🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_395
نفسمو به سختی منظم کردم و دستی به صورتم کشیدم.
آروم دوباره نشستم سرجام...
میدونستم دیوونگیه اما بلند شدم و به سمت اتاق رفتم.
درو باز کردم و یه نگاه به اتاق خالی انداختم...
چراغ یا لامپی روشن نبود و اتاق تا نصفه توی تاریکی فرو رفته بود... همین دیدم رو سخت میکرد.
آروم وارد اتاق شدم..
( این همون صحنه ترسناک و دلهره آور توی فیلم هاس که شخصیت اصلی عین گاو میره سمت جن من...)
نگاهی به اطراف انداختم تا کیف و اون شخصی که کیف رو برداشت پیدا کنم...
اما وقتی کسی رو ندیدم شکم به یقین تبدیل شد!
این کار انسان نیست!
این به همون چیزی که ازش وحشت داشتم مربوط بود.
پس با قدم های بلند برگشتم عقب و رفتم سمت در اتاق...
در اتاق داشت آروم آروم بسته میشد که با دو خودمو بهش رسوندم و قبل بسته شدنش از لای در خودمو پرت کردم بیرون..
به محض خروج در با شدت پشت سرم بسته شد.
این نشون میداد اونا متوجه شدن که من فهمیدم قضیه چیه!
پس موندن مساوی بود با مرگم.
بدون توجه به اطراف به سمت راهرو رفتم که یهو سرجام متوقف شدم...
همون پسر بچه وسط راهرو رو به من ایستاده بود...
با همون نگاه تاریک!
میدونستم انسان نیست...
پس آروم یه قدم به عقب برداشتم که یهو دهنش باز شد و صدای زنگ گوشیم تو فضا پیچید....
وحشت زده به اون پسر بچه که داشت صدای زنگ گوشیمو تقلید میکرد نگاه کردم...
خون توی رگام یخ بست و پاهام سست شد.
قدرت تحلیل وضعیت رو نداشتم که شروع کرد به سمتم دویدن...
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
• رایان •
با پیاده شدن از ماشین و دیدن نمای خونه آه ارومی کشیدم..
واقعا نبود سامان تو اون خونه برام سخت بود...
کاش انقد بی خبر نمیذاشت و نمیرفت!
با هم از پله ها بالا رفتیم که ارسلان با تنه زدن به امیر بی حوصله تر از همیشه وارد خونه شد.
امیر خواست چیزی بگه که آروم دستمو گذاشتم رو شونه اش و گفتم:
- اون فعلا عصبانیه! ایراد نداره.
امیر آروم سر تکون داد که پشت سر ارسلان وارد خونه شدیم.
بقیه با دیدن اینکه ارسلان جوابی بهشون نداده و رفته تو آشپزخونه اومدن سمت ما و سینا پرسید:
- چیشد؟؟
امیر: هنوز هیچ خبری ازش نیست!
بابک: خوب الان باید چیکار کنیم؟
ارسلان لیوان آب رو یه نفس سر کشید، همونطور که لیوان رو روی میز میکوبید گفت:
- صبر میکنیم تا یه خبری ازش بشه!
+ تکنیک مفیدیه! مطمئنا یه خبری ازش میشه... البته خبر مرگش!
با شنیدن صدای آشنایی متعجب برگشتم به عقب.
با دیدن پارسا که خیلی خونسرد روی مبل ولو بود تعجبم بیشتر هم شد.
من: تو اینجا چیکار میکنی؟
بابک: چطوری اومدی داخل؟
سینا: اصلا چرا دوباره برگشتی؟
برگشتم سمت سینا و پرسيدم: دوباره؟؟!
پارسا نذاشت سینا جوابمو بده و رو به ارسلان گفت:
- بازم به کمکم نیاز داری همکار!
ارسلان از لای دندوناش غرید:
- چی میخوای؟
پارسا: بهتره بگیم تو چی میخوای! بهت قول میدم اگه با همین روند پیش بری نمیتونی سامان رو پیدا کنی.. اما من میدونم کجاست! پس بیا جمله اتو تصحیح کنیم... چی میخوای همکار؟! میخوای سامان رو پیدا کنی؟!
ارسلان با اخم پرسید: اون کجاست؟! این موضوع زیر سر تو که نیست هست؟!
[@tarswempir]࿐
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_395
نفسمو به سختی منظم کردم و دستی به صورتم کشیدم.
آروم دوباره نشستم سرجام...
میدونستم دیوونگیه اما بلند شدم و به سمت اتاق رفتم.
درو باز کردم و یه نگاه به اتاق خالی انداختم...
چراغ یا لامپی روشن نبود و اتاق تا نصفه توی تاریکی فرو رفته بود... همین دیدم رو سخت میکرد.
آروم وارد اتاق شدم..
( این همون صحنه ترسناک و دلهره آور توی فیلم هاس که شخصیت اصلی عین گاو میره سمت جن من...)
نگاهی به اطراف انداختم تا کیف و اون شخصی که کیف رو برداشت پیدا کنم...
اما وقتی کسی رو ندیدم شکم به یقین تبدیل شد!
این کار انسان نیست!
این به همون چیزی که ازش وحشت داشتم مربوط بود.
پس با قدم های بلند برگشتم عقب و رفتم سمت در اتاق...
در اتاق داشت آروم آروم بسته میشد که با دو خودمو بهش رسوندم و قبل بسته شدنش از لای در خودمو پرت کردم بیرون..
به محض خروج در با شدت پشت سرم بسته شد.
این نشون میداد اونا متوجه شدن که من فهمیدم قضیه چیه!
پس موندن مساوی بود با مرگم.
بدون توجه به اطراف به سمت راهرو رفتم که یهو سرجام متوقف شدم...
همون پسر بچه وسط راهرو رو به من ایستاده بود...
با همون نگاه تاریک!
میدونستم انسان نیست...
پس آروم یه قدم به عقب برداشتم که یهو دهنش باز شد و صدای زنگ گوشیم تو فضا پیچید....
وحشت زده به اون پسر بچه که داشت صدای زنگ گوشیمو تقلید میکرد نگاه کردم...
خون توی رگام یخ بست و پاهام سست شد.
قدرت تحلیل وضعیت رو نداشتم که شروع کرد به سمتم دویدن...
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
• رایان •
با پیاده شدن از ماشین و دیدن نمای خونه آه ارومی کشیدم..
واقعا نبود سامان تو اون خونه برام سخت بود...
کاش انقد بی خبر نمیذاشت و نمیرفت!
با هم از پله ها بالا رفتیم که ارسلان با تنه زدن به امیر بی حوصله تر از همیشه وارد خونه شد.
امیر خواست چیزی بگه که آروم دستمو گذاشتم رو شونه اش و گفتم:
- اون فعلا عصبانیه! ایراد نداره.
امیر آروم سر تکون داد که پشت سر ارسلان وارد خونه شدیم.
بقیه با دیدن اینکه ارسلان جوابی بهشون نداده و رفته تو آشپزخونه اومدن سمت ما و سینا پرسید:
- چیشد؟؟
امیر: هنوز هیچ خبری ازش نیست!
بابک: خوب الان باید چیکار کنیم؟
ارسلان لیوان آب رو یه نفس سر کشید، همونطور که لیوان رو روی میز میکوبید گفت:
- صبر میکنیم تا یه خبری ازش بشه!
+ تکنیک مفیدیه! مطمئنا یه خبری ازش میشه... البته خبر مرگش!
با شنیدن صدای آشنایی متعجب برگشتم به عقب.
با دیدن پارسا که خیلی خونسرد روی مبل ولو بود تعجبم بیشتر هم شد.
من: تو اینجا چیکار میکنی؟
بابک: چطوری اومدی داخل؟
سینا: اصلا چرا دوباره برگشتی؟
برگشتم سمت سینا و پرسيدم: دوباره؟؟!
پارسا نذاشت سینا جوابمو بده و رو به ارسلان گفت:
- بازم به کمکم نیاز داری همکار!
ارسلان از لای دندوناش غرید:
- چی میخوای؟
پارسا: بهتره بگیم تو چی میخوای! بهت قول میدم اگه با همین روند پیش بری نمیتونی سامان رو پیدا کنی.. اما من میدونم کجاست! پس بیا جمله اتو تصحیح کنیم... چی میخوای همکار؟! میخوای سامان رو پیدا کنی؟!
ارسلان با اخم پرسید: اون کجاست؟! این موضوع زیر سر تو که نیست هست؟!
[@tarswempir]࿐
🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_396
پارسا از روی مبل بلند شد و یه نیم نگاه به پویا انداخت... البته انقد سریع و کوتاه که شک داشتم اصلا نگاهش کرده باشه.
بعد به سمت ارسلان رفت و با لحن قبلی گفت:
- بیخیال! اون توی شرایط خوبی نیست و تو دنبال قاتل بروسلی میگردی؟ فکر میکردم عاقل تر از این حرفا باشی همکار! الان باید باهام را بیای تا زودتر از اون شرایطش بکشمش بیرون!
ارسلان: منظورت چیه؟ مگه شرایطش...
پارسا پرید وسط حرفش و گفت: میخوای بدونی کجاست یا نه؟
ارسلان سکوت کرد که با نگرانی نگاهش کردم.
بعد چند ثانیه بالاخره زبون باز کرد:
- در مقابلش چی میخوای؟!
پارسا خندید و گفت: حالا خودت شدی جناب ستوان! خوبه که همه چیزو دو دوتا چهارتا میکنی!
یه نگاه تیز به ارسلان انداخت بعد با سر به پویا اشاره زد و گفت:
- اون پسرو میخوام! باید همراهم بیاد!
پویا: هِنننن؟؟؟
ارسلان: یعنی قراره تنها بری دنبال سامان؟! فقط تو و پویا؟! چه تضمینی هست که دروغ نگی و بازی درنیاری؟!
پویا: بابا ترمز دستی رو بکش! یعنی چیو پویا رو میخوام؟!
اما اون دوتا بیتوجه به بال بال زدنای پویا به مکالمه اشون ادامه دادن.
پارسا: تا حالا نفهمیدی پارسا استار سرش بره قولش نمیره؟! مگه سر قضیه قبلی بهت نارو زدم؟! بیخیال... باید بدونی من پای حرفم هستم، پس پویا رو بده سامان رو بگیر!
پویا: چی چیو پویا رو بده سامانو بگیر! تو مبادلات کالا به کالا، گوجه خیار انقد راحت داد و ستد نمیشن که منو دارین حراج میزنین!
ارسلان: قبوله! فکر میکردم یه چیز با ارزش تر بخوای(با سر به پویا اشاره زد) این به چه دردت میخوره؟!
پویا حق به جانب گفت: این به گونی سیب زمینی و پیاز میگن حاجی! من اسمم پویاعه.. پویااا! تازهشم میدونی با دو تا کلیهی سالم و کبد نیمه چربم چقد میاَرزم؟
پارسا: اونش به خودم مربوطه! تا چهار روز آینده سامان اینجاست!
پویا: چرا واسه خودتون میبرید و میدوزین؟! خیاطی ننه اتون که نیست! عاقا من قبول نمیکنم همراه این عمروعاص برم!
ارسلان: چهار روز زیاده! کمتر..
پویا: اصلا منو میبینین؟! صدام میاد؟ الو!
پارسا: چقد چونه میزنی تو آخه..خروج و ورودش برام نمیارزه اما جهنم و ضرر... سه روز!
پویا: میشه شما دو تا اسکول فَک، منو به چپ و راستتون پاس ندین؟! یکی منو دریابهههه!
ارسلان: پویا انقد پارازیت ننداز! قبوله! سه روز و تموم اگه دیرتر بشه عواقبش پای خودته!
پویا: چی چیو پویا پارازیت ننداز؟ من خود آنتنم! اصلا قضیه سر منه و داری منو میدی به پارسا بزاره تو جیبش ببره خونه! عاقا من نمیخوام!
و ما چهارنفر تمام مدت به مکالمه انفجاری اونا نگاه میکردیم.
پارسا یقه لباسش رو درست کرد و دستشو گرفت سمت ارسلان:
- پس یه بار دیگه به توافق رسیدیم همکار! تا سه روز آینده!
پویا: همینجور خشک و مفتکی؟! نه چک زدش نه چونه پوپو رو برده به خونه؟ ای تف به غیرتت ارسلان!
ارسلان باهاش دست داد ولی هیچی از لحن تهدید آمیزش کم نشد:
- تا سه روز آینده استار!
پارسا نیشخندی زد و عقب گرد کرد به سمت پویا.
یه کارت از جیبش درآورد و توی دست پویا گذاشت:
- این بار رفیقمه! یک ساعت دیگه بیا به این آدرس!
پویا: بشین تا بیام!
پارسا بدون اینکه لبخندش کمرنگ بشه چشمکی زد و گفت: تو بار میبینمت!
پویا: هر وقت پشت گوشتو دیدی منو تو اون بار دیدی!
پارسا خنده تمسخرآمیزی کرد و گفت: مطمئنا همین طوره!
بعد چرخید و جلوی چشمای متعجب ما چهارنفر رفت سمت در خونه.
به محض خروجش چهارتایی چرخیدیم سمت ارسلان و پویا...
پویا انگشت اشاره اشو گرفت جلوی ارسلان و گفت: من همراه این گوزو نمیرم! این انسان متعادلی نیست، الانم که میخواد منه ببره بار مثل خودش نامتعادل کنه... از همین الان تو خطر انقراضم.
بابک پرید وسط: نه داداش. مگه یوزپلنگی؟ تو یه انسانی اونم از رگ ایرانیش. باور کن اگه کل عالم و آدمم منقرض بشن ایرانی جماعت منقرض نمیشه.
پویا با مظلومیت ساختگی گفت: ینی من انقد پشهم که یک نفر ککش نگزید؟
سینا: نه قضیه اینه که اگه تو با پارسا بری باز ما میدونیم کنار پارسایی ولی الان حتی نمیدونیم داداش سامان کجای این کرهی خاکیه.
پویا دیگه داشت رد میداد پاهاشو محکم به زمین کوبید و گفت: من نمیرمممم!
ارسلان نگاه معنیداری بهش انداخت و همونطور که قلنج دستشو میشکست گفت: نه! تو میری!
[@tarswempir]࿐
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_396
پارسا از روی مبل بلند شد و یه نیم نگاه به پویا انداخت... البته انقد سریع و کوتاه که شک داشتم اصلا نگاهش کرده باشه.
بعد به سمت ارسلان رفت و با لحن قبلی گفت:
- بیخیال! اون توی شرایط خوبی نیست و تو دنبال قاتل بروسلی میگردی؟ فکر میکردم عاقل تر از این حرفا باشی همکار! الان باید باهام را بیای تا زودتر از اون شرایطش بکشمش بیرون!
ارسلان: منظورت چیه؟ مگه شرایطش...
پارسا پرید وسط حرفش و گفت: میخوای بدونی کجاست یا نه؟
ارسلان سکوت کرد که با نگرانی نگاهش کردم.
بعد چند ثانیه بالاخره زبون باز کرد:
- در مقابلش چی میخوای؟!
پارسا خندید و گفت: حالا خودت شدی جناب ستوان! خوبه که همه چیزو دو دوتا چهارتا میکنی!
یه نگاه تیز به ارسلان انداخت بعد با سر به پویا اشاره زد و گفت:
- اون پسرو میخوام! باید همراهم بیاد!
پویا: هِنننن؟؟؟
ارسلان: یعنی قراره تنها بری دنبال سامان؟! فقط تو و پویا؟! چه تضمینی هست که دروغ نگی و بازی درنیاری؟!
پویا: بابا ترمز دستی رو بکش! یعنی چیو پویا رو میخوام؟!
اما اون دوتا بیتوجه به بال بال زدنای پویا به مکالمه اشون ادامه دادن.
پارسا: تا حالا نفهمیدی پارسا استار سرش بره قولش نمیره؟! مگه سر قضیه قبلی بهت نارو زدم؟! بیخیال... باید بدونی من پای حرفم هستم، پس پویا رو بده سامان رو بگیر!
پویا: چی چیو پویا رو بده سامانو بگیر! تو مبادلات کالا به کالا، گوجه خیار انقد راحت داد و ستد نمیشن که منو دارین حراج میزنین!
ارسلان: قبوله! فکر میکردم یه چیز با ارزش تر بخوای(با سر به پویا اشاره زد) این به چه دردت میخوره؟!
پویا حق به جانب گفت: این به گونی سیب زمینی و پیاز میگن حاجی! من اسمم پویاعه.. پویااا! تازهشم میدونی با دو تا کلیهی سالم و کبد نیمه چربم چقد میاَرزم؟
پارسا: اونش به خودم مربوطه! تا چهار روز آینده سامان اینجاست!
پویا: چرا واسه خودتون میبرید و میدوزین؟! خیاطی ننه اتون که نیست! عاقا من قبول نمیکنم همراه این عمروعاص برم!
ارسلان: چهار روز زیاده! کمتر..
پویا: اصلا منو میبینین؟! صدام میاد؟ الو!
پارسا: چقد چونه میزنی تو آخه..خروج و ورودش برام نمیارزه اما جهنم و ضرر... سه روز!
پویا: میشه شما دو تا اسکول فَک، منو به چپ و راستتون پاس ندین؟! یکی منو دریابهههه!
ارسلان: پویا انقد پارازیت ننداز! قبوله! سه روز و تموم اگه دیرتر بشه عواقبش پای خودته!
پویا: چی چیو پویا پارازیت ننداز؟ من خود آنتنم! اصلا قضیه سر منه و داری منو میدی به پارسا بزاره تو جیبش ببره خونه! عاقا من نمیخوام!
و ما چهارنفر تمام مدت به مکالمه انفجاری اونا نگاه میکردیم.
پارسا یقه لباسش رو درست کرد و دستشو گرفت سمت ارسلان:
- پس یه بار دیگه به توافق رسیدیم همکار! تا سه روز آینده!
پویا: همینجور خشک و مفتکی؟! نه چک زدش نه چونه پوپو رو برده به خونه؟ ای تف به غیرتت ارسلان!
ارسلان باهاش دست داد ولی هیچی از لحن تهدید آمیزش کم نشد:
- تا سه روز آینده استار!
پارسا نیشخندی زد و عقب گرد کرد به سمت پویا.
یه کارت از جیبش درآورد و توی دست پویا گذاشت:
- این بار رفیقمه! یک ساعت دیگه بیا به این آدرس!
پویا: بشین تا بیام!
پارسا بدون اینکه لبخندش کمرنگ بشه چشمکی زد و گفت: تو بار میبینمت!
پویا: هر وقت پشت گوشتو دیدی منو تو اون بار دیدی!
پارسا خنده تمسخرآمیزی کرد و گفت: مطمئنا همین طوره!
بعد چرخید و جلوی چشمای متعجب ما چهارنفر رفت سمت در خونه.
به محض خروجش چهارتایی چرخیدیم سمت ارسلان و پویا...
پویا انگشت اشاره اشو گرفت جلوی ارسلان و گفت: من همراه این گوزو نمیرم! این انسان متعادلی نیست، الانم که میخواد منه ببره بار مثل خودش نامتعادل کنه... از همین الان تو خطر انقراضم.
بابک پرید وسط: نه داداش. مگه یوزپلنگی؟ تو یه انسانی اونم از رگ ایرانیش. باور کن اگه کل عالم و آدمم منقرض بشن ایرانی جماعت منقرض نمیشه.
پویا با مظلومیت ساختگی گفت: ینی من انقد پشهم که یک نفر ککش نگزید؟
سینا: نه قضیه اینه که اگه تو با پارسا بری باز ما میدونیم کنار پارسایی ولی الان حتی نمیدونیم داداش سامان کجای این کرهی خاکیه.
پویا دیگه داشت رد میداد پاهاشو محکم به زمین کوبید و گفت: من نمیرمممم!
ارسلان نگاه معنیداری بهش انداخت و همونطور که قلنج دستشو میشکست گفت: نه! تو میری!
[@tarswempir]࿐
با تاخیر یلداتون موبارک 🌙✨
و همچنین با تاخیر پارتای هدیهی یلدا تقدیم بهتون☁️🫧
و همچنین با تاخیر پارتای هدیهی یلدا تقدیم بهتون☁️🫧
#بیماری_عجیب
سندروم گرگینه
بیماریش ناشی از یک ژن جهش یافتست
همه ای بدن مودرمیارهه دست هاوصورت ها ازجمله کف پا!
حتی اگه یکی از پدرومادر ژنشو داشته باشه ممکن بچه بگیره.
میشه موهارو بالیزر برداشت ولی کسایی که دچار این بیماری میشن اکثرا نمیخان مو رو بردارن.
[@tarswempir]࿐
سندروم گرگینه
بیماریش ناشی از یک ژن جهش یافتست
همه ای بدن مودرمیارهه دست هاوصورت ها ازجمله کف پا!
حتی اگه یکی از پدرومادر ژنشو داشته باشه ممکن بچه بگیره.
میشه موهارو بالیزر برداشت ولی کسایی که دچار این بیماری میشن اکثرا نمیخان مو رو بردارن.
[@tarswempir]࿐
#فکت 🧚🏽✨
اگه برین فضا قبل از اینکه از کمبود اکسیژن بمیرین از فشار هوا شبیه بادکنک می ترکین:)
[@tarswempir]࿐
اگه برین فضا قبل از اینکه از کمبود اکسیژن بمیرین از فشار هوا شبیه بادکنک می ترکین:)
[@tarswempir]࿐
#بیماری_عجیب
لیکانتروپی بالینی
این یک سندروم روانشناسی طرف توهم میزنه داره تبدیل به یع حیوونی میشه.
مثلا فک میکنه گرگینست یا یک موجود اساطیریع.
کلا سعی میکنه مثل حیوونا رفتارکنه صدای اونارو دربیارهه مثل اوناغذا بخوره.
[@tarswempir]࿐
لیکانتروپی بالینی
این یک سندروم روانشناسی طرف توهم میزنه داره تبدیل به یع حیوونی میشه.
مثلا فک میکنه گرگینست یا یک موجود اساطیریع.
کلا سعی میکنه مثل حیوونا رفتارکنه صدای اونارو دربیارهه مثل اوناغذا بخوره.
[@tarswempir]࿐
#فکت 🧚🏽✨
توی بدن انسان وهمه گیاهان وحیوانات یه روانگردان خیلی قویی هست به اسمDMT
این روانگردان قوی موقع ای مرگ طبیعی انسان ازغده ای صنوبری ترشح میشه
برای همینم هست که طرف موقع مرگ تمام زندگیش عین فیلم جلوچشماش میاد !:-))))))
[@tarswempir]࿐
توی بدن انسان وهمه گیاهان وحیوانات یه روانگردان خیلی قویی هست به اسمDMT
این روانگردان قوی موقع ای مرگ طبیعی انسان ازغده ای صنوبری ترشح میشه
برای همینم هست که طرف موقع مرگ تمام زندگیش عین فیلم جلوچشماش میاد !:-))))))
[@tarswempir]࿐
#وقایع_واقعی_وحشتناک
کارگران یک قبرستون تو تایلند یچیزی عجیبی کنار یع جنازه پیداکردن بااینکه جناز یع شخصی توی قبر تجزیه شده بود پوستی که باهاش کنارش دفن شده بود تجزیه نشده بود سالم موند
اونامعتقدن بخاطر خالکوبی که روی اون پوست نذاشته تجزیه بشه اون خالکوبی مثل جادو یاطلسمه……
[@tarswempir]࿐
کارگران یک قبرستون تو تایلند یچیزی عجیبی کنار یع جنازه پیداکردن بااینکه جناز یع شخصی توی قبر تجزیه شده بود پوستی که باهاش کنارش دفن شده بود تجزیه نشده بود سالم موند
اونامعتقدن بخاطر خالکوبی که روی اون پوست نذاشته تجزیه بشه اون خالکوبی مثل جادو یاطلسمه……
[@tarswempir]࿐
#جادوگران 🧙♀📜
ایزوبل گودی
خودش بدون شکنجه اعتراف کرده ومحکوم واعدامم شده حالاکی بود گودی یک زن خانه دار جوان بود که در آلدرن ، هایلند ، اسکاتلند زندگی می کرد. اعترافات او در مورد فعالیت های خانواده اش ، از جمله توانایی فرضی آن ها در تبدیل شدن به حیوانات ، بینش زیادی در مورد فولکلور اروپایی پیرامون جادوگری در آن زمان ایجاد کرد. او همچنین ادعا کرد که توسط ملکه پری ها در خانه اش «زیر تپه ها» «سرگرم می شود».
بعضیام فکر میکردن که اعتراف گودی ممکنع نتیجه روان پریشی یا ترفندی برای گرفتن حکم ملایم تر باشد
[@tarswempir]࿐
ایزوبل گودی
خودش بدون شکنجه اعتراف کرده ومحکوم واعدامم شده حالاکی بود گودی یک زن خانه دار جوان بود که در آلدرن ، هایلند ، اسکاتلند زندگی می کرد. اعترافات او در مورد فعالیت های خانواده اش ، از جمله توانایی فرضی آن ها در تبدیل شدن به حیوانات ، بینش زیادی در مورد فولکلور اروپایی پیرامون جادوگری در آن زمان ایجاد کرد. او همچنین ادعا کرد که توسط ملکه پری ها در خانه اش «زیر تپه ها» «سرگرم می شود».
بعضیام فکر میکردن که اعتراف گودی ممکنع نتیجه روان پریشی یا ترفندی برای گرفتن حکم ملایم تر باشد
[@tarswempir]࿐
#فکت 🧚🏽✨
شاید هممون شخصیت تو یه کتابیم وقتی چیزی یاکاریو یاحرفیو یادمون میره نویسند اونو پاک یاویرایش کردهه…
[@tarswempir]࿐
شاید هممون شخصیت تو یه کتابیم وقتی چیزی یاکاریو یاحرفیو یادمون میره نویسند اونو پاک یاویرایش کردهه…
[@tarswempir]࿐
#وقایع_واقعی_وحشتناک
هراسی شیطانی
در نوامبر 2019، منبعی ناشناس از کشته شدن گوسفندی در جنگلی در همپشایر اطلاع داد. روی جسد گوسفند ها پنج نمودار، یک صلیب معکوس و شماره 666 نقاشی شده بود. این گوسفندان با ضربات چاقو کشته شده بودند.
هنگامی که پلیس این حادثه را آنالیز کرد، متوجه شد که یک صلیب معکوس و 666 نیز روی درب کلیسای سنت پیتر در برامشاو نقاشی شده است. این جنگل با جادوگری ارتباط تاریخی دارد، اما مردم محلی قبل از حادثه گوسفندان هرگز چنین چیزی را تجربه نکرده بودند.
[@tarswempir]࿐
هراسی شیطانی
در نوامبر 2019، منبعی ناشناس از کشته شدن گوسفندی در جنگلی در همپشایر اطلاع داد. روی جسد گوسفند ها پنج نمودار، یک صلیب معکوس و شماره 666 نقاشی شده بود. این گوسفندان با ضربات چاقو کشته شده بودند.
هنگامی که پلیس این حادثه را آنالیز کرد، متوجه شد که یک صلیب معکوس و 666 نیز روی درب کلیسای سنت پیتر در برامشاو نقاشی شده است. این جنگل با جادوگری ارتباط تاریخی دارد، اما مردم محلی قبل از حادثه گوسفندان هرگز چنین چیزی را تجربه نکرده بودند.
[@tarswempir]࿐
#وقایع_واقعی_وحشتناک
خونریزی دیوار
مینی وینستون 77 ساله ازحموم که اومد بیرون دیدش حوضچه از رنگ قرمز پر وجلوتر که رفت فهمیدخون وقتی اطراف دستشوییو دید دید خون از دیوارهاریخته واز کف حموم به راهرو میره فکرکرد شوهرش چیزیش شده صداش کرد شوهرش سالم بود
باپلیس تماس گرفتن پلیس همه جاراگشت ونتونست چیزی پیدا کنه که مربوط به خون ادم زخمی شده باشه
جالب اینجاست نتیجه ازمایش اون خونOبود ونه برای مینی بوده نه برای شوهرش
وتاالان معلوم نشده براکی بوده
[@tarswempir]࿐
خونریزی دیوار
مینی وینستون 77 ساله ازحموم که اومد بیرون دیدش حوضچه از رنگ قرمز پر وجلوتر که رفت فهمیدخون وقتی اطراف دستشوییو دید دید خون از دیوارهاریخته واز کف حموم به راهرو میره فکرکرد شوهرش چیزیش شده صداش کرد شوهرش سالم بود
باپلیس تماس گرفتن پلیس همه جاراگشت ونتونست چیزی پیدا کنه که مربوط به خون ادم زخمی شده باشه
جالب اینجاست نتیجه ازمایش اون خونOبود ونه برای مینی بوده نه برای شوهرش
وتاالان معلوم نشده براکی بوده
[@tarswempir]࿐