#نظرسنجی_داستانی
تو خونه ی تی وی خودش یهو روشن میشه...
تو خونه ی تی وی خودش یهو روشن میشه...
Anonymous Poll
39%
حتما برق اومده صلوات ناب محمدی میفرستم
34%
به صورت زیکزاکی از صحنه خارج شده به آغوش مامان بابام میشتابم از شر اجنه
27%
روش مراسم جنگیری انجام میدم
#تئوری🌿⏳
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
یه تئوری میگه:
شاید این دنیا توهم بیشتر نیست و وقتی موادمخدر واقعی رو مصرف میکنیم دنیای واقعی رو میبینیم و برای همینه که مصرفشون ممنوعه...
[@tarswempir]࿐
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
یه تئوری میگه:
شاید این دنیا توهم بیشتر نیست و وقتی موادمخدر واقعی رو مصرف میکنیم دنیای واقعی رو میبینیم و برای همینه که مصرفشون ممنوعه...
[@tarswempir]࿐
#داستان_وحشتناک 🔥
در کمدم رو باز کردم و یه موجود سیاه لاغر رو دیدم موهاش بلند و کثیف به نظر می رسیدن و تو خودش جمع شده بود، سفیدی چشماش معلوم نبود چون اصلا چشمی نداشت.
کپ کرده بودم وسایلم از دستم افتادن، محکم در کمد رو کوبوندم به هم.
پنج دقیقه بعد با پدرم دوباره رفتیم سر کمد.
اون موجود دیگه اونجا نبود...
[@tarswempir]࿐
در کمدم رو باز کردم و یه موجود سیاه لاغر رو دیدم موهاش بلند و کثیف به نظر می رسیدن و تو خودش جمع شده بود، سفیدی چشماش معلوم نبود چون اصلا چشمی نداشت.
کپ کرده بودم وسایلم از دستم افتادن، محکم در کمد رو کوبوندم به هم.
پنج دقیقه بعد با پدرم دوباره رفتیم سر کمد.
اون موجود دیگه اونجا نبود...
[@tarswempir]࿐
#فکت 🧚🏽✨
روح کسایی که داخل تصادف مردن یا تو صحنه جرم از دنیا رفتن و یا عدالت در حقشو اجرا نشده به شکل های مختلف ترسناک ظاهر میشن:)
[@tarswempir]࿐
روح کسایی که داخل تصادف مردن یا تو صحنه جرم از دنیا رفتن و یا عدالت در حقشو اجرا نشده به شکل های مختلف ترسناک ظاهر میشن:)
[@tarswempir]࿐
#اسرار_کهکشان🪐✨
همانطور که همه ما میدانیم سیاهچالهها قسمتهایی از فضای بسیار متراکم و دارای نیروی گرانشی غیرقابل تصوری هستند، به حدی که حتی نور نمیتواند از آنها فرار کند. آنها همه چیز را در زمینه گرانشی خود میبلعند، به همین دلیل ایده خوبی است که از آنها دور بمانید. البته مانند هر پدیده دیگری در جهان، سیاه چالهها هم میتوانند مسیر حرکت خود را پیدا کنند. در بعضی موارد، آنها با سرعت بسیار زیاد حرکت میکنند و هر چیزی را در مسیر خود میخورند. یک سیاه چاله به بزرگی مشتری در حال حاضر در حال عبور از راه شیری است که پیش از این تصور میشد که ثابت است. باید دعا کنیم از کنار زمین نگذرد.
[@tarswempir]࿐
همانطور که همه ما میدانیم سیاهچالهها قسمتهایی از فضای بسیار متراکم و دارای نیروی گرانشی غیرقابل تصوری هستند، به حدی که حتی نور نمیتواند از آنها فرار کند. آنها همه چیز را در زمینه گرانشی خود میبلعند، به همین دلیل ایده خوبی است که از آنها دور بمانید. البته مانند هر پدیده دیگری در جهان، سیاه چالهها هم میتوانند مسیر حرکت خود را پیدا کنند. در بعضی موارد، آنها با سرعت بسیار زیاد حرکت میکنند و هر چیزی را در مسیر خود میخورند. یک سیاه چاله به بزرگی مشتری در حال حاضر در حال عبور از راه شیری است که پیش از این تصور میشد که ثابت است. باید دعا کنیم از کنار زمین نگذرد.
[@tarswempir]࿐
#دارک_تکست🌘⃟⛓
∽∽∽∽∽∽∽∽∽∽
Jôķĕř:
من لبخند میزنم که دردامو پنهان کنم و آرزومه یه روز، یکی بیاد نگام کنه و بفهمه همهچی دروغه...
[@tarswempir]࿐
∽∽∽∽∽∽∽∽∽∽
Jôķĕř:
من لبخند میزنم که دردامو پنهان کنم و آرزومه یه روز، یکی بیاد نگام کنه و بفهمه همهچی دروغه...
[@tarswempir]࿐
🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_355
سامان لبخندی زد و گفت:
- پس موافقی! خب از کجا شروع کنیم؟
بدون اینکه بخوام نیشخندی زدم و گفتم:
- از دزدیدن مدارک از دست پارسا!
با دیدن نگاه شاکی سامان گفتم:
- چیه؟
سامان: دزدیدن چیه ارسلان؟
پوفی کردم و گفتم: با این بابا حال نمیکنم!
سامان: چون باهاش حال نمیکنی یعنی باید بزنی زیر حرفت و مدارک اصلی رو بدزدی؟!
من: این مدارک جعلی که قراره بده اکبرو میندازه زندان! مگه تو نمیخواستی مانع این اتفاق بشی؟
سامان سکوت کرد که تا تهشو خوندم.
یه صندلی تکیه دادم و گفتم:
- که اینطور!
سامان آروم سر تکون داد و گفت:
- بهترین تصمیمه! پارسا خوبه یا بد به هرحال داره بهمون کمک میکنه!
باشه ای گفتم و سکوت کردم.
حالا که حرفامونو زده بودیم پس دیگه وقت عمل کردن بهش بود!
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
• رایان •
پویا با دیدن تبر کنار صورتش جیغ بنفشی کشید که سریع دستشو کشیدم و از روی سنگ بلندش کردم.
بعد چرخیدم سمت همون کسی که تبر رو پرت کرد که با پیشرو مواجه شدم.
پویا: هیییی کثافت! واسم تبر پرت میکنی؟! ... میدونم کار تو بود! با توام گوزرو؟!(* پیشرو)
پیشرو که تا الان داشت با نیشخند نگاهمون میکرد با حرف پویا اخم کرد و یه نیم نگاه به سرباز که بالای سر زندانیا بود و بهشون دستور میداد انداخت.
میدونستم اگه اون سربازا نبودن با همون تبر به سمت پویا میومد... اما خب برای اولین بار خدارو شکر کردم که اون سرباز دارن روی کار کردن ما نظارت میکنن و حواسشون هست.
به سمت بابک و بقیه چرخیدم که نگران و ترسیده به ما نگاه میکردن.
قشنگ معنی نگاهشونو میفهمیدم پس سر تکون دادم و دست پویا که هنوز توی دستم بود رو کشیدم عقب.
بعد آروم گفتم:
- پویا چیزی نگو! الان سرباز هست پیشرو نمیتونه کاری کنه اما بعدش چی؟ وقتی برگردیم بند زندانبان میره تو سالن و پیشرو میتونه تلافی کنه!
پویا بدون اینکه صداشو مثل من بیاره پایین و رعایت کنه با همون صدای بلند گفت:
- به پی پی اسب آبی که تلافی میکنه! جونمو از سر راه نیاوردم که واسم تبر پرت کنه! خوبه من تبرمو پرت کنم وسط چاک با*سنش؟
دستمو جلوی دهنش گرفتم و گفتم:
- هیسسسس! آروم! مگه میخوای بمیری؟
سرباز: هییی شما دوتا چرا ایستادین؟!
با شنیدن صدای یه سرباز که متوجه کار نکردن ما شد به سرعت برگشتم و تبرمو از روی زمین برداشتم.
امیر و سینا و بابک هم متقابلاً به کارشون ادامه دادن این پویا بود که هنوز با قیافه شاکی به پیشرو نگاه میکرد.
سرباز سر پویا داد زد که پویا بعد از یه نگاه خصمانه بهش رضایت داد و تبرشو گرفت.
مطمئنا به خاطر اینکه نره انفرادی و با موش و سوسک یه جا نباشه کوتاه اومده وگرنه اون پویایی که من میشناسم حالا حالا ها کوتاه نمیومد!
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
• ارسلان •
من: بپیچ سمت راست!
پارسا پیچید سمت راست که پنجره ماشین رو دادم پایین تا یکم هوای تازه وارد ماشین بشه.
سامان پشت ماشین نشسته بود و داشت با لپ تاپ پارسا کار میکرد.
یه نگاه به اطراف انداختم و گفتم:
- همین جاست!
پارسا ماشینو زد کنار و یه گوشه پارک کرد.
مدارک رو از روی داشبورد ماشین برداشت و به سمت سامان گرفت:
- خب اینم از مدارک بیب! دست تو باشه!
بدون حرفی مدرک رو از دست پارسا گرفتم و نذاشتم به دست سامان برسه.
همون طور که از ماشین پیاده میشدم گفتم:
- دست خودم میمونه!
پارسا: جناب ستوان همیشه انقد سلطه گرن؟؟
بهش جوابی ندادم و پیاده شدم.
پشت بندش سامان و پارسا هم پیاده شدن و به سمت ساختمون رو به رومون رفتیم....
از نگهبانی رد شدیم که خداروشکر جلومونو نگرفتن ولی خودم خوب میدونستم تیپ عجیب غریب پارسا با اون تتو روی تنش و نگاه خلافکارا آخر کار دستمون میده.
به سمت طبقه دوم رفتیم که به نسبت یکم شلوغ تر بود.
به سمت میز سیاه رنگ سوم رفتیم که سامان عین جوجه اردک پشت سرم راه افتاد.
[@tarswempir]࿐
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_355
سامان لبخندی زد و گفت:
- پس موافقی! خب از کجا شروع کنیم؟
بدون اینکه بخوام نیشخندی زدم و گفتم:
- از دزدیدن مدارک از دست پارسا!
با دیدن نگاه شاکی سامان گفتم:
- چیه؟
سامان: دزدیدن چیه ارسلان؟
پوفی کردم و گفتم: با این بابا حال نمیکنم!
سامان: چون باهاش حال نمیکنی یعنی باید بزنی زیر حرفت و مدارک اصلی رو بدزدی؟!
من: این مدارک جعلی که قراره بده اکبرو میندازه زندان! مگه تو نمیخواستی مانع این اتفاق بشی؟
سامان سکوت کرد که تا تهشو خوندم.
یه صندلی تکیه دادم و گفتم:
- که اینطور!
سامان آروم سر تکون داد و گفت:
- بهترین تصمیمه! پارسا خوبه یا بد به هرحال داره بهمون کمک میکنه!
باشه ای گفتم و سکوت کردم.
حالا که حرفامونو زده بودیم پس دیگه وقت عمل کردن بهش بود!
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
• رایان •
پویا با دیدن تبر کنار صورتش جیغ بنفشی کشید که سریع دستشو کشیدم و از روی سنگ بلندش کردم.
بعد چرخیدم سمت همون کسی که تبر رو پرت کرد که با پیشرو مواجه شدم.
پویا: هیییی کثافت! واسم تبر پرت میکنی؟! ... میدونم کار تو بود! با توام گوزرو؟!(* پیشرو)
پیشرو که تا الان داشت با نیشخند نگاهمون میکرد با حرف پویا اخم کرد و یه نیم نگاه به سرباز که بالای سر زندانیا بود و بهشون دستور میداد انداخت.
میدونستم اگه اون سربازا نبودن با همون تبر به سمت پویا میومد... اما خب برای اولین بار خدارو شکر کردم که اون سرباز دارن روی کار کردن ما نظارت میکنن و حواسشون هست.
به سمت بابک و بقیه چرخیدم که نگران و ترسیده به ما نگاه میکردن.
قشنگ معنی نگاهشونو میفهمیدم پس سر تکون دادم و دست پویا که هنوز توی دستم بود رو کشیدم عقب.
بعد آروم گفتم:
- پویا چیزی نگو! الان سرباز هست پیشرو نمیتونه کاری کنه اما بعدش چی؟ وقتی برگردیم بند زندانبان میره تو سالن و پیشرو میتونه تلافی کنه!
پویا بدون اینکه صداشو مثل من بیاره پایین و رعایت کنه با همون صدای بلند گفت:
- به پی پی اسب آبی که تلافی میکنه! جونمو از سر راه نیاوردم که واسم تبر پرت کنه! خوبه من تبرمو پرت کنم وسط چاک با*سنش؟
دستمو جلوی دهنش گرفتم و گفتم:
- هیسسسس! آروم! مگه میخوای بمیری؟
سرباز: هییی شما دوتا چرا ایستادین؟!
با شنیدن صدای یه سرباز که متوجه کار نکردن ما شد به سرعت برگشتم و تبرمو از روی زمین برداشتم.
امیر و سینا و بابک هم متقابلاً به کارشون ادامه دادن این پویا بود که هنوز با قیافه شاکی به پیشرو نگاه میکرد.
سرباز سر پویا داد زد که پویا بعد از یه نگاه خصمانه بهش رضایت داد و تبرشو گرفت.
مطمئنا به خاطر اینکه نره انفرادی و با موش و سوسک یه جا نباشه کوتاه اومده وگرنه اون پویایی که من میشناسم حالا حالا ها کوتاه نمیومد!
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
• ارسلان •
من: بپیچ سمت راست!
پارسا پیچید سمت راست که پنجره ماشین رو دادم پایین تا یکم هوای تازه وارد ماشین بشه.
سامان پشت ماشین نشسته بود و داشت با لپ تاپ پارسا کار میکرد.
یه نگاه به اطراف انداختم و گفتم:
- همین جاست!
پارسا ماشینو زد کنار و یه گوشه پارک کرد.
مدارک رو از روی داشبورد ماشین برداشت و به سمت سامان گرفت:
- خب اینم از مدارک بیب! دست تو باشه!
بدون حرفی مدرک رو از دست پارسا گرفتم و نذاشتم به دست سامان برسه.
همون طور که از ماشین پیاده میشدم گفتم:
- دست خودم میمونه!
پارسا: جناب ستوان همیشه انقد سلطه گرن؟؟
بهش جوابی ندادم و پیاده شدم.
پشت بندش سامان و پارسا هم پیاده شدن و به سمت ساختمون رو به رومون رفتیم....
از نگهبانی رد شدیم که خداروشکر جلومونو نگرفتن ولی خودم خوب میدونستم تیپ عجیب غریب پارسا با اون تتو روی تنش و نگاه خلافکارا آخر کار دستمون میده.
به سمت طبقه دوم رفتیم که به نسبت یکم شلوغ تر بود.
به سمت میز سیاه رنگ سوم رفتیم که سامان عین جوجه اردک پشت سرم راه افتاد.
[@tarswempir]࿐
🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_356
به پسر خوشتیپ و جذاب پشت میز نگاه کردم و گفتم:
- سلام خسته نباشید! ستوان نوربخش هستم مسئول پرونده.... به شناسه....! اومدم مدارکی که مربوط به پرونده اس رو به آقای افشار تحویل بدم! چطوری باید به دستشون برسونم؟
پسر پشت میز یه نگاه به هر سه تامون و در آخر به مدرک توی دستم انداخت و گفت:
- آقای افشار چند روزیه که از استان رفتن! و تا هفته آینده نمیان اما آقای نجفی که مسئول بخش شکایت هاست میتونه جاش به کارتون رسیدگی کنه! لطفاً اجازه بدین با ایشون هماهنگ کنم!
سری تکون دادم که از پشت میز بلند شد به سمت یکی از اتاق ها رفت.
سامان: خیلی خوش تیپ بود، نه؟
نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- بسته بندی شیک داشتن همیشه نشونهی با کیفیت بودن نیست.
سامان سری تکون داد و گفت:
- تو همیشه آدمارو زود قضاوت میکنی!
پارسا با تکخنده گفت:
- بحث قضاوت نیست بیبی! ستوانمون فقط سر اینکه از اون پسره تعریف کردی حسادت کرده!
عصبی سمتش چرخیدم و گفتم:
- ببینم میتونی وسط اداره منو بندازی به جون خودت!
پارسا به طرز حرص دراری خندید که عصبی تر شدم.
+ جناب نوربخش! آقای نجفی توی اتاق منتظرتون هستن!
با شنیدن صدای اون پسره نگاهمو از پارسا گرفتم و بهش دوختم.
خیلی محترمانه برخورد میکرد و این کاملا واضح بود.
سری تکون دادم و به سمت اتاق رفتم که طبق معمول پارسا هم همراه منو سامان پشت سرمون اومد.
مرتیکه رو مخ!
چند تقه به در زدم و بعد وارد شدم.
یه مرد تقریبا مو گندمی پشت میز اتاق نشسته بود و قیافه عبوسی داشت.
چند قدم جلو اومدم و گفتم:
- آقای نجفی؟!
مرد همون طور که با برگه رو به روش مشغول بود گفت:
- خودمم! بیا تو و زودتر کارتو بگو!
از لحن دستوری و بی حوصله اش اصلا خوشم نیومد و خواستم چیزی بگم که کسی از پشت مچ دستمو گرفتم.
با یکم فشار دستش متوجه شدم سامانه و منظورش اینه آروم باشم.
پس گلومو صاف کردم و گفتم:
- من ستوان نوربخش مسئول پرونده... به شناسه.... هستم و میخواستم آقای افشار رو ببینم ولی مثل اینکه ایشون...
پرید وسط حرفم: زود برو سر اصل مطلب کار دارم!
اخمی کرد و به سختی رو اعصابم مسلط شدم.
بعد گفتم:
- مدارکی دارم که میتونه بی گناهی متهم های این پرونده رو ثابت کنه و دادگاه چند روز دیگس! باید این مدارک رو به شما تحویل بدم؟
نجفی بالاخره سرشو از توی پرونده آورد بالا و گفت: معلومه که نه! مگه من بیکارم؟ تو منو چی فرض کردی؟ من مسئول بخش شکایاتم! نه چیز دیگه!
با یکم اخم به در اتاق اشاره زدم و گفتم:
- اما اون پسره گفت به شما تحویل بدم!
با تخسی جواب داد: اشتباه کرد! صبر کن تا خود افشار بیاد بعد این مدارکو بده بهش!
خیلی جدی گفتم:
- اما افشار تا هفته بعد نمیاد و دادگاه چند روز دیگس تا اون موقع باید این مدارکو به دست قاضی برسونم!
نجفی با لحن تندی گفت:
- به من چه مربوطه؟ از اتاق برین بیرون وقت منو نگیرین!
دیگه داشتم جوش میآوردم و فشار دست سامان دور مچم هم دیگه فایده نداشت.
پارسا که تا الان شاهد همه چیز بود نیشخندی زد و خودشو سمتم متمایل کرد:
- روش هات چطور پیش میره همکار؟
از شنیدن تیکه هاش عصبی شدم و اخمم غلیظ تر شد.
نجفی با داد*: مگه نمیشنویم چی میگم؟ زود باشین از اتاق برین بیرون!
پارسا زمزمه وار گفت: خب حالا به روش من پیش میریم!
بعد بی توجه به داد نجفی به سمت در اتاق رفت و اونو بست.
بعد ازقفل کردنش برگشت سمت نجفی و همون طور که آستین دستشو بالا میزد گفت:
- خب از کجا شروع کنیم؟
°•°•°•°•°•°•°
• رایان •
پنج نفری با خستگی به سمت بند رفتیم و من با وجود کوفتگی بدنم هر دو دقیقه یه بار پشت سرمون چک میکردم که یه وقت پیشرو و زیر دستاش پشتمون راه نیافتاده باشن.
وارد بند که شدیم نگاهم افتاد به سه نفر که روی تخت نشسته بودن و یکیشون داشت براشون تتو میزد.
بی اهمیت و خسته به سمت تخت خودم رفتم اما برعکس پویا با دیدن این صحنه ذوق زده به سمتشون رفت.
جوری برخورد کرد انگار کل خستگیش ازبین رفته بود و کلی انرژی داشت..
پویا: اخجون تتو! برا من بزن؛ برا من بزن!
سینا و امیر و بابک که مثل من توانی نداشتن خودشونو روی تختا پهن کرد و پوکر به پویا خیره شدن.
پسره که تتو میزد با دیدن جنب و جوش پویا خندید و گفت:
- باشه فقط باید طرح یا متن از خودت باشه!
پویا: کلی هست! میخوام روی گردنم تاج بکشی و روی کتفم عکس گرگ! زیرش هم بنویس:« میای دیدنم مشکی بپوش، من ختم روزگارم! » یا نه! شعر خیلی باکلاسه! میخوام شعر تتو کنم! مثلا:« خنده بر لب میزنم تا کس نداند راز من، ورنه این دنیا که ما دیدیم خندیدن نداشت» ها نه! نظرت چیه بزنم سلطان غم مادر؟؟ یا وایسا چطوره یه عقاب تتو کنی و زیر بنویسی:« تنها، مثل یه عقاب!»
به سختی از جام بلند شدم و پویا رو گرفتم و از پسره دورش کردم تا پسره رو سرسام نده!
[@tarswempir]࿐
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_356
به پسر خوشتیپ و جذاب پشت میز نگاه کردم و گفتم:
- سلام خسته نباشید! ستوان نوربخش هستم مسئول پرونده.... به شناسه....! اومدم مدارکی که مربوط به پرونده اس رو به آقای افشار تحویل بدم! چطوری باید به دستشون برسونم؟
پسر پشت میز یه نگاه به هر سه تامون و در آخر به مدرک توی دستم انداخت و گفت:
- آقای افشار چند روزیه که از استان رفتن! و تا هفته آینده نمیان اما آقای نجفی که مسئول بخش شکایت هاست میتونه جاش به کارتون رسیدگی کنه! لطفاً اجازه بدین با ایشون هماهنگ کنم!
سری تکون دادم که از پشت میز بلند شد به سمت یکی از اتاق ها رفت.
سامان: خیلی خوش تیپ بود، نه؟
نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- بسته بندی شیک داشتن همیشه نشونهی با کیفیت بودن نیست.
سامان سری تکون داد و گفت:
- تو همیشه آدمارو زود قضاوت میکنی!
پارسا با تکخنده گفت:
- بحث قضاوت نیست بیبی! ستوانمون فقط سر اینکه از اون پسره تعریف کردی حسادت کرده!
عصبی سمتش چرخیدم و گفتم:
- ببینم میتونی وسط اداره منو بندازی به جون خودت!
پارسا به طرز حرص دراری خندید که عصبی تر شدم.
+ جناب نوربخش! آقای نجفی توی اتاق منتظرتون هستن!
با شنیدن صدای اون پسره نگاهمو از پارسا گرفتم و بهش دوختم.
خیلی محترمانه برخورد میکرد و این کاملا واضح بود.
سری تکون دادم و به سمت اتاق رفتم که طبق معمول پارسا هم همراه منو سامان پشت سرمون اومد.
مرتیکه رو مخ!
چند تقه به در زدم و بعد وارد شدم.
یه مرد تقریبا مو گندمی پشت میز اتاق نشسته بود و قیافه عبوسی داشت.
چند قدم جلو اومدم و گفتم:
- آقای نجفی؟!
مرد همون طور که با برگه رو به روش مشغول بود گفت:
- خودمم! بیا تو و زودتر کارتو بگو!
از لحن دستوری و بی حوصله اش اصلا خوشم نیومد و خواستم چیزی بگم که کسی از پشت مچ دستمو گرفتم.
با یکم فشار دستش متوجه شدم سامانه و منظورش اینه آروم باشم.
پس گلومو صاف کردم و گفتم:
- من ستوان نوربخش مسئول پرونده... به شناسه.... هستم و میخواستم آقای افشار رو ببینم ولی مثل اینکه ایشون...
پرید وسط حرفم: زود برو سر اصل مطلب کار دارم!
اخمی کرد و به سختی رو اعصابم مسلط شدم.
بعد گفتم:
- مدارکی دارم که میتونه بی گناهی متهم های این پرونده رو ثابت کنه و دادگاه چند روز دیگس! باید این مدارک رو به شما تحویل بدم؟
نجفی بالاخره سرشو از توی پرونده آورد بالا و گفت: معلومه که نه! مگه من بیکارم؟ تو منو چی فرض کردی؟ من مسئول بخش شکایاتم! نه چیز دیگه!
با یکم اخم به در اتاق اشاره زدم و گفتم:
- اما اون پسره گفت به شما تحویل بدم!
با تخسی جواب داد: اشتباه کرد! صبر کن تا خود افشار بیاد بعد این مدارکو بده بهش!
خیلی جدی گفتم:
- اما افشار تا هفته بعد نمیاد و دادگاه چند روز دیگس تا اون موقع باید این مدارکو به دست قاضی برسونم!
نجفی با لحن تندی گفت:
- به من چه مربوطه؟ از اتاق برین بیرون وقت منو نگیرین!
دیگه داشتم جوش میآوردم و فشار دست سامان دور مچم هم دیگه فایده نداشت.
پارسا که تا الان شاهد همه چیز بود نیشخندی زد و خودشو سمتم متمایل کرد:
- روش هات چطور پیش میره همکار؟
از شنیدن تیکه هاش عصبی شدم و اخمم غلیظ تر شد.
نجفی با داد*: مگه نمیشنویم چی میگم؟ زود باشین از اتاق برین بیرون!
پارسا زمزمه وار گفت: خب حالا به روش من پیش میریم!
بعد بی توجه به داد نجفی به سمت در اتاق رفت و اونو بست.
بعد ازقفل کردنش برگشت سمت نجفی و همون طور که آستین دستشو بالا میزد گفت:
- خب از کجا شروع کنیم؟
°•°•°•°•°•°•°
• رایان •
پنج نفری با خستگی به سمت بند رفتیم و من با وجود کوفتگی بدنم هر دو دقیقه یه بار پشت سرمون چک میکردم که یه وقت پیشرو و زیر دستاش پشتمون راه نیافتاده باشن.
وارد بند که شدیم نگاهم افتاد به سه نفر که روی تخت نشسته بودن و یکیشون داشت براشون تتو میزد.
بی اهمیت و خسته به سمت تخت خودم رفتم اما برعکس پویا با دیدن این صحنه ذوق زده به سمتشون رفت.
جوری برخورد کرد انگار کل خستگیش ازبین رفته بود و کلی انرژی داشت..
پویا: اخجون تتو! برا من بزن؛ برا من بزن!
سینا و امیر و بابک که مثل من توانی نداشتن خودشونو روی تختا پهن کرد و پوکر به پویا خیره شدن.
پسره که تتو میزد با دیدن جنب و جوش پویا خندید و گفت:
- باشه فقط باید طرح یا متن از خودت باشه!
پویا: کلی هست! میخوام روی گردنم تاج بکشی و روی کتفم عکس گرگ! زیرش هم بنویس:« میای دیدنم مشکی بپوش، من ختم روزگارم! » یا نه! شعر خیلی باکلاسه! میخوام شعر تتو کنم! مثلا:« خنده بر لب میزنم تا کس نداند راز من، ورنه این دنیا که ما دیدیم خندیدن نداشت» ها نه! نظرت چیه بزنم سلطان غم مادر؟؟ یا وایسا چطوره یه عقاب تتو کنی و زیر بنویسی:« تنها، مثل یه عقاب!»
به سختی از جام بلند شدم و پویا رو گرفتم و از پسره دورش کردم تا پسره رو سرسام نده!
[@tarswempir]࿐
#داستان_وحشتناک 🔥
دست خواهر کوچیکمو نگه داشته بودم، شب بود و از مغازه ی نزدیک خونه بر میگشتیم.
یهو ایستاد و به رو به رو خیره شد. هر چی صداش زدم حرکت نکرد. کشیدمش ولی محکم دستمو گرفته بود. مسیر دیدش رو دنبال کردم و به بادکنکی رسیدم که بین زمین و هوا معلق بود.
جلوش نشستم تا مانع دیدش بشم.
بهم لبخند خیثی زد انگار که خودش نبود، با حرص هولم داد و گفت: چرا جلوشو گرفتی؟!
و بعد به سمت بادکنک دوید و صدای بوق ماشین اومد...
[@tarswempir]࿐
دست خواهر کوچیکمو نگه داشته بودم، شب بود و از مغازه ی نزدیک خونه بر میگشتیم.
یهو ایستاد و به رو به رو خیره شد. هر چی صداش زدم حرکت نکرد. کشیدمش ولی محکم دستمو گرفته بود. مسیر دیدش رو دنبال کردم و به بادکنکی رسیدم که بین زمین و هوا معلق بود.
جلوش نشستم تا مانع دیدش بشم.
بهم لبخند خیثی زد انگار که خودش نبود، با حرص هولم داد و گفت: چرا جلوشو گرفتی؟!
و بعد به سمت بادکنک دوید و صدای بوق ماشین اومد...
[@tarswempir]࿐
#نظرسنجی_داستانی
یهو سردت میشه بی دلیل و مو به تنت سیخ میشه...
یهو سردت میشه بی دلیل و مو به تنت سیخ میشه...
Anonymous Poll
35%
باز کی این در بی صاحابو باز گذاشته ینی؟
36%
عه وا... یه جن از کنارم رد شد چه جذاب
29%
پشمامو زدم برا همین سیخ نمیشن هرهرهر
#اسرار_کهکشان🪐✨
پیامهای بشر برای بیگانگان فرازمینی
ارسال پیام برای بیگانگان فضایی موضوع تازهای نیست. بشر از حدود ۷۰ سال پیش به این سو به شکلی غیرعامدانه در حال ارسال سیگنالهای رادیویی و تلویزیونی به فضا بوده است. به عبارت دیگر کرهای پر از سیگنالهای رادیویی و تصاویر تلویزیونی با شعاع بیش از ۷۰ سال نوری زمین را احاطه کرده و همچنان با آهنگ یک سال نوری در حال رشد است. تا حدود ۳۰ سال آینده، این کره هر جامعه احتمالی از موجودات هوشمند فرازمینی در فاصله ی ۱۰۰ سال نوری از زمین را پوشش خواهد داد. تمدنهای فرازمینی اگر وجود داشته باشند خواهند توانست به آثار گفتاری و تصویری و صوتی ما دسترسی پیدا کرده و زندگی روزمره ما را بررسی کنند. البته سیگنالهای رادیویی و تلویزیونی تنها پیامهایی نیستند که از ما به دست تمدنهای احتمالی هوشمند در کیهان میرسند. فضاپیماهای پایونیر۱۰ و ۱۱ که منظومهی شمسی را ترک کردهاند الواحی به همراه دارند که بر آن طرحی از مرد و زن، از اتم هیدروژن و همچنین از موقعیت زمین و خورشید نقش بسته است. اگر یک موجود هوشمند فرازمینی به صورت اتفاقی این الواح را در نقطهای دور در فضا پیدا کند یک نمودار تصویری خواهد یافت که نشان میدهد ما در کجای عالم هستیم. ماموریتهای پایونیر تنها سازههای دست بشر نیستند که به فضاهای دوردست فرستاده شده و پیام انسان برای تمدنهای بیگانه فضایی را با همراه خود دارند. هر دو فضاپیمای وییجر Voyager ، لوحی را حمل میکنند که در آن هم نشانی جایگاه زمین در منظومه شمسی و کهکشان راه شیری را میتوان یافت و هم صدای رعد و برق و یا صدای برخورد امواج به ساحل وهم گزیدهای از موسیقی ملل. با گذشت چهار دهه از پرتاب دو کاوشگر وییجر ۱ و ۲ این دو منظومه شمسی را ترک کردهاند و اینک وییجر ۱ چیزی حدود ۲۱ میلیارد کیلومتر از زمین دور شده است. (برای به دست آوردن درک بهتر از این فاصله کافیست تصور کنیم که فاصله میان زمین و پلوتو چیزی در حدود ۵ میلیارد کیلومتر است.) اعجاب آور ترین دادههایی که بر روی صفحه طلایی وویجر ضبط شده اما شاید پیامهایی با محتوای درود و تهنیت به بیگانگان فضایی باشد. پیامهایی کوتاه در ۵۵ زبان مختلف که زبان فارسی را نیز شامل میشود. پیامی با شعر سعدی که اینجا در وبسایت ناسا قابل شنیدن است.
[@tarswempir]࿐
پیامهای بشر برای بیگانگان فرازمینی
ارسال پیام برای بیگانگان فضایی موضوع تازهای نیست. بشر از حدود ۷۰ سال پیش به این سو به شکلی غیرعامدانه در حال ارسال سیگنالهای رادیویی و تلویزیونی به فضا بوده است. به عبارت دیگر کرهای پر از سیگنالهای رادیویی و تصاویر تلویزیونی با شعاع بیش از ۷۰ سال نوری زمین را احاطه کرده و همچنان با آهنگ یک سال نوری در حال رشد است. تا حدود ۳۰ سال آینده، این کره هر جامعه احتمالی از موجودات هوشمند فرازمینی در فاصله ی ۱۰۰ سال نوری از زمین را پوشش خواهد داد. تمدنهای فرازمینی اگر وجود داشته باشند خواهند توانست به آثار گفتاری و تصویری و صوتی ما دسترسی پیدا کرده و زندگی روزمره ما را بررسی کنند. البته سیگنالهای رادیویی و تلویزیونی تنها پیامهایی نیستند که از ما به دست تمدنهای احتمالی هوشمند در کیهان میرسند. فضاپیماهای پایونیر۱۰ و ۱۱ که منظومهی شمسی را ترک کردهاند الواحی به همراه دارند که بر آن طرحی از مرد و زن، از اتم هیدروژن و همچنین از موقعیت زمین و خورشید نقش بسته است. اگر یک موجود هوشمند فرازمینی به صورت اتفاقی این الواح را در نقطهای دور در فضا پیدا کند یک نمودار تصویری خواهد یافت که نشان میدهد ما در کجای عالم هستیم. ماموریتهای پایونیر تنها سازههای دست بشر نیستند که به فضاهای دوردست فرستاده شده و پیام انسان برای تمدنهای بیگانه فضایی را با همراه خود دارند. هر دو فضاپیمای وییجر Voyager ، لوحی را حمل میکنند که در آن هم نشانی جایگاه زمین در منظومه شمسی و کهکشان راه شیری را میتوان یافت و هم صدای رعد و برق و یا صدای برخورد امواج به ساحل وهم گزیدهای از موسیقی ملل. با گذشت چهار دهه از پرتاب دو کاوشگر وییجر ۱ و ۲ این دو منظومه شمسی را ترک کردهاند و اینک وییجر ۱ چیزی حدود ۲۱ میلیارد کیلومتر از زمین دور شده است. (برای به دست آوردن درک بهتر از این فاصله کافیست تصور کنیم که فاصله میان زمین و پلوتو چیزی در حدود ۵ میلیارد کیلومتر است.) اعجاب آور ترین دادههایی که بر روی صفحه طلایی وویجر ضبط شده اما شاید پیامهایی با محتوای درود و تهنیت به بیگانگان فضایی باشد. پیامهایی کوتاه در ۵۵ زبان مختلف که زبان فارسی را نیز شامل میشود. پیامی با شعر سعدی که اینجا در وبسایت ناسا قابل شنیدن است.
[@tarswempir]࿐