فیلم اکشن و کلیشه هندی دیدی آخه.
پارسا ناباورانه نیشخندی زد و گفت: تو بیشتر از تصورم پدر سوخته ای!
پویا: واستا واستا! از اون جایی که مشخص شده داداشیم پس خانواده هامونم همچین تو همدیگن... پس هر گونه فحش خطاب به من در اصل فحش به خودت و جد و آباد خودته.. خود دانی... حالا بوگو سامانارو کجا بردی... میدونم کار توعه! ... مُقر بیا!
پارسا نیم نگاهی بهش انداخت و گفت:
- واقعا؟! واکنشت به پیدا کردن من و تموم این ماجرا همینه؟!
پویا پاهاشو گذاشت روی داشبورد و کف دوتا دستشو پشت سرش گذاشت و گفت:
- میگی چیکار کنم؟! عین این فیلم هندیا بیام بغل قد کفگیر ننه جونم اشک بریزم بگم آه برادر... سالها دنبالت میگشتم بالاخره بهت رسیدم؟! ببین داداش، اگه انتظار چنین واکنشایی رو داشتی بدون اون ممه رو لولو برد و منم علاقه ای به این لوس بازیا ندارم.
پارسا: مگه اصلش همین نیست؟! طبیعیش اینه که یه همچین واکنشی داشته باشی! ولی نداری...
پویا: ما هم که طبیعی نیستیم پس انجامش مستحبه!
پارسا: تو حتی از منم عجیب غریب تری!
پویا: ناسلامتی از تو شکم یه مادر در اومدیم و از کمر یه مردیم...
[@tarswempir]࿐
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_415
• راوی •
پویا: چیه؟! فکر کردی نمیدونم واسه چی خواستی باهات بیام؟! منو با گونی سیب زمینی اشتباه گرفتی!
پارسا: منظورت چیه؟! کی گفته تو گونیای؟
پویا خندید و گفت: فکر کردی فقط خودت حافظه قوی داری؟! درسته یکم، منظورم از یکم مقدار خیلی خیلی کوچولو موچولویی کصخل و عقب افتاده باشم ولی در بقیه ی موارد کمتر از شرلوک ایناشون نیستم!
پارسا فقط تو سکوت و شوک به نیشخند کج روی لب پویا نگاه کرد، به قدری این ریاکشن پویا براش غیره منتظره بود که واسه یه لحظه مغزش قفل کرد... البته هنوزم فکر میکرد پویا با این اعتماد به نفس بی حد و مرزش بازم بانمکه ولی فاک چطوری یادش میومد حضرت عباسی؟:/
پویا عینکشو آورد پایین و از بالای عینک به پارسا نگاه کرد:
- نمیخوای جواب بدی داداش جون؟!
و شوک بعدی...
پارسا: ت.. تو... تو میدونی؟!
پویا: معلومه که میدونم همون اولش فهمیدم! فکر کردی فقط تو داداش کوچیکه اتو یادته و من داداش بزرگمو یادم نیست؟! چقدر باید اصکل باشم که این موضوع حیاتی رو نفهمم؟
تیر خلاصی...
بوق ماشین پشت سری باعث شد پارسا به خودش بیاد...
از وقتی که پارسا از شوک حرف پویا زد روی ترمز تا به الان، همونجا وسط خیابون ایستاده بودن.
با صدای بوق بعدی پارسا فورا ماشینو به حرکت درآورد... خب اگه تو حالت عادی بود پارسا از ماشین پیاده میشد و به خاطر اینکه راننده پشت سری براش بوق زد بهش شلیک میکرد! اصن یه تروریستی بود برا خودش بزرگوار.
اما خب... الان به قدری شوکه شده بود که حتی اسمش فراموش کرده بود.
ذهن پارسا بد قفل کرد، چون هیچ وقت تو زندگیش توی همچین موقعیتی قرار نگرفته بود و تقریبا هیچ وقت اصلا شوکه نشده بود...
اون عادت داشت بقیه رو شوکه کنه و در نهایت خونسردی و نیشخند از قیافشون لذت میبرد!همیشه این خودش بود که بقیه رو سوپرایز میکرد و الان خودش به بدترین نحو ممکن غافلگیر شده بود.
الان برعکس شده بود و برادرش داشت به قیافه شوکه پارسا میخندید. [کلید اسرار: زمین گِرد است، پویا دیوث است.]
یکم طول کشید تا دوباره خودشو جمع و جور کنه...
همون طورکه نگاهش به جاده بود گفت: تو از کجا میدونی؟!
پویا: شتر سواری دولا دولا که نمیشه برادرمن! فکر کردی اگه این موضوع رونمیدونستم میومدم ور دلت تهش بگیری منو صادر کنی اونور؟! یا چمیدونم شبیه این رمانا خرج زندگیمو بدی و از دور مراقب داداش کوچیکت باشی که اوف نشه؟ چقد تو فیلم اکشن و کلیشه هندی دیدی آخه.
پارسا ناباورانه نیشخندی زد و گفت: تو بیشتر از تصورم پدر سوخته ای!
پویا: واستا واستا! از اون جایی که مشخص شده داداشیم پس خانواده هامونم همچین تو همدیگن... پس هر گونه فحش خطاب به من در اصل فحش به خودت و جد و آباد خودته.. خود دانی... حالا بوگو سامانارو کجا بردی... میدونم کار توعه! ... مُقر بیا!
پارسا نیم نگاهی بهش انداخت و گفت:
- واقعا؟! واکنشت به پیدا کردن من و تموم این ماجرا همینه؟!
پویا پاهاشو گذاشت روی داشبورد و کف دوتا دستشو پشت سرش گذاشت و گفت:
- میگی چیکار کنم؟! عین این فیلم هندیا بیام بغل قد کفگیر ننه جونم اشک بریزم بگم آه برادر... سالها دنبالت میگشتم بالاخره بهت رسیدم؟! ببین داداش، اگه انتظار چنین واکنشایی رو داشتی بدون اون ممه رو لولو برد و منم علاقه ای به این لوس بازیا ندارم.
پارسا: مگه اصلش همین نیست؟! طبیعیش اینه که یه همچین واکنشی داشته باشی! ولی نداری...
پویا: ما هم که طبیعی نیستیم پس انجامش مستحبه!
پارسا: تو حتی از منم عجیب غریب تری!
پویا: ناسلامتی از تو شکم یه مادر در اومدیم و از کمر یه مردیم...
[@tarswempir]࿐
🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_416
پویا: ناسلامتی از تو شکم یه مادر در اومدیم و از کمر یه مردیم... ولی فکر نکن نفهمیدم بحثو پیچوندی! بوگو سامان کجاست!
خب اینبار نوبت پارسا بود تا نیشخند بزنه و از حالت چهره پویا لذت ببره:
- روستای جن ها!
پویا با سرعت پاهاشو از روی داشبورد برداشت و عین سیخ تو جاش نشست و جیغغغ زد:
- چییییییی؟!
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•☆•°°
• سامان •
حتی تصور اینکه این زن با یه جن ازدواج کرده بود هم وحشتناک بود.
پس آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- چه اتفاقی!
پیرزن: عموم اومد خونمون، گفت میدونه من تنهام و میخواد دوباره با برادر زاده اش ارتباط داشته باشه ولی همون لحظه چشمش خورد به بچه نیمه جن و انسانم!
من: اوه!
این کلمه ناخواسته از دهنم در رفت ولی انگار برای اون این ری اکشنم طبیعی بود چون ادامه داد:
- اون خیلی ترسید و وقتی فهمید قضیه چیه شروع کرد به واکنش های بدی نشون دادن، ازم خواست فرار کنم و اون بچه رو ازبین ببرم اونجا بود که شوهر جنم عصبانی شد و خواست بلایی سرش بیاره و من در دفاع از عموم مجبورم شدم به شوهرم آسیب بزنم...
به چشمام نگاه کرد و اروم گفت: من بهش آسیب زدم و اون... اون مُرد! من شوهر جنمو با دعا کشتم و طایفه اش دست از سرم برنمیدارن.
همون لحظه صدای تق افتادنی از ته راهرو خونه اومد..
حس میکردم قلبم یه ضربان رو جا انداخت و نگاه نگران اون پیرزن به اون قسمت خونه اوضاع رو ترسناک تر میکرد.
از جام بلند شدم و گفتم: برای همین اینجا زندانی شدین درسته؟! وگرنه با این اطلاعاتی که داشتین میتونستین موقع اذان فرار کنین!
پیرزن حتی یه لحظه هم نگاهشو از اون قسمت برنداشت...
من: اونا شنیدن که برام تعریف کردین مگه نه؟!
اینبار صدای افتادن چیزی بلند تر از قبل و خشن تر از قبل اومد...
انقد بلند بود که ناخواسته تو جام پریدم.
پیرزن که حالل مثل من ایستاده بود آروم زمزمه کرد:
- و بدتر از اون..... عصبانیشون کردم!
بعد گفتن این حرف شمع روی میز خاموش شد و نصف پذیرایی تو تاریکی فرو رفت.
برگشتم سمت اون پیرزن و خواستم حرفی بزنم که یه دست از تاریکی اومد بیرون و پیرزنو کشید برد!
صدای داد پیرزن باعث شد قلبم بیاد تو دهنم و با دلهره برم سمت تاریکی...
میخواستم برم دنبالش که اخرین شمع هم خاموش شد و اینبار کل پذیرایی تو تاریکی فرو رفت..
فقط صدای نفس نفس زدن هامو توی تاریکی و سکوت خونه میشنیدم!
وحشت کرده بودم و میخواستم برم دنبال اون پیرزنه... میدونستم به خاطر گفتن قضیه به من، یه بلایی سرش میارن.
صدای جیر جیر در از جایی بلند شد!
فورا سرم چرخید به اون سمت..
صداهای عجیبی میومد...
صداهایی مثل دست و پا زدن یه نفر که دهنشو بستن!
با این تصور فورا به اون حرکت کردم...
صدا از یکی از اتاق ها میومد ولی به قدری تاریک بود که نمیتونستم جایی رو ببینم، پس دستمو جلوم گرفتم تا راهو پیدا کنم.
بالاخره به دری که صدا از پشتش میومد رسیدم.
سعی کردم درو باز کنم اما قفل بود.
نگران اون پیرزن بودم پس بدون اهمیت دادن به چیزی عقب رفتم و با کتف به در ضربه زدم..
باز نشد!
دوباره رفتم عقب و اینبار محکم تر ضربه زدم...
در با شدت باز شد که توی اتاق پرت شدم.
به خاطر نور ماه از پنجره، تا حدودی اتاق معلوم بود.
با دیدن پیرزن که خشک شده به یه نقطه از سقف خیره بود با عجله به سمتش رفتم...
پوست صورتش کبود بود و از اندازه چشم و حالت صورت میتونستم حدس بزنم شوک و فشار عصبی بهش دست داده...
فورا کنارش زانو زدم و چندبار با دست به صورتش ضربه زدم تا به خودش بیاد مدام صداش کردم اما فایده نداشت!
فقط به یه نقطه از سقف پشت سرم خیره بود و حتی نفس هم نمیکشید.
بازوهاشو گرفتم و تکونش دادم اما با صدای تق تق استخون از پشت سرم دست از حرکت کشیدم.
حضور چیزی رو پشت سرم حس میکردم و همین طور سایه اشو که روم افتاده بود...
[@tarswempir]࿐
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_416
پویا: ناسلامتی از تو شکم یه مادر در اومدیم و از کمر یه مردیم... ولی فکر نکن نفهمیدم بحثو پیچوندی! بوگو سامان کجاست!
خب اینبار نوبت پارسا بود تا نیشخند بزنه و از حالت چهره پویا لذت ببره:
- روستای جن ها!
پویا با سرعت پاهاشو از روی داشبورد برداشت و عین سیخ تو جاش نشست و جیغغغ زد:
- چییییییی؟!
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•☆•°°
• سامان •
حتی تصور اینکه این زن با یه جن ازدواج کرده بود هم وحشتناک بود.
پس آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- چه اتفاقی!
پیرزن: عموم اومد خونمون، گفت میدونه من تنهام و میخواد دوباره با برادر زاده اش ارتباط داشته باشه ولی همون لحظه چشمش خورد به بچه نیمه جن و انسانم!
من: اوه!
این کلمه ناخواسته از دهنم در رفت ولی انگار برای اون این ری اکشنم طبیعی بود چون ادامه داد:
- اون خیلی ترسید و وقتی فهمید قضیه چیه شروع کرد به واکنش های بدی نشون دادن، ازم خواست فرار کنم و اون بچه رو ازبین ببرم اونجا بود که شوهر جنم عصبانی شد و خواست بلایی سرش بیاره و من در دفاع از عموم مجبورم شدم به شوهرم آسیب بزنم...
به چشمام نگاه کرد و اروم گفت: من بهش آسیب زدم و اون... اون مُرد! من شوهر جنمو با دعا کشتم و طایفه اش دست از سرم برنمیدارن.
همون لحظه صدای تق افتادنی از ته راهرو خونه اومد..
حس میکردم قلبم یه ضربان رو جا انداخت و نگاه نگران اون پیرزن به اون قسمت خونه اوضاع رو ترسناک تر میکرد.
از جام بلند شدم و گفتم: برای همین اینجا زندانی شدین درسته؟! وگرنه با این اطلاعاتی که داشتین میتونستین موقع اذان فرار کنین!
پیرزن حتی یه لحظه هم نگاهشو از اون قسمت برنداشت...
من: اونا شنیدن که برام تعریف کردین مگه نه؟!
اینبار صدای افتادن چیزی بلند تر از قبل و خشن تر از قبل اومد...
انقد بلند بود که ناخواسته تو جام پریدم.
پیرزن که حالل مثل من ایستاده بود آروم زمزمه کرد:
- و بدتر از اون..... عصبانیشون کردم!
بعد گفتن این حرف شمع روی میز خاموش شد و نصف پذیرایی تو تاریکی فرو رفت.
برگشتم سمت اون پیرزن و خواستم حرفی بزنم که یه دست از تاریکی اومد بیرون و پیرزنو کشید برد!
صدای داد پیرزن باعث شد قلبم بیاد تو دهنم و با دلهره برم سمت تاریکی...
میخواستم برم دنبالش که اخرین شمع هم خاموش شد و اینبار کل پذیرایی تو تاریکی فرو رفت..
فقط صدای نفس نفس زدن هامو توی تاریکی و سکوت خونه میشنیدم!
وحشت کرده بودم و میخواستم برم دنبال اون پیرزنه... میدونستم به خاطر گفتن قضیه به من، یه بلایی سرش میارن.
صدای جیر جیر در از جایی بلند شد!
فورا سرم چرخید به اون سمت..
صداهای عجیبی میومد...
صداهایی مثل دست و پا زدن یه نفر که دهنشو بستن!
با این تصور فورا به اون حرکت کردم...
صدا از یکی از اتاق ها میومد ولی به قدری تاریک بود که نمیتونستم جایی رو ببینم، پس دستمو جلوم گرفتم تا راهو پیدا کنم.
بالاخره به دری که صدا از پشتش میومد رسیدم.
سعی کردم درو باز کنم اما قفل بود.
نگران اون پیرزن بودم پس بدون اهمیت دادن به چیزی عقب رفتم و با کتف به در ضربه زدم..
باز نشد!
دوباره رفتم عقب و اینبار محکم تر ضربه زدم...
در با شدت باز شد که توی اتاق پرت شدم.
به خاطر نور ماه از پنجره، تا حدودی اتاق معلوم بود.
با دیدن پیرزن که خشک شده به یه نقطه از سقف خیره بود با عجله به سمتش رفتم...
پوست صورتش کبود بود و از اندازه چشم و حالت صورت میتونستم حدس بزنم شوک و فشار عصبی بهش دست داده...
فورا کنارش زانو زدم و چندبار با دست به صورتش ضربه زدم تا به خودش بیاد مدام صداش کردم اما فایده نداشت!
فقط به یه نقطه از سقف پشت سرم خیره بود و حتی نفس هم نمیکشید.
بازوهاشو گرفتم و تکونش دادم اما با صدای تق تق استخون از پشت سرم دست از حرکت کشیدم.
حضور چیزی رو پشت سرم حس میکردم و همین طور سایه اشو که روم افتاده بود...
[@tarswempir]࿐