🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_58
سینا: تو اینجا چیکار میکنی؟ تو الان باید تو زندان باشی!
کیارش: اما حالا که من اینجام!
من: حتما فرار کردی نه؟ تو جرمت سنگین بود کم کمش پنج سال حبس رو شاخش بود! تو خورده بودی به بن بست و باید حالا حالا ها توی اون هلفدونی میپوسیدی!
کیارش: نه فرار نکردم و قانونی تبرئه شدم! باید بگم تصور اشتباهی از آینده من داشتی سرهنگ جوان!
با شنیدن این کلمه دوباره اعصابم بهم ریخت، شیطونه میگه از ماشین پیاده شم و به خدمتش برسم اما جلوی خودمو گرفتم و گفتم:
- مثل اینکه دلت برای کتک اون شب تنگ شده کیارش جان!
با یاد آوری اون کتکی که اون شب دم زیر زمین خونه سامان بهش زدم درست مثل خودش عصبیش کردم... چشماش از حرص برق زد اما برعکس تصور بلند زد زیر خنده!
خنده اش عصبی ترم کرد.
سامان: چی میخوای کیارش؟
صدای سامان با اینکه آروم بود اما بوی خشونت میداد.
معلوم بود سامان هم از برگشتن دوباره کیارش اعصابش خورده ولی جلوی خودشو میگیره!
سینا که ترسیده و گیج بود، امیر طفلک که رسما لال شده بودن البته طبیعی بود!
کیارش دوباره با همون خنده رو مخش بی دلیل قهقهه زد بعد همون طور که توی چشمای سامان نگاه میکرد گفت:
- بهتر نیست با هم بریم یه جای خوب و حرفهای خوب بزنیم؟
من: عجله داریم زودتر بنال چی میخوای!
کیارش نوچ نوچی کرد و بعد با همون نیش باز نگاهش رو از من گرفت و دوباره به سامان دوخت بعد گفت:
- نظرت چیه از ماشین پیاده بشی و یکم با هم قدم بزنیم هوم؟ هوا خیلی خوبه و جون میده واسه پیاده روی!
با این حرفش حسابی اعصابم خورد شد و چیزی که اعصابمو بدتر خط خطی میکرد جواب سامان بود:
- پیشنهاد جالبیه!
عصبی گفتم: سامان!
سامان چرخید سمت من، با نگاهش سعی کرد بهم آرامش خاطر بده و آروم گفت:
- نگران نباش! میدونم دارم چیکار میکنم! فقط یکم پیاده رویه!
برخلاف حرف سامان من اصلا خاطر جمع نشدم! سامان بی اهمیت به نگاه عصبیم در ماشین رو باز کرد که کیارش عقب رفت و کنار درخت کنار جاده ایستاد.
سامان در رو بست و بعد گفت:
- شما برین ارسلان! من خودمو زود میرسونم که سر وقت بریم اون خونه جدیده! مواظب خودتون باشین!
من: چیییی؟؟ وایسا! هییی!
سامان عقب رفت و آروم رفت سمت کیارش که سریع از ماشین پیاده شدم، به سمتش رفتم و قبل از اینکه به کیارش برسه محکم بازوش رو گرفتم.
من: کجا میری تو؟؟ چیو شما برین؟؟ مگه نگفتی یه پیادهروی ساده اس؟؟؟
سامان: اره گفتم الانم میگم!
من: پس ما همینجا میمونیم شما همین طرف ها صحبت کنین کار که تموم شد با هم میریم!
سامان آروم دستم که روی بازوش بود رو فشار داد و گفت:
- نگران نباش ارسلان! زود برمیگردم!
خواستم دوباره مخالفت کنم که کیارش گفت:
- اوف ارسلان جون! بهت نمیخورد انقد حساس باشی!
با عصبانیت نگاهش کردم که با همون نیشخند عمیقش گفت:
- فقط قراره یکم با سامان جان درد و دل کنیم! نگران نباش....
یه چشمکی زد و ادامه داد:
- سالم برمیگرده پیشت!
دستم رو از حرص مشت کردم و دندونم رو روی هم فشردم... به قدری از دست کاراش عصبانی بودم که میتونستم همین الان جلوی نگاه همه مردم زیر مشت و لگدم بکشمش!
سامان اون یکی دستمو از دور بازوش جدا کرد و گفت:
- برو ارسلان! قبل ساعت 6 میرسم خونه!
فقط سکوت کردم که سامان آروم چندبار زد روی شونه ام بعد رفت سمت اون مرتیکه بیشرف!
با کیارش دوتایی کنار جاده شروع به راه رفتن کردن که سامان یه لحظه برگشت و نگاهی به من که همونجا ایستاده بودم انداخت بعد دوباره به راهش ادامه داد..
عصبی برگشتم توی ماشین و در ماشین رو محکم بستم. با اخم غلیظی به مسیری که داشتن دوتایی میرفتن نگاه کردم...
آخه این سامان رو چه حسابی رفته با اون مرتیکه حقهباز بی پدر برگرده؟ اون حتی نباید با اون مردک صحبت کنه!
اگه کیارش دوباره نقشه ای داشته باشه چی؟
اگه وسط راه بلایی سر سامان بیاره چی؟
اصلا درباره چی میخواست باهاش صحبت کنه؟
چرا فقط خواست با سامان حرف بزنه؟
اصلا اون بی پدر چطوری از زندون اومد بیرون؟
تا وقتی که سامان کیارش از دیدم محو بشن نگاهشون کردم و همچنان ذهنم پر از سوال بود!
سینا و امیر هم میدونستن من عصبانیم لام تا کام حرف نزدن!
[@tarswempir]࿐
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_58
سینا: تو اینجا چیکار میکنی؟ تو الان باید تو زندان باشی!
کیارش: اما حالا که من اینجام!
من: حتما فرار کردی نه؟ تو جرمت سنگین بود کم کمش پنج سال حبس رو شاخش بود! تو خورده بودی به بن بست و باید حالا حالا ها توی اون هلفدونی میپوسیدی!
کیارش: نه فرار نکردم و قانونی تبرئه شدم! باید بگم تصور اشتباهی از آینده من داشتی سرهنگ جوان!
با شنیدن این کلمه دوباره اعصابم بهم ریخت، شیطونه میگه از ماشین پیاده شم و به خدمتش برسم اما جلوی خودمو گرفتم و گفتم:
- مثل اینکه دلت برای کتک اون شب تنگ شده کیارش جان!
با یاد آوری اون کتکی که اون شب دم زیر زمین خونه سامان بهش زدم درست مثل خودش عصبیش کردم... چشماش از حرص برق زد اما برعکس تصور بلند زد زیر خنده!
خنده اش عصبی ترم کرد.
سامان: چی میخوای کیارش؟
صدای سامان با اینکه آروم بود اما بوی خشونت میداد.
معلوم بود سامان هم از برگشتن دوباره کیارش اعصابش خورده ولی جلوی خودشو میگیره!
سینا که ترسیده و گیج بود، امیر طفلک که رسما لال شده بودن البته طبیعی بود!
کیارش دوباره با همون خنده رو مخش بی دلیل قهقهه زد بعد همون طور که توی چشمای سامان نگاه میکرد گفت:
- بهتر نیست با هم بریم یه جای خوب و حرفهای خوب بزنیم؟
من: عجله داریم زودتر بنال چی میخوای!
کیارش نوچ نوچی کرد و بعد با همون نیش باز نگاهش رو از من گرفت و دوباره به سامان دوخت بعد گفت:
- نظرت چیه از ماشین پیاده بشی و یکم با هم قدم بزنیم هوم؟ هوا خیلی خوبه و جون میده واسه پیاده روی!
با این حرفش حسابی اعصابم خورد شد و چیزی که اعصابمو بدتر خط خطی میکرد جواب سامان بود:
- پیشنهاد جالبیه!
عصبی گفتم: سامان!
سامان چرخید سمت من، با نگاهش سعی کرد بهم آرامش خاطر بده و آروم گفت:
- نگران نباش! میدونم دارم چیکار میکنم! فقط یکم پیاده رویه!
برخلاف حرف سامان من اصلا خاطر جمع نشدم! سامان بی اهمیت به نگاه عصبیم در ماشین رو باز کرد که کیارش عقب رفت و کنار درخت کنار جاده ایستاد.
سامان در رو بست و بعد گفت:
- شما برین ارسلان! من خودمو زود میرسونم که سر وقت بریم اون خونه جدیده! مواظب خودتون باشین!
من: چیییی؟؟ وایسا! هییی!
سامان عقب رفت و آروم رفت سمت کیارش که سریع از ماشین پیاده شدم، به سمتش رفتم و قبل از اینکه به کیارش برسه محکم بازوش رو گرفتم.
من: کجا میری تو؟؟ چیو شما برین؟؟ مگه نگفتی یه پیادهروی ساده اس؟؟؟
سامان: اره گفتم الانم میگم!
من: پس ما همینجا میمونیم شما همین طرف ها صحبت کنین کار که تموم شد با هم میریم!
سامان آروم دستم که روی بازوش بود رو فشار داد و گفت:
- نگران نباش ارسلان! زود برمیگردم!
خواستم دوباره مخالفت کنم که کیارش گفت:
- اوف ارسلان جون! بهت نمیخورد انقد حساس باشی!
با عصبانیت نگاهش کردم که با همون نیشخند عمیقش گفت:
- فقط قراره یکم با سامان جان درد و دل کنیم! نگران نباش....
یه چشمکی زد و ادامه داد:
- سالم برمیگرده پیشت!
دستم رو از حرص مشت کردم و دندونم رو روی هم فشردم... به قدری از دست کاراش عصبانی بودم که میتونستم همین الان جلوی نگاه همه مردم زیر مشت و لگدم بکشمش!
سامان اون یکی دستمو از دور بازوش جدا کرد و گفت:
- برو ارسلان! قبل ساعت 6 میرسم خونه!
فقط سکوت کردم که سامان آروم چندبار زد روی شونه ام بعد رفت سمت اون مرتیکه بیشرف!
با کیارش دوتایی کنار جاده شروع به راه رفتن کردن که سامان یه لحظه برگشت و نگاهی به من که همونجا ایستاده بودم انداخت بعد دوباره به راهش ادامه داد..
عصبی برگشتم توی ماشین و در ماشین رو محکم بستم. با اخم غلیظی به مسیری که داشتن دوتایی میرفتن نگاه کردم...
آخه این سامان رو چه حسابی رفته با اون مرتیکه حقهباز بی پدر برگرده؟ اون حتی نباید با اون مردک صحبت کنه!
اگه کیارش دوباره نقشه ای داشته باشه چی؟
اگه وسط راه بلایی سر سامان بیاره چی؟
اصلا درباره چی میخواست باهاش صحبت کنه؟
چرا فقط خواست با سامان حرف بزنه؟
اصلا اون بی پدر چطوری از زندون اومد بیرون؟
تا وقتی که سامان کیارش از دیدم محو بشن نگاهشون کردم و همچنان ذهنم پر از سوال بود!
سینا و امیر هم میدونستن من عصبانیم لام تا کام حرف نزدن!
[@tarswempir]࿐
🔥آیا به هویت غیرقانونی نیاز دارید؟
#دیپ_دارک
گاهی اوقات ممکن است به هویت غیرقانونی نیاز داشته باشید. اگر پول داشته باشید میتوانید به هدف خود برسید. همانند دنیای واقعی در آنجا هم هیچچیز رایگان نیست، اما اگر پول داشته باشید میتوانید هرکاری انجام دهید. در آنجا بهراحتی میتوانید یک هویت جعلی به دست آورید. شاید فکر کنید در دیپ وب هزینهها گران باشد اما باید بدانید که دیپ وب بهترین جایی است که میتوانید به نتیجه دلخواه خود دست پیدا کنید.
[@tarswempir]࿐
#دیپ_دارک
گاهی اوقات ممکن است به هویت غیرقانونی نیاز داشته باشید. اگر پول داشته باشید میتوانید به هدف خود برسید. همانند دنیای واقعی در آنجا هم هیچچیز رایگان نیست، اما اگر پول داشته باشید میتوانید هرکاری انجام دهید. در آنجا بهراحتی میتوانید یک هویت جعلی به دست آورید. شاید فکر کنید در دیپ وب هزینهها گران باشد اما باید بدانید که دیپ وب بهترین جایی است که میتوانید به نتیجه دلخواه خود دست پیدا کنید.
[@tarswempir]࿐
🔥 دانستنی درباره جن
#جن_روح
جن نسبت به انسان زیاد عمر می کند . حدود ۱۰۰۰ سال به بالا .جن هایی که در سوره ی جن از آنها نام برده شده ؛ که وقتی اولین بار آیات قرآن را شنیدند ؛ از شدت ازدحام داشتند بر سر هم خراب می شدند ؛ احتمالا هنوز زنده اند . جن ها مانند انسان داناونادان ؛ .فرمانده و فرمانبردار ؛ ارباب و بنده ؛ کافر و متدین ؛ شفیق و شرور دارند.وقتی که مردند از بین میروند و نیازی به قبر و گورستان ندارند.
[@tarswempir]࿐
#جن_روح
جن نسبت به انسان زیاد عمر می کند . حدود ۱۰۰۰ سال به بالا .جن هایی که در سوره ی جن از آنها نام برده شده ؛ که وقتی اولین بار آیات قرآن را شنیدند ؛ از شدت ازدحام داشتند بر سر هم خراب می شدند ؛ احتمالا هنوز زنده اند . جن ها مانند انسان داناونادان ؛ .فرمانده و فرمانبردار ؛ ارباب و بنده ؛ کافر و متدین ؛ شفیق و شرور دارند.وقتی که مردند از بین میروند و نیازی به قبر و گورستان ندارند.
[@tarswempir]࿐
🔥نمادهای شیطان پرستی
#شیطان_پرستی 🧞
صلیب وارونه: این نماد و حكایت از « وارونه شدن مسیحیت دارد » و عمدتا استهزا و سخره گرفتن این دین است.صلیب وارونه در گردن بندهای بسیاری مشاهده شده و خوانندههای راك انواع مختلف آنرا به همراه دارند.
[@tarswempir]࿐
#شیطان_پرستی 🧞
صلیب وارونه: این نماد و حكایت از « وارونه شدن مسیحیت دارد » و عمدتا استهزا و سخره گرفتن این دین است.صلیب وارونه در گردن بندهای بسیاری مشاهده شده و خوانندههای راك انواع مختلف آنرا به همراه دارند.
[@tarswempir]࿐
🔥نقاشی نفرین شده
#نفرین_شدگان
این نقاشی نفرین شده در سال ۱۸۶۴ توسط ادوین هنری لندزیر کشیده شده و اغلب توسط اعضای هیئت علمی دانشگاه Royal Holloway، در لندن پنهان میشود تا دانشجویان بدون ترس و خرافات امتحانات خود را به پایان برسانند. یک سنت قدیمی وجود دارد که هر کسی که مستقیماً در یک خط دید با نقاشی بنشیند، امتحان خود را قبول نمیشود. افسانه دیگری بیان میکند که یک دانشجوی بدشانس پس از نوشتن عبارت "خرسهای قطبی باعث شد این کار را بکنم" روی برگه امتحان خود، به یکی از این خرسهای قطبی نقاشی شده نگاه کرد، دیوانه شد و خودکشی کرد؛ اما ممکن است این داستان واقعی به نظر نرسد.
[@tarswempir]࿐
#نفرین_شدگان
این نقاشی نفرین شده در سال ۱۸۶۴ توسط ادوین هنری لندزیر کشیده شده و اغلب توسط اعضای هیئت علمی دانشگاه Royal Holloway، در لندن پنهان میشود تا دانشجویان بدون ترس و خرافات امتحانات خود را به پایان برسانند. یک سنت قدیمی وجود دارد که هر کسی که مستقیماً در یک خط دید با نقاشی بنشیند، امتحان خود را قبول نمیشود. افسانه دیگری بیان میکند که یک دانشجوی بدشانس پس از نوشتن عبارت "خرسهای قطبی باعث شد این کار را بکنم" روی برگه امتحان خود، به یکی از این خرسهای قطبی نقاشی شده نگاه کرد، دیوانه شد و خودکشی کرد؛ اما ممکن است این داستان واقعی به نظر نرسد.
[@tarswempir]࿐
🔥چرخ کاترین
#شکنجه_دردناک
چرخ کاترین یکی از بی رحمانه ترین روش های اعدام است که در دوران قرون وسطی پدیدار شد و این چرخ ارابه بزرگی بود که گاه با میخ های دندانه دار پوشانده می شد و قربانیان را از کمر به این چرخ دندانه دار که روی زمین قرار داده شده بود می بستند سپس استخوان های آنها را با یک باتوم می شکستند. با ضرب و شتم مداوم آنها با خشونت و بعد از شکستن تمام استخوان های بدن مقتول، او را ترک می کردند تا آنجا تا بمیرد و مرگ اکثر قربانیان این روش وحشتناک روزها طول می کشید. این روش به نام چرخ کاترین شناخته می شد، زیرا قدیس "کاترین اسكندريه" توسط او به دست امپراتور روم ماکسینتیوس اعدام شد و به عنوان "چرخ تخریب" نیز شناخته می شود.
[@tarswempir]࿐
#شکنجه_دردناک
چرخ کاترین یکی از بی رحمانه ترین روش های اعدام است که در دوران قرون وسطی پدیدار شد و این چرخ ارابه بزرگی بود که گاه با میخ های دندانه دار پوشانده می شد و قربانیان را از کمر به این چرخ دندانه دار که روی زمین قرار داده شده بود می بستند سپس استخوان های آنها را با یک باتوم می شکستند. با ضرب و شتم مداوم آنها با خشونت و بعد از شکستن تمام استخوان های بدن مقتول، او را ترک می کردند تا آنجا تا بمیرد و مرگ اکثر قربانیان این روش وحشتناک روزها طول می کشید. این روش به نام چرخ کاترین شناخته می شد، زیرا قدیس "کاترین اسكندريه" توسط او به دست امپراتور روم ماکسینتیوس اعدام شد و به عنوان "چرخ تخریب" نیز شناخته می شود.
[@tarswempir]࿐
🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_59
با پویا از فروشگاه اومدیم بیرون که ماشین ارسلان رو کنار جاده دیدم، وسایل توی دستم رو گذاشتم صندوق عقب که پویا رفت و جلو سوار شد.
خودمم رفتم سوار شدم، در ماشین رو بستم و چرخیدم سمت بقیه که دیدم همه اشون ساکتن.
من: چرا ماتم گرفتین؟ بریم دیگه!
به سینا و امیر که کنارم نشسته بودن نگاه کردم، همچنان سکوت کردن.
پویا از جلو گفت: نمیخواین بنالین؟
پویا جای سامان نشسته بود پس تازه متوجه نبودن سامان شدم و گفتم: راستی سامان کو؟
ارسلان ماشین رو روشن کرد و چیزی گفت که باعث شد توی شک بدی فرو برم:
- رفته با کیارش حرف بزنه!
همزمان متوجه سفید شدن دستش روی فرمون شدم که داشت از عصبانیت فشارشون میداد...
****
* سامان *
توی پیاده رو با کیارش قدم میزدیم و اهمیتی به اطراف نمیدادم.
دلم پیش بقیه بود، سینا و امیر معلوم بود شوکه شدن، رایان هم تنها گذاشته بودم و ارسلان... حسابی عصبی بود! نمیخواست که بیام با کیارش حرف بزنم هرچند خودم هم نمیخواستم.
خوب میدونستم کار عاقلانه ای نکردم که درخواست کیارش رو قبول کردم اما خب، میدونستم دیر یا زود یه جوری پا پیچ ما میشد و تهش باید باهاش حرف میزدم.
سر بلند کردم و همزمان که به درختها کنار پیاده رو نگاه میکردم گفتم: چطوری از زندان اومدی بیرون؟
کیارش همونطور که پا به پای من میومد خندید و گفت:
- وکیل خوب و رشوه و مدرک جعلی! در کل کار آسونیه!
به پیادهروی تقریباً خالی رو به رو نگاه کردم همزمان که برگ زیر پامو لگد می کردم و گفتم:
- میدونی که دوست نداشتم باهات هم قدم بشم!
کیارش: اره میدونم مخصوصاً ارسلان! یکم دیگه میگذشت میپرید سرم رو جدا میکرد!
خوبه که خودش هم متوجه شده بود، به آسمون نگاه کردم تقریباً داشت شب میشد و آسمون یه جورایی گرفته بود.
نفس عمیقی کشیدم و هوای خنک اطرافم رو وارد ریه هام کردم بعد صادقانه پرسیدم:
- نقشه جدیت چیه کیارش؟
با اینکه نگاهم به جلوی پام بود اما نگاه سنگینش رو روی خودم حس میکردم و میتونستم نیشخندشو ببینم!
کیارش: ازت خوشم میاد سامان! خیلی زرنگی... هدف آدم رو راحت میفهمی!
من: اگه اینطوری که تو میگی بود هیچ وقت سر قضیه رایان توی تله تو نمیوفتادم!
کیارش: دست بردار پسر! مهم اینه هردومون به اون چیزی که میخواستیم رسیدیم... تو به برادرت و من به فلش!
دستمو فرو کردم تو جیبم و همینطور که آروم به راهم ادامه میدادم گفتم:
- اون فلش به چه دردت میخورد کیارش؟!
از طرف همراهم صدایی نیومد که نیم نگاهی بهش انداختم..
نگاهش به جلو بود اما وقتی سنگینی نگاه منو روی خودش حس کرد اونم متقابلاً بهم زل زد...
من: اون همه نقشه و کلک برای چی بود؟! یه فلش چه ارزشی داشت؟! چرا جون 7 نفر رو به خطر انداختی؟
کیارش لبخند کجی زد که سر جام ایستادم، جدی زل زدم بهش و گفتم:
- میخواستی به چی برسی؟
کیارش: انتقام!
[@tarswempir]࿐
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_59
با پویا از فروشگاه اومدیم بیرون که ماشین ارسلان رو کنار جاده دیدم، وسایل توی دستم رو گذاشتم صندوق عقب که پویا رفت و جلو سوار شد.
خودمم رفتم سوار شدم، در ماشین رو بستم و چرخیدم سمت بقیه که دیدم همه اشون ساکتن.
من: چرا ماتم گرفتین؟ بریم دیگه!
به سینا و امیر که کنارم نشسته بودن نگاه کردم، همچنان سکوت کردن.
پویا از جلو گفت: نمیخواین بنالین؟
پویا جای سامان نشسته بود پس تازه متوجه نبودن سامان شدم و گفتم: راستی سامان کو؟
ارسلان ماشین رو روشن کرد و چیزی گفت که باعث شد توی شک بدی فرو برم:
- رفته با کیارش حرف بزنه!
همزمان متوجه سفید شدن دستش روی فرمون شدم که داشت از عصبانیت فشارشون میداد...
****
* سامان *
توی پیاده رو با کیارش قدم میزدیم و اهمیتی به اطراف نمیدادم.
دلم پیش بقیه بود، سینا و امیر معلوم بود شوکه شدن، رایان هم تنها گذاشته بودم و ارسلان... حسابی عصبی بود! نمیخواست که بیام با کیارش حرف بزنم هرچند خودم هم نمیخواستم.
خوب میدونستم کار عاقلانه ای نکردم که درخواست کیارش رو قبول کردم اما خب، میدونستم دیر یا زود یه جوری پا پیچ ما میشد و تهش باید باهاش حرف میزدم.
سر بلند کردم و همزمان که به درختها کنار پیاده رو نگاه میکردم گفتم: چطوری از زندان اومدی بیرون؟
کیارش همونطور که پا به پای من میومد خندید و گفت:
- وکیل خوب و رشوه و مدرک جعلی! در کل کار آسونیه!
به پیادهروی تقریباً خالی رو به رو نگاه کردم همزمان که برگ زیر پامو لگد می کردم و گفتم:
- میدونی که دوست نداشتم باهات هم قدم بشم!
کیارش: اره میدونم مخصوصاً ارسلان! یکم دیگه میگذشت میپرید سرم رو جدا میکرد!
خوبه که خودش هم متوجه شده بود، به آسمون نگاه کردم تقریباً داشت شب میشد و آسمون یه جورایی گرفته بود.
نفس عمیقی کشیدم و هوای خنک اطرافم رو وارد ریه هام کردم بعد صادقانه پرسیدم:
- نقشه جدیت چیه کیارش؟
با اینکه نگاهم به جلوی پام بود اما نگاه سنگینش رو روی خودم حس میکردم و میتونستم نیشخندشو ببینم!
کیارش: ازت خوشم میاد سامان! خیلی زرنگی... هدف آدم رو راحت میفهمی!
من: اگه اینطوری که تو میگی بود هیچ وقت سر قضیه رایان توی تله تو نمیوفتادم!
کیارش: دست بردار پسر! مهم اینه هردومون به اون چیزی که میخواستیم رسیدیم... تو به برادرت و من به فلش!
دستمو فرو کردم تو جیبم و همینطور که آروم به راهم ادامه میدادم گفتم:
- اون فلش به چه دردت میخورد کیارش؟!
از طرف همراهم صدایی نیومد که نیم نگاهی بهش انداختم..
نگاهش به جلو بود اما وقتی سنگینی نگاه منو روی خودش حس کرد اونم متقابلاً بهم زل زد...
من: اون همه نقشه و کلک برای چی بود؟! یه فلش چه ارزشی داشت؟! چرا جون 7 نفر رو به خطر انداختی؟
کیارش لبخند کجی زد که سر جام ایستادم، جدی زل زدم بهش و گفتم:
- میخواستی به چی برسی؟
کیارش: انتقام!
[@tarswempir]࿐
🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_60
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- انتقام؟
کیارش سر تکون داد که پرسیدم:
- انتقام از چی؟
کیارش دستشو برد تو جیبش و گفت:
- بهتره بگی انتقام از کی!
بعد شروع به راه رفتن کرد که منم باهاش هم قدم شدم، همزمان شروع کرد به صحبت کردن:
- میدونی که من جزو شیطان پرست ها بودم! توی یکی از مراسم ها اونا ازم خواستن خواهرم رو قربانی کنم تا وفاداریم بهشون ثابت بشه!
چروکی به پیشونیم دادم و با دقت بیشتری به ادامه حرفاش گوش کردم:
- منم قبول نکردم! اون خواهرم بود یکی یه دونه ام بود یه تیکه از وجودم بود چطوری میتونستم اونو قربانی یه مراسم مسخره کنم؟ خلاصه که بعد از کلی درگیری و کشمکش رد کردم، اونا هم منو از فرقه انداختن بیرون!
بعد از جیبش یه پاکت سیگار درآورد یه نخ ازش برداشت و بعد پاکت رو به سمتم گرفت:
- میکشی؟
بدون هیچ حرفی یه نخ ازش برداشتم که جفت ابروهاش رفت بالا، بعد که پاکت رو گذاشت تو جیبش با تک خنده گفت:
- فکرشو نمیکردم اهل دل باشی!
بعد شروع کرد به گشتن فندک تو جیبش، همون طور که به جلوی پام نگاه میکردم گفتم:
- زیاد اهل دود و دم نیستم! خیلی کم پیش میاد بکشم!
کیارش همون طور که سیگار رو میذاشت کنج لبش سرمست خندید و گفت:
- اره میدونم، فقط دوران سربازی هر از گاهی سیگار میکشیدی اونم همراه ارسلان نه؟!
با یاد آوری خاطرات سربازی با ارسلان لبخند محوی زدم و گفتم:
- اره بعد از جنگیری یه پک سیگار میچسبید.
کیارش خندید اما متوجه شدم هنوز فندک رو پیدا نکرده، همون طور که فندک خودم رو از جیبم در میآوردم گفتم:
- اینا رو خودش بهت گفت؟!
ایستادم و فندک رو گرفتم سمتش، اونم ایستاد که شروع کردم به روشن کردن سیگار روی لب کیارش، اونم همزمان جواب داد:
- آره اینو هم گفته بود چون تو تجربی میخوندی و به سلامت اهمیت میدادی عاقل بودی و ازش خواستی دیگه سیگار نکشین! عجیبه که الان داری خودت میکشی!
سیگارش رو که روشن کردم، شروع کردم به روشن کردن سیگار خودم و گفتم:
- یه آدم عاقل یه روز میفهمه هیچ چیز بهتر از دیوونگی نیست!
لبخند محوی رو لبش نشست که فندک رو گذاشتم تو جیبم یه پک از سیگار گرفتم دودش رو دادم بیرون و به راهم ادامه دادم همزمان گفتم:
- خب گفتی که از فرقه انداختنت بیرون و توام دنبال انتقامی! الان خواسته ات از ما چیه؟!
کیارش هم با من هم قدم شد و گفت:
- تند نرو مرد! هنوز تموم نشده!
یه کام دیگه از سیگار گرفتم و منتظر ادامه حرفش شدم...
- اونا با اینکه منو از فرقه انداخته بودن بیرون بازم بیخیال نشدن! یه شب که رفتم برای تولد مادرم کادو بگیرم ریختن تو خونه رو خواهرم رو بردن...
بعد یه پک عمیق از سیگار زد و دودش رو داد بیرون همونطور که به دودش نگاه میکرد ادامه داد:
- بیشرفا خواهرم رو به بدترین شکل قربانی مراسم لعنتیشون کردن تا درس عبرتی بشه برای بقیه اعضای فرقه! اونا به بدترین شکل اونو اذیت کردن تا بقیه فرقه بفهمن مخالفت با خواسته هاشون چه نتیجهای داره!
به غم توی صداش گوش دادم و یه کام دیگه از سیگار گرفتم...
کیارش: وقتی جسم ظریف و خونیش رو تنهایی گذاشتم توی خاک یه درد بدی توی قلبم حس کردم که هنوزم دارم باهاش دست و پنجه نرم میکنم! و فقط یه چیز... فقط یه چیز میتونه این درد رو کم کنه! اونم انتقامه!
سکوت کردم و چیزی نگفتم، چون کامل درکش میکردم. به آسمون که گرفته بود و انگار میخواست بارون بیاره نگاه کردم برعکس صبح که آفتابی بود. یه کام دیگه از سیگار توی دستم گرفتم و گفتم:
- میفهممت! از دست دادن بدترین درده!
کیارش: برای همین خواستم با تو حرف بزنم! چون تو میفهمی! تو تجربه کردی!
ایستاد که ایستادم، توی چشمام نگاه کرد و گفت:
- تو وقتی مادرت رو توی خاک گذاشتی درد از دست دادن رو کشیدی! وقتی برادرت رو تیکه پاره و زخمی توی زیرزمین کارخونه پیدا کردی طعم دیدن درد کشیدن عزیزت رو چشیدی درست مثل من! من اون موقع فهمیدم این دنیا جای خوب بودن نیست! بیا برا این وضع کاری کنیم.
من: الانم داریم همین کارو میکنیم! کل زندگیمون رو خراب کردیم و داریم جلوی شیطان پرست ها و ماورا میایستیم تا کسی به درد ما دچار نشه!
کیارش: میدونی که هرچقدر تلاش کنی شیطان پرست ها بیشتر میشن! میدونی که بیفایده اس پس چرا بهم کمک نمیکنی تا مرکز این بدبختی ها رو از بین ببریم؟!
خاکستر سیگار رو تکون دادم و یه پک دیگه ازش گرفتم که کیارش دوباره تلاش کرد:
- سامان! تو میفهمی دردمو... پس تو میتونی کمکم کنی.
نگاهم رو به چشماش دوختم که گفت:
- ببین یه نقشه عالی دارم فقط یکم کمک میخوام تا عملیش کنم! هرچند یه چیز دیگه هم هست که باید بدونی...
[@tarswempir]࿐
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_60
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- انتقام؟
کیارش سر تکون داد که پرسیدم:
- انتقام از چی؟
کیارش دستشو برد تو جیبش و گفت:
- بهتره بگی انتقام از کی!
بعد شروع به راه رفتن کرد که منم باهاش هم قدم شدم، همزمان شروع کرد به صحبت کردن:
- میدونی که من جزو شیطان پرست ها بودم! توی یکی از مراسم ها اونا ازم خواستن خواهرم رو قربانی کنم تا وفاداریم بهشون ثابت بشه!
چروکی به پیشونیم دادم و با دقت بیشتری به ادامه حرفاش گوش کردم:
- منم قبول نکردم! اون خواهرم بود یکی یه دونه ام بود یه تیکه از وجودم بود چطوری میتونستم اونو قربانی یه مراسم مسخره کنم؟ خلاصه که بعد از کلی درگیری و کشمکش رد کردم، اونا هم منو از فرقه انداختن بیرون!
بعد از جیبش یه پاکت سیگار درآورد یه نخ ازش برداشت و بعد پاکت رو به سمتم گرفت:
- میکشی؟
بدون هیچ حرفی یه نخ ازش برداشتم که جفت ابروهاش رفت بالا، بعد که پاکت رو گذاشت تو جیبش با تک خنده گفت:
- فکرشو نمیکردم اهل دل باشی!
بعد شروع کرد به گشتن فندک تو جیبش، همون طور که به جلوی پام نگاه میکردم گفتم:
- زیاد اهل دود و دم نیستم! خیلی کم پیش میاد بکشم!
کیارش همون طور که سیگار رو میذاشت کنج لبش سرمست خندید و گفت:
- اره میدونم، فقط دوران سربازی هر از گاهی سیگار میکشیدی اونم همراه ارسلان نه؟!
با یاد آوری خاطرات سربازی با ارسلان لبخند محوی زدم و گفتم:
- اره بعد از جنگیری یه پک سیگار میچسبید.
کیارش خندید اما متوجه شدم هنوز فندک رو پیدا نکرده، همون طور که فندک خودم رو از جیبم در میآوردم گفتم:
- اینا رو خودش بهت گفت؟!
ایستادم و فندک رو گرفتم سمتش، اونم ایستاد که شروع کردم به روشن کردن سیگار روی لب کیارش، اونم همزمان جواب داد:
- آره اینو هم گفته بود چون تو تجربی میخوندی و به سلامت اهمیت میدادی عاقل بودی و ازش خواستی دیگه سیگار نکشین! عجیبه که الان داری خودت میکشی!
سیگارش رو که روشن کردم، شروع کردم به روشن کردن سیگار خودم و گفتم:
- یه آدم عاقل یه روز میفهمه هیچ چیز بهتر از دیوونگی نیست!
لبخند محوی رو لبش نشست که فندک رو گذاشتم تو جیبم یه پک از سیگار گرفتم دودش رو دادم بیرون و به راهم ادامه دادم همزمان گفتم:
- خب گفتی که از فرقه انداختنت بیرون و توام دنبال انتقامی! الان خواسته ات از ما چیه؟!
کیارش هم با من هم قدم شد و گفت:
- تند نرو مرد! هنوز تموم نشده!
یه کام دیگه از سیگار گرفتم و منتظر ادامه حرفش شدم...
- اونا با اینکه منو از فرقه انداخته بودن بیرون بازم بیخیال نشدن! یه شب که رفتم برای تولد مادرم کادو بگیرم ریختن تو خونه رو خواهرم رو بردن...
بعد یه پک عمیق از سیگار زد و دودش رو داد بیرون همونطور که به دودش نگاه میکرد ادامه داد:
- بیشرفا خواهرم رو به بدترین شکل قربانی مراسم لعنتیشون کردن تا درس عبرتی بشه برای بقیه اعضای فرقه! اونا به بدترین شکل اونو اذیت کردن تا بقیه فرقه بفهمن مخالفت با خواسته هاشون چه نتیجهای داره!
به غم توی صداش گوش دادم و یه کام دیگه از سیگار گرفتم...
کیارش: وقتی جسم ظریف و خونیش رو تنهایی گذاشتم توی خاک یه درد بدی توی قلبم حس کردم که هنوزم دارم باهاش دست و پنجه نرم میکنم! و فقط یه چیز... فقط یه چیز میتونه این درد رو کم کنه! اونم انتقامه!
سکوت کردم و چیزی نگفتم، چون کامل درکش میکردم. به آسمون که گرفته بود و انگار میخواست بارون بیاره نگاه کردم برعکس صبح که آفتابی بود. یه کام دیگه از سیگار توی دستم گرفتم و گفتم:
- میفهممت! از دست دادن بدترین درده!
کیارش: برای همین خواستم با تو حرف بزنم! چون تو میفهمی! تو تجربه کردی!
ایستاد که ایستادم، توی چشمام نگاه کرد و گفت:
- تو وقتی مادرت رو توی خاک گذاشتی درد از دست دادن رو کشیدی! وقتی برادرت رو تیکه پاره و زخمی توی زیرزمین کارخونه پیدا کردی طعم دیدن درد کشیدن عزیزت رو چشیدی درست مثل من! من اون موقع فهمیدم این دنیا جای خوب بودن نیست! بیا برا این وضع کاری کنیم.
من: الانم داریم همین کارو میکنیم! کل زندگیمون رو خراب کردیم و داریم جلوی شیطان پرست ها و ماورا میایستیم تا کسی به درد ما دچار نشه!
کیارش: میدونی که هرچقدر تلاش کنی شیطان پرست ها بیشتر میشن! میدونی که بیفایده اس پس چرا بهم کمک نمیکنی تا مرکز این بدبختی ها رو از بین ببریم؟!
خاکستر سیگار رو تکون دادم و یه پک دیگه ازش گرفتم که کیارش دوباره تلاش کرد:
- سامان! تو میفهمی دردمو... پس تو میتونی کمکم کنی.
نگاهم رو به چشماش دوختم که گفت:
- ببین یه نقشه عالی دارم فقط یکم کمک میخوام تا عملیش کنم! هرچند یه چیز دیگه هم هست که باید بدونی...
[@tarswempir]࿐
🔥پیمون
#معرفی_شیاطین
دیو که بخشی از راسته سلطه ها است و مسئولیت چندین لشکر شیاطین را بر عهده دارد ، همیشه در اختیار و تحت دستور لوسیفر.
طبق مطالعات انجام شده در اهریمن شناسی ، پیمون خدایی است که می توان برای پاسخگویی به سوالات مورد نظر یا انتقال دانش در علوم ، هنرها و فلسفه ، تا زمانی که قربانی قربانی شود ، مورد استناد قرار گیرد. قیام مردگان و استناد به ارواح دیگر از دیگر قدرت های مرتبط با این موجودیت است.
از طرف دیگر ، او با چهره ای ممتنع ، با تاجی کاملاً تزئین شده و بر روی خوابگاه سوار می شود.
[@tarswempir]࿐
#معرفی_شیاطین
دیو که بخشی از راسته سلطه ها است و مسئولیت چندین لشکر شیاطین را بر عهده دارد ، همیشه در اختیار و تحت دستور لوسیفر.
طبق مطالعات انجام شده در اهریمن شناسی ، پیمون خدایی است که می توان برای پاسخگویی به سوالات مورد نظر یا انتقال دانش در علوم ، هنرها و فلسفه ، تا زمانی که قربانی قربانی شود ، مورد استناد قرار گیرد. قیام مردگان و استناد به ارواح دیگر از دیگر قدرت های مرتبط با این موجودیت است.
از طرف دیگر ، او با چهره ای ممتنع ، با تاجی کاملاً تزئین شده و بر روی خوابگاه سوار می شود.
[@tarswempir]࿐
🔥 آلفا های معمولی
#گرگینه
آلفای حقیقی: این دسته بسیار نادر هستند. آن ها جهت تبدیل شدن به آلفا نیازی به دزدیدن آن ندارند. بلکه قدرت از ذات آن ها سرچشمه می گیرد
آلفا اصیل: این دسته از آلفا از ابتدا تولد آلفا بوده اند چون هم پدرشان یک آلفاست و هم مادرشان. آن ها از نسل لایکن هستند و هرچه در شجره شان به بالا حرکت کنیم در نهایت به قوی ترین گرگنما های جهان می رسیم.
[@tarswempir]࿐
#گرگینه
آلفای حقیقی: این دسته بسیار نادر هستند. آن ها جهت تبدیل شدن به آلفا نیازی به دزدیدن آن ندارند. بلکه قدرت از ذات آن ها سرچشمه می گیرد
آلفا اصیل: این دسته از آلفا از ابتدا تولد آلفا بوده اند چون هم پدرشان یک آلفاست و هم مادرشان. آن ها از نسل لایکن هستند و هرچه در شجره شان به بالا حرکت کنیم در نهایت به قوی ترین گرگنما های جهان می رسیم.
[@tarswempir]࿐
🔥مرگ رمز آلود الیسا لم
#وقایع_واقعی_وحشتناک
ناپدید شدن ناگهانی به خودی خود عجیب است، مخصوصا اگر حل نشده باقی بماند. پروندهای مثل مرگ الیسا بم در هتل سسیل لس آنجلس در سال ۲۰۱۳. با وجود اینکه سفر او ثبت شده بود و مرتبط با خانه اش تماس میگرفت، روزی تمام راههای ارتباطی با اون قطع میشود و این زن جوان ناپدید میشود.
پلیس ویدئویی را منتشر میکند که لم را قبل از ناپدید شدن به تصویر میکشد. او نه تنها رفتار عجیبی دارد بلکه به نظر میرسد با شخصی که نامرئی است صحبت میکند. چند روز بعد ساکنین هتل گزارش میدهند که آب آشامیدنی سیاه شده است. پس از بررسی پلیس جسد لم در مخزن آب هتل پیدا میشود. این هتل تاریخی در قتلهای عجیب دارد.
[@tarswempir]࿐
#وقایع_واقعی_وحشتناک
ناپدید شدن ناگهانی به خودی خود عجیب است، مخصوصا اگر حل نشده باقی بماند. پروندهای مثل مرگ الیسا بم در هتل سسیل لس آنجلس در سال ۲۰۱۳. با وجود اینکه سفر او ثبت شده بود و مرتبط با خانه اش تماس میگرفت، روزی تمام راههای ارتباطی با اون قطع میشود و این زن جوان ناپدید میشود.
پلیس ویدئویی را منتشر میکند که لم را قبل از ناپدید شدن به تصویر میکشد. او نه تنها رفتار عجیبی دارد بلکه به نظر میرسد با شخصی که نامرئی است صحبت میکند. چند روز بعد ساکنین هتل گزارش میدهند که آب آشامیدنی سیاه شده است. پس از بررسی پلیس جسد لم در مخزن آب هتل پیدا میشود. این هتل تاریخی در قتلهای عجیب دارد.
[@tarswempir]࿐
🔥قلعه ادینبرگ، ادینبرگ اسكاتلند
#مکان_ترسناک
قلعه ادینبرگ در یكی از شهرهای اروپا واقع و به محل رفت و آمد روح بدل شده است. صدای مبهم طبل اغلب توسط بازدیدكنندگان شنیده می شود، اگرچه هیچ كس تا به حال خود طبل زن را ندیده است. این باور وجود دارد كه صدای طبل مربوط به روح پسر بی سری است كه قبل از حمله به قلعه، خود را از ساختمان به بیرون پرتاب كرده است. وجود گورستانی از سگ ها در اطراف قلعه باعث آمد و شد ارواح شده است، این درحالی است كه سیاه چال به دلیل موارد غیرمنتظره كه حتی به لحاظ علمی هم مورد آزمایش قرار گرفته است، محل رفت و آمد ارواح شده است. این ساختمان بر روی زمین های 900 ساله باقی مانده از آتشفشان قدیمی ساخته شده است.
[@tarswempir]࿐
#مکان_ترسناک
قلعه ادینبرگ در یكی از شهرهای اروپا واقع و به محل رفت و آمد روح بدل شده است. صدای مبهم طبل اغلب توسط بازدیدكنندگان شنیده می شود، اگرچه هیچ كس تا به حال خود طبل زن را ندیده است. این باور وجود دارد كه صدای طبل مربوط به روح پسر بی سری است كه قبل از حمله به قلعه، خود را از ساختمان به بیرون پرتاب كرده است. وجود گورستانی از سگ ها در اطراف قلعه باعث آمد و شد ارواح شده است، این درحالی است كه سیاه چال به دلیل موارد غیرمنتظره كه حتی به لحاظ علمی هم مورد آزمایش قرار گرفته است، محل رفت و آمد ارواح شده است. این ساختمان بر روی زمین های 900 ساله باقی مانده از آتشفشان قدیمی ساخته شده است.
[@tarswempir]࿐