#فکت 🧚🏽✨
توی بدن انسان وهمه گیاهان وحیوانات یه روانگردان خیلی قویی هست به اسمDMT
این روانگردان قوی موقع ای مرگ طبیعی انسان ازغده ای صنوبری ترشح میشه
برای همینم هست که طرف موقع مرگ تمام زندگیش عین فیلم جلوچشماش میاد !:-))))))
[@tarswempir]࿐
توی بدن انسان وهمه گیاهان وحیوانات یه روانگردان خیلی قویی هست به اسمDMT
این روانگردان قوی موقع ای مرگ طبیعی انسان ازغده ای صنوبری ترشح میشه
برای همینم هست که طرف موقع مرگ تمام زندگیش عین فیلم جلوچشماش میاد !:-))))))
[@tarswempir]࿐
#وقایع_واقعی_وحشتناک
کارگران یک قبرستون تو تایلند یچیزی عجیبی کنار یع جنازه پیداکردن بااینکه جناز یع شخصی توی قبر تجزیه شده بود پوستی که باهاش کنارش دفن شده بود تجزیه نشده بود سالم موند
اونامعتقدن بخاطر خالکوبی که روی اون پوست نذاشته تجزیه بشه اون خالکوبی مثل جادو یاطلسمه……
[@tarswempir]࿐
کارگران یک قبرستون تو تایلند یچیزی عجیبی کنار یع جنازه پیداکردن بااینکه جناز یع شخصی توی قبر تجزیه شده بود پوستی که باهاش کنارش دفن شده بود تجزیه نشده بود سالم موند
اونامعتقدن بخاطر خالکوبی که روی اون پوست نذاشته تجزیه بشه اون خالکوبی مثل جادو یاطلسمه……
[@tarswempir]࿐
#جادوگران 🧙♀📜
ایزوبل گودی
خودش بدون شکنجه اعتراف کرده ومحکوم واعدامم شده حالاکی بود گودی یک زن خانه دار جوان بود که در آلدرن ، هایلند ، اسکاتلند زندگی می کرد. اعترافات او در مورد فعالیت های خانواده اش ، از جمله توانایی فرضی آن ها در تبدیل شدن به حیوانات ، بینش زیادی در مورد فولکلور اروپایی پیرامون جادوگری در آن زمان ایجاد کرد. او همچنین ادعا کرد که توسط ملکه پری ها در خانه اش «زیر تپه ها» «سرگرم می شود».
بعضیام فکر میکردن که اعتراف گودی ممکنع نتیجه روان پریشی یا ترفندی برای گرفتن حکم ملایم تر باشد
[@tarswempir]࿐
ایزوبل گودی
خودش بدون شکنجه اعتراف کرده ومحکوم واعدامم شده حالاکی بود گودی یک زن خانه دار جوان بود که در آلدرن ، هایلند ، اسکاتلند زندگی می کرد. اعترافات او در مورد فعالیت های خانواده اش ، از جمله توانایی فرضی آن ها در تبدیل شدن به حیوانات ، بینش زیادی در مورد فولکلور اروپایی پیرامون جادوگری در آن زمان ایجاد کرد. او همچنین ادعا کرد که توسط ملکه پری ها در خانه اش «زیر تپه ها» «سرگرم می شود».
بعضیام فکر میکردن که اعتراف گودی ممکنع نتیجه روان پریشی یا ترفندی برای گرفتن حکم ملایم تر باشد
[@tarswempir]࿐
#فکت 🧚🏽✨
شاید هممون شخصیت تو یه کتابیم وقتی چیزی یاکاریو یاحرفیو یادمون میره نویسند اونو پاک یاویرایش کردهه…
[@tarswempir]࿐
شاید هممون شخصیت تو یه کتابیم وقتی چیزی یاکاریو یاحرفیو یادمون میره نویسند اونو پاک یاویرایش کردهه…
[@tarswempir]࿐
#وقایع_واقعی_وحشتناک
هراسی شیطانی
در نوامبر 2019، منبعی ناشناس از کشته شدن گوسفندی در جنگلی در همپشایر اطلاع داد. روی جسد گوسفند ها پنج نمودار، یک صلیب معکوس و شماره 666 نقاشی شده بود. این گوسفندان با ضربات چاقو کشته شده بودند.
هنگامی که پلیس این حادثه را آنالیز کرد، متوجه شد که یک صلیب معکوس و 666 نیز روی درب کلیسای سنت پیتر در برامشاو نقاشی شده است. این جنگل با جادوگری ارتباط تاریخی دارد، اما مردم محلی قبل از حادثه گوسفندان هرگز چنین چیزی را تجربه نکرده بودند.
[@tarswempir]࿐
هراسی شیطانی
در نوامبر 2019، منبعی ناشناس از کشته شدن گوسفندی در جنگلی در همپشایر اطلاع داد. روی جسد گوسفند ها پنج نمودار، یک صلیب معکوس و شماره 666 نقاشی شده بود. این گوسفندان با ضربات چاقو کشته شده بودند.
هنگامی که پلیس این حادثه را آنالیز کرد، متوجه شد که یک صلیب معکوس و 666 نیز روی درب کلیسای سنت پیتر در برامشاو نقاشی شده است. این جنگل با جادوگری ارتباط تاریخی دارد، اما مردم محلی قبل از حادثه گوسفندان هرگز چنین چیزی را تجربه نکرده بودند.
[@tarswempir]࿐
#وقایع_واقعی_وحشتناک
خونریزی دیوار
مینی وینستون 77 ساله ازحموم که اومد بیرون دیدش حوضچه از رنگ قرمز پر وجلوتر که رفت فهمیدخون وقتی اطراف دستشوییو دید دید خون از دیوارهاریخته واز کف حموم به راهرو میره فکرکرد شوهرش چیزیش شده صداش کرد شوهرش سالم بود
باپلیس تماس گرفتن پلیس همه جاراگشت ونتونست چیزی پیدا کنه که مربوط به خون ادم زخمی شده باشه
جالب اینجاست نتیجه ازمایش اون خونOبود ونه برای مینی بوده نه برای شوهرش
وتاالان معلوم نشده براکی بوده
[@tarswempir]࿐
خونریزی دیوار
مینی وینستون 77 ساله ازحموم که اومد بیرون دیدش حوضچه از رنگ قرمز پر وجلوتر که رفت فهمیدخون وقتی اطراف دستشوییو دید دید خون از دیوارهاریخته واز کف حموم به راهرو میره فکرکرد شوهرش چیزیش شده صداش کرد شوهرش سالم بود
باپلیس تماس گرفتن پلیس همه جاراگشت ونتونست چیزی پیدا کنه که مربوط به خون ادم زخمی شده باشه
جالب اینجاست نتیجه ازمایش اون خونOبود ونه برای مینی بوده نه برای شوهرش
وتاالان معلوم نشده براکی بوده
[@tarswempir]࿐
⛓️⃟🕷️scaryland
بروبچ اسکری لند... شوهاب ایز بَک💃🏻💃🏻💃🏻💃🏻💃🏻✨✨✨ بپاچین وسط🚶🏻♀️🚬 #ادمین
صحیح و به مناسبت بازگشت مجدد فردا پارت میزارم...
حس خوبیه، ناموصن هیچی چنل های خود آدم نمیشه!
#ادمین_شهاب
حس خوبیه، ناموصن هیچی چنل های خود آدم نمیشه!
#ادمین_شهاب
⛓️⃟🕷️scaryland
صحیح و به مناسبت بازگشت مجدد فردا پارت میزارم... حس خوبیه، ناموصن هیچی چنل های خود آدم نمیشه! #ادمین_شهاب
اگه بگم به جا سه تا، چهارتا پارت میزارم ولی بشرطی که شمام نظرات کم این چند وقت رو جبران کنین چی میگین؟
[@tarswempir]࿐
[@tarswempir]࿐
🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_397
• سامان •
اون شروع کرد به سمتم دویدن و صدای قدم های سنگینش توی کل راهرو پیچید.
توجام نشستم و چشمامو محکم بستم، دستامو روی گوشام گذاشتم تا صدای بلند دویدن رو نشنوم...
اما فایده نداشت چون لرزش زمین زیر پام منو به وحشت مینداخت..
میتونستم نزدیک شدنشو حس کنم اما یهو سکوت...
آرامش...
دستمو از روی گوشام برداشتم و مردد چشمامو باز کردم..
راهرو خالی بود و همه چیز مرتب... طوری که انگار نه انگار اتفاقی افتاده باشه!
آب دهنمو به سختی قورت دادم و روی پاهای لرزونم بلند شدم.
یه نگاه به اطراف انداختم اما هیچی نبود.
به سمت در پا تند کردم و داشتم از در نیمه باز رد میشدم که لحظه خروج پام به چیزی خورد.
با یه نیم نگاه کوتاه فهمیدم همون کیفه، پس بدون توقف فورا خم شدم و برش داشتم.
بعد بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم با دو از اون خونه زدم بیرون...
به محض خروج عقب گرد کردم و به خونه نگاهی انداختم...
میتونستم وهم و نیروی ترسناکی که اون خونه داشت رو احساس کنم!
برگشتم و با سرعت بیشتری از خونه دور شدم.
وقتی حس کردم به قدر کافی دور شدم ایستادم و خودمو روی زمین ولو کردم.
نفس عمیقی کشیدم و پشت سرمو چک کردم..
امن بود!
به کیف چنگ انداختم و بعد از باز کردن زیپش بطری آبی برداشتم و یک نفس نوشیدم.
یکم آرومتر شده بودم!
حالا ذهنم توانایی تحلیل اتفاقات رو داشت!
لعنت... اون خونه تسخیر شده بود!
از همون اول با اون جو سنگینی که احساس میکردم باید این موضوع رو میفهمیدم!
اون پسر بچه... با یادآوریش احساس ترس کردم...
قسمت ترسناک ترش تنها بودن توی یه همچین جایی بود!
نمیخواستم تنها باشم اما گیر افتاده بودم!
مدام با خودم تکرار میکردم که سامان دست بردار تو یه مردی!
مثل بچه ها رفتار نکن... اما آخه کدوم مردی توی یه روستای بی سکنه و خارج از آبادی کنار یه خونه جن زده وحشت نمیکرد؟؟
دروغ چرا؟ میترسیدم.. حسابی ته دلم خالی بود!
اما بازم تلاش کردم یه جوری خودمو جمع و جور کنم... ازپسش برمیومدم مگه نه؟!
با صدای برخورد چندتا ظرف که از سمت راستم میومد نگاهم چرخید به اون سمت..
زیرلب زمزمه کردم:
- باید برییای سامان! باید!
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
• راوی •
انتهای خیابون، جایی بود که جاده به سراشیبی میرفت...
و اگه مسیرو ادامه میدادی قسمتی شبیه به زیر زمین، تابلویی با چراغ های قرمز عنوان The “Full of Itself” Bar رو به نمایش گذاشته بود.
تعداد افراد خیلی کمی اون اطراف بودن و این نشون میداد که اون بار چقدر خاصه.
تو همین حین یه ماشین جلوی بار ایستاد و پویا توسط ارسلان شوت شد بیرون.
ارسلان: بدون سامان برنمیگردی!
[@tarswempir]࿐
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_397
• سامان •
اون شروع کرد به سمتم دویدن و صدای قدم های سنگینش توی کل راهرو پیچید.
توجام نشستم و چشمامو محکم بستم، دستامو روی گوشام گذاشتم تا صدای بلند دویدن رو نشنوم...
اما فایده نداشت چون لرزش زمین زیر پام منو به وحشت مینداخت..
میتونستم نزدیک شدنشو حس کنم اما یهو سکوت...
آرامش...
دستمو از روی گوشام برداشتم و مردد چشمامو باز کردم..
راهرو خالی بود و همه چیز مرتب... طوری که انگار نه انگار اتفاقی افتاده باشه!
آب دهنمو به سختی قورت دادم و روی پاهای لرزونم بلند شدم.
یه نگاه به اطراف انداختم اما هیچی نبود.
به سمت در پا تند کردم و داشتم از در نیمه باز رد میشدم که لحظه خروج پام به چیزی خورد.
با یه نیم نگاه کوتاه فهمیدم همون کیفه، پس بدون توقف فورا خم شدم و برش داشتم.
بعد بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم با دو از اون خونه زدم بیرون...
به محض خروج عقب گرد کردم و به خونه نگاهی انداختم...
میتونستم وهم و نیروی ترسناکی که اون خونه داشت رو احساس کنم!
برگشتم و با سرعت بیشتری از خونه دور شدم.
وقتی حس کردم به قدر کافی دور شدم ایستادم و خودمو روی زمین ولو کردم.
نفس عمیقی کشیدم و پشت سرمو چک کردم..
امن بود!
به کیف چنگ انداختم و بعد از باز کردن زیپش بطری آبی برداشتم و یک نفس نوشیدم.
یکم آرومتر شده بودم!
حالا ذهنم توانایی تحلیل اتفاقات رو داشت!
لعنت... اون خونه تسخیر شده بود!
از همون اول با اون جو سنگینی که احساس میکردم باید این موضوع رو میفهمیدم!
اون پسر بچه... با یادآوریش احساس ترس کردم...
قسمت ترسناک ترش تنها بودن توی یه همچین جایی بود!
نمیخواستم تنها باشم اما گیر افتاده بودم!
مدام با خودم تکرار میکردم که سامان دست بردار تو یه مردی!
مثل بچه ها رفتار نکن... اما آخه کدوم مردی توی یه روستای بی سکنه و خارج از آبادی کنار یه خونه جن زده وحشت نمیکرد؟؟
دروغ چرا؟ میترسیدم.. حسابی ته دلم خالی بود!
اما بازم تلاش کردم یه جوری خودمو جمع و جور کنم... ازپسش برمیومدم مگه نه؟!
با صدای برخورد چندتا ظرف که از سمت راستم میومد نگاهم چرخید به اون سمت..
زیرلب زمزمه کردم:
- باید برییای سامان! باید!
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
• راوی •
انتهای خیابون، جایی بود که جاده به سراشیبی میرفت...
و اگه مسیرو ادامه میدادی قسمتی شبیه به زیر زمین، تابلویی با چراغ های قرمز عنوان The “Full of Itself” Bar رو به نمایش گذاشته بود.
تعداد افراد خیلی کمی اون اطراف بودن و این نشون میداد که اون بار چقدر خاصه.
تو همین حین یه ماشین جلوی بار ایستاد و پویا توسط ارسلان شوت شد بیرون.
ارسلان: بدون سامان برنمیگردی!
[@tarswempir]࿐
🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_398
*راوی*
پویا: وایسا نرو! حداقل یه چیز بده اونجا کسی جلو اومد بزنم سرویسش کنم!
ارسلان پوفی کرد و شروع کرد جیباشو گشتن... تهش از جیب سمت راستش یه چاقوی جیبی درآورد و پرت کرد سمت پویا.
پویا تو هوا گرفتش و با دیدن طرح خفن چاقو خرکیف شد.
اما تو همین حین ارسلان گاز ماشین رو گرفت و رفت.
پویا چاقو به دست به رفتن ارسلان نگاه کرد و بعد با چشمای ریز شده زیرلب گفت:
- بالاخره که سامانا جونم میاد! اگه نگفتم قاشق داغ کنه بزاره پشت دستت پوپو نیستم!
سری به عنوان تایید برای حرفش تکون داد و با حق به جانبی تمام چاقو رو فرو کرد تو جیبش.
لباسشو درست کرد و رفت به سمت بار... تو فکر این بود به محض رسیدن به اونجا هرچی نوشیدنی هست یه نفس سر بکشه.
ازبس تو خونه از ارسلان کتک خورده بود و تو ماشین التماس کرد تا از خر شیطون بیاد پایین گلوش خشک شده بود.
نمیدونست چرا پارسا از بین این همه ادم گیر داده بود بهش، البته اهمیتی هم نمیداد.
اون فقط به فکر تلافی کردن بود، نمیدونست اونجا چیا برای خوردن سرو میکنن و یا چه خوراکی هایی دارن.
اصلا تو کل زندگیش پاش به بار و کلوب باز نشده بود به جز یه بار، که اونم یواشکی پریده بود پشت صندوق ماشین سامان!
البته اینم در نظر بگیرین که اونجا گی بار از آب دراومد و ازبس توسط مردای مختلف مشروب مهمون شده بود وقت نکرد به خوراکی هاش دقت کنه..
اصلا خوراکی دارن؟
شونه ای بالا انداخت و زیرلب گفت: به هرحال هرچی داشتن پارسا رو مادر خرج میکنم، وقتی خربزه خورده باید پای لرزش بشینه!
به همین خیال داشت از در بار رد میشد که یهو یه دست غول آسا جلوش قرار گرفت... با دنبال کردن دست، تونست خود غول هم ببینه!
یه مرد هیکلی با لباس مشکی که تتو روی گردنش خیلی به چشم میومد.
پویا: جانم داداش؟!
مرد با صدای کلفت و جدیت تمام گفت: کارت عضویت!
خب مشخص شد بانسر اونجا بود!
پویا: کارت عضویت دیگه چه کثافتیه؟! ندارم!
بعد خواست رد بشه که نگهبان ورودی دوباره جلوش سد معبر کرد.
بانسر: بدون کارت عضویت اجازه ورود نداری!
پویا زد به جاده سلیطه بازی: یعنی چی اجازه ورود نداری! من مهمان ویژه پارسا استارم!دوست رئیس بارتون! اون اینجا واسه خودش شرخریه! نزار بیارمش دامن گیرت کنم! به من میگن پوپو بلا! بلا ميندازم به جونتون! باور کن میرم میارمش!
بانسر عصبانی گفت: پارسا استار دیگه کدوم خریه؟! بیا برو رد کارت جغله!
پویا: به کی میگی جغله؟! من تورو ریدم این شدی بدبخت! بعد واسه خودم فاز میای؟!
بانسر در کثری از ثانیه قرمز شد: چیییی گفتییی؟!
پویا رو پنجه پاش ایستاد و سینه داد جلو:
- همون که شنفتییی! بعله! هرکی جفتک بزنه جفت پا میبینه!
بانسر عصبی به سمت پویا هجوم آورد که پویا از زیر دستش در رفت.
بانسر: زنده ات نمیذارم!!
پویا: گوه میخورییییی! وایسا الان پارسا رو میارم! پارسااااا!
همزمان که بانسر دوباره به سمت پویا حمله کرد پویا هم از لای در پرید داخل بار تا خودشو به پارسا برسونه...
[@tarswempir]࿐
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_398
*راوی*
پویا: وایسا نرو! حداقل یه چیز بده اونجا کسی جلو اومد بزنم سرویسش کنم!
ارسلان پوفی کرد و شروع کرد جیباشو گشتن... تهش از جیب سمت راستش یه چاقوی جیبی درآورد و پرت کرد سمت پویا.
پویا تو هوا گرفتش و با دیدن طرح خفن چاقو خرکیف شد.
اما تو همین حین ارسلان گاز ماشین رو گرفت و رفت.
پویا چاقو به دست به رفتن ارسلان نگاه کرد و بعد با چشمای ریز شده زیرلب گفت:
- بالاخره که سامانا جونم میاد! اگه نگفتم قاشق داغ کنه بزاره پشت دستت پوپو نیستم!
سری به عنوان تایید برای حرفش تکون داد و با حق به جانبی تمام چاقو رو فرو کرد تو جیبش.
لباسشو درست کرد و رفت به سمت بار... تو فکر این بود به محض رسیدن به اونجا هرچی نوشیدنی هست یه نفس سر بکشه.
ازبس تو خونه از ارسلان کتک خورده بود و تو ماشین التماس کرد تا از خر شیطون بیاد پایین گلوش خشک شده بود.
نمیدونست چرا پارسا از بین این همه ادم گیر داده بود بهش، البته اهمیتی هم نمیداد.
اون فقط به فکر تلافی کردن بود، نمیدونست اونجا چیا برای خوردن سرو میکنن و یا چه خوراکی هایی دارن.
اصلا تو کل زندگیش پاش به بار و کلوب باز نشده بود به جز یه بار، که اونم یواشکی پریده بود پشت صندوق ماشین سامان!
البته اینم در نظر بگیرین که اونجا گی بار از آب دراومد و ازبس توسط مردای مختلف مشروب مهمون شده بود وقت نکرد به خوراکی هاش دقت کنه..
اصلا خوراکی دارن؟
شونه ای بالا انداخت و زیرلب گفت: به هرحال هرچی داشتن پارسا رو مادر خرج میکنم، وقتی خربزه خورده باید پای لرزش بشینه!
به همین خیال داشت از در بار رد میشد که یهو یه دست غول آسا جلوش قرار گرفت... با دنبال کردن دست، تونست خود غول هم ببینه!
یه مرد هیکلی با لباس مشکی که تتو روی گردنش خیلی به چشم میومد.
پویا: جانم داداش؟!
مرد با صدای کلفت و جدیت تمام گفت: کارت عضویت!
خب مشخص شد بانسر اونجا بود!
پویا: کارت عضویت دیگه چه کثافتیه؟! ندارم!
بعد خواست رد بشه که نگهبان ورودی دوباره جلوش سد معبر کرد.
بانسر: بدون کارت عضویت اجازه ورود نداری!
پویا زد به جاده سلیطه بازی: یعنی چی اجازه ورود نداری! من مهمان ویژه پارسا استارم!دوست رئیس بارتون! اون اینجا واسه خودش شرخریه! نزار بیارمش دامن گیرت کنم! به من میگن پوپو بلا! بلا ميندازم به جونتون! باور کن میرم میارمش!
بانسر عصبانی گفت: پارسا استار دیگه کدوم خریه؟! بیا برو رد کارت جغله!
پویا: به کی میگی جغله؟! من تورو ریدم این شدی بدبخت! بعد واسه خودم فاز میای؟!
بانسر در کثری از ثانیه قرمز شد: چیییی گفتییی؟!
پویا رو پنجه پاش ایستاد و سینه داد جلو:
- همون که شنفتییی! بعله! هرکی جفتک بزنه جفت پا میبینه!
بانسر عصبی به سمت پویا هجوم آورد که پویا از زیر دستش در رفت.
بانسر: زنده ات نمیذارم!!
پویا: گوه میخورییییی! وایسا الان پارسا رو میارم! پارسااااا!
همزمان که بانسر دوباره به سمت پویا حمله کرد پویا هم از لای در پرید داخل بار تا خودشو به پارسا برسونه...
[@tarswempir]࿐