🔥چرخ کاترین
#شکنجه_دردناک
چرخ کاترین یکی از بی رحمانه ترین روش های اعدام است که در دوران قرون وسطی پدیدار شد و این چرخ ارابه بزرگی بود که گاه با میخ های دندانه دار پوشانده می شد و قربانیان را از کمر به این چرخ دندانه دار که روی زمین قرار داده شده بود می بستند سپس استخوان های آنها را با یک باتوم می شکستند. با ضرب و شتم مداوم آنها با خشونت و بعد از شکستن تمام استخوان های بدن مقتول، او را ترک می کردند تا آنجا تا بمیرد و مرگ اکثر قربانیان این روش وحشتناک روزها طول می کشید. این روش به نام چرخ کاترین شناخته می شد، زیرا قدیس "کاترین اسكندريه" توسط او به دست امپراتور روم ماکسینتیوس اعدام شد و به عنوان "چرخ تخریب" نیز شناخته می شود.
[@tarswempir]࿐
#شکنجه_دردناک
چرخ کاترین یکی از بی رحمانه ترین روش های اعدام است که در دوران قرون وسطی پدیدار شد و این چرخ ارابه بزرگی بود که گاه با میخ های دندانه دار پوشانده می شد و قربانیان را از کمر به این چرخ دندانه دار که روی زمین قرار داده شده بود می بستند سپس استخوان های آنها را با یک باتوم می شکستند. با ضرب و شتم مداوم آنها با خشونت و بعد از شکستن تمام استخوان های بدن مقتول، او را ترک می کردند تا آنجا تا بمیرد و مرگ اکثر قربانیان این روش وحشتناک روزها طول می کشید. این روش به نام چرخ کاترین شناخته می شد، زیرا قدیس "کاترین اسكندريه" توسط او به دست امپراتور روم ماکسینتیوس اعدام شد و به عنوان "چرخ تخریب" نیز شناخته می شود.
[@tarswempir]࿐
🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_59
با پویا از فروشگاه اومدیم بیرون که ماشین ارسلان رو کنار جاده دیدم، وسایل توی دستم رو گذاشتم صندوق عقب که پویا رفت و جلو سوار شد.
خودمم رفتم سوار شدم، در ماشین رو بستم و چرخیدم سمت بقیه که دیدم همه اشون ساکتن.
من: چرا ماتم گرفتین؟ بریم دیگه!
به سینا و امیر که کنارم نشسته بودن نگاه کردم، همچنان سکوت کردن.
پویا از جلو گفت: نمیخواین بنالین؟
پویا جای سامان نشسته بود پس تازه متوجه نبودن سامان شدم و گفتم: راستی سامان کو؟
ارسلان ماشین رو روشن کرد و چیزی گفت که باعث شد توی شک بدی فرو برم:
- رفته با کیارش حرف بزنه!
همزمان متوجه سفید شدن دستش روی فرمون شدم که داشت از عصبانیت فشارشون میداد...
****
* سامان *
توی پیاده رو با کیارش قدم میزدیم و اهمیتی به اطراف نمیدادم.
دلم پیش بقیه بود، سینا و امیر معلوم بود شوکه شدن، رایان هم تنها گذاشته بودم و ارسلان... حسابی عصبی بود! نمیخواست که بیام با کیارش حرف بزنم هرچند خودم هم نمیخواستم.
خوب میدونستم کار عاقلانه ای نکردم که درخواست کیارش رو قبول کردم اما خب، میدونستم دیر یا زود یه جوری پا پیچ ما میشد و تهش باید باهاش حرف میزدم.
سر بلند کردم و همزمان که به درختها کنار پیاده رو نگاه میکردم گفتم: چطوری از زندان اومدی بیرون؟
کیارش همونطور که پا به پای من میومد خندید و گفت:
- وکیل خوب و رشوه و مدرک جعلی! در کل کار آسونیه!
به پیادهروی تقریباً خالی رو به رو نگاه کردم همزمان که برگ زیر پامو لگد می کردم و گفتم:
- میدونی که دوست نداشتم باهات هم قدم بشم!
کیارش: اره میدونم مخصوصاً ارسلان! یکم دیگه میگذشت میپرید سرم رو جدا میکرد!
خوبه که خودش هم متوجه شده بود، به آسمون نگاه کردم تقریباً داشت شب میشد و آسمون یه جورایی گرفته بود.
نفس عمیقی کشیدم و هوای خنک اطرافم رو وارد ریه هام کردم بعد صادقانه پرسیدم:
- نقشه جدیت چیه کیارش؟
با اینکه نگاهم به جلوی پام بود اما نگاه سنگینش رو روی خودم حس میکردم و میتونستم نیشخندشو ببینم!
کیارش: ازت خوشم میاد سامان! خیلی زرنگی... هدف آدم رو راحت میفهمی!
من: اگه اینطوری که تو میگی بود هیچ وقت سر قضیه رایان توی تله تو نمیوفتادم!
کیارش: دست بردار پسر! مهم اینه هردومون به اون چیزی که میخواستیم رسیدیم... تو به برادرت و من به فلش!
دستمو فرو کردم تو جیبم و همینطور که آروم به راهم ادامه میدادم گفتم:
- اون فلش به چه دردت میخورد کیارش؟!
از طرف همراهم صدایی نیومد که نیم نگاهی بهش انداختم..
نگاهش به جلو بود اما وقتی سنگینی نگاه منو روی خودش حس کرد اونم متقابلاً بهم زل زد...
من: اون همه نقشه و کلک برای چی بود؟! یه فلش چه ارزشی داشت؟! چرا جون 7 نفر رو به خطر انداختی؟
کیارش لبخند کجی زد که سر جام ایستادم، جدی زل زدم بهش و گفتم:
- میخواستی به چی برسی؟
کیارش: انتقام!
[@tarswempir]࿐
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_59
با پویا از فروشگاه اومدیم بیرون که ماشین ارسلان رو کنار جاده دیدم، وسایل توی دستم رو گذاشتم صندوق عقب که پویا رفت و جلو سوار شد.
خودمم رفتم سوار شدم، در ماشین رو بستم و چرخیدم سمت بقیه که دیدم همه اشون ساکتن.
من: چرا ماتم گرفتین؟ بریم دیگه!
به سینا و امیر که کنارم نشسته بودن نگاه کردم، همچنان سکوت کردن.
پویا از جلو گفت: نمیخواین بنالین؟
پویا جای سامان نشسته بود پس تازه متوجه نبودن سامان شدم و گفتم: راستی سامان کو؟
ارسلان ماشین رو روشن کرد و چیزی گفت که باعث شد توی شک بدی فرو برم:
- رفته با کیارش حرف بزنه!
همزمان متوجه سفید شدن دستش روی فرمون شدم که داشت از عصبانیت فشارشون میداد...
****
* سامان *
توی پیاده رو با کیارش قدم میزدیم و اهمیتی به اطراف نمیدادم.
دلم پیش بقیه بود، سینا و امیر معلوم بود شوکه شدن، رایان هم تنها گذاشته بودم و ارسلان... حسابی عصبی بود! نمیخواست که بیام با کیارش حرف بزنم هرچند خودم هم نمیخواستم.
خوب میدونستم کار عاقلانه ای نکردم که درخواست کیارش رو قبول کردم اما خب، میدونستم دیر یا زود یه جوری پا پیچ ما میشد و تهش باید باهاش حرف میزدم.
سر بلند کردم و همزمان که به درختها کنار پیاده رو نگاه میکردم گفتم: چطوری از زندان اومدی بیرون؟
کیارش همونطور که پا به پای من میومد خندید و گفت:
- وکیل خوب و رشوه و مدرک جعلی! در کل کار آسونیه!
به پیادهروی تقریباً خالی رو به رو نگاه کردم همزمان که برگ زیر پامو لگد می کردم و گفتم:
- میدونی که دوست نداشتم باهات هم قدم بشم!
کیارش: اره میدونم مخصوصاً ارسلان! یکم دیگه میگذشت میپرید سرم رو جدا میکرد!
خوبه که خودش هم متوجه شده بود، به آسمون نگاه کردم تقریباً داشت شب میشد و آسمون یه جورایی گرفته بود.
نفس عمیقی کشیدم و هوای خنک اطرافم رو وارد ریه هام کردم بعد صادقانه پرسیدم:
- نقشه جدیت چیه کیارش؟
با اینکه نگاهم به جلوی پام بود اما نگاه سنگینش رو روی خودم حس میکردم و میتونستم نیشخندشو ببینم!
کیارش: ازت خوشم میاد سامان! خیلی زرنگی... هدف آدم رو راحت میفهمی!
من: اگه اینطوری که تو میگی بود هیچ وقت سر قضیه رایان توی تله تو نمیوفتادم!
کیارش: دست بردار پسر! مهم اینه هردومون به اون چیزی که میخواستیم رسیدیم... تو به برادرت و من به فلش!
دستمو فرو کردم تو جیبم و همینطور که آروم به راهم ادامه میدادم گفتم:
- اون فلش به چه دردت میخورد کیارش؟!
از طرف همراهم صدایی نیومد که نیم نگاهی بهش انداختم..
نگاهش به جلو بود اما وقتی سنگینی نگاه منو روی خودش حس کرد اونم متقابلاً بهم زل زد...
من: اون همه نقشه و کلک برای چی بود؟! یه فلش چه ارزشی داشت؟! چرا جون 7 نفر رو به خطر انداختی؟
کیارش لبخند کجی زد که سر جام ایستادم، جدی زل زدم بهش و گفتم:
- میخواستی به چی برسی؟
کیارش: انتقام!
[@tarswempir]࿐
🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_60
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- انتقام؟
کیارش سر تکون داد که پرسیدم:
- انتقام از چی؟
کیارش دستشو برد تو جیبش و گفت:
- بهتره بگی انتقام از کی!
بعد شروع به راه رفتن کرد که منم باهاش هم قدم شدم، همزمان شروع کرد به صحبت کردن:
- میدونی که من جزو شیطان پرست ها بودم! توی یکی از مراسم ها اونا ازم خواستن خواهرم رو قربانی کنم تا وفاداریم بهشون ثابت بشه!
چروکی به پیشونیم دادم و با دقت بیشتری به ادامه حرفاش گوش کردم:
- منم قبول نکردم! اون خواهرم بود یکی یه دونه ام بود یه تیکه از وجودم بود چطوری میتونستم اونو قربانی یه مراسم مسخره کنم؟ خلاصه که بعد از کلی درگیری و کشمکش رد کردم، اونا هم منو از فرقه انداختن بیرون!
بعد از جیبش یه پاکت سیگار درآورد یه نخ ازش برداشت و بعد پاکت رو به سمتم گرفت:
- میکشی؟
بدون هیچ حرفی یه نخ ازش برداشتم که جفت ابروهاش رفت بالا، بعد که پاکت رو گذاشت تو جیبش با تک خنده گفت:
- فکرشو نمیکردم اهل دل باشی!
بعد شروع کرد به گشتن فندک تو جیبش، همون طور که به جلوی پام نگاه میکردم گفتم:
- زیاد اهل دود و دم نیستم! خیلی کم پیش میاد بکشم!
کیارش همون طور که سیگار رو میذاشت کنج لبش سرمست خندید و گفت:
- اره میدونم، فقط دوران سربازی هر از گاهی سیگار میکشیدی اونم همراه ارسلان نه؟!
با یاد آوری خاطرات سربازی با ارسلان لبخند محوی زدم و گفتم:
- اره بعد از جنگیری یه پک سیگار میچسبید.
کیارش خندید اما متوجه شدم هنوز فندک رو پیدا نکرده، همون طور که فندک خودم رو از جیبم در میآوردم گفتم:
- اینا رو خودش بهت گفت؟!
ایستادم و فندک رو گرفتم سمتش، اونم ایستاد که شروع کردم به روشن کردن سیگار روی لب کیارش، اونم همزمان جواب داد:
- آره اینو هم گفته بود چون تو تجربی میخوندی و به سلامت اهمیت میدادی عاقل بودی و ازش خواستی دیگه سیگار نکشین! عجیبه که الان داری خودت میکشی!
سیگارش رو که روشن کردم، شروع کردم به روشن کردن سیگار خودم و گفتم:
- یه آدم عاقل یه روز میفهمه هیچ چیز بهتر از دیوونگی نیست!
لبخند محوی رو لبش نشست که فندک رو گذاشتم تو جیبم یه پک از سیگار گرفتم دودش رو دادم بیرون و به راهم ادامه دادم همزمان گفتم:
- خب گفتی که از فرقه انداختنت بیرون و توام دنبال انتقامی! الان خواسته ات از ما چیه؟!
کیارش هم با من هم قدم شد و گفت:
- تند نرو مرد! هنوز تموم نشده!
یه کام دیگه از سیگار گرفتم و منتظر ادامه حرفش شدم...
- اونا با اینکه منو از فرقه انداخته بودن بیرون بازم بیخیال نشدن! یه شب که رفتم برای تولد مادرم کادو بگیرم ریختن تو خونه رو خواهرم رو بردن...
بعد یه پک عمیق از سیگار زد و دودش رو داد بیرون همونطور که به دودش نگاه میکرد ادامه داد:
- بیشرفا خواهرم رو به بدترین شکل قربانی مراسم لعنتیشون کردن تا درس عبرتی بشه برای بقیه اعضای فرقه! اونا به بدترین شکل اونو اذیت کردن تا بقیه فرقه بفهمن مخالفت با خواسته هاشون چه نتیجهای داره!
به غم توی صداش گوش دادم و یه کام دیگه از سیگار گرفتم...
کیارش: وقتی جسم ظریف و خونیش رو تنهایی گذاشتم توی خاک یه درد بدی توی قلبم حس کردم که هنوزم دارم باهاش دست و پنجه نرم میکنم! و فقط یه چیز... فقط یه چیز میتونه این درد رو کم کنه! اونم انتقامه!
سکوت کردم و چیزی نگفتم، چون کامل درکش میکردم. به آسمون که گرفته بود و انگار میخواست بارون بیاره نگاه کردم برعکس صبح که آفتابی بود. یه کام دیگه از سیگار توی دستم گرفتم و گفتم:
- میفهممت! از دست دادن بدترین درده!
کیارش: برای همین خواستم با تو حرف بزنم! چون تو میفهمی! تو تجربه کردی!
ایستاد که ایستادم، توی چشمام نگاه کرد و گفت:
- تو وقتی مادرت رو توی خاک گذاشتی درد از دست دادن رو کشیدی! وقتی برادرت رو تیکه پاره و زخمی توی زیرزمین کارخونه پیدا کردی طعم دیدن درد کشیدن عزیزت رو چشیدی درست مثل من! من اون موقع فهمیدم این دنیا جای خوب بودن نیست! بیا برا این وضع کاری کنیم.
من: الانم داریم همین کارو میکنیم! کل زندگیمون رو خراب کردیم و داریم جلوی شیطان پرست ها و ماورا میایستیم تا کسی به درد ما دچار نشه!
کیارش: میدونی که هرچقدر تلاش کنی شیطان پرست ها بیشتر میشن! میدونی که بیفایده اس پس چرا بهم کمک نمیکنی تا مرکز این بدبختی ها رو از بین ببریم؟!
خاکستر سیگار رو تکون دادم و یه پک دیگه ازش گرفتم که کیارش دوباره تلاش کرد:
- سامان! تو میفهمی دردمو... پس تو میتونی کمکم کنی.
نگاهم رو به چشماش دوختم که گفت:
- ببین یه نقشه عالی دارم فقط یکم کمک میخوام تا عملیش کنم! هرچند یه چیز دیگه هم هست که باید بدونی...
[@tarswempir]࿐
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_60
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- انتقام؟
کیارش سر تکون داد که پرسیدم:
- انتقام از چی؟
کیارش دستشو برد تو جیبش و گفت:
- بهتره بگی انتقام از کی!
بعد شروع به راه رفتن کرد که منم باهاش هم قدم شدم، همزمان شروع کرد به صحبت کردن:
- میدونی که من جزو شیطان پرست ها بودم! توی یکی از مراسم ها اونا ازم خواستن خواهرم رو قربانی کنم تا وفاداریم بهشون ثابت بشه!
چروکی به پیشونیم دادم و با دقت بیشتری به ادامه حرفاش گوش کردم:
- منم قبول نکردم! اون خواهرم بود یکی یه دونه ام بود یه تیکه از وجودم بود چطوری میتونستم اونو قربانی یه مراسم مسخره کنم؟ خلاصه که بعد از کلی درگیری و کشمکش رد کردم، اونا هم منو از فرقه انداختن بیرون!
بعد از جیبش یه پاکت سیگار درآورد یه نخ ازش برداشت و بعد پاکت رو به سمتم گرفت:
- میکشی؟
بدون هیچ حرفی یه نخ ازش برداشتم که جفت ابروهاش رفت بالا، بعد که پاکت رو گذاشت تو جیبش با تک خنده گفت:
- فکرشو نمیکردم اهل دل باشی!
بعد شروع کرد به گشتن فندک تو جیبش، همون طور که به جلوی پام نگاه میکردم گفتم:
- زیاد اهل دود و دم نیستم! خیلی کم پیش میاد بکشم!
کیارش همون طور که سیگار رو میذاشت کنج لبش سرمست خندید و گفت:
- اره میدونم، فقط دوران سربازی هر از گاهی سیگار میکشیدی اونم همراه ارسلان نه؟!
با یاد آوری خاطرات سربازی با ارسلان لبخند محوی زدم و گفتم:
- اره بعد از جنگیری یه پک سیگار میچسبید.
کیارش خندید اما متوجه شدم هنوز فندک رو پیدا نکرده، همون طور که فندک خودم رو از جیبم در میآوردم گفتم:
- اینا رو خودش بهت گفت؟!
ایستادم و فندک رو گرفتم سمتش، اونم ایستاد که شروع کردم به روشن کردن سیگار روی لب کیارش، اونم همزمان جواب داد:
- آره اینو هم گفته بود چون تو تجربی میخوندی و به سلامت اهمیت میدادی عاقل بودی و ازش خواستی دیگه سیگار نکشین! عجیبه که الان داری خودت میکشی!
سیگارش رو که روشن کردم، شروع کردم به روشن کردن سیگار خودم و گفتم:
- یه آدم عاقل یه روز میفهمه هیچ چیز بهتر از دیوونگی نیست!
لبخند محوی رو لبش نشست که فندک رو گذاشتم تو جیبم یه پک از سیگار گرفتم دودش رو دادم بیرون و به راهم ادامه دادم همزمان گفتم:
- خب گفتی که از فرقه انداختنت بیرون و توام دنبال انتقامی! الان خواسته ات از ما چیه؟!
کیارش هم با من هم قدم شد و گفت:
- تند نرو مرد! هنوز تموم نشده!
یه کام دیگه از سیگار گرفتم و منتظر ادامه حرفش شدم...
- اونا با اینکه منو از فرقه انداخته بودن بیرون بازم بیخیال نشدن! یه شب که رفتم برای تولد مادرم کادو بگیرم ریختن تو خونه رو خواهرم رو بردن...
بعد یه پک عمیق از سیگار زد و دودش رو داد بیرون همونطور که به دودش نگاه میکرد ادامه داد:
- بیشرفا خواهرم رو به بدترین شکل قربانی مراسم لعنتیشون کردن تا درس عبرتی بشه برای بقیه اعضای فرقه! اونا به بدترین شکل اونو اذیت کردن تا بقیه فرقه بفهمن مخالفت با خواسته هاشون چه نتیجهای داره!
به غم توی صداش گوش دادم و یه کام دیگه از سیگار گرفتم...
کیارش: وقتی جسم ظریف و خونیش رو تنهایی گذاشتم توی خاک یه درد بدی توی قلبم حس کردم که هنوزم دارم باهاش دست و پنجه نرم میکنم! و فقط یه چیز... فقط یه چیز میتونه این درد رو کم کنه! اونم انتقامه!
سکوت کردم و چیزی نگفتم، چون کامل درکش میکردم. به آسمون که گرفته بود و انگار میخواست بارون بیاره نگاه کردم برعکس صبح که آفتابی بود. یه کام دیگه از سیگار توی دستم گرفتم و گفتم:
- میفهممت! از دست دادن بدترین درده!
کیارش: برای همین خواستم با تو حرف بزنم! چون تو میفهمی! تو تجربه کردی!
ایستاد که ایستادم، توی چشمام نگاه کرد و گفت:
- تو وقتی مادرت رو توی خاک گذاشتی درد از دست دادن رو کشیدی! وقتی برادرت رو تیکه پاره و زخمی توی زیرزمین کارخونه پیدا کردی طعم دیدن درد کشیدن عزیزت رو چشیدی درست مثل من! من اون موقع فهمیدم این دنیا جای خوب بودن نیست! بیا برا این وضع کاری کنیم.
من: الانم داریم همین کارو میکنیم! کل زندگیمون رو خراب کردیم و داریم جلوی شیطان پرست ها و ماورا میایستیم تا کسی به درد ما دچار نشه!
کیارش: میدونی که هرچقدر تلاش کنی شیطان پرست ها بیشتر میشن! میدونی که بیفایده اس پس چرا بهم کمک نمیکنی تا مرکز این بدبختی ها رو از بین ببریم؟!
خاکستر سیگار رو تکون دادم و یه پک دیگه ازش گرفتم که کیارش دوباره تلاش کرد:
- سامان! تو میفهمی دردمو... پس تو میتونی کمکم کنی.
نگاهم رو به چشماش دوختم که گفت:
- ببین یه نقشه عالی دارم فقط یکم کمک میخوام تا عملیش کنم! هرچند یه چیز دیگه هم هست که باید بدونی...
[@tarswempir]࿐
🔥پیمون
#معرفی_شیاطین
دیو که بخشی از راسته سلطه ها است و مسئولیت چندین لشکر شیاطین را بر عهده دارد ، همیشه در اختیار و تحت دستور لوسیفر.
طبق مطالعات انجام شده در اهریمن شناسی ، پیمون خدایی است که می توان برای پاسخگویی به سوالات مورد نظر یا انتقال دانش در علوم ، هنرها و فلسفه ، تا زمانی که قربانی قربانی شود ، مورد استناد قرار گیرد. قیام مردگان و استناد به ارواح دیگر از دیگر قدرت های مرتبط با این موجودیت است.
از طرف دیگر ، او با چهره ای ممتنع ، با تاجی کاملاً تزئین شده و بر روی خوابگاه سوار می شود.
[@tarswempir]࿐
#معرفی_شیاطین
دیو که بخشی از راسته سلطه ها است و مسئولیت چندین لشکر شیاطین را بر عهده دارد ، همیشه در اختیار و تحت دستور لوسیفر.
طبق مطالعات انجام شده در اهریمن شناسی ، پیمون خدایی است که می توان برای پاسخگویی به سوالات مورد نظر یا انتقال دانش در علوم ، هنرها و فلسفه ، تا زمانی که قربانی قربانی شود ، مورد استناد قرار گیرد. قیام مردگان و استناد به ارواح دیگر از دیگر قدرت های مرتبط با این موجودیت است.
از طرف دیگر ، او با چهره ای ممتنع ، با تاجی کاملاً تزئین شده و بر روی خوابگاه سوار می شود.
[@tarswempir]࿐
🔥 آلفا های معمولی
#گرگینه
آلفای حقیقی: این دسته بسیار نادر هستند. آن ها جهت تبدیل شدن به آلفا نیازی به دزدیدن آن ندارند. بلکه قدرت از ذات آن ها سرچشمه می گیرد
آلفا اصیل: این دسته از آلفا از ابتدا تولد آلفا بوده اند چون هم پدرشان یک آلفاست و هم مادرشان. آن ها از نسل لایکن هستند و هرچه در شجره شان به بالا حرکت کنیم در نهایت به قوی ترین گرگنما های جهان می رسیم.
[@tarswempir]࿐
#گرگینه
آلفای حقیقی: این دسته بسیار نادر هستند. آن ها جهت تبدیل شدن به آلفا نیازی به دزدیدن آن ندارند. بلکه قدرت از ذات آن ها سرچشمه می گیرد
آلفا اصیل: این دسته از آلفا از ابتدا تولد آلفا بوده اند چون هم پدرشان یک آلفاست و هم مادرشان. آن ها از نسل لایکن هستند و هرچه در شجره شان به بالا حرکت کنیم در نهایت به قوی ترین گرگنما های جهان می رسیم.
[@tarswempir]࿐
🔥مرگ رمز آلود الیسا لم
#وقایع_واقعی_وحشتناک
ناپدید شدن ناگهانی به خودی خود عجیب است، مخصوصا اگر حل نشده باقی بماند. پروندهای مثل مرگ الیسا بم در هتل سسیل لس آنجلس در سال ۲۰۱۳. با وجود اینکه سفر او ثبت شده بود و مرتبط با خانه اش تماس میگرفت، روزی تمام راههای ارتباطی با اون قطع میشود و این زن جوان ناپدید میشود.
پلیس ویدئویی را منتشر میکند که لم را قبل از ناپدید شدن به تصویر میکشد. او نه تنها رفتار عجیبی دارد بلکه به نظر میرسد با شخصی که نامرئی است صحبت میکند. چند روز بعد ساکنین هتل گزارش میدهند که آب آشامیدنی سیاه شده است. پس از بررسی پلیس جسد لم در مخزن آب هتل پیدا میشود. این هتل تاریخی در قتلهای عجیب دارد.
[@tarswempir]࿐
#وقایع_واقعی_وحشتناک
ناپدید شدن ناگهانی به خودی خود عجیب است، مخصوصا اگر حل نشده باقی بماند. پروندهای مثل مرگ الیسا بم در هتل سسیل لس آنجلس در سال ۲۰۱۳. با وجود اینکه سفر او ثبت شده بود و مرتبط با خانه اش تماس میگرفت، روزی تمام راههای ارتباطی با اون قطع میشود و این زن جوان ناپدید میشود.
پلیس ویدئویی را منتشر میکند که لم را قبل از ناپدید شدن به تصویر میکشد. او نه تنها رفتار عجیبی دارد بلکه به نظر میرسد با شخصی که نامرئی است صحبت میکند. چند روز بعد ساکنین هتل گزارش میدهند که آب آشامیدنی سیاه شده است. پس از بررسی پلیس جسد لم در مخزن آب هتل پیدا میشود. این هتل تاریخی در قتلهای عجیب دارد.
[@tarswempir]࿐
🔥قلعه ادینبرگ، ادینبرگ اسكاتلند
#مکان_ترسناک
قلعه ادینبرگ در یكی از شهرهای اروپا واقع و به محل رفت و آمد روح بدل شده است. صدای مبهم طبل اغلب توسط بازدیدكنندگان شنیده می شود، اگرچه هیچ كس تا به حال خود طبل زن را ندیده است. این باور وجود دارد كه صدای طبل مربوط به روح پسر بی سری است كه قبل از حمله به قلعه، خود را از ساختمان به بیرون پرتاب كرده است. وجود گورستانی از سگ ها در اطراف قلعه باعث آمد و شد ارواح شده است، این درحالی است كه سیاه چال به دلیل موارد غیرمنتظره كه حتی به لحاظ علمی هم مورد آزمایش قرار گرفته است، محل رفت و آمد ارواح شده است. این ساختمان بر روی زمین های 900 ساله باقی مانده از آتشفشان قدیمی ساخته شده است.
[@tarswempir]࿐
#مکان_ترسناک
قلعه ادینبرگ در یكی از شهرهای اروپا واقع و به محل رفت و آمد روح بدل شده است. صدای مبهم طبل اغلب توسط بازدیدكنندگان شنیده می شود، اگرچه هیچ كس تا به حال خود طبل زن را ندیده است. این باور وجود دارد كه صدای طبل مربوط به روح پسر بی سری است كه قبل از حمله به قلعه، خود را از ساختمان به بیرون پرتاب كرده است. وجود گورستانی از سگ ها در اطراف قلعه باعث آمد و شد ارواح شده است، این درحالی است كه سیاه چال به دلیل موارد غیرمنتظره كه حتی به لحاظ علمی هم مورد آزمایش قرار گرفته است، محل رفت و آمد ارواح شده است. این ساختمان بر روی زمین های 900 ساله باقی مانده از آتشفشان قدیمی ساخته شده است.
[@tarswempir]࿐
حــقــیــقــت مــانــنــد خــورشــیــد مــیــمــانــد، بــلــاخــره یــک روزی طــلــوع مــیــکـنــد امــا زمــانــی که مــا بــا خــرافــات یــخ زدهایــم...!
[@tarswempir]࿐
[@tarswempir]࿐
🔥اتفاقات عجیبی که در طی فیلم احضار رخ دادن
#احضار
آسیب نخاعی بازیگر فیلم: طی فیلمبرداری یکی از سکانسهای فیلم، الن برستین به زمین می خورد و این اتفاق باعث میشود که آسیب جدی به مهرههای کمر او وارد شود. او از آن زمان با یک آسیب نخاعی دائمی زندگی میکند. صدایی که در این سکانس شنیده میشود صدای واقعی است و به صورت دیجیتالی اضافه نشده است.
[@tarswempir]࿐
#احضار
آسیب نخاعی بازیگر فیلم: طی فیلمبرداری یکی از سکانسهای فیلم، الن برستین به زمین می خورد و این اتفاق باعث میشود که آسیب جدی به مهرههای کمر او وارد شود. او از آن زمان با یک آسیب نخاعی دائمی زندگی میکند. صدایی که در این سکانس شنیده میشود صدای واقعی است و به صورت دیجیتالی اضافه نشده است.
[@tarswempir]࿐
🔥کتاب گریمویرز اعظم
#کتابهای_ممنوعه
ترسناکترین و موثرترین کتابهای نفرینشدهای که هیچ کسی حتی علاقه ندارد درباره آن صحبت کند. کتاب «گریمویرز اعظم» که با نام «جادونامه اعظم» نیز شناخته میشود، در قرن شانزدهم میلادی توسط فردی نوشته شده که جسماش در اختیار شیطان گذاشته بود. به همین دلیل نیز گاهی اوقات این کتاب با نام «انجیل شیطان» نیز خطاب میشود.
در این کتاب به شیطانیترین چیزهایی که فکرش را بکنید اشاره شده است و آموزشهایی برای احضار شیاطین قدرتمند و زندهکردن مردگان را در آن سراغ داریم. کاملاً پیدا است که مطالعه چنین کتاب شیطانی برای خوانندههای آن ارزان تمام نمیشود و گفته میشود هر کسی که این کتاب را بخواند، باید روحاش را تقدیم شیطان کند.
تمامی این موارد دست به دست هم داده اند تا با یکی از خطرناکترین کتابهای دنیا سروکار داشته باشیم و گفته میشود کتاب «جادونامه اعظم» توسط واتیکان از دسترس عموم دور نگه داشته شده است و در حال حاضر این کتاب در بایگانی مخفی واتیکان قرار داد تا دست احد الناسی به آن نرسد.
[@tarswempir]࿐
#کتابهای_ممنوعه
ترسناکترین و موثرترین کتابهای نفرینشدهای که هیچ کسی حتی علاقه ندارد درباره آن صحبت کند. کتاب «گریمویرز اعظم» که با نام «جادونامه اعظم» نیز شناخته میشود، در قرن شانزدهم میلادی توسط فردی نوشته شده که جسماش در اختیار شیطان گذاشته بود. به همین دلیل نیز گاهی اوقات این کتاب با نام «انجیل شیطان» نیز خطاب میشود.
در این کتاب به شیطانیترین چیزهایی که فکرش را بکنید اشاره شده است و آموزشهایی برای احضار شیاطین قدرتمند و زندهکردن مردگان را در آن سراغ داریم. کاملاً پیدا است که مطالعه چنین کتاب شیطانی برای خوانندههای آن ارزان تمام نمیشود و گفته میشود هر کسی که این کتاب را بخواند، باید روحاش را تقدیم شیطان کند.
تمامی این موارد دست به دست هم داده اند تا با یکی از خطرناکترین کتابهای دنیا سروکار داشته باشیم و گفته میشود کتاب «جادونامه اعظم» توسط واتیکان از دسترس عموم دور نگه داشته شده است و در حال حاضر این کتاب در بایگانی مخفی واتیکان قرار داد تا دست احد الناسی به آن نرسد.
[@tarswempir]࿐
خودکشی با بازی کامپیوتری
در یکی از عجیب ترین مرگ ها در سال 2005 فردی به نام "Lee Seung Seop" که اهل کره جنوبی بود شغلش را ترک کرد تا بتواند در مسابقات سراسری بازی های کامپیوتری شرکت کند. او بعد از 50 ساعت بازی مداوم بر اثر اختلالات قلبی و عروقی و همچنین خشکی بدن جانش را از دست داد.
@tarswempir
در یکی از عجیب ترین مرگ ها در سال 2005 فردی به نام "Lee Seung Seop" که اهل کره جنوبی بود شغلش را ترک کرد تا بتواند در مسابقات سراسری بازی های کامپیوتری شرکت کند. او بعد از 50 ساعت بازی مداوم بر اثر اختلالات قلبی و عروقی و همچنین خشکی بدن جانش را از دست داد.
@tarswempir
Forwarded from . ($$)
#نظرسنجی_داستانی
اگه موقعی که تنهایی و داری اتاقت رو مرتب میکنی یهو ببینی وسایل اتاقت جا به جا میشن چیکار میکنی؟
اگه موقعی که تنهایی و داری اتاقت رو مرتب میکنی یهو ببینی وسایل اتاقت جا به جا میشن چیکار میکنی؟
Anonymous Poll
26%
از اتاق میزنم بیرون
28%
سکته قلبی و مغزی همزمان و در دو ست!
32%
بهش میگم دستت درد نکنه یه دفعه بیا کمک کن خو
14%
نظری ندارم
🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_61
یه پک از سیگارم گرفتم و همچنان که به دودش نگاه میکردم گفتم: دیگه چی رو باید بدونم؟!
کیارش: اینکه یکی از شما یه مشکلی داره رو!
نگاهم رو از دود سیگارم گرفتم و بهش دوختم با دقت بیشتری نگاهش کردم و گفتم: منظورت چیه؟!
کیارش یه دستش رو فرو برد توی جیبش و دوباره تکرار کرد:
- یکی از اکیپ شما یه مشکلی داره!
من: از اکیپ ما؟
کیارش یه کام از سیگارش گرفت و بعد خاکسترش رو تکون داد، همونطور که با دقت نگاهم میکرد گفت:
- اره! جمع دوستانه شما... اکیپ قهرمانان!
اکیپ قهرمانان رو با یه تمسخر خاصی تلفظ کرد که بی توجه به لحش گفتم:
- کدوم از ما؟!
کیارش نیشخندی زد و بی اینکه جوابم رو بده شروع کرد به قدم زدن، دیگه ایستادن رو جایز ندونستم و باهاش هم قدم شدم. همزمان گفتم:
- ازت یه سوالی پرسیدم که منتظر جوابشم!
کیارش همونطور که سیگار می کشید گفت:
- خودت بعداً میفهمی سامان جان!
سکوت کردم و چیزی نگفتم... ذهنم حسابی درگیر حرفش شده بود. یعنی چی یکی از ما یه مشکلی داره؟؟
رایان که حالش خوب شد و ابلیس از بدنش بیرون اومد، سینا و امیر هم که عادین، ارسلان هم فقط جو جنگل روش تاثیر گذاشته بود و احتمالش کمه که الان هم تحت تاثیر باشه، پویا هم مثل همیشه شیطنت خودش رو داره و عادیه!
پس کدوم از ما مشکل داره؟؟
اصلاً چه مشکلی؟؟
یعنی احتمال داره کیارش بازم مثل قبلاً بخواد دروغ بگه و بهمون کلک بزنه؟!
همه این احتمالات رو باید در نظر میگرفتم...
توی سکوت به جلو نگاه کردم و یه دود عمیق از سیگارم گرفتم.
کیارش: میدونستی مردم هنوزم بت پرستن؟!
نگاهی به چهره عجیبش انداختم، خیلی مرموز و آروم بود. رد نگاهش رو دنبال کردم که متوجه شدم به آدم های اطراف پیاده رو نگاه میکنه.
به حرفش فکر کردم اما متوجه منظورش نشدم پس پرسیدم:
- منظورت چیه؟!
کیارش: اونا هنوزم به اندازه یه آدم بت پرست جاهلن و هنوزم بت میپرستن. میدونی راستش حقیقت همیشه جلوی چشمشون بوده، فقط کافیه یکم فکر کنن تا به جواب برسن اما خودش رو با ترس از فهمیدن حقیقت میترسونن!
بعد به چندتا انسانی که از کنارمون رد شدن نگاه کرد، دود سیگارش رو بیرون داد و لبخند محو و کجی زد.
من: خب حقیقت تلخه! انسان ذاتاً ترجیح میدن با دروغ های شیرین خودشونو گول بزنن تا با حقیقت تلخ کنار بیان!
کیارش سنگین نگاهم کرد....
نگاهش یه معنی خاصی داشت!
تا خواستم به معنی نگاهش پی ببرم خیلی زود نگاهش رو ازم گرفت.
سرم رو چرخوندم و پک آخر رو از سیگارم زدم.
به ساعت مچیم نگاه کردم ... 5:07 دقیقه!
کیارش: انگار عجله داری!
نگاهم رو از ساعتم گرفتم و گفتم:
- من فقط زمان ندارم!
کیارش خندید و گفت: آره همون! فهمیدم... پس کلی کار داری که با اکیپتون انجام بدین!
من: تو چی؟ کاری نداری که با اکیپتون انجام بدی؟!
کیارش دوباره تلخ خندید و گفت: من اصلا اکیپ ندارم!
ساکت سرم رو انداختم پایین که گفت:
- کمکم میکنی؟!
باید اینکه دلم میخواست کمکش کنم اما بازم نمیخواستم احتیاط رو کنار بزارم پس جواب دادم:
- باید بدونم چی ازم میخوای!
کیارش: به وقتش برات میگم فقط اول باید بدونم کمکم میکنی یا نه!
به چهارراه که رسیدیم ایستاد و جدی نگاهم کرد، متقابلاً منم ایستادم و باقی مونده سیگارم رو انداختم پایین، با پا لهش کردم.
بعد سرم رو بلند کردم و به کیارش که همچنان منتظر نگاهم میکرد زل زدم، در جواب گفتم:
- اگه راهش درست باشه چرا که نه حتماً اینکارو میکنم!
کیارش لبخندی زد و گفت: انتقام گرفتن راه درستی نداره چون خود انتقام هم اشتباهه! اما اگه راه درستی داره... تو باش و راهشو بهم نشون بده!
لحنش حسابی پر معنی بود... سری تکون دادم که لبخندش عمیق تر شد.
دستش رو به سمتم گرفت و گفت: پس تو این راه باهام هستی؟!
دستش رو محکم فشار دادم و گفتم: هستم!
لبخند زد و دستمو ول کرد همون طور که پک اخر رو از سیگارش میزد با دقت به اجزای صورتم نگاه کرد.... آروم گفت:
- فردا ساعت 7 بیا به همون خونه ای که داداشت و دوستاش واسه جنگیری رفته بودن! میدونم راحت میتونی بقیه رو دست به سر کنی...
من: ازم انتظار داری بهشون دروغ بگم؟
کیارش: تو قرار نیست بهشون دروغ بگی، تو فقط بهشون راستشو نمیگی!
سیگارش رو انداخت کنار سیگارم روی زمین و با پاش له کرد، بعد گفت:
- بهتره ندونن مخصوصاً جناب سرهنگمون!
[@tarswempir]࿐
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_61
یه پک از سیگارم گرفتم و همچنان که به دودش نگاه میکردم گفتم: دیگه چی رو باید بدونم؟!
کیارش: اینکه یکی از شما یه مشکلی داره رو!
نگاهم رو از دود سیگارم گرفتم و بهش دوختم با دقت بیشتری نگاهش کردم و گفتم: منظورت چیه؟!
کیارش یه دستش رو فرو برد توی جیبش و دوباره تکرار کرد:
- یکی از اکیپ شما یه مشکلی داره!
من: از اکیپ ما؟
کیارش یه کام از سیگارش گرفت و بعد خاکسترش رو تکون داد، همونطور که با دقت نگاهم میکرد گفت:
- اره! جمع دوستانه شما... اکیپ قهرمانان!
اکیپ قهرمانان رو با یه تمسخر خاصی تلفظ کرد که بی توجه به لحش گفتم:
- کدوم از ما؟!
کیارش نیشخندی زد و بی اینکه جوابم رو بده شروع کرد به قدم زدن، دیگه ایستادن رو جایز ندونستم و باهاش هم قدم شدم. همزمان گفتم:
- ازت یه سوالی پرسیدم که منتظر جوابشم!
کیارش همونطور که سیگار می کشید گفت:
- خودت بعداً میفهمی سامان جان!
سکوت کردم و چیزی نگفتم... ذهنم حسابی درگیر حرفش شده بود. یعنی چی یکی از ما یه مشکلی داره؟؟
رایان که حالش خوب شد و ابلیس از بدنش بیرون اومد، سینا و امیر هم که عادین، ارسلان هم فقط جو جنگل روش تاثیر گذاشته بود و احتمالش کمه که الان هم تحت تاثیر باشه، پویا هم مثل همیشه شیطنت خودش رو داره و عادیه!
پس کدوم از ما مشکل داره؟؟
اصلاً چه مشکلی؟؟
یعنی احتمال داره کیارش بازم مثل قبلاً بخواد دروغ بگه و بهمون کلک بزنه؟!
همه این احتمالات رو باید در نظر میگرفتم...
توی سکوت به جلو نگاه کردم و یه دود عمیق از سیگارم گرفتم.
کیارش: میدونستی مردم هنوزم بت پرستن؟!
نگاهی به چهره عجیبش انداختم، خیلی مرموز و آروم بود. رد نگاهش رو دنبال کردم که متوجه شدم به آدم های اطراف پیاده رو نگاه میکنه.
به حرفش فکر کردم اما متوجه منظورش نشدم پس پرسیدم:
- منظورت چیه؟!
کیارش: اونا هنوزم به اندازه یه آدم بت پرست جاهلن و هنوزم بت میپرستن. میدونی راستش حقیقت همیشه جلوی چشمشون بوده، فقط کافیه یکم فکر کنن تا به جواب برسن اما خودش رو با ترس از فهمیدن حقیقت میترسونن!
بعد به چندتا انسانی که از کنارمون رد شدن نگاه کرد، دود سیگارش رو بیرون داد و لبخند محو و کجی زد.
من: خب حقیقت تلخه! انسان ذاتاً ترجیح میدن با دروغ های شیرین خودشونو گول بزنن تا با حقیقت تلخ کنار بیان!
کیارش سنگین نگاهم کرد....
نگاهش یه معنی خاصی داشت!
تا خواستم به معنی نگاهش پی ببرم خیلی زود نگاهش رو ازم گرفت.
سرم رو چرخوندم و پک آخر رو از سیگارم زدم.
به ساعت مچیم نگاه کردم ... 5:07 دقیقه!
کیارش: انگار عجله داری!
نگاهم رو از ساعتم گرفتم و گفتم:
- من فقط زمان ندارم!
کیارش خندید و گفت: آره همون! فهمیدم... پس کلی کار داری که با اکیپتون انجام بدین!
من: تو چی؟ کاری نداری که با اکیپتون انجام بدی؟!
کیارش دوباره تلخ خندید و گفت: من اصلا اکیپ ندارم!
ساکت سرم رو انداختم پایین که گفت:
- کمکم میکنی؟!
باید اینکه دلم میخواست کمکش کنم اما بازم نمیخواستم احتیاط رو کنار بزارم پس جواب دادم:
- باید بدونم چی ازم میخوای!
کیارش: به وقتش برات میگم فقط اول باید بدونم کمکم میکنی یا نه!
به چهارراه که رسیدیم ایستاد و جدی نگاهم کرد، متقابلاً منم ایستادم و باقی مونده سیگارم رو انداختم پایین، با پا لهش کردم.
بعد سرم رو بلند کردم و به کیارش که همچنان منتظر نگاهم میکرد زل زدم، در جواب گفتم:
- اگه راهش درست باشه چرا که نه حتماً اینکارو میکنم!
کیارش لبخندی زد و گفت: انتقام گرفتن راه درستی نداره چون خود انتقام هم اشتباهه! اما اگه راه درستی داره... تو باش و راهشو بهم نشون بده!
لحنش حسابی پر معنی بود... سری تکون دادم که لبخندش عمیق تر شد.
دستش رو به سمتم گرفت و گفت: پس تو این راه باهام هستی؟!
دستش رو محکم فشار دادم و گفتم: هستم!
لبخند زد و دستمو ول کرد همون طور که پک اخر رو از سیگارش میزد با دقت به اجزای صورتم نگاه کرد.... آروم گفت:
- فردا ساعت 7 بیا به همون خونه ای که داداشت و دوستاش واسه جنگیری رفته بودن! میدونم راحت میتونی بقیه رو دست به سر کنی...
من: ازم انتظار داری بهشون دروغ بگم؟
کیارش: تو قرار نیست بهشون دروغ بگی، تو فقط بهشون راستشو نمیگی!
سیگارش رو انداخت کنار سیگارم روی زمین و با پاش له کرد، بعد گفت:
- بهتره ندونن مخصوصاً جناب سرهنگمون!
[@tarswempir]࿐